نگاهی به رمان «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» اثر «شهرام رحیمیان»
سالها پیش که رمان «مسخ» کافکا را برای چندمین بار میخواندم، از خود میپرسیدم، چه طور قبل از این به ذهن هیچ حشرهشناسی نرسیده بوده که رمانی دربارهی سوسکها بنویسند؟ بعد فکر کردم، به همین قیاس یک جانورشناس هم میتواند رسالهای خیالی دربارهی فیلها یا اورانگوتانها بنویسد، زمینشناس رمانی دربارهی کانیها خلق کند یا هواشناس دربارهی جریانات جوی. و البته شخصیتها همهی این داستانها هم اسمی داشته باشند، عاشق شوند، بمیرند و کارهای انسانی دیگر بکنند. چرا این همه آدم متخصص دربارهی تخصصها خود رمان نمینویسند و اثری همچون مسخ در جهان منحصر به فرد است؟ ای میان رسالهی تخیلی یک حشره شناس با رمان مسخ وجود دارد؟ و چه ویژگیهای باعث میشود نوشتهای مثل مسخ ماندگاری بیشتری از بسیاری نوشتههای شبیه به خود داشته باشد؟ ولادیمیر نابوکوف سالها بعد، در نقد بی نظیری که بر رمان مسخ نوشته بود پاسخ مرا داد و پرسشی ارزشمندتر به من بخشید تا با آن قفل هر داستانی را باز کنم. این پرسش فقط سه کلمه است: ماهیت ادبیات چیست؟
با به یاد داشتن چنین پرسشی ست که وقتی رمانی را مثل «دکتر نون زنش را بیشتر ازمصدق دوست دارد» میخوانم، به چشم یک کتاب تاریخی به آن نگاه نمیکنم، حتا اگر مثل چنین مورد خاصی که نام مصدق و دکتر فاطمی و حوادث کودتا در میان باشد، خود نیز سخت دغدغهی تاریخی داشته باشم و حوادث واقعی کتاب بر زندگی من هم مثل هرایرانی دیگری تأثیرگذارده باشد. با چنین نگرشی به ادبیات است که نه دکتر مصدق توی کتاب فقط همان مصدق بزرگ تاریخی است و نه دکتر فاطمی و کودتا همان مصداقها واقعی را دارند. بنابراین برای دکتر نون هم به دنبال ما به ازاء تاریخی نمیگردم. زیرا کتابها تاریخی و مصاحبه و مقالهها بسیاری وجود دارند که بهتر از رمان آقای رحیمیان اطلاعات دقیق تاریخی را به من میدهند. دکتر نون چیز دیگری باید به من بدهد. چیزی از آن جنس و کیفیت لذت متفاوتی که با رمان مسخ لمسش کردم و به نام ماهیت ادبیت میشناسم.
پیر مردی جسد همسرش را از بیمارستان دزدیده و به خانه آورده و با او عشق ورزیده است و به همین دلیل او را بازداشت کردهاند. او همچنان در جهان ذهنی خود با همسرش ملک تاج و دکتر مصدق که چون وجدان لجوجی همه جا حاضر است بحث میکند. دکتر نون از یاران قسم خوردهی دکتر مصدق که نسبیتی فامیلی نیز با او دارد بعد از کودتا و سقوط دولت دکتر مصدق به زندان میافتد، او مدتها شکنجههای سخت را تحمل میکند. زمانی که متوجه میشوند شکنجه گران همسرش را نیز گرفتهاند و میخواهند به او تجاوز کنند قبول میکند به در رادیو بر علیه دکتر مصدق سخنرانی کند. دکتر نون از زندان نجات مییابد. به مرور زمان دچار چنان عذاب وجدانی میشود که تعادل روانیاش را برهم میزند، حتا تمامی روابط زناشوییاش با همسری که از دوران کودکی لیلی و مجنون وار عاشق یکدیگر بودند کاملا مخدوش میشود، زیرا احساس میکند حتا در خصوصیترین جاها نیز دکتر مصدق بالای سرش ایستاده است و میگوید چرا خیانت کردهای، در حالی که دکتر فاطمی حاضر شد جانش را فدا کند وآلودهی ننگ نشود. دکتر نون میکوشد برای فراموشی این درد به دامان الکل پناه برد. فقط ذهنش بیش از پیش ازهم میپاشد. سر انجام همسر دکتر نون در ناکامی جان میسپارد و دکتر نون را در این حیرت باقی میگذارد که چرا باید همسری که دکتر مصدق را فدای او کرده است بمیرد؟ اینک او میخواهد گذشته را جبران کند و اگر ناچار به خیانتی شده است دست کم عشق همسرش را به دست آوردهام. با جسد بی جان او رو به رو است.
با وجود همهی شعارهای فرمالیستی که درمقدمهی این نقد گفتم ـ که ماهیتا ضد تاریخی بودند ـ آن چه بیش از هر چیز دیگر دراین رمان جلب توجه میکند تاریخ و زمان است. دکتر نون داستانی است که ماهیت ادبی خود را از شیوهی رودرروییاش با زمان به دست میآورد یا به عبارت دیگر زمان داستانی خاص خود را خلق میکند. نویسنده زمان و تاریخی را میآفریند که منحصر به خود اوست. به رغم تمامی عناصر تاریخی و نامها خاصی که نویسنده در این رمان به کار برده است، هیچ تاریخ واقعیای نمیتوان برای داستان او متصور شد. این رمان تاریخ خویش را میآفریند. زمانی که در این اثر با آن رو به رو هستیم، زمان حال مطلقی است که گذشته، حال و آینده را هم زمان در بر میگیرد و عکسی واقعی از زمان خط و مکانیکی نیست. دکتر نون در این رمان، در هر لحظه از زمان کلیت تاریخ زندگی خود را رویاروی خویش دارد، او از یک زمان حرکت نمیکند تا به زمان و مکانی دیگر برسد، بلکه همچون تصوری که انسان بدوی از زمان دارد، به هم زمانی مطلق رسیده است. در چنین برداشتی از زمان مرگ یا زندگی نمیتواند معنایی داشته باشد، زیرا کسی که صد سال پیش هم مرده است در لحظهی حال حضور خواهد داشت.
اگر زمان را از دیدگاه انسان متمدن همچون نخی تصور کنیم که ازگذشته تا آینده امتداد یافته است، دکتر نون همهی این نخ را توی مشت خود مچاله کرده است و با چرخاندن این نخ به دور انگشت خود، هر لحظه به طور اتفاقی برشی از زمان را لمس میکند. چنین است که دکتر مصدق در این فضا هرگز نمیمیرد و دکتر نون با وجود آگاهی عمیق و دردناک از مرگ همسرش، همچنان حضور عینی و ملموس ملک تاج را احساس میکند. چنان که حتا جسد او را از بیمارستان میدزد و میخواهد با آن عشق بازی کند. اما در جهان داستان حتا این عمل دکتر نون جنون آمیز نیست، زیرا برمبنای حقیقت و زمان داستانی خلق شده است. این همان تفاوتی است که شهرام رحیمیان با یک روان پزشک و کافکا با یک حشره شناس دارد. زیرا او جهان و زمانی دیگری آفریده است که تنها در فضای ذهنی میان خواننده و کتاب پدیدار میشود.
با این توصیف رمان دکتر نون را میتوان شکلی از تک گفتار ذهنی یا سیلان آگاهی دانست. اما نویسنده به دلیل ساختار بنیادین طرح رمان ناچاراز بیان قصهای زمان مند بوده است. قصهی عشق دکتر نون و ملک تاج، قصهی شکنجهها بعد از کودتا، قصهی خیانت دکتر نون به مصدق و سرانجام قصهی نابودی درونی دکتر نون. نویسنده باید همهی این قصهها را بیان میکرده و برای خط و ربط دادن آنها به یکدیگر ناچار به پیروی از یک سیر زمانی متعارف شده است. همین جاست که کار او از یک رمان جریان سیال ذهن کلاسیک متمایز میشود، و عنصر زمانی رمان، در جایگاهی میان زمان ذهنی مطلق و زمان بیرونی و تاریخی قرار میگیرند. در این جایگاه بیشترین جلوهی ادبی داستان در بازیها زبانی، برشها زمانی و تقابل میان دکتر نون و خودش بروز میکند که در جای خود به آن نیز اشارهای خواهم کرد.
با وجود همهی تلاشی که نویسنده در خلق زمان متایز داستان خود میکند، این رمان بیش از آن که دغدغهی بیزمانی یا ساخت زمان ذهنی را داشته باشد، در پی بیان رنج گم شدن یک انسان در زمانهای تلخ است. در جای جای آن حتا نشانههای تعبیه شده است که مثل تابلوهای کیلومتر شمار کنار جاده، نقش تعیین مکان را در جغرافیای فضای داستانی برعهده دارند. مثلا دستمالی که دکتر نون برای جلوگیری از خون ریز به دستش بسته است. ما چون میدانیم او این دستمال را بعد از مرگ همسرش دور دست خود پیچیده است، در هر زمان و مکانی که او را حتا در گذشتهها دور با این دستمال میبینیم، درمی یابیم که زمان واقعی داستان بعد از مرگ ملک تاج میگذرد. از سوی دیگر یک مبدأ تاریخی در داستان وجود دارد که همه چیز با آن سنجیده میشود و آن روز کودتا و سقوط دکتر مصدق است. برای دکتر نون روز کودتا چون میلاد مسیح مبدأ تاریخ است و هر واقعهای در جهان به دوران قبل یا بعد از کودتا تقسیم میشود. این شاید یکی از داستانیترین عناصر زمانی این رمان باشد. زیرا به خلق جهان مستقل داستانی وتبلور ماهیت ادبی رمان کمک میکند. حادثهای که واقعیترین شکل ممکن یک حادثه است، اما وابسطه به جهان داستانی است، زیرا مبدأ تاریخ در جهان داستانی میتوان هر روز یا واقعهای باشد، سوسک شدن گرگوار سامسا، کشف یخ توسط خوزه آرکادیو بوئندیا یا صید ماهی بزرگی توسط پیر مردی در دریا!
هنری جیمز، داستان نویس را مثل آدمی میداند که روی تختی دراتاق خود خوابیده است، بعد ناگهان بر میخیزد، به طرف پنجره میرود، آن را باز میکند و به میدانی که پایین پنجره است خیره میشود. هنر داستان نویسی همچون نگریست از پنجرهی اتاق خود به میدان جهان است. اگر چنین برداشتی را از داستان نویسی بپذیریم، اتاق فضای ذهنی نویسنده و آن پنجرهای که داستان نویسی از آن به هستی نگاه میکند، همان عنصر داستانی نظرگاه است. پس بی هوده نیست که بسیاری از منتقدان نظرگاه را مهمترین عنصر ساختاری هر داستان میدانند.
به گمان من برجستهترین شگرد داستانیای که نیرومندترین پتانسیلها زیبایی شناسانه و ادبی زبان را در این رمان آزاد کرده است، درنظرگاه ومجموعهی تمهیدات نظرگاهی آن متجلی میشود. نظرگاه این داستان نوسانی میان نظرگاه اول شخص فاعل و سوم شخص محدود به ذهن دکتر نون است. یا شاید بهتر باشد بگوییم نوعی اول شخصی دو پاره شده است. دکتر نون گاه خود را از درون میبیند و گاه چون بیگانهای از بیرون، ناظر خویشتن است. رفت و آمد میان این دو نظرگاه، چنان به سرعت و تنگاتنگ صورت میگیرد که گاه در یک جمله شاهد دو نظرگاه هستیم مثل این جمله: «ملکتاج شانههای دکتر نون را مالید. موهایم را نوازش کرد و گردنم را بوسید.» به کار گیری چنین شگردی تکه تکه شدن دکتر نون را در وجدان خود مجسم میکند. همچون زمان که تکه تکه میشود، خاطراتی که تکه تکه میشوند و نظرگاهی که آدمی را به دو شقه میکند.
ساختار این نظرگاه را میتوان از منظرهای گوناگونی تأویل کرد. انسانی که از بیرون شاهد خویشتن است، آیا میتواند تجسمی از مرگ باشد؟ گویی و حیات و جسم بی جان از یکدیگر جدا شدهاند و هر یک دیگری را چون موجودی بیگانه میبیند. دکتر نون انسانی است که دانسته یا نادانسته میخواهد خود را به خاطر خیانتی که مرتکب شده است، مجازات کند. از این روی ناظر سمجی را به نام دکتر مصدق در خیال خود خلق میکند تا حتا توی اتاق خواب و هنگام معاشقه با همسرش نیز به او نگاه کند. همین نگاه مزاحم و بیوقفه است که شیرازهی ذهن دکتر نون را متلاشی میکند و او را به مرز جنون میکشد. نگاه ناظر، عذاب دکتر نون است، بنابراین چقدر پر معنا ست که در ساختار داستانی نیز خود دکتر نون مشاهده کنندهی خویش است! گویی با دیدن خود عذاب او دوچندان میشود! این شگردی ست که در نظرگاه داستان تجلی میکند و با ساختار طرح رمان ارتباطی ارگانیک مییابد، ارتباطاتی که غایت ساختاری زیبایی شناسانه است.
در ساحت معنا مناقشه نیست، چون هیچ معنایی مطلق نیست. هر چند همیشه همهی دعواها بر سر معنا صورت میگیرد. معنایی که در افق ذهنی من از این داستان شکل گرفت، استعارهای از برزخ انتخاب بود. این داستان نیز مثل صدها قصه و رمانی که در ذهنم باقی ماندهاند، تلاشی برای یافتن راه حل ِ کنار آمدن با هستی است. چگونه میتوان در جهانی خشن به صلحی شخصی و جداگانه با هستی دست یافت؟ چگونه میتوان در زندگیای که جنگ است و دیگر هیچ، لذات زندگی را انتخاب کرد؟ چگونه میتوان در گرداب بلا زیست و زنده ماند؟
دکتر نون زنش را دوست دارد، مصدق را هم دوست دارد، اما نمیتواند هر دوی آنها را با هم داشته باشد. تضاد تراژیک داستان ازهمین جا شکل میگیرد. همان طور که میلان کوندرا میگوید زایش تراژدی مربوط به عصری ست که انسان از تقسیم جهان میان خیر و شر فراتر میرود و تعارض میان نیروهای خیر را درک میکند. دکتر نون نیز در چنین رویاروییای گرفتار آمده است. او لذات زندگی را درک میکند، اما نمیتواند به لذت بردن از زندگی خود ادامه دهد. چنین است که بودن در جهان برای او تبدیل به معمایی غیر قابل حل میشود. آیا باید تاریخ را فراموش کرد؟ با چه نسبتی از ترکیب تعهد و فراموشی میتوان در این گرداب بلا زیست؟ اصلا چه طور باید تاریخ را فراموش کرد، دکتر نون راه حل را در ویسکی و جنون مییابد اما این نیز راهی برای رستگاری نیست. دکتر نون در یک لحظهی حساس زنش را به دکتر مصدق ترجیح میدهد، او برای آن که شکنجه گران در برابراو به همسرش تجاوز نکنند، حاضر میشود در رادیو بر علیه دکتر مصدق مصاحبه کند. سالها بعد وقتی ملک تاج میمیرد، دکتر نون از بی عدالتی جهان دیوانه میشود. او برای نجات همسرش دکتر مصدق را فروخته است، اما اینک همسرش مرده و دکتر مصدق چون ملک عذاب او همچنان در کنارش ایستاده است.
همهی ما میدانیم گریزی از سرنوشت محتوم و تلخ خویش که همان زیست در تعارضها این جهان است نداریم. همه ما روزی بر سر دو راهی قرار میگیرم و باید انتخاب کنیم. یا باید با آن رو در رو شویم یا همان جا بر سر دو راهی بنشینیم و بکوشیم که همه چیز را فراموش کنیم. همچون روز کودتا که گریزی از آن نیست. یا باید به خیابانها ریخت و برعلیه این یا آن شعار داد یا توی خانه نشست و تصور کرد که کودتایی اتفاق نیفتاده است. حتا فراموشی نیز یک انتخاب است.