لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

زخم یک ستاره | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۸ آذر ۱۳۹۹

زخم یک ستاره

آیدا باباخانی

خدا صبح را به خواب می­­بیند. خورشید بالا می­آید.

مینو چشم چپش را باز می­کند. پلک راستش چسبیده. قی کرده. باید با تفاله چای شستش. این را مینو از مادر بزرگ یاد گرفته است. کفترهای باباحاجی سر و صدا راه انداخته­اند. مادر نشسته خوابش برده. سرش را گذاشته روی دامن گلداری که زانوهاش را پوشانده. مینو چهار دست و پا می­رود سمت ستاره. نوار باریکی از آفتاب افتاده روی موهای ستاره. خون زخم روی گونه­اش دلمه بسته.

خدا عمیق نفس می­کشد. باد می­وزد میان پرده­های اتاق.

پرده مادر را نوازش می­کند. مادر برمی­خیزد. با چشم­هایی که از بیخوابی سرخ شده­اند، نگاه می­کند به رد زخم ستاره. بابا حاجی انگار ترکه را نه به صورت ستاره که به دل مادر زده است. درد دویده به حفره­های قلبش. جا گیر شده. مینو سر بزرگش را می­برد نزدیک سر ستاره. کلمات را پر حجم و کشدار ادا می­کند: «میشه بیدارش کنم؟»

خدا سر از خواب برمی­دارد. ستاره بیدار می­شود.

صورت ستاره رنگ پریده است. انگار یک خروار نور از میان شکاف زیر چشمش ریخته توی سرش و صورتش را روشن کرده. مادر ستاره را با خود می­برد. مینو دنبالشان راه می­افتد. بابا حاجی خوابیده وسط پذیرایی. دوتا بالش زیر سرش گذاشته و یکی زیر پا. مردمک­هاش از پس پلک­ها تند تند تکان می­خورند. مینو می­دود توی آشپرخانه. مادر مژه­های به هم چسبیده مینو را با تفاله چای می­شوید. ستاره گوشه­ای کز کرده است. زل زده به فرش آشپزخانه که جای سوختگی کف قابلمه رویش چسبیده. مادر برای مینو لقمه می­گیرد. مینو مغز گردوهای لای نان را در می­آورد و به زور می­گذارد میان مشت ستاره. ستاره گردو دوست دارد.

خدا دست می­کشد روی ابرها. مادر موهای ستاره را نوازش می­کند.

«خوبه که تو باز دیدیش. من که بابات رو تا بعد عقد ندیده بودم». ستاره چیزی نمی­گوید. نگاهش سنجاق شده به حلقه سوختگی روی فرش. صدای خمیازه باباجاجی که بلند می­شود مادر از جا می­جهد. دست می­اندازد دور کمر ستاره و بلندش می­کند. «پاشو مادر کلی کار داریم واسه امشب. هنوز لباست رو اندازه نکردیم.»

خدا به شادی فکر می­کند. مینو آرام کل می­کشد.

لباس سفید حریر راکه روی جا لباسی آویزان است برمی­دارد جلو خودش می­گیرد، می­چرخد. «کثیفش می­کنیا» مادر لباس را از دستش در می­آورد و می­گیرد روبروی ستاره. باباحاجی بی­آنکه نگاهشان کند از میانشان رد می­شود. با بالاتنه پهنش، یک­وری، از چارچوب در حیاط خارج می­شود. مینو از لای در پاهای باباحاجی را می­بینید که از نردبان بالا می­رود. مادر لباس­های ستاره را به زور تنش می­کند. «بپوش بریم درمونگاه. این بریدگی نکنه چرک کنه؟»

خدا خیره می­شود به آبی آسمان. مینو کفترهای باباحاجی را از پشت پنجره می­بیند.

کفترها چرخ می­زنند و اوج می­گیرند. مینو می­نشیند روبروی عکس قاب گرفته مادربزرگ که نواری مشکی از میان پیشانیش تا بالای گوشش کشیده شده. آبی را که از دهانش شره کرده پاک می­کند: «اسم اون پرندهه چی بود می‌گفتی مادربزرگ؟ که از کفترهای باباحاجیم بزرگتر بود؟» مادربزرگ انگار مینو را می­بیند ولی حرفی نمی­زند. مینو سر می­گذارد روی حجمی از نورکه تابیده بر فرش لاکی اتاق. نور آزارش میدهد. چشم می­بندد. دنیای پشت پلک­هاش قرمز می­شود. زیر سنگینی نور خورشید خوابش می­برد.

خدا خیال می­بافد. مادربزرگ توی حیاط با کفترهای باباحاجی چرخ می­زند.

صورت سفیدش پر شده از چروک‌های ریز و درشت. انگار چهره­اش تار عنکبوت بسته
«می­سوزه. همه بال و پراش می­سوزه. الو می­گیره حیوون خدا. میشه یه مشتی خاکستر». صدای مادربزرگ موقع چرخ­زدن­ دور و نزدیک می­شود. کفترها می­نشینند لب بام. مادربزرگ می­نشنید روی پله­های حیاط. مینو آب دهانش را با پشت دست پاک می­کند: «گفتی از کفترای باباحاجیم بزرگتره؟» مادربزرگ دست­هاش را از هم باز می­کند. «این هوا بزرگی داره». دوباره بلند می­شود به چرخ زدن. کفترهای باباحاجی پرمی­گیرند. گیس­های بافته مادربزرگ بال­بال می­زنند توی هوا: «میگن اشکش مرهمه. منم شنیدم. از کی شنیدم؟» مینو می­رود سمتش. مادر بزرگ بالا می­رود. مینو داد می­زند: «اسم پرندهه چی بود مادربزرگ؟» مادربزرگ قاتی کفترها اوج می­گیرد. می­شود یک نقطه در آبی آسمان.

خدا آه می­کشد. صدای ناله ستاره می­آید.

مینو از لای پلک­های نیمه بازش مادر را می­بیند که نشسته روبروی ستاره. می­خزد سمتشان. مادر لوازم آرایش عروسیش را چیده کنار دامنش که انگار گل­هاش شره کرده­اند و با گل­های فرش یکی شده­اند­. با انگشت کرم سفید رنگی را می­مالد روی زخم ستاره. «بالاخره بیدار شدی؟ بابات کی رفت؟ ندیدی؟» جای کفش­های باباحاجی توی جاکفشی خالی­ست. ستاره از درد چشم­هاش را تنگ کرده. «برای منم می­مالی از اینا؟». «باشه هر وقت عروس شدی». مینو دست می­برد سمت رژی که کنار دامن مادر افتاده. «اون رو بده من برو یه چیزی بخور. ناهارم نخوردی، عصر شد». مادر با قلمو خط سیاهی می­کشد پشت پلک­های ستاره. رد بریدگی از زیر لایه کرم هنوز معلوم است. مادر با چشم­هاش که دیگر سرخ نیست نگاه می­کند. آینه را می­گیرد سمت ستاره. مینو به تصویر ستاره توی آینه نگاه می­کند. اشک راه می­گیرد روی صورت ستاره. خطی سیاه امتداد پیدا می­کند تا زیر چانه. در باز می­شود. مادر دخترها را راهی­ می­کند به اتاق دیگر. باباحاجی برگشته.

خدا خورشید را پس می­راند. مینو توی حیاط به دنبال اولین ستاره شب می­گردد.

پیدایش نمی­کند. دلش از گرسنگی مالش می­رود. دوباره می­گردد دنبال ستاره­ای که اسمش را فراموش کرده. نیست که نیست. صدای جیغ مانندی از دور می­آید. در باز می­شود. ستاره پابرهنه و با لباس حریر سفیدش می­دود به حیاط. جیغ می­زند. مینو دست­هاش را می­گذارد رو گوش­هاش. فریادهای ستاره قطع می­شود. باباحاجی دنبال ستاره می‌دود و موهاش را از پشت می­گیرد. دهانش ­می­جنبد. مینو همهمه­ای می­شنود. دست­هاش را محکم­تر روی گوش­هاش فشار می­دهد. مادر با چادر سفیدش مثل کفتری بال­بال می­زند بین باباحاجی و ستاره. مینو پلک­ روی هم می­گذارد. تکیه می­دهد به دیوار آجری که از آفتاب روز هنوز گرم است. چشم­هاش را آرام باز می­کند. باباحاجی نیست. مادر دارد صورت ستاره را پای حوض می­شوید. نزدیکشان می­شود. چشم­های ستاره پر است از رگ­های سرخ. از میان پارگی روی گونه­اش خون تازه بیرون زده. «اونم باباته بدت رو که نمی­خواد. چشه مگه پسر مردم؟ آخه تو چته؟» زنگ در را می­زنند. مادر کمک می­کند تا ستاره بر­خیزد. رو می­کند به مینو: «نیای توها. همینجا بمون. زود میرن. بمون همینجا مادر.»

خدا به تنهایی فکر می­کند. مینو می­ماند توی حیاط.

یکی درمیان روی کاشی­ها می­پرد. می­چرخد دور حوض. دلش طاقت نمی­آورد. سرش را می­چسباند به شیشه پنجره. کله قندی را که با روبان قرمز رنگی تزیین شده، کنار دسته­ای از گل­های رنگ و ورانگ گذاشته­اند وسط اتاق. چند نفر زن و مرد دور تا دور اتاق نشسته­اند و زل زده­اند به باباحاجی که لب­هاش تکان می­خورند. نیمی از چهره ستاره از کنار پرده پیداست. مردی که مینو فقط پاهاش را می­بیند نشسته کنارش. شلوار کرم رنگی پوشیده و دست­هاش را گذاشته روی ران پاها. زخم ستاره از اینجا هم دیده می­شود. مادر با سینی چای وارد می­شود. اخم می­کند. مینو از پنجره فاصله می­گیرد.

خدا به زیبایی شب می­نگرد. مینو خودش را درون شیشه پنجره می­بیند.

صورتش بزرگ ست و پهن. چشم­هاش موربند رو به بالا. آبی که از کنار لبش راه گرفته، توی تصویر روی شیشه برق می­زند. با پشت دست آب دهانش را پاک می­کند. راه میفتد سمت پشت بام. کفترهای باباحاجی سرشان را کرده­اند لای بال­هاشان. بسته سیگار و کبریت باباحاجی روی لبه بام افتاده. برشان می­دارد و سیگاری به لب می­گذارد. کبریت می­کشد. یک ضرب روشن می­شود. کبریت زدن را هم مادربزرگ یادش داده. با همان پک اول، دود می­پرد تو گلوش. با دهان بسته سرفه می­کند. دود بوی باباحاجی را می­دهد.

خدا ستاره­ها را می­چیند روی صفحه آسمان تیره. مینو نگاهش را می­گرداند توی سیاهی شب.

«اینا ستاره نیستن مادربزرگ. اینا سوراخای آسمونن.» نسیمی موهاش را تاب می­دهد و با خودش صداهایی می­آورد. مینو گوش تیز می­کند. مادربزرگ ست: «اینم ستاره. آبجی کوچولوت». مینو توی تاریکی نوزادی را می­بیند که مادربزرگ روی دست بلند کرده. صدا گنگ ست و دور. «تو باس مواظبش باشی.» مینو دست­هاش را می­برد سمت نوزاد. هوا را بغل می­گیرد. یاد ستاره میفتد، یاد پارگی صورت ستاره. دست می­کشد روی صورت خودش. دردی تیز از زیر پوستش راه می­گیرد و می­رود توی همه تنش.

خدا ستاره دنباله داری را از آسمان فرومی­فرستد. مینو کبریت می­کشد.

زل می­زند به آتش کوچک بین انگشت­هاش. فوت می­کند به شعله. دست­هاش تاریک می­شوند. می­رود سمت قفس کفترها. دست می­برد تو. اولین پرنده­ای را که به دستش می­خورد می­گیرد. بقیه کفترها هیاهو می­کنند و می­لولند توی هم. مینو پرنده را می­گذارد لای پاهاش. «فقط یه قطره اشک می­خوام. نترس نمی­میری. مادربزرگ گفته نمی­میری». کبریت را دوباره روشن می­کند. بال­های کفتر را باز می­کند. کبریت را می­اندازد میان پرها. پرنده تند تند بال می­زند. غوغا می­کند. صدای کل کشیدن زن­ها از اتاق بیرون می­آید. توی حیاط پخش می­شود. بوی سوختگی پرها می­پیچد توی هوا. بوی سوختگی کبریت و کبوتر. پرنده خودش را از بین پاهای مینو خلاص می­کند. آوای زن­ها تا روی بام اوج می­گیرد. کبوتر پر می­گیرد و در تاریکی گم می­شود. صداهایی که حالا شبیه جیغ شده­اند می­رود توی گوش­های مینو و ساکت می­شوند. «گفتی اسم پرندهه که آتیش می­گیره چی بود مادربزرگ؟ همون که اشکش زخم ستاره رو خوب می­کنه؟» ...

خدا اشک می­ریزد...

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها