لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

اتاق رو به خیابان | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۵ تیر ۱۳۹۸

اتاق رو به خیابان

محمدجواد جزینی

گوینده: مرضیه تسلیمی‌فر

بارگیری پادکست

پیرمرد روی سکوی ایستگاه، فانوس را توی مه تکان می داد.

مرد گفت: ببخشید! قطار کی می رسه ایستگاه؟

پیرمرد برگشت نگاهش کرد. نورفانوس توی صورت بی رنگش بود.

گفت: معلوم نمی کنه آقا! واسه چی می پرسید؟

مرد گفت: مسافرم خب!

پیرمرد گفت: اما بهتون نمی یاد مسافر باشید آقا! پس ساکتون کجاست؟

مرد گفت: توی جاده اتوبوسمون تصادف کرد. گفتم خودم را برسونم به یه جا. با یه چیز دیگه برم. بعد ازاینجا سر در آوردم.

پیرمرد برگشت. فانوس را بالا گرفت. طوری که صورت مرد مسافر روشن شد. بعد لبخند زد و گفت: به ایستگاه ما خوش آمدیدآقا! شما اولین مسافر این ایستگاه هستید.

مرد گفت: نگفتی قطار کی می یاد؟

پیرمرد فانوس را بازهم توی مه، مقابل صورتش تکان داد.

شاید هر لحظه برسد اقا! شاید هم اصلا نرسد. این جا قطار ها برنامه دقیقی ندارند.

مرد گفت: مسئول ایستگاه کیه ؟

پیرمرد گفت: این جا مسئول ندارد. فقط منم. کارمن اینه. شب هایی مثل حالا، که مه زیاده، توی ایستگاه به راننده قطارعلامت بدم.

مرد گفت: وقتی قطار بیاد خودش از دور صوت می کشد.

پیرمرد گفت: اما قطار های اینجا صوت نمی کشند اقا! بی صدا می آیند و بی صدا می روند. این قدر که اگر روی نیمکت ایستگاه نشسته باشی وروزنامه بخوانی، اصلا متوجه اومدن رفتنش نمیشوید.

مردگفت: چه قدرعجیبه این جا، توی راه هم کسی را ندیدم. توی ایستگاه هم کسی نبود!

پیرمرد گفت: اصلا عجیب نیست اقا! چون اینجا کسی زندگی نمی کند.

مرد گفت: پس اون چراغ ها چیه؟

بعد با دست روشنایی های دور دست را نشان داد.

پیرمرد گفت: اونها فقط چراغند. هر جا چراغ باشه دلیل نمی شد که آدم هم باشه آقا!

مرد گفت: اگه قطار نیاد باید چیکار کنم؟

پیرمرد گفت: اونجا زیر طاقی ایستگاه یک نیمکت هست. باید برید بنشینید آنجا و منتظر قطار باشید.

مرد گفت: میشه اینجا یه تلفن بزنم؟

پیرمرد گفت: نه آقا! اینجا تلفن نداره.

مرد گفت: اما اونجا توی دفتر، یه تلفن روی میز بود.

پیرمرد گفت: درسته.اونجا دفتررئیس ایستگاهست. در اون دفتر همیشه قفله. چون رئیس ندارد آقا.

حتی اگررئیس ایستگاه هم بود و اجازه می داد تلفن بزنید. باز هم نمی‌توانستید به کسی زنگ بزنید. چون اینجا هنوز کابل های تلفن وصل نشده آقا.

مرد گفت: چه مسخره. توی نقشه هم که نگاه کردم نشونی از اینجا نبود. فکر نمی‌کردم اینجا شهر باشه و ایستگاه داشته باشد. اما ازدور یه شهر قشنگ و بزرگ به نظر می‌رسید.

پیرمرد گفت: درسته آقا. یه شهر بزرگ وقشنگ و دیدنی. اما حیف که وقت ندارید یک گشتی توی شهر بزنید.

مرد گفت: اما انگار یه صدایی میاد. مثل صدای قطار.

پیرمرد گفت:نه آقا! صدایی نمیاد. این صدا را فقط مسافرهای چشم براه می شنوند. اما واقعی نیست. هر صدایی میشنویم، به این معنی نیست که واقعا وجود دارند.

مرد گفت: چقدر حرف های شما عجیبه!

پیرمرد چیزی نگفت. فقط فانوس را توی مه تکان داد.

مرد گفت: راستی اسم این شهر چیه؟

پیرمرد گفت: این شهر هنوز اسم نداره آقا.

مرد گفت: اما من باید امشب برم یا یه تلفن بزنم.

پیرمرد گفت: عجله نکنید آقا! گفتم که اینجا تلفن نداریم. شاید امشب دیگه قطار نیاد. بهتر شب را توی شهر بمونید. توی ایستگاه ممکن برای غریبه ها جای چندان مناسبی نباشه. می‌دونی که چی میگم.

مرد گفت: آره، ولی نه خیلی روشن.

پیرمرد گفت: مهم نیست. فقط زودتر برید.

و بعد فانوس را توی مه را تکان داد.

مرد گفت: اما فردا که حتما میاد؟

پیرمرد گفت: مطمئن باشید آقا.

مرد گفت: اینجا خیلی مسافر داره؟ نکنه جا برای من نباشه؟

پیرمرد گفت: مطمئن باشید آقا. گفتم که توی این شهر کسی زندگی نمی کنه. توی قطار این خط، جا زیاده. برای همه مسافرها جا هست!

مرد گفت: خب پس قطار چرا باید توی ایستگاهی که مسافر نداره، توقف کنه؟

پیرمرد گفت: خب ممکن است کسی پیاده نشه، اما شاید مسافر های باشند که بخواهند سوار بشوند.

بعد فانوس را همچنان توی مهی که حال سبک‌تر شده بود، تکان داد.

بعد گفت: بهتره امشب را توی مسافر خونه اتاقی بگیرید آقا.

مرد گفت: مسافر خونه خیلی دوره از اینجا؟

پیرمرد گفت: نه آنجاست.

و با دست چراغ ها را نشان.

دور تر تابلوی بی‌رنگی پیدا بود که چراغ سردرش روشن و خاموش می‌شد.

مرد گفت: صاحب اونجا را می‌شناسی سفارش من را بکنی یه جای درست و حسابی به من بده؟

پیرمرد گفت: نگران نباشید. جا زیاده. اونجا کسی نیست. خودتون یه اتاق پیدا کنید. بگیرید بخوابید تا صبح.

مرد که خواست برود. پیرمرد گفت: راستی فقط یادتون باشه توی اون اتاق رو به خیابون هیچ وقت نرید.

مرد گفت: برای چی؟

پیرمرد گفت: حرف من رو گوش کنید. توی اون اتاق رو به خیابون نرید.

مرد گفت: اما من عاشق اتاق های روبه خیابانم.

پیرمرد گفت: به حرف من گوش کن غریبه. توی اون اتاق رو به خیابون نرو.

مرد راه افتاد طرف چراغ روشن دور.

پیرمرد خندید و فانوس را تکان داد. نور فانوس که روی زمین پهن شد. جای خط های آهنی روی شن ها، فقط دو خط ممتد سفید بود.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها