لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

جرأت یا حقیقت | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۲ دی ۱۳۹۸

جرأت یا حقیقت

هانیه علی‌نژاد نوایی

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

سرم را کج میکنم. نگاهم را بهشان میدوزم. به لبخند عمیقشان. به دستانشان که در هم قفل است و همراه با ریتم موسیقی حرکت میکنند. به نگاهشان که. . . میپرسم از خودم یعنی حقیقت است؟

صدای سهیل زیر گوشم میگوید که حقیقت است:

_ نگاشون کن لیلی، خواستن از نگاهشون میباره. بعد چندسال بالاخره رسیدن به این شب، خدا میدونه توو دلشون چه خبره. . .

در دلم زمزمه میکنم: فقط خدا میدونه!

دست راستم را روی دست چپم میکشم. روی حلقه‌ام را لمس میکنم و با آن بازی میکنم.

باز همان جنگ همیشگی شروع می‌شود. جنگی که هرروز در درونم آغاز می‌شود و روحم را هزار تکه میکند. . .

دستش را دور شانه هایم حلقه میکند و دوباره زمرمه میکند:

_ مثل خودمون، یادته؟

نگاهم را از حلقه‌ام بالا می‌آورم و نگاهش میکنم. تنم گرم و سرد می‌شود. . . احساس خفگی میکنم. اوست که نگاهم میکند، نه سهیل!

هول می‌شوم و دستپاچه طره‌ی موهایم را که روی صورتم افتاده پشت گوشم میگذارم. باز هم صدای سهیل است و تصویر او:

_ آروم بودنت رو جور دیگه‌ای دوست دارم. . . این نگاه هات. . .

قلبم می‌ایستد. دستم را دور گردنم میکشم. انگار این کار راه نفسم را باز میکند. میخندد و گوشه‌ی لبش چین میخورد:

_ تو که هیچ وقت اهل گفتن نیستی، خودم بهم تورو همه جوره به دوش میکشم. . . با همه وجودم. . .

همیشه همین است، با بهانه یا بی بهانه شروع میکند به این حرفها. حرفهایی که موقع گفتنشان چشمانش برق میزند و محبت از صورتش بیرون میزند. و من مثل همیشه میخواهم بگویم بس است. . . میخواهم بگویم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. دیگر بریده‌ام از نگاه‌ها و حرفهایش که سراسر محبت است.

از خودم میپرسم تاحالا کسی محبت بالا آورده است؟ یا من اولین نفری هستم که پس میزنمشان. . . ؟

بغض چنبره زده روی گلویم را قورت میدهم اما پایین نمیرود. جا خوش کرده. مدت هاست که جا خوش کرده.

کسی که مثل فرشته‌ی نجاتم است هردویمان را از آن حال دور میکند و از پشت سرم به سهیل میگوید:

_ چرا مثل پیرمردا نشستی، پاشو دست زنتو بگیر بیا برقص.

سهیل به رویش میخندد: لیلی اهلش نیست.

نگاهش سمتم برمیگردد:

_ عروسی خودمونم به زور تحمل کرد.

لبخند نصفه و نیمه در جوابش میدهم. دستش را روی دستم که روی میز است میگذارد. از گرمای دست او و سرمای خودم دوباره حالم خراب می‌شود. و ته این حال میرسم به تصمیمی که مدتهاست گرفته ام. از یادآوری‌اش دلم بهم میپیچد.

باید حرف میزدم، باید یک بار برای همیشه دهانم را باز می‌کردم و می‌گفتم.

که تمام است، صبرم تمام است. . . نگفتم! نه امشب که مدتهاست میخواهم بگویم و نمیتوانم. حرفهایم مثل یک غده چسبیده بیخ گلویم و راحتم نمیگذارد.

باید می‌گفتم از اینکه خواستم و خواسته نشدم. و من به خودم قول دادم که این بار دیگر کسی را نخواهم مگر اینکه او، قبل از من، مرا بخواهد.

قول دادم این بار دوست داشته شوم. . .

و فکر می‌کردم همین کافی است و اگر محبت من به او سر سوزنی هم باشد همه چیز عالی است. . . و او درست در همین زمان رسید. . . سهیل زود آمد،

شاید هم دیر.

نمیدانم، هرچه که بود به موقع نبود.

هر زمان دیگری که بود میتوانستم برای تمام عاشقانه‌هایش بمیرم، اما من قبلا یکبار مرده بودم. . . برای تمام حس‌هایی که قبل از او به دیگری داشتم. . .

دوباره دلم میپیچد و تهوع این بار نمیگذارد در جایم بنشینم. دستش را پس میزنم و از جایم بلند می‌شوم. میان آن شلوغی همه را پس میزنم و سمت سرویس بهداشتی میدوم.

بالا می‌آورم. . . تمام حرفهایم را، تمام حس هایم. . . با به یاد آوردن تصمیمم دستم را روی معده‌ام مشت میکنم و دوباره عق میزنم.

سهیل پشت سرم آمده است. تصویرش را وقتی سرم را بلند میکنم در آیینه میبینم. نگران میپرسد:

_ خوبی لیلی؟

شیر آب را باز میکنم و دهان و دستم را می‌شویم. دستش به پشتم میکشد. دوباره سوالش را تکرار میکند و این بار با تکان سر جوابش را میدهم.

_ چی شد یهو؟ نکنه مسموم شدی؟

خواستم بگویم مسموم شده ام، از قبل از ازدواج مان مسموم شده ام. خواستم بگویم هرروز کار من این است. هر روباز بالا می‌آورم این زندگی را.

_ یه هفته است که حال و روزت خوب نیست انگاری. . . بریم دکتر؟

از درون آیینه زل زدم به او. خواستم بگویم یک هفته است تصمیمم را گرفته ام اما نمیدانم چطور باید بگویم. خواستم دهان باز کنم و بگویم که وقتی دستم را میگیرد سهیل نیست، وقتی در آغوشم میکشد، وقتی صدایم میزند، وقتی میخندد. . . که هیچ وقت تصویر خودش مقابلم نبوده. . . حتی وقتی امروز موقع آمدنمان گره کرواتش را میبستم، تصویر او بوده نه سهیل!

حتی وقتی می‌بویمش، عطر اوست، نه سهیل!

خواستم بگویم که ادامه دادنمان اشتباه است. . . اما نگفتم.

در عوض نفسم را بیرون دادم و گفتم:

_ چیزی نیست.

سهیل هنوز نگران نگاهم میکند.

_ تو برو، زشته جلو بقیه، منم بهتر شدم میام.

_ میخوای زودتر بریم خونه؟

_ اگر بهتر نشدم باشه.

سهیل کوتاه آمد و با اصرارم رفت. سرم را سمت آیینه برگرداندم. شیر آب را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم.

چطور باید می‌گفتم تصویر او همیشه سایه می‌انداخته روی تصویر سهیل؟

چطور می‌گفتم که لیلی‌ای که او میشناسد و هربار قربان صدقه ی

آرام بودنش میرود همانی نیست که قبلا بود؟

چطور باید به او بگویم آن خانه‌ای که با هزار امید واردش شدیم و زندگی ساختیم و بارها اعتراف کرده برایش بهشت دنیاست، برای من جهنم که نه، برزخ است!

برزخی که هرروز چشم باز میکنم و فقط سعی میکنم تا زمان را بگذرانم به امید اینکه شب چشم بر هم بگذارم. . . تازه اگر بگذارم!

چطور بگویم که اگر از حسم به او نمیگویم و او میگذارد به پای شخصیتی که عاشقش شده، به خاطر این است که همیشه او سایه انداخته روی حسم!

اینکه هربار که به من میگوید دوستم دارد، به جای اینکه قند در دلم آب شود، شرمنده می‌شوم. . . شرمنده‌ی حسی که نمیتوانم برای او خرج کنم.

دوستش دارم؟! نمیدانم. . . برایم مهم است و محترم. . . اما دوست داشتن فرق میکند. . . من هیچ وقت او را ندیدم که بخواهم دوستش داشته باشم. . . هیچ وقت سهیل نبوده. . . نتوانستم. . . خواستم اما نشد.

حتی وقتی اوایل ازدواجمان که با دوستانمان جرئت یا حقیقت بازی کردیم و قرعه به من و او افتاد، وقتی جرئت را انتخاب کردم و او گفت که بلند بگویم دوستش دارم. . .

حتی آن روز به دروغ هم نتوانستم بگویم و ترجیح دادم جمع را ترک کنم. . .

نگفتم و خجالت کشیدن را بهانه کردم.

از آن روز تاحالا یک بار هم نشده این جمله را بگویم. . . حتی در خلوتمان. و او فکر میکند که جزیی از شخصیتم است.

قطره‌ای اشک روی گونه‌ام میچکد. عصبی چندبار پشت هم آب به صورتم میپاشم. . . دیوانه وار. . . تا جایی که به نفس نفس می‌افتم. دلم میخواد بلند بلند گریه کنم. برای دل خودم و برای دل سهیل. . . برای این همه عاشق بودنش. آنقدر که کور باشد و خیلی چیزهایم را نبیند. حق دارد که نبیند. او که خبر نداشت من روزهای قبل از او چه کسی بوده‌ام و چقدر بلند بلند میخندیدم. . .

او مرا همینطور شناخته، از همان اولش همینطور دیده. . .

آرایشم در هم ریخته، درست شبیه حالم شده است. درهم و سیاه.

دلم میگیرد برای تصویر زنی که در آیینه میبینم و هیچ شباهتی به لیلی ندارد. و مقصرش. . . هرچقدر که فکر میکنم مقصرش جز خودم کسی نیست!

خوره افتاده به جانم، قول دادم به خددم که امشب بگویم و کار را تمام کنم. باید!

در یک حرکت آنی از سرویس بهداشتی سمت میزمان میروم. سهیل سمتم برمیگردد و با دیدن وضعم لحظه‌ای مات می‌ماند. حرفهای درون ذهنم را مرور میکنم. باید قبل از اینکه دهانش را باز کند حرفم را بزنم.

دلم میخواهد سرش داد بکشم که زود آمد، خیلی زود! داد بکشم که اشتباه کردم. . . اشتباه کردم آنقدر زود تصمیم گرفتم و هردویمان را در یک تلخی بی پایان قرار دادم. . . داد بکشم که نباید وقتی هنوز نقطه‌ی پایانی به احساس قبلم نداده بودم می‌آمد! داد بکشم که وقت شناس نبوده!

همانطور که میان برزخ دست و پا میزنم، همان لحظه که دستم را گرفته و نوازشم میکند، همان لحظه که نگاهش برق میزند، درست همان لحظه دهانم وا شد و گفتم: ما باید از هم جدا شیم!

مات و مبهوت نگاهم میکند. تالار عروسی تبدیل به تونلی شده که انگار فقط ما دوتا در میان آن ایستاده ایم. هنوز نتوانسته در ذهنش هضم کند چه گفته‌ام. دوباره دهانم وا می‌شود و میگویم من بهت خیانت کردم.

برق نگاهش خاموش می‌شود و چینی عمیق روی پیشانی‌اش می‌نشیند. پلکش میپرد و متوجه نبض تندش می‌شوم.

به نفس نفس افتاده. همانطور که دستم را میکشد زیر دندانهایش می‌نالد: بریم خونه!

من با ته مانده‌ی توانم از جا برمیخیزم و دستم میخورد به لیوان. لیوان روی سرامیک می‌افتد و هزار تکه می‌شود. . . مثل غرورش. . . مثل من. . . نگا آخرم را به عروس و داماد می‌اندازم و همراهش راه می‌افتم و. . .

_ بهتری لیلی؟

با صدای سهیل به خودم می‌آیم. خودم که دهانم هنوز بسته است! نفس حبس شده ام را بیرون میدهم. . . با خودم میگویم کاش گفتن حقیقت مثل خیالم راحت بود. کاش می‌شد گفت و رد شد. اما من نمیتوانستم خود خواه باشم. نمیتوانستم غرورش را له کنم. از طرفی هم نمیخواستم او را در گرداب گذشته‌ی خودم غرق کنم.

بغ کرده نگاهش میکنم:

_ میشه بریم خونه؟

با تکان سر از جایش بلند می‌شود. میان آن حال بعد نفهمیدم کی از سالن بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. کمربندش را می‌بندد: باید بریم دکتر.

می نالم: نه، برم خونه استراحت کنم بهتر میشم.

_ لج نکن لیلی.

سرم را سمتش برمیگردانم:

_خوبم به جون لیلی.

سرزنشگر نگاهم میکند: قسم نخور جون خودتو.

_ خوبم.

چیزی نمیگوید و با مکث نگاهش را به مقابلش میدهد. سرم را به شیشه ماشین تکیه میدهم. در ذهنم کلمات بهم خورده را دوباره کنار هم میپچینم. باید خودم را جمع و جور کنم و بگویم.

باید پایان بدهم به این عذاب وجدان لعنتی که هرروز لِهَم میکند. باید!

آنقدر درگیر خودم هستم که نمیفهمم کِی به خانه مان میرسیم. دلم بهم میپیچد. امشب همه چیز در این خانه تمام می‌شود. امشب آن فرصت تمام می‌شود. همانی که خواستم به سهیل بدهم. من و سهیل شبیه هم بودیم، هردویمان اسیر احساس یک طرفه مان بودیم. اما من خواستم به سهیل فرصت بدهم، همان فرصتی که به من داده نشد. . .

اما هیچ وقت سهیل نتوانست سهمی داشته باشد از این فرصت. چون او نمیگذاشت. . . نمیگذاشت حتی سهیل را ببینم. . .

کلید می‌اندازد و وارد خانه می‌شویم. چراغ را میزند و خانه تاریکمان را روشن میکند. سمت اتاق خوابمان میروم و صدای سهیل را از آشپزخانه میشنوم:

_ لجبازی کردی نرفتیم دکتر.

چراغ اتاق را میزنم. نگاهم به اولین چیزی که می‌افتد قاب عکس عروسی مان در بالاب تخت است. خیره می‌شوم به آن. به نظرم کج میرسد. نگاهم را امتداد میدهم و به ترکی که از زیر آن تا نزدیکی تخت ایجاد شده میرسم.

دلهره باعث می‌شود اسید معده‌ام بالا بیاید. لب بهم میفشرم تا عق نزنم.

لباسم را به زحمت از تنم جدا میکنم. سهیل با لیوان آب و قرص وارد می‌شود:

_ اینو بخور حداقل.

نمیتوانم در چشمهایش زل بزنم. از همان اول نتوانستم. لیوان و قرص را گرفتم. روی میز آرایشم میگذارم و خودم هم پشتش مینشینم. از درون آیینه میبینم که کتش را در می‌آورد و لباسش را عوض میکند:

_ اینقدر هول شدم از حالت که یادم رفت با عروس و داماد خداحافظی کنم.

قرص را از جلدش جدا میکنم و میخورم. تلخی‌اش حالم را بهم میزند. همانطور که چهره‌ام جمع شده است لیوان آب را سر میکشم.

از درون آیینه نگاهم میکند:

_ امشبُ در رفتی، فردا میریم دکتر.

در دلم زمزمه میکنم اگر فردایی برایمان باشد!

باید بگویم. . . همین لحظه، همین جا. باید بگویم؟

دلم بهم میپیچد. دهان وا میکنم و صدایش میزنم: سهیل!

سهیل که روی تخت دراز کشیده، سمتم می‌چرخد: جونم؟

آب دهانم را قورت میدهم. نفسم حبس شده و نبضم شمارشش از دستم در رفته. لب میگزم. سهیل منتظر نگاهم میکند. میخوام مثل خیالم راحت بگویم اصل ماجرا را. اما نمی‌شود. همه کلمات پریده‌اند و من به اولین چیزی که به ذهنم میرسد چنگ میزنم. به ماجرای بازی مان.

_ اون روز. . . یادته که اون روز توو بازی مون. . . بازی جرئت یا حقیقت. . . ازم خواستی بلند بگم که دوست دارم. . .

می پرد وسط حرفم:

_ لیلی، واسه حرف امشبم ناراحتی؟ من. . .

دستم را بالا می‌آورم: بذار حرفمو بزنم سهیل. . .

سکوت میکند. مکث میکنم. زبان روی لبم میکشم. نمیدانم چطور ممکن شده اما دارم حرف میزنم. . . با حلقه‌ام بازی میکنم. . . دست و پاهایم می‌لرزند:

_ من. . . من هیچ وقت جرئت گفتن حقیقت رو نداشتم. . . من. . .

باید بگویم که تمام است. باید بگویم؟ در چند صدم ثانیه همه تصاویر از مقابلم رد می‌شود. . . لال شده ام. زبانم نمیچرخد.

نمیدانم باید این کار را بکنم یا نه. باید خرابش کنم یا نه. باید هردویمان را زیر این بار له کنم یا نه. غرورش. . . غرورم. . .

صدایم میزند: لیلی؟

لب بهم میفشرم و میگویم:

_ من. . . من دوستت دارم. . .

مات نگاهم میکند. گرمم شده و از درون دارم گُر میگیرم. احساس میکنم سرخ شده ام. خودم هم نمیفهمم چطور این جمله را گفتم. اما گفتم و خودم را زیر این بار انداختم. . . خواستم فقط خودم این بار را به دوش بکشم. همانطور که او بار دوست داشتن را به تنهایی به دوش کشیده.

در جایش نیم خیز شده. نگاهش برق میزند و میدرخشد. لبخند نصفه و نیمه ای میزنم. قبل از اینکه چیزی بگوید، معده‌ام میپیچد و سمت توالت میدوم. بالا می آورم. . . مثل هنیشه حرفهای نگفته‌ام را بالا می‌آورم. . .

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها