زُبیده و شریفه، دخترهای زنِ اوّل بُوا، آمدهاند به دلداری و پشتگرمی. پَسین شده است دیگر. ننه کنار یکی از ستونهای صُفّه چُندک زده و ریزریز برای خودش گِرِیلی میخواند. بُوا دامَن دشداشهاش را چِلّانده زیر خم زانوهایش، پشت داده به تنهی کوتاه نخل وسط حیاط و چشم دوخته به کاههای چینهی گِلی باربند، که دیگر رنگ طلاییشان گَشته به نارنجی و قهوهای. آفتاب دارد از لابهلای برگهای نخل خودش را میکِشاند توی حیاط و میشکند تا کنگرههای خشتی لبهی پشتبام.
شرجی هوا کمی خوابیده و نرمهبادی از میان برگهای انبوه نخلستان میآید و لابد حالا دیگر میخوابد روی غُلغل شط. از توی خانه هم میتوانم خنکای شنهای مرطوب کنارههایش را تصوّر کنم. دوست دارم از بین دارهای بلند نخل برانم تا کنار شط و با شوقی و بچّهها بازی کنم، امّا بیشتر دلم به خانه است.
اینجا بوی خاک نمخورده و عطر گس برگهای نخل میپیچد به طعم شیرین کُنار و مینشیند توی مشام آدم، و جای جانجان خالی است تا بدویم توی مطبخ و نان بالاتُوِه بگیریم از دست ننه. مثل همیشه عارض شوم که نان جانجان بزرگتر است و ننه باز هم منکِر نشود، که: “خودش هم گَپتَره! نیس؟”
و هست. سه سالی بزرگتر است.
“هرچی خدا خواسته بلقیس!”
ننه سر بالا میگیرد و با چشمهای بهگودنشستهاش به زبیده نگاه میکند. دیروقتی است که زبیده پوشنها و جاجیمهای عربی را پهن کرده روی کَتها و مُتکاهای دستهجوغنی را چیده دورتادورش. وقتی میخواست صُفّه را جارو بکشد، از ننه خواست تا بلند شود و برود روی کَت بنشیند. ننه پر چارقدش را به چشم برد و زیرلب و انگار برای خودش گفت: “ظفر کردهایم؟”
بُوا هم پاکت سیگارش را توی مُشت له کرد و با غِیظ گفت: “خبرش را میآوردند، بهتر بود”
زبیده امّا گوشش به این حرفها بدهکار نیست. راستیراستی دارد بساط عیش میچیند. شریفه را واداشته تا ساقههای خشک تنباکو را با دستهی هاون خُرد کند، خودش هم تنباکِ خیسانده را مُشته کرده سرِ غنچهایِ قلیانها و ردیفشان کرده لبهی حوض، حالا هم دارد کوزهی قلیانها را آب میکند. دوتا قلیان که خودمان داشتیم، سهتا هم که از خانهی خودش و شریفه آورده.
انگارنهانگار!
انگارنهانگار که هفتروز و هفتشب است که وکیلعبّاس، جانجان را بغل کشیده و به جبر برده به خونبَسّی و تا قاصدهایش نیامدند هیچکداممان حتّی نمیدانستیم جانجان به چه راهی رفته. انگارنهانگار که یک چشمشان اشک بود و یکی خون، تا چاه و چنبَرها را یکییکی سرکشی کردیم و با ریسمان، چراغ پایین دادیم برای یافتنش.
پیشین همین امروز بود که قاصدهای وکیلعبّاس یکراست رفته بودند درِ خانهی خانبابا، پیغامشان را رسانده و لابد بعد از خوردن نان تَفتون داغ و مَهوهساروغ ننهآغا، همانجا توی مضیف خانه لنگر انداختهاند که تا حالا کسی ندیدهشان.
بیچاره ارشاد! یقین، دیگر پاهایش ورم آورده و از شانهبغل افتاده از بس کنار درِ چوبی مضیف، هی طناب کشیده و آن بادبزن هزارمَنی را جنبانده و باد خوابانده به دست و پاهای آماسکرده و شکمهای وَرآمدهشان! حتماً حالا هم به امر خانبابا دارد مدام میدود توی سرداب و دستبهدست جلوشان پیارم و جهرمیِ ترنجمال میگذارد و بعد میدود وسط حیاط و کنار حوض خانه آتشگردان میگرداند و توی آب قلیانشان گلاب میچکاند!
بُوا دست پیش سر زده و چشمهاش را بسته است. ننه باز سرش حمایلِ ستون صفّه است و بال چارقدش به چشم. لابد از سر عادت، که میدانم این هفتروز و هفتشب دیگر خشکیده چشمهی چشمخانهاش. دارد برای خودش زیرلب نوحه میکند و شَروه میخواند:
بخون خالو، بخون، دردُم گِرونِن… تو صحرای دلُم باد خزونِن…
زبیده و شریفه سرشان به اجاق گرم است که خالوسلیم از در میآید تو. سلامش میدهم. دستِکم سری نمیگرداند طرفم. بُوا چشم باز میکند. ننه بال چارقد میگیرد از چشم و کمی میجنبد. زبیده و شریفه هم رو میگردانند. خالوسلیم شانه میدهد به چارچوب و چشم میگرداند گِرد حیاط.
“ها؟ عیش و شادی دارین؟”
جوابی نمیشنود. کمی ساکت میماند و بعد، با غضب بیشتری میغرّد: “به سلامتی! مبارک است! مبارک است!”
این یکی را لفظِ قلم میگوید و دنبالهی حرفش را میکِشد. بعد، سر به زیر میاندازد و شروع میکند با نوک قندرهاش خاک پیش پایش را کاویدن. پیرهن و تنبان شهری به بَر دارد و پشت قندرههای شکاریاش را تِنگ کشیده. بغض ننه یکباره میترکد.
خالو راه میافتد طرف حوض و پا میگرداند لبهاش: “یکباره میرفتین به پیشبازشون، براشون گوسفند هم میکُشتین!” و با ضرب دوتا از غنچهایهای جلوی پایش را یَله میکند توی آب حوض. مُشتهی تنباکها فرو میروند و وقتی بالا میآیند وا میشوند روی سطح آب. چشمهای خالو کاسهی خون است.
“هاع! سی کی عربده میکِشی!”
خواجکاووس قاب در را پر میکند. هیکل چهارشانهاش به دار بلند نخل میماند. دشداشهاش خلیجی است و بلند. مثل مروارید، سفید است و یقه ندارد. خالوسلیم تیز وامیگردد و چشم میاندازد به چشمهای خواجکاووس: “دیگه یاالله لازم نمیبینی خواجکاووس!”
“تو هم انگار بزرگترکوچکتری از یاد بردهای سلیم! بلقیس همشیرهی منه. نگفته؟”
خالو جوابی نمیدهد. با غیظ رو میگرداند و آرنجش را مینشاند سرِ زانویی که بالا آورده، بعد پشت دستش را ستون چانه میکند و هیچ نمیگوید. خواجکاووس روی خاک دشداشه میکشد، میآید پشت سر خالوسلیم و دست میگذارد روی شانهاش: “به تعجیل نرو جَوون. خون، خون میکِشه. ای وسط یکی باید”
خالو نمیگذارد حرف خواجکاووس تمام شود. تفی توی آب حوض میاندازد و شانهاش را از زیر دست خواجکاووس در میبَرَد و برمیگردد. بعد، بینگاهی به خواجکاووس، راه میافتد طرف در. مُشتهی کاردی که زیر کمربندش فرو برده، نشسته به تنش و من با خودم فکر میکنم که لابد ردّ گودی انداخته روی شکمش.
“وایس! هنوز حرفُم تموم نگشته!”
خالو یکلحظه جا میخورد، امّا باز پا میکشد برای رفتن، که دوباره خواجکاووس ندایش میدهد: “میگم وایس!”
صداش که میپیچد توی حیاط، زبر است و خارخاری. خالو پا سُست میکند و میایستد، امّا وانمیگردد.
“گفته بودی میخواهی شکم همینها سفره کنی، ها؟! میخوای تقاص خون کاکات از اینها بگیری؟ خونِ قاصد، مردونگی دیدی!؟”
بُوا هنوز همانجا نشسته و تکان نخورده. سر که میگردانم از زبیده و شریفه خبری نیست. خدا میداند خودشان را توی کدام سوراخسُنبه گورگُم کردهاند!
خالو زیرلب میغرّد: “البت که خون ناکس مردونگیه. ولی به خدا قسم اگه نیّت خونشون کرده بودُم، تاحال ریخته بودُم”
“پس چه؟ قمه از چه بستهای؟ دهنبهدهن چه میگرده که چپاندتشان تو پستوی خانبابا؟ ها؟ تو او نبودهای که قسم یاد کرده خونشون بریزه؟”
خالو همانطور که رو به رفتن دارد، زهرخند میزند: “نترس خواجه! برای مُقُر آوردنشونه. برای اینه که وقتی قمه گذاشتم بیخ گلوشان خیال نکنند باد و لاف خالیه”
“اگه خونی بهپا شِه چه؟ اینها خون کردهاند که تقاصش بِدَن؟ خونِ او خدابیامرز گردن اینایه که بزنی بچّههاشون یتیم سازی؟”
“جای وکیلعباس رو دست بِدَن، کاری به کارشون ندارم. “
“پس قبول داری که کار به کارشون داری! ها؟”
“به چشم مُو، هرکه بِدونه وکیلعبّاس کجا هست و جاش رُو دست نده، شریک به خونیه که کرده”
تهِ صدای خالو میلرزد و سر میگرداند طرف بُوا: “زانوی غم از چه گرفتهای؟”
“توقع داری چه کنه؟ هاع؟ نمیبینی خودش هم دوجونگرفتاره؟”
باز هم خواجکاووس است. خالو دوباره رو میگرداند به او: “تا بوده و نبوده از قومدون خونکرده خونبُر میدادهاند، حال چه شده که رسم واگشته؟! چه شده که مُو باید خونبُر بدیم؟ روزگاری شده که خونداده باید خونبُر بده؟!ای صوابه؟!… تو بودی میدادی؟”
صدای ننه در میآید و با زاری میگوید: “زبون به دندون بگیر سلیم!”
هم جبر به کلامش هست، هم التماس.
خالو به حرف ننه بهری نمیبندد: “به قرآنی که سینهی محمّده، نهصوابه… والله که نهصوابه…“
“خُب تو بیا بگو چی صوابه. خودش دختر داره که بِده؟ دَدِهی عَذب داره و نمیده سی خونبُری؟ اصلاً گیرُم مُقُرشون آوردی و رفتی شُوبهشُو کار یارو ساختی و دختر همشیرهات واگردوندی. که چه؟ خودت پسر داشتی دیگه میاومدی براش؟ میگرفتی سیش؟ پیش خودت حساب نمیکردی که دخترَکو هفتروز و هفتشُو” و بقیّه حرفش را میخورد: “لاالهالّاالله. “
“همینهنَه!… همینهنَه!…“
خالوسلیم دوباره دهن پُر میکند برای کلام، امّا انگار به خودش هِی میزند که زبان به کام میگیرد و زیرلب میغرّد: “استغفرالله!”
“پیغوم کرده که دست به دخترَکو نزدهام و نمیزنم تا بُواش بیاد و صیغهی عقد جاری شِه”
خواجکاووس انگار که کوتاه آمده باشد، این را آرامتر میگوید. خالو امّا راستیراستی دارد آتش به سرش میسوزد: “صدق میدونی حرف وکیلعبّاس حروملقمه رُو؟… خداوکیل صدق میدونی؟… نه، نه. مُو دیگه کلاه سرُم نمیره. پَسغوم بفرست براش که خون را با خون میشورن. فقط با خون!”
صدای خواجکاووس باز بالا میرود: “کُدوم نمکبهحرومی گفته که خون رُو با خون میشورن؟ هاع؟ بیا ببین خدا چی میگه تو همون قرآنی که سینهی محمّده. مگه نه که چپوراست قسمش میخوری؟”
از بس خُردخُرد واپس رفتهام، بیهوا پایم میرود توی دهانهی اجاق و نزدیک است پَسَکی بیفتم توی آن. خودم را میگیرم و دست حمایل میکنم به دیوار مطبخ. بُوا از جایش بلند شده و ایستاده. ننه هم آمده کنار کَتها، دارد دستهایش را به هم میمالد. معلوم نیست یکباره چه میشود که دیگر نه خالو حرف میزند، نه خواجکاووس. آفتاب درستوحسابی دست به زمین رسانده و آسمانِ بالای نخل حالا دیگر رنگ خون گرفته. بیاختیار گوش میخوابانم به بیحرفی و بیکلامی. خالوسلیم از خانه بیرون میزند و خواجکاووس بیگفتِ دیگری مینشیند لبهی کَت.
دیروقتی میرود و باز کسی کلامی نمیکند. ریز که میشوم، میبینم انگار از پس نیزارها و خورها صدای سنج و دمّام میآید. از ورای شاخههای شط که دویدهاند لای نخلستانهای انبوه. دوباره یاد جانجان میافتم و اشک، پرده میشود جلوی چشمهام. صدای خلخالِ پایش توی سرم جان میگیرد، جرینگجرینگ النگوهایش هی بلندتر میشود و میپیچد به صدای سنج و دمّام و میریزد به تمام تنم.
جیجیجینگ… جیجیجینگ…
صداها حالا از دور مثل کاروان شتر میآیند و میرسند به من. یک سر کاروان اینجاست، یک سرش آنطرف. آن دور دورها، پشت سیاهیِ نخلستانها.
آرامآرام شلوار گِترشده و فِرنج وکیلعبّاس و آن حمایل چرمی عُنّابیرنگش که با حمایل برزنتی سربازها خیلی توفیر داشت میآید پیش نظرم. چشمهایش گشادتر میشود و پوتینهای سیاهش روی شقیقههایم شروع میکنند به کوبیدن:
دام. دام. دام…
زنی در دوردست شَروه میخواند. دلم نمیخواهد جانجان زن آن لندهور سبیلکلفت شود. دوست دارم بیاید و باز پیشازظهرها بدویم توی کوچه و برانیم تا شط و کف پاهایمان را بسپاریم به ماسههای خیس و خنک کنارههایش.
خواجکاووس از جایش بلند میشود و راه میافتد: “خودُم میرُم پیشون و میارُمشون”
و میرود. مادر باز تکیه میدهد به ستون چوبی و نگاهش را میسپارد به دل سیاهی آسمان.
درای دنیا بسی اندوهُناکُم… که از مُردن نباشه هیچُ باکُم… به آب غم عجین گردیده خاکُم…
حالا دیگر طعم خنک تاریکی، شرجی را مکیده و همهجا را گرفته. شریفه چراغچِملیها را گیرانده، فانوسمَرکبیها را روشن کرده و داده دست من تا بگذارمشان دوطرف خواجهنشینهای بیرون خانه. خودش خم شده و دارد با تُرُشپالهی کوچکی تنباکهای روی آب حوض را جمع میکند.
از بُوا فقط آتش سیگار “اُشنُو”اَش پیداست که توی سیاهیِ سَبَخیِ روبروی خانه مدام بالا میرود، سرختر میشود و بعد که پایین میآید، ریز میجنبد. لابد توتون سیگارهایی که توی مُشتش له کرده بود را بیرون کشیده و با کاغذ لف دوباره پیچیده، که سیگار دارد، وگرنه سیگار دیگری نداشت و من را هم برای گرفتنش نفرستاد.
چشم که میگردانم، میبینمشان. هفتهشتتایی فانوس که از بالای تَل، سرازیرِ اینطرفند. میدوم تا شریفه را خبردار کنم. مادر از جایش بلند میشود و شریفه به تعجیل میرود طرف چراغزنبوری. زود وامیگردم سمت کوچه.
فانوسها میجنبند و دشداشهها توی نورشان دَمی باد میکنند و باز میپلاسند. نزدیکتر که میشوند وامیایستند. یکی از آنها جدا میشود و میرود طرف سَبَخی. بقیّهی فانوسها جنب نمیخورند. لابد همان یکی به آنها گفته از جایشان تکان نخورند. دارد میرود سمت اُشنوِ بابا. آتش اُشنُو میافتد و میمیرد. همان نقطهی سرخ روشن هم از بین میرود و میانهی سَبَخی میشود ظلمات. فانوس میرود توی دل تاریکی. انگار میرود طرف هیچ. از بالاپایین شدنش معلوم است که عطش دارد. میرسد و همانجا میانهی سَبخی آرام میگیرد. رو که میگردانم، فانوسهای آنطرف دلشان تلواسه دارد و زمزمه میکنند.
دیروقتی میپاید تا فانوسِ میانه سَبَخی دوباره بلند میشود از جایش. اینبار امّا عطش ندارد. صبور میآید و دِشداشهها توی گردوخاک اطرافش نیمهجانند. پیشتر که میرسد، خواجکاووس و بُوا در دل توپِ زرد نورش زنده میشوند. خواجکاووس راه کج میکند طرف فانوسهای لرزان و بُوا سرِ خانه میگیرد. پشت سر بُوا میروم داخل خانه و مثل بقیّه به انتظار میایستم.
” یا الله!. همشیره!. “
صدای خواجکاووس هُرم دارد و زنگ میزند. میریزد توی انباشتگی هوای خانه و میدراندش.
همه میروند طرف کَتها، یکییکی صندلها و قندرههایشان را میکَنند و میروند بالا. زبیده و شریفه آنطرفتر آتشگردان میگردانند برای روبهراه کردن قلیانها.
چراغ زنبوری، وَرکشیده به تیرک چوبی پشهبند، فیسه میکشد و نور سفید میپاشد روی صورتهایشان. هر دوتایشان لاغرند و استخوانی. عجیب که رخت شهری ندارند و دشداشههایشان مثل دشداشهی بُوا یقه دارد. نه شکمهای وَرآمده و خیکی، نه پاهای آماسکرده. شانه پیش دادهاند و نگاهشان به تسبیحهایشان است. نمیدانم چه میشود که دلم میسوزد به حالشان.
خانبابا ریش میجنباند:
“اِنّما المُومِنُونَ اِخوَه… کسی هستای آیه به کلام خدا ندیده و شک باشه به حقّ و حقیقتش؟”
صدایش مثل عربهای خلیج، غلیظ و پرمایه است، امّا دشداشه او هم یقه دارد.
“پس شکّی نمیمونه که پیش خدا و رسولش، صلحوصفا ممتاز باشه به خون و خونکِشی، ها؟ نه ایطوره؟”
چانهی خانبابا هنوز گرم نشده که لگد خالوسلیم به لنگهی در، کلام را میشکند توی گلویش.
“ها؟ قرآن کشیدهای سر نیزه، خانبابا! شرم نمیکنی سی جانبداری کافر، کلام خدا پیش میکشی؟”
خانبابا بُراق میشود و فقط نگاه میکند. خواجکاووس به غیظ میآید: “بیا بشین ببین چه میخوان بگَن”
به خُلق تنگ میگوید و آشوب.
“بیام با کی بشینُم؟ با قاصد شِمر؟”
“حُرمت مهمون نگه دار، کوفی! حریم و حُرمت مهمون شکستن، نه تو رسم مُو باشه!”
خالوسلیم سرضرب میخورد، امّا کوتاه نمیآید. دوباره رو میکند به خانبابا و میگوید: “با کی نشستهای به رضاگیری؟ ها؟ نه مُو صابخون باشُم؟ نه او که یکسال بیشتره جَوونمرگ شده و خونش پامال گشته کاکای مُو بوده؟”
قبل از اینکه خانبابا بخواهد دهان باز کند، دوباره صدای خواجکاووس پاره میشود: “حوصله کن مرد! بذار بشنُفیم، ببینیم حرف حسابشون چیه!”
خالوسلیم دست میگذارد روی مُشتهی قمهاش: “حرفِ حساب!… تو هرچه میخواهی بشنُفی، بشنُف! امّا بِدون که حرف مُو همونه که تنگ غروب سیت نالیدُم!”
ننه بلند میشود و میرود طرف خالوسلیم: “به روح همون جَوونمرگ، بیا بشین، ببین چه میگَن. تند نرو سلیم”
خالو مُچش را از توی دست ننه آزاد میکند و میرود طرف در. ننه دنبالش میدود و جلویش را میگیرد، بعد شروع میکند به حرف زدن با او. توی گوشش یواش چیزی میگوید و عزّوجز میکند. وقتی خالو دوباره میخواهد راه بیفتد، ننه بلندتر میگوید: “اگه کاکای تو بوده، خُب کاکای مُو هم بوده. نبوده؟”
خالو دوباره قدم سِفت میکند به رفتن، که ننه میدود توی سینهاش و اینبار هر دو دستش را میگیرد:
“تُرا به همون قرآنی که سینهی محمّده، نرو سلیم!”
“لاالهالّاالله… قسمُم چرا میدی!”
سر تکان میدهد. ننه دستش را میکِشد و میبردش آنطرف حیاط. با اِکراه میرود و همانجا روی جوغن سنگی مینشیند. پشت میدهد به دیوار و یک پایش را بالا میآورد و جمع میکند توی سینهاش.
پشتبندش، شریفه برایش یک لیوان عرق بهارنارنج میبرد و طولی نمیکشد که یکی از قاصدها وقتی میبیند خالو آرام گرفته، رو به او به حرف میآید: “سرت به سلامت کاکا. اجازه میدی دوکلام سیت بگُم؟”
خالو سر بالا میگیرد و تلخ میگوید: “حال که انگار اجازهی مُو هم دست شما هست!”
“ازت میخوام کلامُم نبُری جَوون! اوّل بشنُفی، ناراست به ظَنّت رسید، بزنی دهنُم”
همه استغفرالله میدهند.
” مامور بوده و معذور. اگه تیری در کرده، به جبر بوده و سی وظیفهای که نهاده بودهاَن گردنش. نه به اختیار خودش بوده. انداخته سی رفع تکلیف”
خالو نمیگذارد: “انداخته سی رفع تکلیف!”
“قول دادی کلامُم نبُری مَرد! خُب چه میکرد؟ نمیانداخت، تمرّد بود. غیرِ اینه؟ پیش خودش حساب کرده میندازُم و میشینه به فَسیل یکی از اوهمه نخلی که جلوش قد راست کرده بودن. چه فکر میکرد توی او ظلمات، از شانس برگشتهاش”
خالوسلیم تاب نمیآورد. دوباره حرفش را میبُرد: “خُب توی همون ظلمات سرِ تفنگش میداد هوا. نمیتونست؟”
“یارو که از مرکز اومده بوده، عدل، بالاسرش وایستاده بوده. مجبور شده بندازه کاکا”
خالوسلیم تلخطعنه میزند: “سیای کارش هم مجبور بوده! مجبورش کردهاَن ناموس مردم بدزده؟”
بعد، تفی میاندازد و تلختر میگوید: “ای دیگه نه از دریدگیش باشه و گردنکِشیش؟”
“وقتی میبینه ایطور پاشنه کشیدهاین به خونش و هیچ رقمی هم کوتاهبیا نیستین، خُب عقل از کف میده کاکا!”
آنیکی هم رو به خالوسلیم آرام به حرف میآید: “تاحال خوف به جونت نشسته کُکا؟ تاحال ترس زانوهات شل کِرده؟ نه، نه، ای کارش از گردنکشی و یاغیگری نبین کُکا. رخت نظامِش کَنده و خزیده گوشهای. والله، غیرِای بود، قاصدیش نمیگرفتُم به گردن”
تو صداش حُب هست و رفاقت. “کُکا”هاش به دل مینشیند.
همان اوّلی باز میگوید: “والله ته دلش چیزی نیس! خودتون کلاه قاضی کنین. با همهی بگیر و ببندهاش، چارسالی که اینجا بود، از لای همین نخلستون، مردمِای وِلات کم رد کردند چای و پارچه و سیگار؟ ها؟ یَک تیر هوایی دَر رفت از لولهی تفنگ وکیلعبّاس و سربازای پاسگاش؟ تاحال از خودتون پُرس کردهاین چرا؟ حُکم تیر نداشت، که داشت. نمیتونست اگه میخواست؟ از سایهسرِ همین دلرحمی نبود که گاهِ تنگسالی مردم تونستن لقمهای نون بذارن سر سفرهی زنوبچّههاشون؟ ها؟”
آنیکی به قرآنی که وسط گذاشتهاند اشاره میکند و باز رو به خالوسلیم میگوید: “میدونی او بزرگی که این آورده چه میگه کُکا؟ میگه هرکه برادرشِ برا گناهی که ازش توبه کرده سرکوفت کنه، جون به عزراییل نمیده تا خودش همو گناه مرتکب شِه. دلت میخوا بشینی جای او؟”
بعد دنبالهی حرفش را میگیرد که: “ما مُنکر خبط و خطاهایی که کرده نیستیم کُکا. بله. کرده، زیاد هم کرده، امّا حال، به توبه نشسته و پیش درگاه خدا استغاثه آورده. حالِ نزارش ببینی، خودت میفهمی که صدق میگیم کُکا!” و از جایش بلند میشود، قرآن را برمیدارد و میآید طرف خالوسلیم: “کلاماللهمابین، اگه بخوام اَرزنی پسوپیش کنم کُکا”. و مینشیند کناردستش و شروع میکند آرام و درگوشی با او حرف زدن. نمیشنوم که چه میگوید.
خالد، شوهر شریفه، میرود قلیانها را از شریفه میگیرد و میگذارد جلو مهمانها، بعد دراز میشود و شروع میکند به پمپ زدن چراغزنبوری. چراغزنبوری دوباره توی خودش شروع میکند به کِل زدن و نور سفید باز جان میگیرد.
پلکهایم سنگین است و دارد میآید روی هم. دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و بروم به خواب جانجان.
عجیب است که از دور، هم صدای ساز و دُهل میآید، هم شَروه و گِرِیلی. صداها مثل ریسمان ابلقی به هم میتابند و پیش رویم جان میگیرند. دست میاندازم و این سرِ ریسمان را میگیرم. نمیدانم از کجا، امّا خوب میدانم که آن سرش پشت نخلها توی دست جانجان است. آنیکی دستم را قیف میکنم و توی ریسمان، او را صدا میزنم. صدایم با ریسمان بافته میشود و میرود. جانجان از آنطرف، ریسمان را میکِشد و میبردم پیش خودش. ایستاده و توربارهی سفید عروسی به سر دارد. انگار به چشمهایش سرمه کشیده. بیآنکه جنب بخورد، خلخال پایش دارد میخواند و النگوهایش جرینگجرینگ میکنند.
باز، زنی در دوردست شروه میخواند و گِرِیلی. صدایش تمام سوز است و تمام ساز. دلم میریزد. پیچهی کِل زنها و عیش دایرهزنگیها میتند لابهلای سوز گریلیاش و میشود جان شروهاش. گرداگرد خورشید، زنها پارچههای رنگی سر دست دارند و دخترها دست و پاهایشان را حنا گذاشتهاند. کمی بعدتر، همهشان جانجان را میانه گرفتهاند و گِرد میگردند. از لابهلای صداها بوی عود میآید و اسفند.
چشم باز میکنم. زبیده دارد توی آتشگردان اسفند میسوزاند.
جانجان صدایم میزند. وامیگردم، دستش را میگیرم و از میان فَسیلها میدویم تا درختهای کُورِ کنارهی شط. آفتاب سینهی آبی آسمان میدرخشد و خورشیدریزهها روی شط میرقصند و میروند. عطر گس نخلستان مینشیند توی مشاممان. بوی نمک میآید و همهجا طعم آفتاب میدهد. روی یک تشالهی وارونه مینشینیم و رطب میخوریم و هستههایش را میسپاریم به روانیِ شط. بعد، بلند میشویم و میزنیم به آب و باز میخندیم. باد میآید و نیزار را اینسو و آنسو میخواباند و سارها را پَر میدهد. شط دارد با خودش کُنار سبز میآورد، قلقل میکند و بوی قهوه میدهد.
دوباره چشم باز میکنم. هنوز چراغزنبوری دارد فیسه میکِشد و نور سفید میپاشد. خالد دارد قهوه میگرداند میان قُلقُل قلیانها. هرکسی چیزی میگوید. چشم میگردانم گِرد حیاط، به هوای خالوسلیم. نمیبینمش. انگار رفته و خبری ازش نیست. مردها نشستهاند به قهوه خوردن و قلیان کشیدن. بُوا انگشتهاش را توی هم گره کرده و سر به زیر دارد.
باز جانجان است که میخندد و صدایم میکند: بیا. .، بیا…
وامیگردم طرفش. صدایش میپیچد به صدای مردها. بیا… پیش خدا و رسولش گم نمیشه… بیا… هرچه زودتر راه بیفتیم، بهتر… صبا صبح علیالطلوع… بیا…
گوشهی توربارهی سفید جانجان را میگیرم و باز با شوق شروع میکنیم به دویدن. باد توربارهاش را پهن میکند جلو چشمهام و همهجا را ململ سفید میکشد. پولکهاش شروع میکنند به رقصیدن و سرتاسر دنیای پیش رویم را میگیرند. همه با هم دارند دست میزنند و کِل میکشند. دنیا غرق ستارههای رقصان میشود.
دوباره چشم باز میکنم. باز خودمان هستیم و جای خالی جانجان. زبیده و شریفه رفتهاند خانههایشان و چراغزنبوری را هم با خودشان بردهاند. ننه دراز کشیده و چشمهایش باز است. از زیر ململ توریِ پشهبند دل داده به جایی میان ستارههای سینهی آسمان و گوشهی چشمش پولکستارهی کوچکی دارد میدود تا روی بالشش. باد دوباره توی سرشاخههای انبوه نخلستان همهمه انداخته و باز صدای شط است که آرام میرود و میخواهد آدم را هم با خودش ببرد.
بُوا از جایش بلند میشود، پشهبند را کنار میزند و میرود طرف چراغچِملیها. از بالا به آنها فوت میکند و میکُشدشان. خانه میرود توی ظلمات، تا کِی باشد دوباره آفتاب سر بزند.