لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

سرداب ته خونه‌باغ | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۵ آذر ۱۳۹۹

سرداب ته خونه‌باغ

زهره خیراندیش

آسمان از صبح غمباد گرفته بود. نزدیک ظهر که شد بغضش ترکید و اشک‌هایش چکه­چکه و بعد شرشر روی زمین پاشیده شد. زمین از شدت عطش، هُرم داغی­اش را با نفسی خیس بیرون داد و جان تازه­ای گرفت.

برای من خیلی پیش آمده که بعضی اتفاق­ها را جلو جلو در عالم خواب ببینم البته برعکسش هم اتفاق افتاده؛ اینکه در عالم بیداری اتفاقاتی پیش می­آید که آنها را در خواب هم ببینم. مثلا خواب ببینم «یه دختربچه پنج شش ساله­ای هستم که توی یه خونه باغ قدیمی بزرگ دارم می­دواَم. شب شده و ستاره­ها در آسمان چشمک می­زنن. صدای سگی رو می‌شنوم که داره دنبالم می­کنه. این رو مامان قبلا بهم گفته بود که هر وقت سگی رو دیدی، نباید بدویی. باید واستی تا اون بره یا اینکه تو دنبال اون بری، اینطوری اون می­فهمه که تو از اون نمی‌ترسی وگرنه دنبالت می­کنه. یا اینکه یه چیز خوراکی بندازی جلوش اما من ترسیده بودم. به پشت سرم نگاه می­کردم که سگ هرلحظه نزدیک­تر می­شه و من دارم فرار می­کنم. حمیدرضا که چهار پنج سال از من بزرگ­تره و همسایه هم هستیم، ته سرداب خونه­باغ وایستاده و داره به من می­خنده. اون کاری برای نجات من نمی­کنه. بعد اون می­ره توی سرداب. در سرداب بسته می­شه و من هرچقدر در می­زنم اون درو برام باز نمی­کنه».

من پنج، شش سالم بود و حمیدرضا آن موقع دوازده، سیزده ساله بود. مادربزرگ حمیدرضا یک سرداب ته حیاط خانه‌باغش داشت که در آن کوزه­های گِلی ترشی و شیشه­های مربا را گذاشته بود. شاخه­های آویزان سیر تمام­قد مثل آدم­های اسیری بودند که همه به ترتیب از سقف آویزان بودند انگار که محکومین به اعدام باشند. یک بار که قایم موشک بازی می­کردیم، من به سرداب رفتم و در آنجا قایم شدم. حمیدرضا هرچقدر دنبالم گشت پیدایم نکرد. من تا شب آنجا بودم و در به رویم بسته شده بود. صداهایی وحشتناک مثل صدای زوزه سگی که دارد درد می­کشد و زمان زایمانش رسیده، می­شنیدم. از شدت وحشت زیاد جرات نمی­کردم جیغ بزنم که کسی من را از آنجا نجات دهد. انگار زبانم بند آمده بود. همیشه عادتم از بچگی همین بود که گوشه­ای بروم کز کنم و یواشکی بغض کنم، بعد یواش یواش قطره­های اشک صورتم را خیس کنند. همه جای حیاط را حمیدرضا دنبال من گشت تا اینکه در سرداب را باز کرد و من آن گوشه درحالی که زانوهایم را در بغلم گرفته بودم و صدای هق هق آرام گریه­ام حالا با دیدن حمیدرضا بلندتر شده بود، به طرفم آمد. موهای فرفری­ خرمایی­ام را در حالی که با دستش کنار می­زد، خوشحال از اینکه من را پیدا کرده، زل زد به چشمان عسلی­ام که از شدت ترس و گریه ورم کرده بود. سپس سرم را بین بازوهای مردانه­اش گرفت و به خودش چسباند. از اینکه تقلایی برای بیرون آمدن از بغلش نداشتم، معلوم بود که بوی پنیر ترشیده را دوست دارم.

مادربزرگ حمیدرضا در سرداب را قفل کرده بود و کلیدش را پیش خودش نگه داشته بود. به حمیدرضا هم گفته بود که دیگر به آنجا نرود. نمی­دانم چرا این حرف را زده بود. ولی من دوست داشتم بازهم به آنجا بروم. شنیده بودم که آنجا آدم­های جدیدی هستند که با آدم حرف می­زنند. حرف­های بزرگ بزرگ می­زنند. حمیدرضا هم به خاطر همین زیاد آنجا می­رفت. یک بار یواشکی از روی قفل سرداب رفته بود کلیدسازی برای خودش کلید آنجا را ساخته بود. فکر می­کرد که من نمی­دانم اما من فهمیده بودم. اما چیزی بهش نگفته بودم.

انگار که زیر پایم ناگهان خالی شود نه اینکه در دریا باشم، نه، اصلا، در زمین هموار باشم و ته پایم خالی شود. ترسی یکهو ریخته شد توی تمام بدنم. صداهای عجیب و غریبی از در و دیوار سرداب می­آمد. این سرداب با آن یکی سرداب که قبلا رفته بودم انگار فرق داشت. تا آمدم بیرون بروم ناگهان در بسته شد هرچقدر زور زدم نتوانستم در را باز کنم. چند بار محکم به در کوبیدم تا اینکه بالاخره حمیدرضا مثل قبل فهمیده بود و در را برایم باز کرده بود.

یک روز که حمیدرضا به سرداب رفته بود وقتی بیرون آمده بود مثل قبل نبود. تا چند روز تب کرد و هذیان می­گفت. حالش خیلی بد بود. مادر و دایی­اش­ او را به شهر پیش چند دکتر بردند اما گفته بودند که پسرتان از ما بهتران او را جادو جنبل کردند و به این شکل و حال شده. دایی و مادر حمیدرضا تا چند وقت درگیر این دکتر و آن دکتر بودند اما هیچ فایده­ای نداشت. حمیدرضا در تب می­سوخت و هیچ گونه هم تبش پایین نمی­آمد. من خیلی نگران بودم و از آن گریه­های آروم و بی­صدا برایش می­کردم.

آن روز عصر هوا معلوم نبود می‌خواست ببارد یا نه فقط سر و صدایش زیاد بود مثل وقتی که بخواهی تصمیمی توی زندگی­ات بگیری و دو دل باشی که این کار به نفعت است یا نه و دنبال نفع و ضررش توی ذهنت بگردی و آخر هم هیچ راهی برایش پیدا نکنی، هوا هم همین­طوری شده بود. سردرگم بود. تازه در آن شرکت استخدام شده بودم که او را دیدم. جلوی مانیتور نشسته بود. وقتی روبه­رویش نشستم با ترس و تعجب به او نگاه کردم. خودش بود؛ همان که در خواب دیده بودم. باورم نمی­شد این همان حمیدرضای بچگی بود که در خواب دیده بودم. ولی شاید اشتباه می­کنم. اسمش که همان بود. همکارها و رفقایش او را به این اسم صدا می­زدند. خال کوچکی کنار چانه­اش بود، همان که در خواب دیده بودم. از چشمانش که یکهو خیره می­شد به من و تا وقتی که روی برنمی‌گرداندم، هنوز داشت نگاهم می‌کرد، پی به ماجراهایی برده بودم. ­ نکند او هم مرا در خواب دیده بود. او همان حمیدرضای بچگی بود که باهم بازی می‌کردیم. همان که از روی قفل در سرداب داده بود برایش یکی بسازند تا هروقت دلش می­خواهد به آنجا برود. یک­جورهایی انگار می‌ترسیدم که به او نزدیک شوم. آخر شنیده بودم که از همان بچگی پدر حمیدرضا از آن چاقوکش­های حرفه­ای بوده و چند نفر را هم از دم تیغ گذرانده. از همان موقع کم و بیش می­شنیدم که پدرش در زندان است. ولی به روی خودم نمی­آوردم. البته این موضوع را از پچ­پچ­هایی که مادرم و مادر حمیدرضا می‌کردند فهمیده بودم. مدام خودم را سرزنش می­کردم زیاد به حمیدرضا نزدیک نشوم. چند بار ناغافلی متوجه حضورش کنار خودم یا پشت سرم شده بودم و سریع از آنجا دور شدم. دلم نمی‌خواست در محیط کار این اتفاق‌ها برایم بیفتد و نُقل دهان همه شوم. تا وقتی سر جایم پشت میز بنشینم خیس عرق می­شدم. به کف دستانم نگاه می­کردم که عرق از سر و روی­شان می‌چکید و نمی­توانستم خودکار به دست بگیرم.

آن روز صبح که از خواب بلند شدم وقتی به آسمان نگاه کردم، چند تکه ابر داشتند تندتند دنبال هم می‌کردند. ابرهای تیره و سیاه توی بک­گراند آبی روشن آسمان ترس عجیبی را ته دلم نشاند. مثل اینکه توی یک دریای پهناور داری دست و پا می­زنی با اینکه شنا هم بلدی اما انگار قدرتی نداری که دست و پایت را تکان دهی. همه بدنت مثل چوب خشک شده و تو فقط جیغ می­زنی تا کسی برای کمک سر برسد و تو را نجات بدهد.

من همیشه دلم می­خواست مثل حمیدرضا باشم. یک پسر که هرکار خواست انجام دهد. چون فکر می­کردم پسرها هرکاری دلشان بخواهد می­توانند انجام دهند. مثل همان موقع که توی سرداب رفت و بعد از آن، آن اتفاق­ها برایش افتاد اگر من هم مثل او پسر بودم شاید برای من هم همان اتفاق­ها می­افتاد. مثل همان موقع که رفته بود کلیدسازی و برای خودش کلید سرداب را ساخته بود. آن روز تلگرامم را که باز کردم چشمم به پروفایل حمیدرضا افتاد که یک دایره سیاه بود. از آن دایره­ها توی اینستا زیاد دیده بودم. قلبم داشت یخ می­زد. به او پیام دادم اما جوابی نداد. چند دقیقه بعد تماس گرفت، صدای حمیدرضا گرفته و خیلی پایین بود مثل همیشه خوش و بش نمی­کرد. فهمیدم که باید اتفاق بدی افتاده باشد. اولش چیزی نگفت، فقط حالم را پرسید. گذاشتم خودش موضوع را بگوید. جملاتی را که از زبان حمیدرضا می­شنیدم را باور نمی­کردم. با خودم گفتم نکند دوباره دارم خواب می‌بینم مثل همان خواب سرداب و سگ و صدای زوزه. چندبار چشمانم را باز و بسته کردم و با دست چک محکمی به صورت خودم زدم ناگهان با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. هراسان مثل موقعی که در خیابان راه می­روی، ناگهان صدای بوق ماشینی تو را به خودت می­آورد و ناخودآگاه به سمت صدا سرت را می‌چرخانی و بعد می­بینی که نزدیک بود با ماشینی تصادف کنی اما راننده ترمز می­کند و تو زنده می­مانی. به سمت تلفن دویدم. خودش بود؛ حمیدرضای واقعی. صدایش گرفته و خالی بود. انگار توی مترو باشی و صدای سوت قطار را از دور بشنوی که دارد نزدیک می­شود و همان موقع تلفنت هم زنگ بزند و تو هرکار کنی نتوانی صدای آن طرف را از پشت خط بشنوی. یک سری صداهای جورواجور و خش­دار ته گوشت لق بزند تا تو صدای اصلی را نشنوی. با هزار زحمت و زور این صدا را بشنوی که: از صبح دنبال مراسم کفن و دفن مادر هستم. قطار نزدیک شده و دارد می­ایستد و صدا هم بیشتر می­شود. تو دیگر صدایی نمی­شنوی. حالا دیگر آنتن نداری و تماس قطع می‌شود. خودم را به بهشت زهرا رساندم. وقتی آنجا رسیدم و با حمیدرضا تماس گرفتم، گفت که منتظر است جنازه را از مرده‌شورخانه بیاورند. وقتی همراه جنازه تا سر خاک رفتند، من کنارش ایستاده بودم و همه جا همراهی­اش می­کردم.

نمی­دانستم چطور به او بگویم که من او را در خواب دیده بودم. دیده بودم که بعد از حادثه سرداب او تب می­کند و از دست هیچکس هم کاری ساخته نبود که او را از مرگ نجات دهد. دلم می‌خواست آن موقع مامان زنده و کنارم بود. خودم را بهش می‎چسباندم، موهایم را نوازش می­کرد و از گرمای وجودش غرق لذت می­شدم. دلم می­خواست گرمای تن مامان به تنم بخورد و هیچ وقت هم تمام نشود. اون دلداری­ا­م بدهد و به من بگوید شجاع باشم و حرف دلم را بزنم. غریبگی نکنم و از هیچ چیز هم نترسم.

آن شب کارمان در شرکت دیر تمام شد. تا خواستیم برویم، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. حمیدرضا از من خواست تا خانه برساندم. تعجب کرده بودم. او هیچ­وقت از این کارها نمی­کرد. اتفاقا آن روز هم جمعه بود و ماشین سمند پدرش را آورده بود. ترسیده بودم. نکند انتقام آن موقع­ها که اذیتش می­کردم را بخواهد بگیرد. یا شاید بخواهد مرا را به همان سرداب ببرد و همانجا رها کند. آن صداهای عجیب و غریب سرداب یکهو در نظرم مجسم شد. اینکه وقتی برای آخرین بار خودش از سرداب بیرون آمده بود مثل همیشه نبود. صورتش قرمز شده بود و هذیان می­گفت؛ می­گفت که یه آدمی توی سرداب بود که سرش شبیه آدم بود اما بدنش شبیه حیوان. می­گفت بهش گفته بود که اگه این چیزهایی که بهت گفتم رو بری بیرون واسه همه تعریف کنی، تو هم شکل اون می­شی. حمیدرضا وحشت کرده بود. اون حرف­ها رو هیچ وقت به کسی نگفت اما مریض شد. یعنی الان هم هنوز آن آدمه اونجا هست؟ ­قبول نکردم سوار ماشینش شوم اما او اصرار کرد. حس عجیب دوگانه­­ای داشتم. وقتی کنارش در ماشین نشستم، مثل وقتی چیزی را بخواهی بخری اما پولی برای اینکه آن را به دست بیاوری نداشته باشی اما یک دوست آن را برایت به عنوان هدیه تولد می­خرد و تو را غافلگیر می­کند از ته دل خوشحال می‎شوی، همان قدر خوشحال شدم. اما از طرفی ترسی هم در وجودم رفته بود که بیرون آمدنی نبود.

با خودم گفتم الان فرصت مناسبی است که همه چیز را به او بگویم. همه واقعیت گذشته را. اما انگار که زبانم مثل همان موقع که در سرداب گیر افتادم بند آمده بود، همان­طوری شد. حمیدرضا آن شب پیراهن نارنجی و شلوار جین آبی دریا پوشیده بود. بوی عرق تنش را حس می­کردم. این بو را از بوی صد تا عطر مردانه بیشتر می­پسندیدم؛ بوی همان پنیر ترشیده را داشت. سفره­خانه­ای نزدیک خیابان بهشتی نگه داشت و به آنجا رفتیم. هردو سفارش آش دادیم. در آن هوای سرد آش خیلی می­چسبید. نمی‌دانستم حمیدرضا راجع به چه موضوعی می‌خواهد با من صحبت کند. صورتش عرق کرده بود. آش را خوردیم و از سفره‌خانه بیرون رفتیم. حالا باران شلاقی می­بارید. تا به ماشین برسیم، هردو خیس آب شدیم. حمیدرضا به من نگاه کرد. مقنعه­ام به سرم چسبیده بود. طوری نگاهم کرد مثل زمانی که توی زندگی با مشکلی روبه رو می­شوی و با یک نفر مشکلت را در میان می­گذاری و او از سر دلسوزی به چشمانت نگاه می­کند و تو در نگاهش غرق می­شوی. موهای خودش هم به پس سرش چسبیده بود. انگار می­خواست در ماشین حرف­هایش را بزند. چند بار از من حالم را پرسید. من با تعجب به او فهماندم که خوبم. حرفش را بزند. او از شرکت و این ور و آن ور حرف می‌زد الا حرف اصلی­ای که باید بزند. هوا سرد بود. بخاری ماشین و سپس ضبط ماشین را روشن کرد. نوار چارتار می­خواند: «باران تویی به خاک من بزن بازآ ببین که در ره تو من نفس‌بریده در خزانم»... گفت من این آهنگ را از همه آهنگ­های چارتار بیشتر دوست دارم. سرم را به نشانه اینکه با او هم­عقیده هستم تکان دادم. خودش هم با آنها زمزمه می‌کرد. فضای یخ‌زده و سردی شده بود. با اینکه بخاری را روشن کرده بود اما احساس کردم بدنم دارد از درون تهی می­شود. می­لرزیدم مثل کبوتری که وقتی در هوای آزاد در حال پرواز است ناگهان تیری به او می­خورد و او روی زمین می‌افتد و قبل از اینکه بمیرد چند بار بال­هایش را تکان تکان می­دهد و سپس جان می­دهد. نگاهی به من انداخت و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد. همه جا ساکت شد حتی ضبط هم از نفس افتاد. فقط صدای خودش بود که یکریز و مداوم در گوشم زنگ می­زد. کلماتی که از زبانش خارج می‌شد مثل پتکی بود که بر سرم فرود می­آمد. هر لحظه می‌خواستم در ماشین را باز کنم و از آن فضای دلهره­آور و ماسیده رها شوم. اشک در چشمانم حلقه زد ولی نمی­خواستم جلویش کم بیاورم و صورت خیسم را ببیند. حمیدرضا زمان بچگی خودش و من را به یادم آورد. به من گفت که من همان بچه سرتقی بودم که در سرداب گیر کرده بودم. خودش را گفت که آخرین بار که به سرداب رفت چه بلایی سرش آمد. گفت تو همان سیمین ندلو هستی که با آن دماغ عروسکی و خوش فرمی که روی صورتت بود همه فکر می­کردند چند بار تا حالا عمل جراحی زیبایی انجام دادی. به من گفت که وقتی پیشنهاد ازدواجش را قبول کردم چقدر خوشحال شد. حالا باران بیشتر از قبل به شیشه ماشین می‌کوبید مثل همان موقع که من انقدر به در سرداب کوبیدم تا حمیدرضا در را برایم باز کرد. گفت اما زندگی خوبی نداشتیم و بعد از پنج سال از هم جدا شدیم. راست می­گفت من سیمین ندلو بودم از همان بچه­های سرتق که حرف حرف خودشان است. آن اوایل حمیدرضا را می­پرستیدم و زندگی خوب و خوشی باهم داشتیم اما خوشی­هامان دوام چندانی نداشت. ­­یکباره ورق برگشت و همه چیز دگرگون شد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم حمیدرضا کنارم روی تخت نیست. بلند شدم و همه جا را دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. عکس بچگی­مان توی قاب منبت­کاری کنار تختمان روی میز بود. آن را برداشتم. عکس خانه باغ مادربزرگ حمیدرضا بود که من و او کنار هم ایستاده بودیم و از ما عکس انداخته بودند. بعد از حادثه سرداب بود که دیگر هیچ اثری از حمیدرضا پیدا نشد. همه شهر را دنبالش گشتیم بعد از آنکه تب می­کند و هذیان می‌گوید گم می‎شود. انگار همان کسانی که جادو جنبل کرده بودند او را با خود برده بودند. به حمیدرضا نگاه کردم. او هم داشت به من نگاه می­کرد. انگشتانش را لای موهای خیسش فرو برد. قطره­های درشت باران محکم‌تر از قبل پنجره ماشین را نشانه گرفته بودند.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها