لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

ایوان شیوا | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۴ آذر ۱۳۹۹

ایوان شیوا

زیبا همت

در ایوان آپارتمان خواهرم ایستاده بودم و به تپه ماهورهای رو برو نگاه می‌کردم. از آن مجتمع‌های تازه سازی بود که درست بر لبه‌ی بیرون شهرها ساخته می‌شوند و می‌توانی از ایوان خانه طبیعت خارج شهر را تماشا کنی. روی تپه‌ها ردیفی از درختان کاج دیده می‌شد و آسمان آبی و صاف بود و نسیم بوی خاک مرطوب می‌داد. آپارتمان خواهرم طبقه اول بود و ایوان آن به بزرگی یک حیاط خلوت بود. شیوا لباسشویی و تعداد زیادی از گلدان‌های کاکتوسش را در ایوان گذاشته بود. ناگهان به نظرم آمد کسی یا چیزی با صدایی عجیب مرا صدا می‌زند. لب ایوان رفتم و پایین را نگاه کردم. گوسفندی را به لوله‌ی گاز بسته بودند. گوسفند سرش را بالا آورده بود و مستقیم به ایوان نگاه می‌کرد و صدای عجیبی از خود در می‌آورد. صدایش بیشتر شبیه پرنده‌ای بود که تلاش می‌کند صدای آدم‌های را تقلید کند. چند نفر دیگر در حیاط بودند و با شتاب می‌رفتند و می‌آمدند ولی هیچ کدام متوجه صدای عجیب گوسفند نبودند. در طبقه سوم مجتمع مراسمی که دقیقا نمی‌دانستم چیست برپا بود. احتمالا کسی از سفر برگشته یا عروسی کرده بود. مهمان‌ها یکی‌یکی از راه می‌رسند. بعضی نگاهی به گوسفند می‌انداختند و به طبقه‌ی سوم می‌رفتند. به نظر هیچ کدام رفتار و صدای گوسفند غیر معمول نبود. بچه‌ها توی حیاط دنبال هم می‌دویدند و گاه به سر و تن پر پشم گوسفند دست می‌کشیدند. یکی ازهمسایه‌ها که کاردی در دست داشت گفت:

ـ بچه جان اذیتش نکن. بهش آب بده تا حیوونکی تشنه از دنیا نره.

گوسفند همچنان که به من خیره شده بود یک بار دیگر همان صدای عجیب را درآورد. با خود گفتم حتما اشتباه می‌کنم. اگر چیز عجیبی وجود داشت حتما این همه آدم آن پایین زودتر متوجه می‌شدند. به طرف دیگر ایوان رفتم تا از کاکتوس‌های شیوا قلمه کنم. اصلا برای همین این همه راه را آمده بودم. سر و صدای آدم‌ها توی حیاط بیشتر شده بود. شیوا به ایوان آمد و کاکتوس‌ها را به من معرفی کرد. هر کدام از کاکتوس‌ها دنیای و خواسته‌های خودشان را داشتند. گفت خودم آن‌هایی را که دوست دارم انتخاب کنم و قلمه کنم. روی دو زانو نشستم و کمی به دیوار تکیه کردم تا دستم برای بریدن شاخه‌های گوشتی کاکتوس‌ها آزاد باشد. با دقت به شاخه‌ها نگاه می‌کردم. با وسواس چند شاخه بریدم.

شیوا لب ایوان رفت و پایین را نگاه کرد. داشت با چند نفر که توی حیاط بودند احوالپرسی می‌کرد. انگار او هم متوجه صدای عجیب گوسفند نشده بود. از میان گلدان‌های یکی چشمم را گرفت. فرق زیادی با بقیه‌ی کاکتوس‌ها نداشت ولی حسی خصوصی‌تر درونم می‌انگیخت. انگار به کودکستانی رفته باشی و میان تعداد زیادی کودک شبیه به هم ناگهان نگاه خیره‌ی یکی از بچه‌های ته دلت را بلرزاند.

ـ اسمش اشک تمساحه.

خواهر که نفهمیدم کی کنارم برگشته متوجه نگاهم به آن گلدان شده بود. گفتم حتما می‌خواهم از آن برای خودم قلمه بزنم. روی لبه برگ‌های کنگره‌ای شکلش تعدادی برگچه به شکل قلب روییده بودند. خواهرم گفت:

ـ این برگچه‌ها رو می‌بینی. این‌ها روی خاک می‌افتن و رشد می‌کنن و هر کدوم یه کاکتوس تازه می‌شن.

از توی حیاط صدای صلوات مردم بلند شد. خواهر دوباره لب ایوان رفت و برای کسانی که توی حیاط بودند دست تکان داد و تبریک گفت. صدای خنده و همهمه‌ی مهمانان حیاط را پر کرده بود. بعد دوباره همه صلوات فرستادند. به گوسفند فکر کردم که به آخرین لحظه‌های عمرش نزدیک می‌شد. به اشک تمساح نگاه کردم. برگچه‌ها در انتظار پرش از لبه برگ‌های بزرگ کاکتوس بودند. مثل بچه‌های مدرسه که منتظر زنگ آخر هستند تا از کلاس بیرون بدوند. با انگشت به یکی از قلب‌های کوچک زدم. قلب برگی شکل از جا کنده شد و پایین پرید. دستم را عقب کشیدم. قلب دیگری هم کنار برگ اشک‌تمساح شروع لرزیدن کرده بود. بعد از جا کنده شد و خود را روی خاک انداخت. حالا چند قلب دیگر هم شروع به لرزیدن کرده بودند. مثل انداختن اولین مهره‌ی دومینو که همه‌ی مهره‌های دیگر را می‌اندازد. قلب‌های یکی یکی از گیاه کنده می‌شدند و خود را به اطراف می‌انداختند. بعد دیدم یکی از قلب‌های به سرعت درحال فرو کردن ریشه‌هایش در خاک است. برگچه‌ها لحظه به لحظه بزرگ می‌شدند. انگار همان طور که ایستاده ام زمان با سرعتی سرسام آور در حال گذشتن است. کاکتوس‌های اشک تمساح در حال پر کردن ایوان بودند. می‌خواستم خواهر را صدا بزنم اما صدایم از شدت شگفتی و ترس بیرون نمی‌آمد. شیوا همچان از لب ایوان به پایین خم شده بود و متوجه نبود که کاکتوس‌ها در حال بلعیدن ایوان هستند. همهمه‌ی مهمانانی که در حیاط بودند هر لحظه ضعیف‌تر می‌شد. انگار زیر آب فرو رفته باشی و صدای‌های بیرون هر چقدر که پایین‌تر می‌روی ضعیف‌تر می‌شوند. اشک تمساح تا زیر پلکم بالا آمده بودند و دور بدنم می‌پیچید. سرم را بالا بردم و دیدم از ایوان تا بالای تپه‌ها فرشی از اشک تمساح پهن شده بود. دهان شیوا پر بود از برگچه هایی که داشتند قد می‌کشیدند و بچه‌دار می‌شدند. سکوت با اشک تمساح درآمیخته بود. تنها صدای گوسفند می‌آمد که از روی بوته‌های اشک تمساح می‌دوید. هنوز گاه برمی‌گشت و مرا نگاه می‌کرد و با همان صدای عجیب صدایم می‌زد. دیگر مطمئن بودم که می‌خواست چیز مهمی بگوید.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها