لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

دوستان در گورستان | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۱ خرداد ۱۴۰۰

دوستان در گورستان

علی کریمی

کشمیری روز پیشش مرده بود. روزی که قرار بود فردایش که امروز باشد، عزب اوغلی وار با دوستان، بروند و در باغی از باغ‌های دزفول، گوش شیطان کر، دور از چشم برادرها، عشق و حالی بکنند، شب اما او خوابیده و صبح انگار سالهاست که در حیرت چشمهایش باز مانده بود. باتلیر گست هوس شرکت بود، برای تو که با این اسم و رسمهای خاص صنعت نفت جنوب آشنا نیستی. می‌گویم که می‌شود سرآشپز مهمان خانه‌ی شرکت، باتلیر بودن برای خودش اسم و رسم با حرمت و همچین نون و آبداری هم بود، که کشمیری اهل این آخری نبود، یعنی کسی نبود که بگوید بود. مراسم عزاداریش هم دیدنی بود، روسایی از شرکت نفت، بزرگان و بستگان دور و نزدیک، و چقدر جوان، که من کمتر یکجا دیده بودم. از دوستان امیرخانی بود و مهرپرور و جمشیدی. من اینها را از جمشیدی شنیدم و مهرپرور هم کم وبیش این را گفت. زنی میگریست که بعد دانستیم بیوه‌ای با دو دختر در خانه است، که ای خدا منی ( مثل اینکه) چشم دیدن روز خوش ما را نداشتی را با صدای بلند می گفت، بعد بی پدر شدن بچه هام، ‌ای بزرگوار بود، که بی صدا و چشم داشت، تو ای چند سال، زیر بال مانه گرفت، امیرخانی بی آن که مخاطبش کسی باشد گفت: خبر این کارا‌ش به گوشم رسیده، البت از این و اون. مهرپرور داشت با کسی گفتگو می‌کرد که دور را دور می‌شناختمش، و از امیدیه آمده بود، زمانی ور دست امیرخانی بوده و چه دعا و شیونی که نمی‌کرد. دورا تا دور گور که جمعیت زیاد ‌شد ما خودمان را کنار کشیدیم، از گرما کلافه و از نرفتن به باغ کفری سیگار پشت سیگار بو. د که دود می‌شد. جمشیدی برایم با آب و تاب تعریف می‌کرد که، به هم می‌گفتیم، یعنی می‌گفتند که این دوست ما هم چه بد موقعی ما را تنها گذاشت. جاییش تا ابد خالیست. خدا میدونه چه خاطراتی با داشتیم، امیرخانی زیرلب می‌گفت، هیچ موقع اصلاح کردنش یادم نمیره، همیشه دو بار صورتش را صابون میزد. و مهرپرور که: قماربازی کردنش هم حکایتی بود، یه وقت‌هایی تا سر صبح پای ورق بود. خدا بیامرز چه استقامتی داشت. کباباباش از کباباش بگو که هلاکم سیش. و زبانش لب بالا را خیس کرد امیرخانی.

مهرپرور پچ پچ کنان که، جمشیدی نگفتی عاقبت تک و دو‌ات برای انتقالی سر به کجا کشید؟

-والله برادر عزیزم که شما باشید، میونید که دلال‌ای پستا دوماد حاجیه.

کدوم حاجی؟

پیا خومون. مدیر کل. می‌کسی دیگه هم هس؟

سرتون درد نیارم یه پنجی نقد دادم که گفت حاجی می‌خواد برا یه دختر یتیم جهاز بخره.

ارواه عمه پا شلش، او گفت و ما هم باور کردیم.

دوماده می‌گفت، اداره قرار دادها نون تو روغن و عسله.

ناکس تو هم میدونی کجا لنگر بندازی.

مهرپرور گفت: از هر چه بگذریم، سخن عیش خوش است. امیر خانی مرد و مردونه بگو بینم فرمون گیتی خانم منشی را بردی یا هنوزته؟

بر خرمگس معرکه لعنت جمشیدی.

جمعیت داشت پراکنده می‌شد و دوستان همراه جمعیت از دروازه بهشت آباد خارج می شدند که مهرپرور گفت: حضرات ما اینقدر گرم حرفهای خودمان بودیم که یادمان رفت تسلیتی به برادر و برادر زنش بگوییم. امیرخانی به عادت همیشگی اش، در موقع غافل گیر شدن، حق باشمایی می‌گوید و هر سه پس از این پا و آن پا کردن و چاق سلامتی با چند همکاری که تازه خبردار شده و از راه رسیده بودند و می خواستند وارد قبرستان شوند، به آرامی و در سکوت، راهی از میان جمعیت باز می کنند و سوار سانتافه‌ی او می‌شوند و شیشه‌ها را بالا کشیده دور می‌شوند.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها