لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

خاک و خون | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۹ تیر ۱۳۹۸

خاک و خون

مهسا شمسی‌پور

با امروز چهارده سال و هفت ماه و شش روز از روزی که دایی محسن رفت توی قبر تا صورت برادرم را از کفن بیرون بیاورد، تلقین بخواند و ما از بالای قبر برای آخرین بار نگاهش کنیم، گذشته. همان وقتی که رویش را باز کرد و دوباره زود چلوار کفن را انداخت روی صورتش. من دیدم صورتش را، از روی پیشانی‌اش خون شره کرده بود روی چشم‌ها و از کناره‌ی بینی‌اش راه گرفته بود به پایین. خون تازه‌ی قرمز. مامان کنار من ایستاده بود. دستم را دراز کردم، کف دستم را گذاشتم روی چشم‌هایش. نخواستم خون‌های شره کرده روی صورت پسرش را ببیند.

مقداد پسر خاله فخری، بالای سرم ایستاده بود. فریاد می‌زد: «صورتش رو باز نکن». ازبالای قبر می‌دیدم شانه‌های دایی محسن می‌لرزد. چلوار سفید را کشید روی صورت میت. سرش را بلند کرد از ته سوراخ قبر نگاهی به ما انداخت. پرسشگرانه به صورت دایی محسن خیره شدم. رد اشک، شیار انداخته بود روی صورت خاک گرفته‌اش. دستم را از روی چشم‌های مامان برداشتم. دایی محسن یک جوری قدرشناسانه نگاهم کرد. بعد شانه‌ی جنازه‌ی برادرم را تکان داد. با مرد ریشوی میکروفن بدست خواند: «افهم…اسمع…»

گور برادرم را کنار قبر بابا کندند، عکس بابا روی سنگ قبر کناری با سوگواری جمعیت را نگاه می‌کرد. عکسش را برادرم داده بود تا روی سنگ حک کنند. عکسی تا شانه‌ی بابا، با صورت سه تیغ کرده، لبخند کمرنگی روی لب، با آن پیراهن سفید کت سیاه و کراوات مشکی.

از بین جمعیت و کنار گور پر نشده‌ی برادرم گذشتم، پایم را از سنگ قبر بابا بلند کردم، رفتم روی نیمکت آهنی چند ردیف آن طرف تر نشستم. نقش شیار خون کنار بینی برادرم، از نظرم دور نمی‌شد. دلم میخواست به شانه‌ی کسی تکیه کنم. هیچ وقت بغض این سینه‌ی کوفتی‌ام نترکید. زار نزدم.

اگر برادرم آن جا بود می‌شد. حتما بغلم می‌کرد و می‌گذاشت یک دل سیر ضجه بزنم. درست مثل آن روزی که بابا مرده بود. از سر قطعه که رفتیم تو، دستش را انداخت دور شانه ام، تا نزدیک جمعیت دور قبر، آرام من را با خودش برد. من را محکم گرفته بود، نگذاشت تا جلوی قبر بروم. گفت: «حالت بد می‌شه، نرو جلو. همین دور وایستا.» وقتی نگاهش کردم، سرش را چسباند روی سرم که: «ببین من هم جلو نمی‌رم، همین جا پیشت وایستادم.»

فکرم دوباره می‌رود سمت شیار قرمز رنگ خون تازه‌ی کنار بینی اش، نگاهم را می‌اندازم پایین، با نوک کفش اسم برادرم را نقاشی می‌کنم روی قبر زیر پایم، «رضا.» عکس حک شده‌ی روی قبر زل زده به چشم هایم. روی سرش تاس است. دوطرف بالای گوش‌هایش یک کپه موی وزوزیِ فرخورده، کنده کاری شده. دماغ گوشتی بلندی روی سبیل‌های پت و پهن و لب‌های گوشتی‌اش سایه انداخته. نگاهش را از صورتم بر نمی‌دارد. پایم را از روی سنگ قبرش بر می‌دارم جمع می‌کنم زیر نیمکت آهنی. زیر عکس را می‌خوانم «اسماعیل بابایی.» تاریخ تولدش را ده تا ده تا توی ذهنم می‌شمارم، پنجاه و هفت سالش بوده که مرده.

برادرم دو سال از من بزرگتر بود. سی و چهار سالش بود که مرد. بعد از اینکه ده روز توی اتاق آی‌سی‌یو در کما زیر هزار جور دستگاه نفس کشید. هر روز از صبح روی پله هایی که می‌رسید به آی‌سی‌یو بیمارستان می‌نشستم. تا ساعت ملاقات بشود. در شیشه ای آی‌سی‌یو را هل بدهم، هوای سرد آغشته به بوی الکل و دارو بزند توی صورتم، یک آن نفسم را حبس کنم، لباس آبی و روکش‌های کفش را بپوشم، بدوم به طرف تختش. دست‌هایش را بگیرم و با خونسردی برایش از زیبایی‌های زندگی و این که صبحانه چه خورده‌ام یا عید می‌خواهیم به کدام کشور سفر کنیم و او باید زودتر خوب بشود والا یک پای سفرمان لنگ می‌ماند می‌گفتم. انگشتم را می‌کشیدم روی رگ‌های برجسته‌ی دست‌هایش شوخی می‌کردم که «اگر همینجور این جا بخوابی سفر ما رو هم به هم می‌زنی وتابستونمون رو خراب می‌کنی.» بعد نگاهش می‌کردم خیره زل می‌زدم به چشم هایش، منتظر، تا بلکه تکانی بخورد. اگر روبراه بود حتما اول با انگشت شست و اشاره سبیل‌های بلندش را، چند بار از وسط لب‌هایش به کناره ها، می‌کشید و صاف می‌کرد، بعد ته سبیل‌هایش را می‌تا باند و پیچ می‌داد. از بالای عینک نگاهم می‌کرد که: “ خودت اصلا بدون من می‌ری؟ اصلا من نباشم کی دنبالت راه بیافته، بدون نق زدن، همه‌ی موزه‌ها و گالری‌ها و کوچه پس کوچه‌ها رو باهات بیاد، کسی اصلا به جز من طاقت داره با تو همسفر بشه؟ خدا صبرش رو فقط به من داده.

اما برادرم هیچ تکانی نمی‌خورد، همان طور دراز به دراز خوابیده بود. پشت چشمش جمع شده، چروک افتاده بود.

اسماعیل بابایی، زل زده بود به من، گفتم: تو می‌دونی خون روی صورتش از چی بود؟ لب هایم تکان نخورد. اما می‌دانستم صدایم را می‌شنود. در فیلم‌ها دیده بودم وقتی زنده‌ها توی دلشان حرف می‌زنند، مرده‌ها صدایشان را می‌شنوند. اسماعیل کنده شده روی سنگ، پلک نزد، همینجور مستقیم نگاهم کرد. انگار حوصله‌اش هم از دستم سر رفته باشد، بخواهد بگوید: «خمیازه‌ی شب کلاهم رو نشنیدی مگه دختر، پاشو برو رد کارت.»

به سیاهی کپه شده روی قبر برادرم نگاه کردم. سیاهی‌ها کم کم پراکنده می‌شدند. صدای مرد ریشوی میکروفن بدست بلند بود: «وسیله‌ی ایاب ذهاب سرقطعه آماده است.»

نازی چادرش را زده بود زیر بغلش. پرچادر را گرفته بود زیر چانه، سرک می‌کشد اینطرف آنطرف. بلند شدم. ایستادم. من را دید. دستش را تکان داد برایم که بیا. چشم هایم را گرداندم روی صورت حک شده‌ی اسماعیل بابایی، خواستم توی دلم بگویم «خدافظ.» یاد بابا افتادم که می‌گفت: «هیچ وقت با مرده خداحافظی نکنید، خوب نیست، یکی می‌میره.» نازی دستم را گرفت. پرسید: «تو حالت خوبه؟» چشم هایم سیاهی رفت. گفتم: «مامانم کجاست.» نازی دست دیگرش را حایل شانه‌ام کرد: «مقداد خاله رو برد توی ماشین ما “. رسیدیم سر قبر برادرم. خاکها کپه شده بود روی هم، حتما الان توی گور، خاک و خون با هم قاطی شده بودند. صورتم را گرفتم آن طرف عق زدم، یکبار دوبار سه بار، عق خشک مثل زن‌های آبستن. نازی آبنبات زرد رنگی را انداخت توی دهانم. گفت “ بذار کم کم آب بشه تودهنت.» چمباتمه نشستم کنار خاک‌های زیرورو شده. آبنبات را مکیدم سوراخ شد، شهد ترش مزه‌ی غلیظی ریخت توی دهانم. به آخرین سیاهی‌ها یی نگاه کردم که دوتا دوتا و سه تا سه تا می‌روند به سمت بیرون قطعه تا سوار ماشین‌های شان بشوند.

صورت حک شده‌ی بابا روی سنگ قبر قدیمی کنارگور برادرم، از خاک و گل پوشیده بود. کسی در آن شلوغ پلوغی انگار حواسش نبوده آبی روی قبر بابا بریزد. دستم را گذاشتم زمین خواستم بلند شوم. نازی دستم را گرفت: «کجا می‌خوای بری، تنها نرو یه وقت سرت گیج می‌ره.»

_ برم آب بیارم سنگ قبر بابام رو بشورم.

نازی نگذاشت بلند بشوم: «بشین به مقداد گفتم بیاره. روی قبر رضا هم بریزه.»

بعد انگشت‌های دستش را فرو کرد توی خاک‌های تازه‌ی قبر برادرم، همانطور که دعا می‌خواند اشاره کرد به من، پنجه هایم را فرو کردم در خاک فقط روی دستم بیرون مانده بود. نوک انگشت هایم یخ کرد، سرمای خاک کم کم به بند بند انگشت هایم رسید، امد تا بالا روی دستم وماسید توی مچ هایم. موهای تنم سیخ شد و روی دستم دون دون زد بیرون. این کار را بلد بودم. وقتی بابا مرد. نازی من و برادرم را نشاند. دست هایمان را فرو کرد در خاک و گفت با مرده حرف بزنیم و برایش تلقین بخوانیم تا کم کم در خانه‌ی جدیدش آرامش بگیرد. می‌گفت: «با این کار انرژی و گرمای بدن وارد خاک می‌شه و سرما از خاک بیرون میاد.»

سردی خاک را که حس کردم بغض سینه‌ی لعنتی‌ام سر باز کرد، تازه اشکم سرازیر شد. بجای خواندن تلقین، نوحه سرایی کردم. چادر نازی افتاده بود روی صورتش، سرش را انداخته بود پایین، صدای فین فینش بلند بود. صدای پیس پیس و تلقین خواندنش نمی‌امد.

کتونی‌های ونس سورمه ای رنگ مقداد را شناختم که جفت شد کنار قبر. سرم را بلند کردم. خودش بود. یک جعبه دستمال کاغذی گرفته بود طرفم. چشم‌هایش سرخ بود. مژه‌های بلندش خیس چسبیده بودند به همدیگر. یک گالن آب دستش بود. پنجه هایم را از خاک بیرون کشیدم. جعبه دستمال را از دستش گرفتم. گذاشتم کنار نازی. خواست آب را بریزد روی قبر بابا، گالن را از دستش گرفتم. گفتم: «خودم می‌ریزم.» چمباتمه بالای سر قبر نشستم. آب را ریختم روی قبر، دستم را کشیدم روی بابای حک شده روی سنگ.

این کار را همیشه برادرم می‌کرد. می‌نشست با دست می‌کشید روی سنگ و آب می‌ریخت. یک بار گفتم: «با دست نشور مریض میشی پر از خاکه.» گفت: «آدم از خاک باباش مریض نمی‌شه.» به مقداد نگاه کردم نشسته بود بالای قبر تازه. گفتم: «مقداد خسته شدی، ده روزه خواب و خوراک نداری. دستت درد نکنه.» دستش را گرفت جلوی صورتش، صدای گریه‌اش بلند شد.

او باید می‌دانست چرا صورت برادرم خونی بوده. تمام ده روز در بیمارستان بود. خودش به من گفت تا با مامان حرف بزنم اعضای بدن برادرم را اهدا کنیم. اما من هیچ وقت به مامان حرفی نزدم. ده روزی که به کما رفته بود، پچ پچ هارا از گوشه و کنار می‌شنیدم، هرکس چیزی می‌گفت و دکتر فقط یک چیز می‌گفت: «نفاکتوس قلبی و مغزی باهم.»

گفتم: «مقداد، صورت رضا رو دیدی، شیار خون–» فریاد گریه‌اش، حرفم را برید. بلند شد، پشتش را کرد به من، آن طرف تر ایستاد، خواستم بروم کنارش، نازی دستم را گرفت: «خاله خودش در خواست کالبد شکافی داد.» زل زدم به چشم هایش، پوست پلک‌هایش نازک و سرخ شده بودند. نگاهش را انداخت روی خاک‌های زیرو رو شده‌ی گورتازه: «روی سرش رو سوراخ کرده بودند، برای نمونه برداری، خون از سوراخ سرش می‌ریخت.»

گالن از دستم ول شد روی زمین، زانوهایم سست شد، افتادم روی قبر بابا، چشم‌های حک شده‌اش روی سنگ سیاه با اندوه نگاهم کرد.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها