لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

آقام | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۶ مرداد ۱۳۹۸

آقام

امین جوکار

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

نقد این داستان در: آقام و راز روایت

آقام آدم عجیبی بود، قدبلند، سست و معلم ادبیات.

به نظر مادرم، آقام خونسردترین آدمی بود که زمین به خودش دیده، ولی مو همیشه شبیه یه رادیوی ۲ موج قدیمی میدیدمش که ساعت ۱۰ شب داره «فرید الاطرش» پخش میکنه.

عامو ناصر تعریف می‌کرد حتی روزی که بی‌اثاث و خالی، پشت وانتِ «محمود خاکی» فرار کردیم تا جنگزده بشیم، عطر زده بود و تموم قوه‌های «مالوری»ش رو انداخته بود روی تک کاست «آیوا»ش تا توی مسیر آبادان به کازرون، از «شهر قصه» عقب نیفته، زمانی هم که برگشتیم برای بازسازی، زیر گیبسون رنگ و رورفته‌ی کم‌جون، وقتی من و مادرم ورم کرده از نیش پیشه کوره، عرق می‌ریختیم و کفر می‌گفتیم، برای بار هفتم هشتمین کاست داستان‎‌های مفید رو شنید و لبخند زد و خونسرد موند.

با همه‌ی لبخند کجِ همیشگی‌ش نسبت به شب شدن روز و وصل شدن طلوع به پسین، خودش معتقد بود با ترفند حرص خوردن درونیِ صبح به صبح، روزانه یه تار موی کنار گوشش سفید میشه و با این سفید شدن می‌تونه توی ۶۰ و چند سالگی هم جذاب باشه؛ اعتقاد داشت نباید سیگار بکشه تا این سفید شدن ادامه داشته باشه و به خاطر همین، فاصله‌ش با دودِ دخان از خودِ روزِ تولد همیشه چند متر بود.

شاید وفادارترین مشتری به شلوار مارک رانگلر بود و میگفت آبی یخچالی‌ش آرومم می‌کنه، اینقدر وفادار بود که توی برهوت آبادانِ بعد از جنگ، وقتی توی تعطیلی کویتی‌ها اثری از شلوار موردعلاقه‌ش نبود، ۶ ماهی یه بار اهواز می رفت، رانگلر میخرید و برمی‌گشت؛ تا دم ورودی مدرسه با این لیِ کلاسیک بود و به ورودی که می‌رسید توی بی‌ام‌دبیلیوی قهوه‌ای ۴درِ مدل هفتاد و نُهی که داشت پارچه‌ای پاش می‌کرد، ضابطه‌مند می‌شد و کارِ درس دادنِ صفت‌ها که تموم می‌شد، می‌نشست و برای شاگرداش «نزار» می‌خوند و از «سایه» می‌گفت و همیشه می‌گفت: یاغی بودن توی ذاتمه، یه سرکش بی‌آزار.

بی‌توجه به آخرین نامه‌ای که از اداره بهش رسیده بود با این مضمون که

«جناب آقای سعید طرفی

با سلام و دعای خیر

احتراما پیرو گزارش‌های رسیده مبنی بر پخش موسیقی‌هایِ خارج از عرف در کلاس درس، خواهشمند است نسبت به عدم تکرار، اهتمام لازم را داشته باشید، بدیهی است در صورت مشاهده دوباره این اتفاق، مراتب به منظور وضع قانون به اداره حراست ارجاع داده می‌شود.»

باز هم درِ کلاس رو بسته و این بار وفادار به همون آیوا، «لبیروت» فیروز رو پخش کرده بود.

تویِ جمعِ اعتقادات عجیبی که فقط مال خودش بود، مطمئن بود گزارش پخش موسیقی از طرف بچه‌ها نبوده و باور داشت دانش‌آموزایی که عاشق بوی آرامیسِ ۹۰۰ معلمشون باشن، همیشه رازنگهدارن.

بعد از فوت مادرم، مهربون‌تر شد؛ اونقدر مهربون که ۲ ماه حقوق و پس‌انداز یک ساله‌ش رو داد تا برای ۴۸ ساعت به آلمان ۲ تیکه بره و یکی از کسایی باشه که سنگ‌های دیوار برلین رو می‌ندازه و می‌گفت: منی که جنگ دیدم و جنگزدگی کشیدم می‌فهمم که آدما باید همدیگه رو بغل کنن؛ پرده رو چه به آهنی بودن، ته پولی هم که آخر سفر براش باقی مونده توی یه پرنده‌فروشی ۲تا جغد خریده و کنار روخونه هافل رهاشون کرده بود.

مشترک خرید همیشگی نفت از «اُتینو» شده بود، با اینکه همه‌ی وسایل خونه‌مون برقی بود.

به بچه‌ها توی کلاساش می‌گفت سر گربه‌ها داد نزنید و حتی کفتر کوکوهای لاغرِ پاییز رو هم دوست داشته باشید.

روزانه برای دانش‌آموزاش کشیک تعریف کرده بود تا سر بازار صفا بایستن و گاری به دست، مجانی خرید پیرزن‌ها رو تا خونه‌شون ببرن، دستمزدشون هم شده بود یک و نیم نمره‌ی بدون جواب دادن توی برگه‌ی امتحان.

همه روزای آقام داشت همونجور قدبلند رد می‌شد تا اینکه نامه بانک رسید در خونه با این مضمون:

«جناب آقای سعید طرفی

سلام و علیکم

احتراما، با عنایت به این موضوع که آقای صادق قاسمی، متعهدِ پرداخت تعهدات تسهیلات ۲۰ میلیون ریالی علیرغم تذکرات مکرر، نسبت به بازپرداخت اقساط خود اقدام نکرده است، پیرو مقید شدن جنابعالی مبنی بر ضمانت مالی نامبرده، از ابتدای ماه آتی نسبت به انسداد حساب بانکی و کسر مبلغ قسط از جنابعالی اقدام لازم معمول می‌گردد.»

وقتی نامه بانک رو براش خوندم اولین واکنشش این بود؛ چرا به جای «می‌شود» می‎‌نویسن: می‌گردد!

از همون ماه بود که ماهی ۳ هزار و ۵۰۰ تومن از حقوق آقام به خاطر مردی که قبل از رسیدن نامه بانک به درِ خونه «عامو صادق» صداش می‌زدم، کم شد.

نامه که رسید و پیگیر که شدیم، فهمیدیم، صادق یک ماه قبل از اخطارِ بانک از ترکیه رفته دانمارک و میراثی که برای آقام گذاشته، هیچی موندن از حقوقشه و پیامی که از طرف یاسین-دوست مشترک صادق و آقام- فرستاده با این محتوا: حلالم کنید.

آقام بازم وقتی که به عکسش روی طاقچه با «الف. بامداد» و «نون بندر» نگاه می‌کرد می‌گفت: آخی این عکسو صادق توی کافه نوبختِ شاه‌باد ازمون گرفت.

بنظرم آخیِ اولِ هر بار نگاه کردنش به قاب، بازم تاکید می‌کرد که خونسردترین مرد روی زمینِ و یحتمل صادق رو هم حلال کرده.

تقریبا هیچی از حقوقش نمی‌موند و به خاطر همین مجبور شد با آخرین پولی که داشت دکه‌ی سیگارفروشی بزنه سر لین ۹ احمدآباد، یه جایی نزدیک به زندان.

توی گسیِ خلوتی خیابون‌های تازه از جنگ رد شده، بچه مدرسه‌ای‌ها، ملاقاتیای حبس شده‌ها و چند هفته در میون؛ آزادشده‌ها، مشتریای ثابتش بودن، تفاوتشون هم این بود که از یه پاکتِ سیگار، به تازه آزاد شده‌ها ۵نخِ مجانی می‌داد.

سیگارا رو نمی‌شناخت، چند روزی طولی کشید مردی که حافظ رو حفظ بود به کمک یاسین یاد بگیره چطوری میشه فهمید کدوم«کِنت» کوتاهه و کدوم بلند.

سعی می‌کرد بیشتر آدامساش رو بفروشه تا سیگارا، ولی سعی‌اش فایده‌ای نداشت و سرخی وینستون همیشه قدرتش از زردی موزی بالاتر بود.

عکسش با شاملو و دریابندری رو از توی قاب درآورده بود و زده بود گوشه بالایی ویترین دکه و توی نواری پایین شیشه‌اش نوشته بود: «من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.»

تموم برنامه‌ریزی‌ش این بود که ۳ماه تابستون بیشترین فروش رو داشته باشه و صبح‌ها که مدرسه نمیره، دکه بشه محلی برای درآوردن نون بیشتر تا جاییکه نفس خودمو و خودش نگیره از گرسنگی و بعد از اون هم فقط یک سال تا بازنشستگی داشت و منتظر بود تموم بشه و «تموم بشه» با ایستادن هر روزه‌ش سرِ لین ۹ و شنیدن ۴نخ مونتانا بده با یه پاکت خالی.

خونسرد موند بازم؛ حتی وقتی شاگرداش رد شده بودن و پشت دکه دیده بودنش و خندیده بودن بهش، می‌گفت اینم قسمتی از روزمرگیِ، بدتر از جنگ که نیست.

داشت به مصیبت جدید روزگارش کنار دکه هم عادت می‌کرد تا اینکه اون ۴شنبه ساعت ۷ و ۴۱ دقیقه عصر آقام تکون خورد، لرزید؛ تکید.

۴شنبه ساعت ۷ و ۴۱ دقیقه عصر، آقام؛ نرگس رو دید.

آقامی که تموم کلاس‌های صبحش به خاطر خواب موندن و بی‌قیدی نسبت به ساعت، دیر شروع می‌‎شد، تا نرگس رو دیده بود به ساعتش نگاه کرده بود؛ ۷و ۴۱ دقیقه عصر ۴شنبه.

یاسین تعریف می‌کرد که آقات می‌گفت اگر نرگس نبود؛ وسط بیاینه‌ها، کتاب‌ها و جزوه‌هایی که هیچ ربطی به ادبیات و هیچ ارتباطی به فردوسی نداشتن غرق می‌شد و علوی کتابش یه نفر بیشتر داشت.

نرگس عاشق فروغ بود و بعد از دستگیری آقام به خاطر پخش اعلامیه توی دانشکده نفت، به زینب، خواهر یاسین گفته بود اگه سعید منو میخواد باید بیاد بیرون از این هوا.

آقام از خود زندان پیام نرگس رو که شنید، هواش، همون هوایی شد که دختر شماره یک شاه‌باد دوست داشت؛ هوایِ آسمونِ فروغ.

تموم ساعت‌های زندانش رو گذاشته بود برای نوشتن یه چیزایی مثل این:«مشتق به کلمه بسیطی گفته می‌شود که از الحاق ضمیمه به کلمه یا نیم‌کلمه‌ای به دست می‌آید که بنیاد نامیده می‌شود.»

یا مثل این«اسم عَلَم، آن اسمی است که بر فردی مخصوص و معین دلالت می‌کند؛ شبیه به نرگس.»

آقام روی دیوار زندان، ادبیاتی شد و اونقدر شعر نوشت و اونقدر نثرهای بی‌توجه به شوروی خوند که رهاش کردن تا بره بیرون و بگرده دنبال نرگسی که دیگه نیست.

توی تمام ساعت‌های بعد از بیرون اومدنش از زندان، فقط شنیده بود که نرگس اینا رفتن، برای همیشه رفتن؛ یه همیشه‌ی همیشگی؛ ولی دست‌بردار نبود و به فروغ کفایت نکرد به خاطر نرگس.

دیگه تموم و کامل غرق شده بود توی تاریخی که مربوط می‌شد به تولد سعدی و مرگ سهراب و صرف کردن و رسیدگی به نحو؛ نرگس دوست داشت آخه.

بعد از ساعت ۷ و ۴۱ دقیقه اون روز ۴شنبه یاسین اونقدر از آقام و نرگس گفته بود که حس می‌کردم فرزند یه ضدمعاشقه‌ی بی‌حسم و مادرم عروسکی بوده که آقام چشماشو بسته بوده و نرگس دیدتش، حس می‌کردم بچه‌ی بادم و تولیدِ هوا.

بعد از ۳۵ سال، نرگسی که فکر می‌کرد نیست شده و نفهمید که دختر مومشکی و ترکه‌ای پشت مسجد پیروز، با ماموریت آقاش که نظامی بود برای همیشه رفته بودن خرم‌آباد رو دید. تا قبل از اون ساعت ۷و۴۱ دقیقه فقط می‌دونست بعد از یه روز ۳شنبه دیگه هیچوقت نرگس رو ندیده.

بعد از اینکه توی ناخودآگاه‌ترین اتفاق زندگی‌ش آقام نرگس رو دید، یاسین جدی‌تر از هر وقت دیگه بهم گفت: مواظبش باش.

یاسین گفت، نرگس همون روزا به مژگان خواهرش گفته بود، چقدر رانگلر به سعید میاد و چقدر این ۲تار موی سفیدِ کنار گوشش قشنگه.

آقام دیگه خونسرد نبود و «جنگ» ۲۵ سال بعد از تموم شدن جنگ، تازه براش شروع شده بود؛ درست بعد از ساعت ۷ و ۴۱ دقیقه‌ی عصر یه روز ۴شنبه.

همه چی توی اون روزای بعد از جنگ سرجاش بود، به غیر از خونه‌هامون و به غیر از مادرم؛

نرگس هم فقط ۲۰ثانیه و توی یه پیکان سفید از روبروی دکه آقام رد شده بود، اونقدر سریع رده شده بود که یاسین میگه حتی ممکنه؛ آقام اشتباه دیده باشه.

آقام اما اونقدر مطمین شده که اون موی سیاه بیرون از روسرویِ پشت شیشه پیکان، موی سیاه نرگسه که ساعت ۷ و ۴۱ دقیقه‌ی عصر یه روز چهارشنبه اولین نخ سیگار زندگی‌ش رو کشید و بعد از اون، شب که رسید خونه، مستقیم به تماشای آلبوم عکس زندانش رفت.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها