لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

مترسک | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

مترسک

سیدهادی رضویان

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

ستوده‌شده در نخستین دوره‌ی جشنواره‌ی داستانی فسون

پلک هایم باز می‌شوند. خانه نیمه تاریک است. هاله صدایم می‌زند:

"-علی!... ... علی!... کجایی؟... چراجواب نمیدی... ؟"

می نشینم روی مبل. قبل از این که هاله دوباره صدایم بزند بلند می‌شوم. می روم سمت اتاق خواب. در مثل همیشه بسته است. مکث می‌کنم. بی اختیار دوتقه به در می زنم. صدای هاله بلند می‌شود:

-"مسخره بازی در نیار… بیاتو کارِت دارم. "

در را باز می‌کنم. لولایش را همین دیروز حسابی روغن کاری کردم. هاله با لباس خواب گل منگولی‌اش طاق باز خوابیده روی تخت. انگشتهایش را فروبرده توی موهایش وبالای سرش قفل کرده. حسابی کلافه است. فکری می‌شوم. برمی گردم به ظهر، به صبح، به شب قبل، همه چیز همانطوری است که او دوست دارد. بدون کم وکاست.

-"مانا کجاست؟"

این را فقط برای این که حرفی زده باشم می‌پرسم. شاید هم برای ابراز وجود. اظهار پدر بودن. هاله زیر لب غرولند می‌کند. گمانم بدوبیراهی هم نثار کسی می کند:

-"فرستادمش خونه مامان "

-"برای چی؟"

پلک‌هایش از هم باز می‌شوند. نگاه تندی به من می‌اندازد. دوستش دارم. بیشتر از همه همین نگاهش را.

بالحن طعنه آمیزی می‌گوید:

-"یک وقت نپرسی چی کارت داشتم؟"

عذر خواهی می‌کنم. خودم را آماده شنیدن نشان می‌دهم. چند لحظه مکث می‌کند. انگشت سبابه‌اش را می‌گیرد سمت پنجره ومی گوید:

-"نمی ذارن بخوابم"

به پنجره نگاه می‌کنم. که پشت پرده کلفت وتیره‌ای پنهانش کرده ایم. از ترس حتی یک باریکه نور. چیزی که هاله همیشه می‌خواست.

آرام می‌گویم:

-"نور اذیتت می‌کنه؟"

جواب نمی‌دهد. حدس دیگری می‌زنم:

-"اگه سروصدای ساختمون بغلیه فکر کنم ... ... "

حرفم را قطع می‌کند:

_"چی می‌گی واسه خودت، گنجشک ها، .…. گنجشک‌ها نمی‌ذارن بخوابم. "

با تعجب می‌پرسم:

"- گنجشک ها؟"

-"آره بابا. میان می‌شینن پشت پنجره یک ریز نوک می‌زنن به شیشه. "

می روم سمت پنجره. گوشه پرده را کنار می‌زنم. طوری که گنجشک‌ها نپرند. به بیرون نگاه می‌کنم. خبری از گنجشک‌ها نیست. گوشه پرده را رها می‌کنم. حالا در یک قدمی هاله‌ام. با آن اندام متناسب وزیبا وموهای طلایی بلند که قشنگ پخش شده‌اند روی بالشت. ساق‌هایش را به فاصله کمی از هم باز کرده. قدری جلوتر می روم. آرام می‌گویم:

-"دیدم ... چیزی نبود"

زیر چشمی نگاهم می‌کند:

-"چی چی رو نیستن .…. تا دوثانیه پیش رو مخم بودن. "

-"آخه برای چی میان به شیشه نوک می‌زنن؟"

پوزخند می‌زند:

-"اینو ایندفعه که اومدن ازشون می‌پرسم"

-"حالا تو مطمئنی گنجشکه؟"

کف دست‌هایش را می‌گذارد روی پیشانی اش.

-"اوف ... حرف زدن باتو چه فایده‌ای داره؟... اصل قضیه رو ول کردی چسبیده به چی ... حالا گنجشک یاهر کوفت دیگه‌ای. یه بلایی سرشون بیار... "

به پنجره نگاه می‌کنم. فکری می‌شوم. لب می‌پیچانم. حرفی نمی‌زنم. می‌آیم سمت درِ اتاق خواب. دستگیره را می‌گیرم. می پرسم:

-"مانا کی برمی گرده؟"

با بی حوصلگی می‌گوید:

-"بعداز شام"

برمی گردم سرجای خودم، روی مبل. دراز می‌کشم. صورتم را می‌چسبانم به نرمی بازویم. این طوری احساس آرامش می‌کنم.

دردی توی گردنم می‌پیچد. به ساعت نگاه می‌کنم. قدری خوابیده ام. باریکه نوری از لای در اتاق خواب زده بیرون. سراغ اتاق کوچکی که برای خودم دست وپا کرده‌ام می‌روم. سایه هاله از لای در افتاده توی راهرو. دارد لباسش را عوض می کند. با آهنگ ترانه مورد علاقه‌اش هم خوانی می‌کند. هاله از اتاق بیرون می آید. عاشق رنگ‌های روشن است. خوب می‌پوشد. خوب راه می‌رود. حسابی به خودش می رسد. روسری‌اش را بدون گره انداخته روی سرش و پشت گوش‌ها بند کرده است.

انگشتش را می‌لغزاند روی گوشی. خطوط پیچیده‌ای می‌کشد تا قفل صفحه‌اش باز شود. صورتش توی نور صفحه برق می‌زند. به خصوص چشمهایش. چیزی را با سرعت می نویسد. چند لحظه بی حرکت خیره می‌شود به صفحه گوشی. لبخند پررنگی می‌زند. اصلا متوجه من نیست. دوباره گوشی را لمس می‌کند. سرش رابالا می‌گیرد. دارد گوشی را می‌گذارد توی جیب مانتویش. نگاهم می‌کند. کتابم را برداشته ام. همینطور صندوقچه کوچکم را. حالا به هم نزدیک تریم. بی اختیار به هم خیره می شویم. لبخند می‌زند. به دستم نگاه می‌کند.

-"من نیستم توهم براخودت خوش بگذرون "

حالت تضرع والتماس تصنعی به خودش می‌گیرد. می‌گوید:

-"علی جان!تورو خدا ... این گنجشک‌ها خیلی رو اعصابن یک کاریشون بکن"

منتظر پاسخم نمی‌ماند. از کنارم رد می‌شود. طوری که گرمای تنش را حس می کنم. سر پنجه طول اتاق را طی می‌کند. وتوی تاریکی راه پله گم می‌شود.

از صندوقچه‌ام سیگاری برمی دارم. با فندک قاب طلایی. بااین‌ها کیف عالم را می‌کنم برای خودم. می روم توی بالکن. سیگاررا روشن می‌کنم. دود را با لذت تمام می‌دهم تو. نگهش می‌دارم. طوری که سرم گیج می‌رود. بعد تمامش را می دهم بیرون. چشم هایم را تنگ می‌کنم. پک دیگری به سیگارم می‌زنم. آتش نوک سیگار گر می‌گیرد. سرخ وسرخ‌تر می‌شود. بعد رنگ می‌بازدو روبه تیرگی می رود. بالکن دلبازی داریم. می‌شود حتی توی آن دوسه قدم راه هم رفت. اطراف را نگاه می‌کنم. چشم انداز خوبی هم داریم. چشمم به قاب پنجره اتاق خواب می افتد. چهارتا گنجشک نشسته‌اند روی لبه باریک پنجره. دقیق می‌شوم. هاله راست گفت. قشنگ دارند نوک می‌زنند به شیشه. همه با هم. اما نامنظم. سیگارم را خاموش می‌کنم. دود آخررا توی بالکن بیرون می‌دهم. می‌روم به اتاق خواب. آرام گوشه پرده را کنار می‌زنم. خودم را توی شیشه می‌بینم. گنجشک‌ها روی دامنه تصویر من نشسته‌اند وکارخودشان را می‌کنند. می‌نشینم روی تخت. رو انداز هاله افتاده گوشه تخت. انگار تازه خریده است. هاله راست می‌گوید. اتاق که ساکت باشد. صدای گنجشک‌ها روی اعصاب است. روی تخت دراز می‌کشم. همان سمتی که هاله می‌خوابد. پاهایم را دراز می‌کنم. چشم می‌دوزم به سقف. عطر هاله هنوز توی اتاق است. انگشت هایم را قفل می‌کنم پشت سرم. باید فکری کنم برای گنجشک ها. هاله موقع خوابش که برسد تحمل ذره‌ای سروصدا را ندارد. از جایم بلند می‌شوم. دوباره پشت پنجره می‌روم. پرده را کنار می‌زنم. گنجشک‌ها می‌پرند. وروی سیم‌های برق روبرو می‌نشینند. رویشان به پنجره است. انگار منتظر ند من بروم تا دوباره برگردند. روی تخت می‌نشینم. دلم برای مانا تنگ شده است. به همین زودی. توی همین زمان کمی که ندیدمش. باید بروم دنبالش. دارد غروب می‌شود. باید زنگ بزنم به مادر هاله. به محض این که شامش را خورد می‌روم دنبالش. بچه‌ها هر قدر هم که مادر بزرگشان را دوست داشته باشند˛هواکه تاریک می‌شود. دلشوره می‌گیرند. هوس خانه خودشان را می‌کنند.

گنجشک‌ها دوباره ضرب گرفته‌اند روی شیشه. لعنتی ها. نمی فهمم چه از جان ما می خواهند. انگار یک نفر دائم باید بایستد پشت پنجره. چند لحظه به پنجره نگاه می‌کنم. واقعا مسخره است. این که کسی مجبور باشد مداوم بایستد پشت پنجره تا شر گنجشک‌ها از زندگی مان کم شود. دست به چانه می‌برم. چیزی توی ذهنم شکل می‌گیرد. خودم هم درست نمی‌دانم چیست. به قول هاله ممکن است باز از آن راه حل‌های مسخره‌ام باشد. می‌روم توی هال. دست به کمر می‌زنم. تمام خانه را از نظر می‌گذرانم. خودم هم درست نمی‌دانم دنبال چه هستم. آشپزخانه را هم گز می‌کنم. تندی می‌آیم سمت اتاق خواب. بعد اتاق کوچک خودم. وبالاخره می روم توی اتاق مانا. چیزی هست که فقط بعد از پیدا کردنش می‌توانم بگویم خودش است. همان چیزی است که دنبالش هستم. برق را روشن می‌کنم. مثل همیشه همه چیز سر جای خودش است. عروسک ها. بازی‌های فکری. توپ ها. مانا همه چیز دارد. برایش خوشحالم. به قفسه عروسک‌ها نزدیک می‌شوم. تک تک آن‌ها را نگاه می کنم. حس می‌کنم به چیزی که دنبالش هستم نزدیک شده ام. چشمم به عروسک کوچکی می‌افتد. باید خودش باشد. برش می‌دارم. دست‌ها وپاهایش راحرکت می دهم.

دست‌هایش را می‌شود کاملا بالا برد. یادم نیست چه کسی این را برای مانا خریده. خوب براندازش می‌کنم. ازقفسه کتابهایم حلقه نوار چسب پهنی برمی دارم. به اتاق خواب می‌روم. پرده را کاملا کنار می‌زنم. پنجره را باز می کنم. خاک شیشه را با دستمال می‌گیرم. عروسک را می‌گذارم روی شیشه وجابجایش می کنم. بالاخره جای مناسبش را پیدا می‌کنم. پاهایش را جفت می‌کنم به لبه قاب و بدنش را با دست‌های باز وروبه بالا با دوسه ردیف نوار چسب پهن ˛محکم می چسبانم به شیشه. سفتی چسب را دوسه بار امتحان می‌کنم. مو لای درزش نمی رود. احساس غرورمی کنم. پنجره را می‌بندم. پرده را می‌اندازم. هوادیگر تاریک شده است. خبری از گنجشک‌ها نیست. نفس بلندمی کشم. فردا عصر حتما هاله خواب خوبی دارد.

***

تازه از اداره رسیده ام. روز سختی داشتم. حسابی خسته ام. در اتاق خواب بسته است. با لباس اداره پهن می‌شوم روی مبل. دست وپاهایم را ورز می‌دهم. پلک هایم خود بخود بسته می‌شوند. هاله صدایم می‌زند:

-"علی!... علی. !. خونه‌ای؟"

صدایم را صاف می‌کنم.

-"آره تازه رسیدم"

-"یک لحظه میای؟"

صدایش لحن بدی ندارد. به سمت اتاق خواب می‌روم. دستگیره را می‌گیرم. دو تقه به در می‌زنم.

-"اوف ... ... کشتی منو بااین مودب بودنت... بیا تو"

در راباز می‌کنم. انگشت‌هایش را قفل کرده پشت سرش.

-"مرسی... واقعا مرسی... نمیدونی چه خوابی کردم امروز"

بدون این که منتظر جواب بشود می‌گوید:

-"چیکارشون کردی؟"

بعدانگشتانش را شکل تفنگ می‌کندومی گیرد رو به من:

-"بنگ ... بنگ؟"

زیر لب می‌گویم:

-"مانا کجاست؟"

-"دوباره لج کرد برم خونه مامان بزرگ"

به نشانه تایید سرم را تکان می‌دهم.

-"نگفتی چیکارشون کردی؟"

-"مهم نیست"

برمی گردم تا از اتاق بروم بیرون. یک لحظه می‌ایستم. رویم را به سمت هاله برمی گردانم. پشت به من دراز کشیده روی تخت. دوست دارم هر لحظه نگاهش کنم. وازنو عاشقش شوم. چیزی توی قلبم می‌جوشد. چند لحظه به اندام زیبایش نگاه می کنم. فقط حیف. حیف که چشمانش را نمی‌توانم ببینم. ضربان قلبم حسابی تند شده است. بی دلیل به پشت سرم نگاه می‌کنم. بعد دو قدم بر می‌دارم به سمت تخت. یک نفس عمیق می‌کشم. عطر هاله انگار توی تمام رگ وپی‌ام می‌دود. چیزی توی دلم زنده می‌شود. حس در آغوش گرفتنش. درآغوش گرفتن هاله‌ای که با سختی زیاد بدستش آوردم. وبا چنگ ودندان دارم نگهش می‌دارم. به آرامی می‌خزم روی تخت. یک لحظه بی حرکت می‌شوم. حتی نفس هم نمی‌کشم. هاله حرکت نمی‌کند. شاید خوابیده باشد. دستم را دراز می‌کنم. انگشتانم بی اختیار می‌لرزند. بازویش را به آرامی لمس می‌کنم. ممکن نیست متوجه من نشده باشد. برای همین جرات پیدا می کنم. قدری خودم را جلوتر می‌کشم. دوباره بدنش را لمس می‌کنم. این بار قدری بیشتر. انگشتانم را می‌لغزانم لای موهایش.

هاله یکمرتبه می‌پرد. نیم خیز می‌شود روی تخت. نگاهش را با غیظ می‌دوزد به من:

-"چیکار داری می‌کنی؟"

انگار رنگم پریده. دست هایم دیگر مال خودم نیستند. انگار بی اذن من کاری کرده اند. خشک شده‌ام روی تخت. چشم از هاله بر نمی‌دارم. چند لحظه همین طور سپری می‌شود. تا این که بالاخره هاله پشت می‌کند به من. تا جایی که می‌شود از من دور می‌شود وروانداز را تا روی سرش می‌کشد. چندلحظه طول می‌کشد تا خودم را پیدا کنم. از تخت می‌خزم پایین. به هال می‌روم. پهن می‌شوم روی مبل. پلک هایم را می‌بندم. چیزی به گلویم فشار می‌آورد. نباید ناراحت باشم. تقصیر خودم است. رفتار خوبی نداشتم. نباید زیر قرارمان می‌زدم. صدای هاله می پیچد توی سرم:

-"دستت به من بخوره طلاقم رو می‌گیرم. طرف من بیای طلاقم رو می گیرم. "

حق طلاق راسرعقدبرای خودش برداشته است. دوسه سالی خوب بود. خودم نفهمیدم یکمرتبه چرا عوض شد. یکهو زد زیر همه چیز. جمع کرد که برود. انگار مانا اصلا برایش مهم نبود. اما برای من همه چیز مهم بود. هم هاله، هم مانا وهمه چیز. هنوز هم هست.

دوباره بلند می‌شوم. امروز باید تکلیفم را روشن کنم. اینطوری نمی‌شود. بالاخره ما زن وشوهریم. به زور هم که شده...

دست به دستگیره می‌برم. یاد مانا می‌افتم. یاد چمدان بنفش هاله که چند ماه پیش همین جاکنار دیوار قدراست کرده بود. هاله حرفش را عملی می‌کند. هر حرفی که باشد. دستم از دستگیره جدا می‌شود. بودنش خوب است. هم برای من. هم برای مانا. حتی اگر...

حس می‌کنم دست وپایم دارند از کرختی در می‌آیند. انگار تازه دارند می شوند مال خودم. هوس سیگارمی کنم. یک نخ از صندوقچه بر می‌دارم. می‌روم توی بالکن. سیگارم راروشن می‌کنم. بر می‌گردم سمت پنجره اتاق خواب. خودم را می چسبانم به نرده بالکن وخم می‌شوم تا از نزدیک‌ترین فاصله ممکن بتوانم عروسک را ببینم. از دیروز تا حالا حسابی گردوخاکی شده. انگار سال هاست که آن جاست. دست‌هایش تا بیشترین حدممکن کشیده شده. و چسب‌ها بدنش را کیپ شیشه کرده اند. پک عمیقی به سیگارم می‌زنم. چشم از عروسک بر نمی‌دارم. صورت بی حالتی دارد. بدون لبخند. باخودم فکر می‌کنم تا کی می‌شود اینطوری سرپا نگهش داشت واین که خوش به حالش. خوش به حالش که هیچ دردی را حس نمی‌کند.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها