لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

دست‌های خوب | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۲ خرداد ۱۳۹۸

دست‌های خوب

کامبیز آریان‌زاد

گوینده: پیمانه ظهیرالدینی

بارگیری پادکست

گوشه‌ی هال خانه روی کلی روزنامه که روی زمین پهن است بساطم را چیده ام تا خشک شود. کل جنسها خیس است. انواع برس وشانه، گیر سر، گل سر، انواع آینه‌های کوچک، مداد ابرو، لاک‌های رنگارنگ و خیلی چیزهای دیگر. همه از بسته‌هایشان خارج شده اند وکارتن و سلفون شان از بین رفته است.

پشت به بخاری روی فرش نشسته ام. لیوان شیر داغی را در دستهایم گرفته ام و جرعه جرعه مینوشم. گرما و بخار لیوان شیر را روی لب و بینی ام احساس میکنم. روی موهای خیسم حوله ای است و پتوی ضخیمی را دور خودم پیچیده ام.

به اتفاقات امروز فکر میکنم. به صبح که با چه ذوق و شوقی دوچرخه را بردم توی کوچه به دیوار تکیه دادم و کارتنها را روی ترک گذاشتم. هر بار که جنس جدیدی به بساطم اضافه می کنم حس خوبی دارم. مثل بچه‌های کوچک که از نشان دادن لباس و اسباب بازی جدیدشان به بقیه هیجان زده میشوند. چند نوع تل خریده ام. گل سرهای کوچک رنگارنگ که ماکتی از شخصیتهای کارتونی دارند. و جاسوییچیهایی به شکل ستاره و ماهی که با فشار انگشت چراغهای رنگی شان روشن میشود.

امروز باید می رفتم چهارشنبه بازار. آنجا محوطه‌‌ی بزرگ و سر بازی است. سابقه ام در حدی ست که اگر دیر هم بروم کسی جایم را نمیگیرد. معمولا طول جایی که میگیرم از دو متر بیشتر نمیشود. کف زمین پارچه ایی پهن میکنم و هر باربا وسواس و ترکیب بندی جدید اجناس را میچینم. آنجا بهتر از دستفروشی کنار خیابانهای اصلی ست. کنار خیابانهای اصلی فروش بیشتر است ولی استرس پدر آدم را در می آورد. باید یک چشمت به مشتری باشد و صد چشم دیگر به اطراف، که نکند ماوران سد معبر بیایند جل و بساطت را جمع کنند و بریزند توی وانتشان.

با اینکه بهار آمده ولی هنوز در شهر کوهستانی ما هوا سرد است. روی جدول کنار خیابان مقوایی گذاشته و رویش نشستم. سمت چپم سعید، آلبوم عکس می فروخت و سمت راستم محمود خشکبار فروش بود. حلب خالی روغنی را با چاقو چاک چاک کردیم توش جعبه شکسته ریختیم و آتش روشن کردیم. به رقص شعله‌ها نگاه کردم. آتش آدم را هیپنوتیزم میکند. آدم را به رویا میبرد. یکی از دبیرهایمان میگفت چون نمیتوانیم حرکت لحظه بعد شعله را پیش بینی کنیم برایمان جذاب است. شعله‌ها قابل پیش بینی نیستند. مثل خود زندگی. راست میگفت.

توی همین افکار غرق بودم که کسی صدایم زد. پیر زن کوتاه قدی بود. چادر سرمه ایی رنگی که خالهای سفید داشت سر کرده بود. از آن شانه‌های پهن که موها را بغل سر جمع می کند می خواست. کل شانه‌ها را برانداز کرد. رنگهای مختلف را با هم مقایسه کرد. در آخر هم گفت ارزان تر بده تا ببرم.

انقدر ارزان اند که حال چانه زدن پیدا نکردم. “هر چقدر دوست داری بده مادر”

دست روی زانو گذاشت و به سختی و هن هن کنان بلند شد. چادرش را روی سر تنظیم کرد. گوشه‌‌ی چادر را با دندان گرفت و خم شد. مانتواش را داد بالا. زیر جوراب بلندش، زیر شلواری سفید چهار خانه ای با خطهای نارنجی و یک دسته اسکناس معلوم شد. دسته اسکناس را بیرون کشید. “بیا پسرم حتما دشد نکردی. دستم خوبه”

صبح قسمتی از آسمان را ابر سیاه گرفته بود. بار را که روی دوچرخه می بستم، مادرم آمد دم در. گفت که احتمالا امروز بارندگی بشود و نروم بازار بهتر است. گفت به هوای بهار نمی شود اعتماد کرد.

گفتم میروم اگر دیدم اوضاع خراب است سریع بر میگردم.

مثل همیشه گفت:”بسم الله یادت نره”

گفتم و رفتم.

دیگر چیزی به غروب خورشید نمانده بود. هر چند خورشیدی در کار نبود. کل آسمان را ابر گرفته بود. از صبح با چوبی که به سرش پارچه ای بسته بودم جنسها را گرد گیری میکردم. فقط گرد گیری. چیز زیادی نفروختم. با رسیدن اولین قطرات باران به زمین دستفروشان به آسمان نگاه کردند. با رفتن چند نفر شک بقیه به یقین تبدیل شد.

دیر دست به کار شدم. نمیدانم از طمع بود. خجالت به خاطر دست خالی رفتن به خانه، غرور یا شاید حماقت. نمیدانم.

انقدر دیر به فکر افتادم که دیگر وقت مرتب چیدن و کارتن کردن نداشتم. گونی بزرگی آوردم و تمام جنسها را با عجله داخلش خالی کردم. در گونی را با طنابی محکم بستم. دوچرخه را توی جوب گذاشتم تا صاف بایستد و به بار زدن مسلط شوم. حتی به اندازه‌‌ی کرایه وانتی هم نفروختم. من مرد روزهای سختی ام. بدتر از اینش را هم دیده بودم. بگذار ببارد.

کلاه کاپشن را گذاشتم روی سرم و دوچرخه را با زحمت از جوب بیرون کشیدم. لعنتی سنگین بود. سوار شدم و راه افتادم. موسیقی گوش کردم تا سختی راه زیاد به چشم نیاید. فقط میوه فروشان مانده بودند. باران بار آنها را خراب نمیکند. از کنارشان گذشتم. در گوشهایم نوای دلنشینی را شنیدم. (آهنگی از آلبوم شب، سکوت، کویر استاد شجریان.) انرژی ام بیشتر شد. توی سرم احساس گرما کردم. احساس به پایم منتقل شد. تند تر رکاب زدم. زیکزاک رفتم و شعرش را زمزمه کردم.

ببار ای ابر بهار. با دلم به هوای زلف یار…

به سرخی لبای یار. به یاد عاشقای این دیار. به یاد عاشقای بی مزار. ببار ای بارون ببار…

بعدی، آهنگی در مورد مادر بود. بی اختیار گفتم مادر. مادر…

این روزها چشمهایش گود رفته اند و کوچک تر شده اند. صدای گیتار آمد. یاد قالی بافی مادر افتادم. دفعه زدن مادر به قالی نیمه کاره. سر کار زمزمه میکند. آواز سنتی قالیبافان را می خواند. رادیو گوش میدهد. به آهوی در حال پرش کنار لچک نگاه میکند. به اش دست می کشد. نوک انگشتانش ساییده شده. حتی چند بار با قلاب بریده است. تازگیها وقتی از سر کار بلند میشود سرش گیج میرود. یک دست را روی پیشانی و دست دیگرش را به دیوار تکیه میدهد تا زمین نخورد. هر چه مگوییم چشمانت ضعیف شده اند، کمتر کار کن، بیا برویم دکتر، گوشش بدهکار نیست. لبخندی میزند و میگوید: “چیزیم نیست. فشارم افتاده”

خیلی دوستش دارم. خیلی.

چشمهایم گرم شد و بعد پیوند اشکها و قطرات باران را روی گونه‌هایم احساس کردم.

صدای سازهای کلاسیک خارجی آمد. کمتر از این کارها گوش میکنم. لا به لای آهنگها یکی دوتا اتفاقی رایت شده. صدای پاواروتی بود. تگرگ بارید. انقدر خیس بودم که برایم فرق نمیکرد چه ببارد. بی تفاوت رکاب زدم. صدای برخورد دانه‌های درشت تگرگ بر روی ماشینها، سقف‌ها و زمین مثل صدای کف زدن بود. یاد داستان سمفونی نهم افتادم. بارش شدت گرفت. صدای کف زدن بلندتر شد. اجرا به پایان رسیده بود. بتهوون دیگر کاملا ناشنوا شده بود. متوجه تشویق‌ها و ابراز احساسات نشد. ورق‌های نت را مرتب کرد. نزدیک ترین نوازنده به او با آرشه‌‌ی ویلون چند بار آرام به شانه اش زد. بتهوون نگاه کرد. نوازنده به حضار اشاره کرد. برگشت. کل سالن ایستاده تشویق اش می کردند. اشک شوق در چشمانش حلقه زد. استعداد و نبوغ بر تقدیر پیروز شد.

به تصویر شبحی که روی شیشه‌‌ی مغازه‌ها همراهم می آمد با تعجب نگاه کردم. تصویری عجیب. به مغازه ایی رسیدم که پشت ویترینش پر از آینه وشمعدان بود. طلایی و نقره ایی. تصویرم در آینه‌ها بالا و پایین، کوچک و بزرگ و باریک و پهن شد. به پشت سر نگاه کردم. به گونی جنسها. نورهای رنگارنگی از گونی بیرون میزد. جاسوییچی‌های چراغ دار خیس شده و اتصالی کرده بودند. خاموش و روشن می شدند و رنگشان هر لحظه تغییر می کرد. سبز، آبی، قرمز، بنفش، زرد و…

همین را کم داشتم. از روی زین بلند شدم. روی فرمان خم شدم تا فشارم را بر رکابها بیشتر کنم.

دیگر تا خانه راهی نبود. از پشت میله‌های پنجره، بینی، سبیل و دود سیگار پدر را میشد دید. خوشحال شدم. من را که دید سریع پنجره را بست و آمد بیرون. در وردی ساختمان باریک است. اول گونی را بردیم تو بعد دوچرخه را.

برایم خیلی ناراحت شد. روزنامه‌ها را او پهن کرد و کمکم کرد تا جنسها‌‌ی از آب گذشته را دستمال کشیدم و چیدم. گفتم مهم نیست. مادیات جبران میشود. جوان مرگش نباشد.

کبریتی روشن کرد و جلوی سیگار گرفت. صورتش سرخ شد. چقدر چین و چروک صورتش بیشتر شده بود. گفت اگر قمار باز جمله معروفش را نزند که دق میکند. به نظر من پدر کوه است. حتی اگر کنایه‌ها و متلکهایش نصیب آدم شود.

مادر با یک حوله ‌‌ی سبز رنگ آمد. به پدر چشم غره رفت و لبش را گاز گرفت. حوله را روی سرم انداخت و بعد حرکت انگشتهای مادر را روی سرم احساس کردم. انقدر ماساژ داد تا موهایم خشک شد.

لیوان خالی شیر را گوشه ای میگذارم. خسته ام. کنار بخاری روی زمین دراز میکشم و پتو را تا روی سرم بالا می آورم. چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم خواب دستفروشی را ببینم که کیسه‌‌ی بزرگی پر از ستاره پشت دوچرخه‌اش میگذارد و رکاب زنان به آسمان میرود، تا دنیا را پر از نور و موسیقی میکند.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها