لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

سرفه‌های شفابخش | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۶ دی ۱۳۹۸

سرفه‌های شفابخش

مهدیه مهرگلدسته

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

پدرم روی سرامیک­ لخت آشپزخانه نشسته. لیوان چایش شکسته و تکه­هایش روی زمین ریخته. لابلای شیشه­ها چند تا قاصدک افتاده است. قاصدک­هایی که انگار چند تا دست و پای طلایی دارند. چه خطای دید هنری و شاعرانه­ای!

دست سالمش را می­گیرم تا بلندش کنم. «آی! نیما! چرا دستم درد می­کنه؟» به خاطر کم­تحرکی وزنش زیاد شده. تعادلم به هم می­ریزد. برای جلوگیری از دراز شدن جفتمان، دستم را ستون می­کنم. از روی زمین بلندش می­کنم«کتفت شکسته بابا. تکونش نده.» با بهت زل می­زند به من. انگار می­خواهد سلامت عقلم را توی صورتم پیدا کند. اما موفق نمی­شود. «چی می­گی؟ شکسته؟» بر اثر تکرار زیاد به صورت خودکار جواب می­دهم: «چند روز پیش از پله­ها افتادی. یادت نیست؟ می­خواستی بری تو حیاط. دمپایی خیس بود. پله­ها لیز بود. یادت نیست؟» با احتیاط از لای خورده­شیشه­ها جای پا پیدا می­کنم. «پاتو بذار اونجا. آفرین. یکی­ دیگه. .» بالاخره از آشپزخانه بیرون می­رویم. می­نشانمش روی مبل«همینجا بشین. باشه؟ راه نیفتیا! شیشه می­ره تو پات. من برم آشپزخونه رو تمیز کنم». به سکوتش عادت کرده­ام. پیِ چیزی را نمی­گیرد. احتمالا یادش می­رود بگیرد.

۵ روز پیش از پله­­ها افتاد و کتفش شکست. جایی که نمی­شود گچ گرفت. بدبختی اینجاست که یادش می­رود. هی یادش می­رود و دستش را تکان می­دهد. دردش که می­گیرد هم تعجب می­کند. سراسیمه می­شود. صدایم می­زند تا بگویم چه شده. و او هی تعجب کند و بگوید: شکسته؟ و بعدش هم در بهت بماند. و توضیحی نخواهد. و سکوت کند.

به وضعمان عادت داشتم. اصلا وضعمان را دوست داشتم. این که با هم تنها باشیم. هر صبح چای دم کند. بیدارم کند. صبحانه بخوریم. برود پارک. بروم سر کار. ظهر با غذا بیایم. در سکوت بخوریم. گاهی، شاید ماهی یک بار، درد دل کنم. بشنود. چند جمله­ای بگوید. سکوت کند. آرام شوم. زندگیِ خوب و آرام. تا این که دو تا اتفاق هم­زمان افتاد: من عاشق شدم. پدر فراموشی گرفت. و همه چیز به هم ریخت.

بعضی ساعت­های روز، به طرز عجیبی می­شود خودش. همانی که بود. آرام. حامی. بدون فراموشی. البته تشخیصش کار راحتی نیست. یا توی صدایش معلوم می­شود، یا چشم­هایش؛ و چون کم­حرف است، اغلب حتما باید به چشم­هایش نگاه کنم. تا ببینم نگاهش الان مبهوت و خالی است یا آگاه و متمرکز.

دیروز پروانه، همانی که عاشقش شدم، آب پاکی را روی دستم ریخت. گفت نمی­خواهد پرستار باشد. گفت بلد نیست. در توانش نیست! گفت علی­رغم تمایلش به ازدواج با من، مجبور است جواب منفی بدهد. مگر اینکه راهی پیدا کنم. البته خودش راهی پیدا کرده بود. رهایش کردم توی کافه و آمدم. نمی­دانستم چه بگویم. ترسیدم آن روی سکه خودم را ببینم. رویی که با راهکارش همچین هم مخالف نبود. اما تصویر پدر، روی تخت فلزی، کنج اتاق، زل زده به پنجره­ای که زنانی مقنعه­به­سر با لباسی سفید را قاب گرفته، چیز خیلی دل­نچسبی است.

«نیما! بابا!» صدای آگاه پدرم این روزها زیباترین نوای جهان من است. همیشه هم غافلگیرم می­کند. با وجود تمام تلاشم، هنوز نتوانسته­ام الگوی مشخصی برای قطع و وصل فراموشی­اش پیدا کنم. تا می­آیم به آن عادت کنم یکهو قطع می­شود. و بالعکس. «جانم؟ جان؟»

چقدر این روزها به آگاه بودنش نیاز دارم. فقط می­توانم با خودش حرف بزنم. کاش چیزی بگوید تا بفهمم باید چه کار کنم. نشسته پشت میز کار سابقش. صندلی را برمی­دارم و می­گذارم آن طرف میز. با انگشتانم روی غبار میز مثلثی می­کشم. زیرش هم یک مربع متصل. توی مربع یک مربع کوچک. خجالت می­کشم در چشم­هایش نگاه کنم. شاید هم می­ترسم. می­ترسم لحظه­ای که دارم ناخودگاه به پیشنهاد پروانه فکر می­کنم، مچم را بگیرد. چشمانش همیشه زیادی نافذ و آگاه است. البته با حذف لحظاتی که فراموشی­اش برمی­گردد.

دودکش کجی برای خانه­ام می­گذارد. «این دفعه چقدر طول کشید؟» برای دودوکش دود می­کشم. منحنی­های مواج. نمی­دانم راست بگویم یا نه. همیشه در لحظات آگاهی­اش پیش از هر چیزی همین سوال را می­پرسد. که فرموشی­اش این بار چقدر طول کشیده؟ نمی­خواهم دقایق اندک آگاهی­اش را خراب کنم. پس می­گویم: «زیاد نبود». خط کجی روی نقاشی خاکیمان می­کشد. سرانگشت غبارگرفته­اش را نشانم می­دهد و می­گوید: «اجازه می­دی گرد و غبار از تو راستگوتر باشه بابا؟» سرم را بالا می­آورم. نمی­توانم توی چشم­هایش نگاه کنم. متوجه قاصدکی می­شوم که روی شانه­اش جا خوش کرده. قاصدکی که چند تا دست و پای طلایی دارد. یعنی الان دارم اشتباه می­بینم؟ یا در تمام عمرم اشتباه دیده­ام؟ قاصدک­ها سفید نیستند؟

صدای غمگین پدرم را می­شنوم: «خسته شدی بابا؟» مگر توی چه فصلی هستیم؟ چقدر زیاد شده­اند این روزها. اصلا حضور قاصدک­ها ربطی به فصل دارد؟ نفس عمیقی می­کشم که انگار می­خورد به صورت قاصدک. از روی شانه پدر فرار می­کند. تازه می­رسم به نگاه پدر. اما دیر جنبیدم. باز نگاهش مبهوت شده. دیگر خبری از درخشش چند ثانیه پیش، که داشت بدون اینکه نگاهش کنم، چشمانم را می­سوزاند نیست. «بابا؟» می­دانم بیهوده است. اما باز صدا می­زنم. همیشه برایم سوال بود که چرا توی فیلم­ها، وقتی دو نفر تلفنی حرف می­زنند، و شخص پشت خط قطع می­کند و از این ور صدای بوق آزاد می­آید، باز هم کسی که گوشی در دست دارد اسم پشت خطی را صدا می­زند! مگر نمی­فهمد قطع شده؟ شاید صد بار تماشاگر این صحنه بودم. و هر صد بار غر زدم. حالا خودم چقدر شبیه آن آدمِ خنگِ سمجِ این ور خطم!

تماس بی­پاسخ پروانه روی صفحه گوشی­ام، دلم را هُری می­ریزد. خوش­خیالی است که فکر کنم نظرش عوض شده. اما آیا از نظر او هم خوش­خیالی است که فکر کند نظرم عوض شده؟ آیا خوش­خیالی است که امیدوار باشد خیلی زود من با پیشنهاد درخشانش موافقت می­کنم و دو نفری، خوش و خرم، با لبخندی مملو از آرامش، می­رویم پدرم را می­گذاریم وسط حیاط دلباز و پر از گل خانه سالمندان، بعد هم خودمان، دو تایی، برمی­گردیم و می­رویم با هم تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می­کنیم؟ حتما فکر نکرده که خوش­خیالی است. برای همین زنگ زده.

بی­توجه به تماس پروانه می­روم سراغ دستمال­کشی خانه. پدرم قبلا چه کارهایی برای خانه می­کرد که من از آن بی­خبر بودم؟ دستمال­کشی؟ نظافت؟ این گرد و غبار لعنتی بد موقع خودنمایی کرد. دستم را برای پدرِ چند لحظه آگاهم رو کرد. همان چند دقیقه هم با شماتت نگاه پدرم پر شد. یک نگاه را هم ازش دریغ کردم. چقدر احمقم! مگر چند دقیقه در کل شبانه­روز او را دارم؟ آن هم نه هر روز. اگر در همان چند دقیقه که حافظه­اش برگشته بود، او را ناامید کرده باشم چه؟ نکند فکر کرده حوصله­اش را ندارم؟ «خسته شدی بابا؟» صدای تارش توی ذهنم می­پیچد. آوایی باقیمانده از خاطره­ای که حالا دور به نظر می­رسد. اگر دیگر فرصتی پیدا نکنم تا به او بگویم خسته نشده­ام چه؟! خسته نشده­ام. خسته نشده­ام. خسته نشده­ام؟

باز می­روم سراغش. پشت میزش نیست. توی آشپرخانه نیست. با هراس از احتمال سقوط دوباره­اش می­دوم سمت پله­های منتهی به حیاط. نیست. می­روم توی اتاقش. نیست. توی اتاقم. هست…

روی تخت خوابم نشسته. پنجره باز است. باد نسبتا شدیدی می­وزد. یادم نمی­آید تا حالا از این پنجره باد وزیده باشد. چون اصلا شرایط وزیدن باد برایش فراهم نیست! چون رو به کوچه تنگ و خفه­ای باز می­شود! دسته دسته قاصدک سفید­طلایی هجوم می­آورند توی اتاق. می­بارند روی سر و صورتش. نگاهش پر و خالی می­شود. یک ثانیه آگاه. ثانیه­ای مبهوت. یادم به برفک تلویزیون سیاه و سفید قدیمیِمان می­افتد. جمعه. هنگام پخش تنها سریال هفته. یک لحظه برفک، یک لحظه تصویر. می­روم سمتش. پنجره را می­بندم. نگاهش ثابت می­شود.

قاصدکی روی تارهای بلند ابرویش گیر کرده. سه­چهارتای دیگر روی سرش نشسته­اند. چند تا روی شانه­اش. چند تایی هم در تقلای نافرجامشان برای فرو رفتن توی یقه لباسش، همانجا بلاتکلیف مانده­اند. «خسته شدی بابا؟» این بار بی معطلی می­گویم «نه! معلومه که نه! از چی خسته بشم؟ از شما؟ تنها کسم؟» لبخند می­زند. تازه می­فهمم چقدر دلم برای خنده­اش تنگ شده. دیگر حواسم به کدام دارایی سابقم نیست؟ چیزهایی که مثل نفس کشیدن عادی به نظر می­رسیدند. مثل همین لبخند. باید از دقایق آگاهیِ پدرم بهتر استفاده کنم. باید بیشتر بخندانمش. برود به جهنم آن حیاط پر از گل و ویلچر سرد و نیمکت مرده چرک. اما پروانه هم همراهش می­رود به جهنم آن وقت. برود به جهنم؟

«نیما خوبی؟ من چه کار کنم؟ شرمندتم بابا. شدم مثل بچه­ها. .». نگاهش می­کنم. نگاهش را از چشمانم می­گیرد. پیشانی­اش چند تا خط بیشتر از چین­های پیری­ برداشته. ناراحت است است. طاقت ناراحتی­اش را ندارم. ناراحتی پدری که تا همین چند وقت پیش میز و قفسه­ام را دستمال می­کشیده. پیشانی­اش را می­بوسم. قاصدک­ها را یکی یکی از صورت و شانه­اش می­چینم. و مثل گذشته شروع به حرف زدن می­کنم.

«می­خوام درد دل کنم بابا». نگاهم می­کند. از همان نگاه­هایی که می­گوید «بگو». «پروانه… بهم گفته نه!» چند لحظه مکث می­کند. بعد با چشمانی که سوالی تویشان نیست می­پرسد«چرا؟». بیش از آنکه سوال باشد، دستوری برای اقرار است. چه بگویم؟ چند بار دهانم به جوابی که نمی­دانم باز می­شود. نگاهش می­کنم. آخرین قاصدکی که روی سرش جا خوش کرده را برمی­دارم و فوت می­کنم. باز نگاهش خالی می­شود و زل می­زند به ناکجاآباد پشت سرم. ناامید سرم را پایین می­اندازم. با همان نگاه خالی حرف می­زنم. «بابا! راستشو بگم؟» چشمانش سرگردان است. وقتی فراموشی­اش برمی­گردد نمی­توانم تشخیص بدهم به کجا نگاه می­کند. سرش را بی­دلیل تکان می­دهد و چشمانش روی هدف نامعلومی سُر می­خورد. از روی تخت بلند می­شوم. می­روم سمت قفسه کتاب. «نمی­دونم خسته شدم یا نه. نمی­دونم کی باید بره به جهنم. پروانه؟ که می­خواد شما رو بذارم سالمندان. یا. .» «من. من می­رم» شوکه شده از صدایش برمی­گردم. یعنی اشتباه فهمیده بودم؟ فراموشی­اش برنگشته بود؟ یعنی شنید چه گفتم؟ فهمید سوال زشتم را؟! کنارش زانو می­زنم. «نه! نه! پروانه بره. بابا بخدا. .» نگاهش می­کنم. سرش پایین است. باز قاصدکی نمی­دانم از کجا آمده نشسته روی سرش. حرصم درمی­آید از این مزاحم­ها. موی دماغم شده­اند این روزها. یک دسته­شان را از روی تخت برمی­دارم و مچاله می­کنم. اگر خیس بشوند هیچی ازشان باقی نمی­ماند. عرق دستم خیسشان کرده. مسخره است. انگار شده­اند مُهرِ لحظات آگاهی پدرم.

سکوت این لحظه پدر را دوست ندارم. سکوتش یعنی ناراحت است. یعنی آنچه نباید می­شد شد. می­روم کنارش روی تخت می­نشینم. «بابا من ولت نمی­کنم. مگه تو ولم کردی که من بکنم.» قاصدک را از روی سرش برمی­دارم. «پروانه رو می­خوام. اما خودمو بیشتر. اون اگه منو می­خواد، باید همه منو بخواد. شما بخشی از منید. بابا. .» به چشمانش نگاه می­کنم. نیست! اینجا نیست! باز نگاهش خالی است. «بابا!» از روی شانه­ام زل زده به ناکجاآباد. دستم را جلوی صورتش تکان می­دهم. انگار نداده­ام. چشمم به قاصدکی میفتد که کنارش نشسته. فکر خنده­داری به سرم می­زند. قاصدک را برمی­دارم. روی شانه­اش می­گذارم. نگاهم می­کند. آگاهانه! برگشته. برگشته؟! قاصدک را از روی شانه­اش برمی­دارم. باز خالی می­شود. زل می­زند به همان ناکجاآباد. ۸ بار تکرار می­کنم. یک جایی وسط این آزمایش مضحک صدایم می­زند: «نیما؟» صدایش هم­زمان می­شود با زنگ گوشی. از جا می­پرم. خیلی توی هپروت فرضیه­ام غرق شده بودم. نام پروانه روی گوشی روشن و خاموش می­شود.

دکمه وصل را می­زنم: «نیما؟! الو؟» می­خواهم قطع کنم. یا لااقل سکوت کنم. اما طاقت شنیدن صدای فین­فینی­اش را ندارم. «بله؟» «نیما! سلام». «علیک سلام». سکوتی پشت خط برقرار می­شود. شاید انتظار برخورد سردم را ندارد. حق دارد خب. باید بعد از پیشنهاد فوقِ هوشمندانه­اش با آغوش باز پذیرایش باشم. «بله پروانه؟ چی شده؟» «هیچی! آبجیم شده مث بابات!» صدایش اشک­آلود است و جمله­اش گنگ. گنگ­تر از آن که در لحظه اول بفهمم چه گفته. منتظر توضیح بیشتری می­مانم. «الو؟ ­شنیدی؟» «آره. ولی نفهمیدم! یعنی چی؟ چرا گریه می­کنی؟» «دکترا بی سواد نبودن. فکر نکنم مشکل بابات آلزایمر باشه.» جمله­اش قرار بود روشن­کننده باشد. اما گیج­ترم کرد. تکرار می­کنم «یعنی چی؟!» صدای نفس کلافه­اش را می­شنوم. «آبجیم چند روزه فراموشی گرفته. هیچی یادش نیست. یعنی ماها رو یادشه. ولی دیگه هیچی. یه وقتایی یادش میاد. باز دوباره یادش میره.» «خب؟!» آه حسرت­باری می­کشد. حسرت چه چیز را نمی­دانم. «فقط این نیست.» منتظر می­مانم. درگیرترم از زیرلفظی دادن برای شنیدن کلماتش. انگار می­فهمد. نفس کلافه دیگری می­کشد. «پسرخالمم اینجوری شده. خواهرزاده سهیلا هم». ابروهایم می­پرد. خنده­دار است. یعنی ویروس فراموشی دارد توی شهر شیوع پیدا می­کند؟! نیشخندی به حدسم می­زنم. مثل تب کریمه کنگو! که دو هفته پیش آمد و ۱۶ نفر را برد! پدرم توی اتاق منتظر است. که بروم رویش ۱۱ بار دیگر آزمایش خنده­دارم را پیاده کنم. «پروانه من باید برم. کاری نداری؟!» مغرورتر از آن است که نیش سرد کلامم را تاب بیاورد. به صفحه گوشی نگاه می­کنم. مادرم در پس زمینه بهم لبخند می­زند. چرا زنگ زده بود؟ که خبر بیماری خواهر و پسرخاله­ و خواهرزاده رفیقش را بدهد؟! بعداً. بعداً بررسی می­کنم.

می­روم سراغ آزمایشگاه. پدر همانطور نشسته وسط قاصدک­ها؛ قرص­های آلزایمری که کاشفش خودم هستم. می­نشینم کنارش. قاصدکی را می­گذارم روی سرش. سبکتر از آن است که حسش کند. به چشمانش نگاه نمی­کنم. می­ترسم قرص­ها اثر نکنند. زل می­زنم به زانوی شلوارش. چرا زانو انداخته؟ یادم می­آید همیشه مرتب و نونوار بود. الان باید بفهمم چه پدر دل­زنده­ای داشتم. الان! «بابا؟! ازم ناراحتی؟» سکوتی که منتظرش بودم بهم سیلی می­زند. چقدر متوهم شده­ام! قرص قاصدک! شنیده بودم تنهایی توهم می­آورد. «چرا ناراحت؟ چی کار کردی مگه؟» صدای تق گردنم یعنی سرم را زیادی سریع بالا آوردم. نیشِ گرفتگیِ گردنم را نادیده می­گیرم. هاله­ای درخشان از هوشمندی چشمانش را پوشانده. کلمات درست را پیدا نمی­کنم. «می­گم ینی… منظورم اینه که… بابا یادته من کی دنیا اومدم؟» باز سلامت عقلم را توی صورتم می­کاود. باز پیدایش نمی­کند. «آخر بهار! یعنی به خاطر دنیا اومدنت ناراحت باشم؟» دارد دستم می­اندازد؟! انقدر حالش خوب است که دستم بیندازد؟ کشیده شدن عضلات یکوری صورتش که همین را می­گوید. ادامه می­دهد: «اگه منظورت پروانه و جهنمه که… دروغ چرا. فعلا گیجم. حرفی ندارم. فرصت بده». دست سفید و نرمِ چروکینش را روی پیشانی­اش می­کشد. «نمی­دونم چرا سردرد دارم. چرا اینجوری­ام. کی اومدم اینجا اصلا؟ ساعت چنده؟» سرم را پایین می­اندازم. لابد سردردش به خاطر آزمایش احمقانه من است. که به طرز احمقانه­ای جواب داد. وقتی قرار است نسخه­ای حیاتی برای زندگی­ات بپیچی، مجبوری تا نظریه شدن فرضیه­ات، تمام تلاشت را –هر قدر هم احمقانه- بکنی. قاصدک را از روی سرش برمی­دارم. می­گذارمش کف دستم. مواضبم با عرق دستم خیس نشود. تمام امیدم بسته به گردِ سفید و نحیفی است که اگر خیس بشود چیزی ازش باقی نمی­ماند. «بابا یه سوال دیگه بپرسم؟ دستم نندازی باز.» سکوت بلاتکلیفی که جرات ندارم برای تشخیص نوعش سرم را بالا بیاورم حاکم است. «می­گم یادته مامان کی رفت؟» با احتیاط سرم را بالا می­آورم. نگاهم را آهسته­آهسته سمت چشمانش می­کشم. برای اولین بار در تمام این مدت، از خدا می­خواهم که یادش نیاید. چشمان گیجش خوشحالم می­کند. با برداشتن قاصدک فراموشی­اش برگشته. قاصدک را با احتیاط روی سرش می­گذارم. بلافاصله صدای نگرانش را می­شنوم: «نیما گفتم ساعت چنده؟ حالت خوبه پسرجان؟!» نفس آسوده و خنکی از سینه­ام خارج می­شود: «خیلی خوبم. عالی­ام.»

***

بچه که بودم مدتی هر شب خواب­های پریشان می­دیدم. یک روز مادرم کیف چرمی توگردنی کوچکی انداخت دور گردنم. گفت تویش حرزی است که ازم محافظت می­کند. من هم به تقلید از مادرم یک حرز از قاصدک­ها برای پدرم تهیه کرده­ام! جعبه گوش­پاک کنی را برداشتم، چندتایی قاصدک داخلش گذاشتم. دو طرفش را سوراخ کردم. با نخ مکرومه­بافی مادرم که سالها بود توی کشوی آخر دراور خاک می­خورد زنجیر کوچکی درست کردم و با جوال­دوز از دو طرف جعبه رد کردم. شد شبیه همان حرزهای توگردنی. فقط کمی بدقواره‌تر و یوقورتر! انداختم گردن پدر. حالا دیگر خیالم راحت بود که قاصدک­­ها به راحتی از بین نمی­روند. وقتی پدرم متوجه شد جعبه زشت و گنده­ای ازش آویزان است قیافه­اش دیدنی شده بود. «یعنی باید اینجوری برم تو کوچه­خیابون؟» جعبه را روی سینه­اش صاف کردم و چند ثانیه به شاهکار خودم زل زدم. «فعلا نرو تا یه راه بهتری پیدا کنیم.»

یاد دغدغه نگران­کننده­تری می­افتم. نمی­دانم تا کی ادامه دارد این بارش قرص­های آلزایمر. هرچند یک کیسه­ ذخیره کرده­ام. اما کم است. پدر معتقد است این کارها لازم نیست. و هر روز می­توانیم با باز کردن پنجره چند تایی قاصدک شکار کنیم. اما من به روزهای بارانی و برفی فکر می­کنم که هیچ قاصدکی از خانه بیرون نمی­آید. و من تنهای تنها به او زل زده­ام که نگاهش خالی است. حتی از یادآوریِ آن روزها هم می­ترسم. اگر به هر دلیلی قاصدک­های تو گردنی پدر از بین بروند…

شاید در وضعیت جدید بتوانم به پروانه برگردم. پروانه­ای که وقتی فهمید پدرم «بی­دلیل و همینطوری یکهویی» درمان شده متعجب بود. هرچه باشد من هنوز آنقدر خودخواه هستم که تمام قاصدک­ها را، تمامشان را –حد اقل فعلاً- فقط برای خودم بخواهم. برای پدرم که لایق تمامشان است. چرا باید کشفم را با دیگران در میان بگذارم. چه تضمینی وجود دارد که آن موقع این دارو احتکار نشود. شاید آن وقت، از نظر صاحبان قدرت، فقط افراد خاصی اجازه داشته باشند درمان شوند! به هر حال وقتی تو تعیین ­کنی چه کسی در چه زمانی مغزش کار کند، کنترل جهان بسیار راحت­تر می­شود دیگر! نه؟ با همه این­ها می­دانم که تا چند وقت دیگر خود به خود همه چیز لو می­رود. چرا عجله کنم؟

حالا که خیالم از ثبات حال پدر راحت شده باید به کار مهم­تری برسم. تا قبل از این نمی­شد. هی نگران بودم که الان قاصدک­ها کجا هستند. توانسته توی دستش حفظشان کند؟ روی شانه­اش مانده­اند؟ از روی سرش پایین افتاده­اند؟ تازه اینطوری برای خودش هم راحت‌تر است. با شرایط قبلی دست و پایش خیلی بسته بود. نمی­توانست راحت به کارهایش برسد. شاید در آینده برایش کلاهی درست کردم و تویش قاصدک جاساز کردم. اینطوری موجه­تر است. شاید هم راه دیگری پیدا کردم. بعداً به این ­ها فکر می­کنم. فعلا باید بروم ببینم سرچشمه قاصدک­ها کجاست. تا بارششان قطع نشده باید بروم. چند روز بود منتظر بودم.

پنجره­ اتاق من رو به کوچه پشتی باز می­شود. همیشه هم از همان پنجره قاصدک می­آید. قبلا به این کوچه می­گفتیم «کوچه­تنگه». عرضش فقط به اندازه­ای است که دو نفر کنار هم بتوانند تویش راه بروند. طولش هم حدود ۱۰ متر. در واقع فقط میانبری است برای نزدیک­تر کردن کوچه بنفشه به خیابان. تنها کاربردش همین است. البته یک کاربرد دیگر هم دارد. به خاطر تنگ بودن فضایش و جنس دیوار و کَفَش، اِکوی خوبی ایجاد می­کند. برای همین هم، «سید جلال»، دیوانه معروف و محبوب محلمان، گاهی می­رفت تویش می­ایستاد و از این بشکن­های دودستی که من هیچ وقت یاد نگرفتم می­زد. صدای بشکن زدن­هایش انقدر بلند و تیز بود که آدم را یاد ترقه­های کوچک قرمزی می­انداخت که با قرار دادن توی تفنگ­های سیاه قدیمی، نقش فشنگ مشقی را ایفا می­کردند.

در خانه ما رو به خیابان باز می­شود و من مدت­هاست گذرم به کوچه تنگه نیفتاده. یادم رفته بود فضایش همیشه کمی خنک­تر از جاهای دیگر است. قاصدک­ها کف کوچه را تا نصف فرش کرده­اند. از زیر پنجره ما تا کوچه بنفشه. نصفه دیگر کوچه به سمت خیابان هم، که من از همان طرفش آمده­ام، تک و توکی با بیخیالی پرسه می­زنند. باید کیسه بیاورم و همه­شان را جمع کنم. با نگاهی نگران از لابلایشان می­گذرم. مواضبم که پایم را رویشان نگذارم. امیدوارم بچه­ها به قصد بازی زیر پا لگدمال نکنندشان. یا آدم بزرگ­ها با بیخیالی.

در کوچه بنفشه قاصدک­ها پراکنده­اند و به خاطر رفت و آمد آدم­ها این طرف و آن طرف می­روند. چشمم دانه­دانه­شان را تعقیب می­کند. چند تایی بالای دیوار معدود خانه­­های قدیمی کوچه وول می­خرند. دو تایشان نشسته­اند روی تابلوی قرمز و رنگ­پریده «خدمات فنی همراز». یکی نشسته روی شانه پیرمرد ساک به دست وسط کوچه. یک دسته هم سعی می­کنند وارد سوپریِ کوچکی شوند که همیشه چراغش خاموش است و وسایلش غبار گرفته. اما انگار با استقبال خوبی مواجه نمی­شوند که راهشان را کج می­کنند و می­روند سمت تره­باری پر نور کنارش. کودکی دوچرخه­سوار روی سرازیری کوچه سر می­خرود؛ در هر چرخی که لاستیک دوچرخه می­زند، سه­چهارتایی قاصدک له می­شوند و مثل خاری توی چشمم می­روند. ناخودآگاه به سمتش هجوم می­برم. فریاد مضطربم از عقلم تبعیت نمی­کند و در می­رود: «وای! نکن! نکن بچه!» کودک که احتمالا به خاطر ایجاد حس رهایی بیشتر برای خودش، و به رخ کشیدن مهارتش، لنگ­هایش را توی هوا ولو کرده و تاب می­داد، با حرکت غیرمنتظره من کنترلش را از دست می­­دهد. اما قبل از این که بیفتد ترمز را می­گیرد و پاهایش را روی زمین ثابت می­کند. نگاهش هراسان و گیج است: «چیه آقا؟ چیه؟» سکون چرخ­های قاصدک­لِه­کُنَش، آرامش را به وجودم باز می­گرداند. تازه متوجه می­شوم چه اشتباهی کردم. شرمنده از حرکت نسنجیده­ام نمی­دانم چه بگویم: «آخه قاصدکا… گناه دارن حیوونیا… لهشون کردی. . !» و با دستم به لاستیک­ها اشاره می­کنم. کودک یک نگاه به من می­کند. یک نگاه به جسد له­شده قاصدک­ها لای چرخ­هایش. یک نگاه به قاصدک­های سرگردان توی کوچه. چینی به پیشانی عرق­کرده­اش می­اندازد: «آقا اینا که حیوون نیستن! جون ندارن.» بعد هم با عصبانیت سوار دوچرخه­اش می­شود و راه می­افتد. «آُسگل»ی که زیر لب نثارم می­کند را می­شنوم و دم نمی­زنم. شاید این کلمه درست­ترین وصف برای حال حاضرم باشد. کسی که راه افتاده معدن قاصدک­ها را پیدا کند چون معتقد است این قاصدک­ها هستند که پدرش را شفا می­دهند.

اجتماع قاصدک­ها در یک مسیر خاص بیشتر است. مسیری منتهی به کوچه نوبهار. وارد کوچه می­شوم. رفته­رفته تعدادشان بیشتر و بیشتر می­شود تا جایی که تعقیب کردن مسیر اصلی خیلی راحت است. موازی با مسیر سفید که ایجاد کرده­اندم می­روم. دو جوانک ظاهراً عاشق­پیشه دست در دست هم راهشان را درست از وسط مسیر سفید باز می­کنند. دخترک، لباس فرم سرمه­ای مدرسه به تن دارد. پسر هم عینکی گرد به چشم زده و دور سرش خالیست. البته یک طرف سرش خط نازکی از مو باقی مانده. حتما حالا به کف کتانی­های ست­کرده قرمزشان کلی قاصدک چسبیده. با عصبانیت بهشان زل می­زنم. متوجه می­شوند. وقفه­ای توی حرفشان ایجاد می­شود. با تعجب نگاهم می­کنند. می­ترسم مسیر سفید را کلا از دست بدهم. البته حالا کمی پراکنده­تر شده­. اما هنوز هم خواناست. نگاهم را از عاشقک­ها می­گیرم و به قاصدک­ها می­دوزم. به راهم ادامه می­دهم.

به کوچه بن بست و پهنی می­رسم. توی کوچه پر از قاصدک است. آنقدر زیادند که شبیه استخری از قاصدک شده­. از لابلایشان تکه­هایی از در بزرگ آبی­رنگی پیداست. در نیمه­باز است انگار. در انتهای کوچه همین یک خانه قرار دارد. نمی­دانم چطوری بروم سمت خانه که لهشان نکنم. مانده­ام با این استخر چه کنم. زنی با چادر گلدار از در خارج می­شود. پس از چند لحظه راهی بین قاصدک­ها باز می­شود. متوجه شلنگی می­شوم که در دست دارد. آب گرفته روی قاصدک­ها! برای همین است که دارند به سرعت محو می­شوند. از بهت این صحنه خشکم زده. زن با قرار دادن انگشتش روی دهانه شلنگ جریان پرده­ای و خروشانی از آب ایجاد کرده که به سرعت قاصد­ها را زیر می­گیرد و می­کشد. پیش از آنکه مرا ببیند خودم را پشت دیوار قایم می­کنم.

دیگر صدای شُرّه آب روی زمین نمی­آید. یواشکی سرم را داخل کوچه می­برم و نگاهی می­اندازم. جسد له­شده و خیس صدها قاصدکِ دست و پا طلایی با جریان آب وارد سوراخ راه آبی می­شود که وسط کوچه قرار دارد. درِ خانه همچنان نیمه­باز است ولی خبری از زن نیست. پاورچین­پاورچین وارد کوچه می­شوم. پرچم زرد رنگی روی دیوار کنار در نصب شده. با خط درشت قرمز رویش «یامهدی» نوشته. می­رسم کنار در. همینطور از لای در قاصدک بیرون می­ریزد. از توی خانه صدای گریه کودکی احتمالا خطاکار می­آید. مادرش دارد با کلافگی دعوایش می­کند. مثل مسخ­شده­ها توی خانه قدم می­گذارم.

خانه حیاط شلوغ­پلوغی دارد. درخت انجیری بر نصف بیشتر محوطه حیاط سایه انداخته. زیر آن هم ملحفه­ای سفید رنگی پهن است که در جای­جایش برگ درخت و انجیرهای سالم و نیمه له­شده کوچک به چشم می­خورد. و البته دسته­دسته قاصدک. آنقدر ساکنند که که انگار در آرامش عصر خنک پاییزی چُرت می­زنند. ساختمان قدیمی و نسبتا مخروبه­ای وسط حیاط است. دور خانه پر از قاصدک است. متوجه پنجره چوبی ساختمان می­شوم که از آن قاصدک جاری است. ناخودآگاه به سمتش کشیده می­شوم.

ریزش قاصدک قطع شده. روبروی پنجره می­ایستم. یک شاخه کوچک درخت انجیر خودش را چسبانده به شیشه. احتمالا اگر جلویش را نگیرند تا چند روز دیگر می­رود توی اتاق. قسمت­هایی از چهارچوب که لولای پنجره تویش قرار دارد پوک شده. کمی هم خرده چوب لبه طاقچه ریخته. طاقچه­ای که رویش چفیه­ای به عنوان طاقچه­پوش کشیده­اند. دستِ مردانه­ای بهش تکیه کرده. متوجه نگاه خیره­ای از توی اتاق می­شوم. یکه می­خورم. مرد میانسالی روی یک تخت فلزی دراز کشیده. سر و صورتش تقریبا خالی از موست و پر است از لک­های بزرگ و قرمزی که دورشان سفید است. دستش را به منظور نامعلومی به طرفم دراز کرده. چند تا کپسول اکسیژن و دستگاه­های عجیب­ و غریب دیگر دورش را گرفته. دیوار پشت کپسول­ها پر از عکس­های ریز و درشت مردانی با لباس خاکی است. چهره بعضی­هایشان آشناست. نمی­دانم کجا دیدمشان. شاید روی بنر رنگ­پریده­ای که سالهاست بالای در ورودی گلزار شهدای شهرمان نصب شده. شاید هم توی آلبوم عکس­های سربازی پدرم.

کنج اتاق یک پنکه فلزی قدیمی روی چهارپایه­ای چوبی قرار گرفته. بدون هیچ توجیهی روشن است و مستقیم رو به پنجره تنظیم شده. روی فرش لاکی و قدیمی اتاق چند تایی قاصدک وول می­خورند. نگاهم دوباره می­رسد به مرد. به رویم لبخند می­زند. لب می­زند: «بیا». با همین یک کلمه، نفس کم می­آورد. سرفه­اش می­گیرد. سرفه­اش می­گیرد و قاصدک سرفه می­کند. و مغزم چیزی که چشمم می­بیند را انکار می­کند. با هر سرفه مرد چند قاصدک از دهانش بیرون می­زند. سرفه­هایش ممتد است. در عرض چند ثانیه ده­ها قاصدک بیرون می­ریزد. سر جایم خشکم زده. باورم نمی­شود؛ سرچشمه قاصدک­های شفابخش، سینه ناسالم مردی است که نگاهش به کهنسالی درخت گردوی صدساله باغ مادربزرگم است. قاصدک­ها با شتاب از پنجره بیرون می­جهند. حالا حکمت وجود پنکه روشن کنج اتاق را درک می­کنم. هجوم قاصدک­ها توی صورتم، دیدن نگاهِ کهنسال مرد را برایم دشوار کرده. در هیاهوی این طوفان سفید، نگاه ساکنش مرا میخکوب می­کند. هراسان از هجوم رازهای روشن چمانش، پا به فرار می­گذارم. خودم را در حالی پیدا می­کنم که به دیوار کوچه­تنگه تکیه داده­ام و نفس­نفس می­زنم. نمی­دانم تمام آنچه دیدم خواب بود یا نه. قاصدک­ها کف کوچه سر می­خورند. انگار صدای خنده­های شیطنت­آمیزشان را می­شنوم. زنده­تر از چیزی هستند که فکر می­کردم.

***

ناگفته­های میان من و پدر چندین­برابر قبل شده­اند. وقتی راز سرچشمه قاصدک­ها را به او گفتم سرش را پایین انداخت و به دستان توی هم گره کرده­اش زل زد. درست ۴۵ دقیقه تکان نخورد. خاتمه سکوت عجیبش هم یک آه عمیق بود. بعد هم بلند شد و از خانه بیرون رفت. وقتی که تنها شدم سراغ آلبوم عکس­های سربازی­اش رفتم. نگاه کهنسال مرد لابلای عکس­ها می­درخشید. اما هیچ وقت نتوانستم چیزی از پدر بپرسم. توضیحی بیش از آنچه چشمانم دید نمی­خواستم.

بعد از آن روز بخشی از مغزم به خوابی عمیق فرورفته. قاصدک­ها هنوز می­آیند. و من دیگر می­ترسم توی چشم­هایشان نگاه کنم. می­ترسم ردی از آن نگاه شفاف و رازآلود تویشان پیدا کنم.

حالا دیگر مسئولیت حفظ و حراست از قرص­های شفابخش، برعهده پدر است. تصمیم راز باقی ماندن یا نماندنش را هم بر عهده خودش گذاشته­ام. تصمیم سنگینی است که از توان من خارج است.

دیروز شنیدم که تلفنی با پروانه صحبت می­کند. درباره خواهرش. و اینکه شاید راهی برای درمانش باشد. این­ها مقدمه­چینی است. می­شناسمش. نمی­تواند تک­خوری را هضم کند. می­دانم که به زودی افشاگری بزرگی صورت می­گیرد. صدای گوینده اخبار را از همین حالا می­شنوم: «رئیس قوه قضائیه، دستور بازداشت ۳ نماینده مجلس را، به جرم اخلال در بازار قاصدک­های شفابخش، صادر کرد. .».

مدتی است که خبری از بارش قاصدک­ها نیست. و این خیلی نگران­کننده است. نگران­کننده از دو جهت. یکی اینکه هرلحظه ممکن است با بذل و بخشش احتمالی پدر ذخیره­مان تمام بشود؛ دوم اینکه فکر می­کنم برای حل این بحران راهی ندارم جز مواجه شدن دوباره با آن نگاه کهنسال. چیزی که چند ماه است از آن فرار می­کنم.

در این چند ماهِ بعد از دیدار با سرچشمه، هر بار که به بازگشت به آن مکان فکر می­کنم رعشه­ای عجیب به تنم می­اُفتد. شاید پدر رفته باشد سراغش. اما نمی­توانم درباره­اش سوال کنم.

یاد داستان اصحاب کهف می­اُفتم. مردان غار حاضر بودند. جسمشان بود. در مکانی قابل دسترس. اما رفتن به آنجا و دیدنشان محال بود. رعب­آور بود. از شدت قداست رعب­آور بود. برای من حتی حرف زدن مستقیم درباره­اش نزدیک به محال است.

اما حالا قضیه فرق دارد. باید به قیمت خشک شدن هم که شده بروم سراغ آن مرد با آن نگاهِ روشن، و سرفه­های مقدس.

دیگر نیازی به تعقیب رد قاصدک­ها نیست. آدرس را به خاطر دارم. امروز البته کوچه خالی است. رد فرضیِ قاصدک­ها را که از دفعه پیش توی ذهنم مانده دنبال می­کنم.

می­رسم به استخری که حالا خالی است. دیدن آن کوچه پهن، بدون قاصدک، حس عجیبی دارد. همه چیز بیش از اندازه معمولی به نظر می­رسد. پرچم زرد دفعه پیش جایش را به پرچمی سیاه با یا حسینی سفید داده. جلوتر می­روم. اعلامیه­ای که روی در چسبیده چند وقتی از عمرش می­گذرد. کناره­هایش بر اثر باران یا شاید هم رطوبت، لهیده شده. ظاهراً تلاش کمی برای کندنش از روی در صورت گرفته. تلاش ناموفقی که نتوانسته نگاه کهنسال عکس روی اعلامیه را بکند. همان نگاهی که چند ماه پیش به من دوخته شده بود و من ناتوان از تحمل بار سنگین آن همه راز، فرار کردم…

حالا آن نگاه، با اعلامیه­ای زخمی قاب شده. و این یعنی دیگر پنجره هیچ خانه­ای قاصدک گریه نمی­کند. یعنی آن سینه پر قاصدک، آن سرفه­های سفید، و آن قاصدک­های شفابخش، همه و همه حالا زیر خروارها خاک هستند. بی­آنکه کسی معجزه­شان را شناخته باشد. بی­آنکه کسی حتی از وجودشان باخبر باشد. سرفه­های مقدسی که باقیمانده حافظه یک شهر، یک سرزمین را در خود پنهان کرده بودند. به ازای هر یادآوری چند سرفه سخت را تحمل می­کرد؟ نمی­دانم. حالا دیگر هرچه بود تمام شد. حالا دیگر به شمارش معکوس یادآوری پدر رسیدم…

تکیه­ام را به دیوار می­دهم. چشمانم را می­بندم. به این مصیبت سنگین اجازه می­دهم آرام آرام روی سرم آوار شود. چقدر نادانم که شانس ورود به غار مردان خدا را از دست دادم. غار عمیق نگاه مردی که قاصدک سرفه می­کرد. حالا چطور باید به پدرم بگویم؟ شاید به اندازه کافی قاصدک ذخیره کرده­ باشیم. اما تکلیف بقیه فراموش­کردگان چه می­شود. با ویروسی که هر روز یک قربانی جدید دارد…

نسیم لطیفی صورتم را نوازش می­کند. لمس نازکی را روی گونه­ام احساس می­کنم. چشمانم را باز می­کنم. سفید است. نشسته روی دماغم. چند تا پای سفید و نرم و نازک. انگار دو­سه تا دست و پای طلایی هم دارد! چشمان تشنه­ام متوجه یک دسته قاصدکی می­شود که کنار کفشم جا خوش کرده­اند. هیجان­زده به اطرافم نگاه می­کنم. در خانه بسته است. خط سفیدی از قاصدک را می­بینم که از سرکوچه عبور می­کند. به سمتش می­دوم.

جریان سریع هوا بر اثر دویدنم خط سفید را می­شکند. آرام می­ایستم. خط سفید هم آرام می­شود. تعقیبش می­کنم. چند کوچه، چند خیابان، چند محله، نمی­دانم. فقط می­دانم که خیلی دور شده­ام. انبوهی از قاصدک­ها جلوی در یک خانه قدیمی اجتماع کرده­اند. یک در قهوه­ای­رنگ. کنار در، پرچمی سبز با «یا مهدی» قرمز نصب شده. مرد جوانی یک کیسه بزرگ در دست دارد. قاصدک­ها را با عجله جمع می­کند و توی کیسه می­ریزد. با دیدن نگاه خیره من می­ایستد و توی چشم­هایم زل می­زند. یک کشف مشترک نگاهمان را به هم گره زده. بعد از چند لحظه گره را باز می­کند و می­رود. جلوتر می­روم. مقابل در می­ایستم. باد ملایم پرچم را به حرکت درمی­آورد. چشمانم را می­بندم و بی­حرکت می­ایستم تا نوازش پرچم را روی صورتم احساس کنم. آرزو می­کنم توی غار راهم بدهند. و زنگ را فشار می­دهم.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها