لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

از بروجرد تا کانادا | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۲ تیر ۱۳۹۸

از بروجرد تا کانادا

ابراهیم بهجت

گوینده: مریم ایرانی‌دخت

بارگیری پادکست

از بروجرد برمیگشتم به تهران، کارم در کارگاه طول کشیده بود و پاسی از شب گذشته از کارگاه زده بودم بیرون. هوا خیلی سرد بود و سوز شدیدی می‌آمد، من در وانت مزدا ۱۰۰۰ از گردنه زالیون گذشته بودم و داشتم فکر می‌کردم که با ناظری که برای امضای صورت وضعیت صحیح از من پول خواسته بود چه کار کنم. قبلا ناظر دیگری در همین کارگاه با من صحبت کرد و گفت حقیقتش من درآمدم کفاف زندگیمو نمیده، اگر موافقی من مقادیر صورت وضعیتو زیاد کنم و با هم نصف کنیم، من گفتم تو به اندازه احتیاجت زیاد کن و بردار، من چیزی نمیخوام.

ولی این یکی ناظر میخواست با گردن کلفتی باج بگیره و من دوست نداشتم باج به شغال بدم.

هر چند وقت یک بار علائم کیلومتر شمار از جلوی من رد میشد که آخرینش نوشته بود “اراک ۴۰ کیلومتر”. جاده صاف بود ولی هر‌از‌گاهی دست اندازهای جاده منو تکون میداد. کمی خوابم گرفته بود و فکر کردم بهتره تو اولین قهوه‌خونه کمی استراحت کنم و یک چای گرم بنوشم. در همین خیال بودم که حس کردم جاده پهن‌تر شده و دیگه خبری از دست انداز نیست، با خودم گفتم کِی این جاده را تعریض کردن که من متوجه نشدم، چون چند روز پیش از همین جاده گذشته بودم. باز فکر کردم نکنه راهو اشتباه اومده باشم. ولی اینم به عقل جور در نمی‌اومد، چون تو همه‌ی جاده، راه مستقیم بود و از آن گذشته روی تابلوی قبلی نوشته بود اراک ۴۰ کیلومتر. ناگهان دیدم هوا روشن شده و تمام اطرف جاده پر از درخته، چنین جائی را تو مسیر سراغ نداشتم و تا روشن شدن هوا هم کلی مونده بود.

کمی جلوتر که رفتم دیدم یه تابلوی بزرگ به انگلیسی نوشته “محل استراحت” و اسم کلی مغازه های مختلف را هم نوشته از جمله .McDonaldبا خودم فکر کردم عجب آدمهائی هستن اقلا یک کلمه فارسیم میذاشتن که من بیسواد هم بفهمم. یادم اومد که خیلی وقت پیش که به اتفاق همسرم رفته بودیم به رستورانی کنار تالار رودکی، وقتی پیشخدمت صورت غذا «منو» را آورد، اسم تمام خوراکیها را به انگلیسی نوشته بودند و من خیلی ناراحت شدم با اینکه کمی انگلیسی بلد بودم و می تونستم بفهمم چی نوشته، وقتی پیشخدمت برای دریافت سفارش اومد و پرسید چی میل دارین، من گفتم لطفا یک دیکشنری هم بیارید!

به هر صورت وانتو پارک کردم و رفتم داخل مک‌دانلد، دیدم نخیر اینجا هم همه چیز به انگلیسی و فرانسه نوشته شده و خبری از زبان فارسی نیست، دیگه حوصله چک و چونه زدن نداشتم گفتم لطفا یک قهوه، و کیک را هم انتخاب کردم. کشییر گفت دو دلار و بیست سنت. من مقداری پول ایرانی درآوردم و گفتم با نرخ دلار حساب کن و بردار طرف یک نگاهی به پول‌ها کرد و یک نگاهی به من و گفت ما این پولا رو قبول نمیکنیم. من هم گفتم من دلار همراهم نیست. باز طرف یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی به عدد روی پول و گفت خسته به نظر میرسی و یک کیک دیگه هم گذاشت روش و اضافه کرد بسیار خوب قهوه و کیک را مهمون ما باشین و پول منو پس داد. شاید از عدد روی پولها، فکر کرد من باید خیلی پولدار باشم که چنین اسکناسهای درشتی را میتونم خرج کنم چون روی پول نوشته بود ۱۰۰۰۰ ریال.

جای شما خالی، قهوه و کیک را با لذت تمام خوردم، من نه تنها آدم شکموئیم بلکه عاشق غذای مجانی هستم، به خصوص مرده پلو، یادم هست هر وقت می رفتیم برای تشییع جنازه، بعد از خاکسپاری که معمولا تا ساعت ۲ تا ۳ بعداز ظهر طول میکشید، ما را دعوت میکردن به یکی از رستورانهای اطراف بهشت زهرا و یک دست چلوکباب نه چندان مرغوب بهمون میدادن، که به نظر من از بهترین غذای رستوران ماکسیم خوشمزه‌تر بود. در حالی که هنوز گیج بودم که من کجا هستم، از رستوران خارج شدم و راه افتادم، چند کیلومتری بیشتر نرفته بودم که دیدم روی تابلو نوشته “Toronto 60 Km”، دیگه داشتم دیوانه می شدم. گفتم نکنه خواب می‌بینم ولی مزه قهوه توی دهنم و خرده کیک روی لباسم بود خودمو نیشگون گرفتم، دیدم دردم میاد، نتیجه گرفتم که خواب نیستم. به هر حال به رفتن ادامه دادم و فکر کردم بالاخره یه طوری میشه دیگه.

از شانس بد من یک ماشین پلیس از روبرو میآمد، از من که گذشت دیدم دور زد و برگشت و چراغ پلیس را روشن کرد، با خودم گفتم حتما کاری داشته که دور زده، اگر با من بود حتما آژیر میکشید و توی بلندگو می‌گفت مادر به خطا بزن کنار، به همین دلیل کمی آهسته کردم که از من جلو بزنه، ولی ماشین پلیس هم یواش کرد و همینطور پشت سر من می‌آمد. در آن موقع روی پل بودم و نمی‌تونستم بایستم، از پل که رد شدم زدم کنار و ماشین پلیس هم در فاصله ۲۰ متری من ایستاد. خانم پلیسی پیاده شد که وقتی نزدیک شد دیدم واقعا دخترخانم خیلی خوشگلیه اول سلام داد و خودش را معرفی کرد و گفت گواهینامه و کارت بیمه، من‌هم گواهینامه و کارت بیمه را تحویل دادم. نگاهی به گواهینامه کرد و پرسید کی به کاناد اومدید؟ منهم بی‌خیال گفتم حدود یک ساعتی میشه. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت فاصله مرز تا اینجا بیشتر از یک ساعته، با چه سرعتی اومدین که تو یک ساعت به اینجا رسیدین؟ من دیدم ای بابا بند‌و آب دادم و گفتم من ساعت ندارم شاید بیشتر بوده و اون گفت بسیار خوب، شما با این گواهینامه می‌تونین به مدت سه ماه در کانادا رانندگی کنید، ولی چون تشریفات گمرکی را برای پلاک ماشین انجام ندادین و سرعت غیرمجاز داشتین و بیمه شما هم معتبر نیست ناچارم شما رو جریمه کنم و اتومبیل هم تا انجام تشریفات گمرکی توقیفه، پس دنبال من بیا و به طرف ماشین پلیس رفت. من در یک لحظه فکر کردم من این داستان را چطور به افسران پلیس بگم که باور کنن، من خودم هم نمیدونم چطور از اینجا سر درآوردم. بنابر این همینطور که خانم پلیس به طرف ماشین می رفت گازو گرفتم و در رفتم، البته میدونستم که مسافت زیادی نمیتونم جلو برم، چون سرعت ماشین پلیس مسلماُ بیشتر از وانت مزدا ۱۰۰۰ بود، و گفتم اگه اینا منو دستگیر کنن بهتره چون دیگه مجبور نیستم توضیح بدم و از طرفی منکه جرمی نکردم یه مدت زندانی میشم بعدم خدا بزرگه. وقتی توی آینه نگاه کردم دیدم ماشین پلیس آژیرکشان دنبال منه حالا من برو و ماشین پلیس برو. چندصد متری نرفته بودم که یه دفعه وارد مِه غلیظی شدم که نه تنها هیچ جا دیده نمی‌شد بلکه صدای آژیر پلیس را هم نمی‌شنیدم. سرعتم را کم کردم و چراغها را روشن ولی دیدم بدتر شد اصلا هیچ جا دیده نمیشد، خوشبختانه جاده صاف بود و پیچ و خم نداشت، تصمیم گرفتم کم کم به طرف راست بروم و بمالم به گارد ریل یا از اسفالت خارج بشم و توقف کنم، ولی متوجه شدم مِه کمتر شده و درختان کنار جاده پیداست، کمی جلوتر مِه به کلی از بین رفت و من دیدم در خیابان بن‌بستی هستم که روبروش یک در بزرگ شبیه درگاراژه، رفتم جلوتر و جلوی در ایستادم و پیاده شدم. وقتی وارد ساختمان شدم دیدم هیچ کسی و هیچ چیزی داخل آن نیست، فقط در انتهای ساختمان روی دری نوشته بود “Rest room” من هم از خدا خواسته رفتم تو و دیدم عجب توالت شیک و تمیزیه. بعد از اینکه سرم سبک شد و سیفون را فشار دادم و دست و رومو را شستم، آمدم بیرون، دیدم عجب! افراد زیادی اونجا هستن و انگار منتظر منن، چون همین‌که منو دیدند شروع کردند به دست زدن و هورا کشیدن انگار من نخست وزیر کانادا هستم. من هم بی اختیار شروع کردم به دست زدن. یکی‌یکی با من دست می‌دادند و گاهی به علامت خوش‌آمد به پشتم می‌زدند، منم مثل ابله ها به اونا لبخند می‌زدم و دست می‌دادم. بالاخره از یکی پرسیدم اینجا چه خبره و شما کی هستین؟ یکی که شاید رئیس بود شروع کرد تند تند انگلیسی صحبت کردن، از خدا چه پنهان انگلیسی من اونقدر خوب نبود که متوجه بشم چی میگه بخصوص که لغت‌های نامأنوس و قلمبه سلمبه به کار می‌برد. عاقبت از بیخ عرب شدم و گفتم من انگلیسی بلد نیستم و فارسی می‌دونم، خلاصه یک نیم ساعتی طول کشید تا شخصی که فارسی بلد بود رسید و خودشو معرفی کرد. من بعد از چاق سلامتی پرسیدم جریان چیه؟ اینجا کجاست؟ اینا کی‌ین؟ هرمز گفت: داداش پیاده شو با هم بریم یکی یکی بپرس تا من ترجمه کنم به انگلیسی، و جواب اونارو بهت بگم، بعد اضافه کرد اینجا کاناداس، بقیه شم بزار بپرسم. بعد از چند دقیقه ای که با اونا صحبت کرد، به من گفت والا من خودمم دارم شاخ در میارم، اینا میگن یه دستگاه اختراع کردن برای انتقال اجسام از راه دور و وقتی داشتن دستگاهو تست میکردن تو خوردی به تور اینا و می‌خواستن تو رو منتقل کنن به این گاراژ ولی چون تو درحال حرکت بودی اگر می‌خواستن تو رو وارد گاراژ کنن به خودت و ماشینت آسیب می رسید به همین دلیل تو رو با فاصله کمی از این جا در جاده منتقل کردند و تمام داستان تو رو هم تو مانیتورشون دیدن و وقتی تو سرعتتو کم کردی دوباره تورو منتقل کردن به این جاده که بیای دم در و وقتی تو میخواستی وارد بشی رفتن قایم شدن که تو شوکه نشی یا از ترست فرار نکنی.

من که اینو شنیدم طلبکار شدم و گفتم حالا جواب منو کی میده؟ تو شهر غریب بدون پول و مدارک، پلیسم که دنبالمه بعد از ترجمه حرفای من، گفت اینا میگن همه چی با ما، یه میلیون دلار بهت پول میدیم و مدارکتم درست میکنیم و اگر خواستی برنگردی، ترتیبشو میدیم که خانوادتم بیاری اینجا من گفتم از طرف من تشکر کن و بگو در عوضش چی میخوان؟ اونم پرسید و گفت در عوضش فقط ماشینتو میخوان که به عنوان اولین آزمایش انتقال اجسام از راه دور یادگاری نگه دارن، منم دیدم بد معامله ای نیست یه ماشین زپرتی رو میدم و اینهمه پول و مزایا میگیرم. بعد، اونکه به نظر رئیس میومد به من گفت تو اول یه تلفن به خونوادت بکن که نگرانت نشن بعد تا هروقت که خواستی مهمون مایی.

به این ترتیب ما شدیم شهروند کانادا با یه میلیون دلار پول و اولین کاری که کردم این بود که رفتم دم مک‌دانلد و یه صد‌دلاری دادم به کشییر و وقتی اون گفت نمیتونه صد‌دلاری رو خرد کنه، گفتم بقیه شو نگه دار، چون خیلی مردی.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها