لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

نترسی‌ها، مرجانم | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۹ تیر ۱۳۹۸

نترسی‌ها، مرجانم

زهره عواطفی حافظ

سمت راست تصویر روی گوشی، دقیقا بالای انگشت شستم سرش را پایین انداخته و به آرامی گوشه های روسری حریر کرم قهوه‌اش را روی هم میزان می‌کند.

آخری ها فهمیده بود وقتی گوشی‌ام را اینطوری روبرویش نگه داشته ام، دارم فیلم می‌گیرم.

تا گوشی را می‌گیرم جلوی رویش روسری‌اش را پیدا می‌کند و آرام آرام با آن دستهای چروکیده و لرزان مرتبش می‌کند و روی موهای یکدست سفید و کم پشتش می‌گذارد. روی ابروهای پر و نامرتبش که جوگندمی شده و بالای آن حفره پر چروکی که چشمانش ته آن شده اندازه یک عدس دست می‌کشد و به من نگاه می‌کند. یعنی به صفحه گوشی که آن لحظه داشتم از او فیلم می‌گرفتم. انگار راضی شده است. توی دوربین خیره شده و هیچ چیز نمی‌گوید. همانطور که سرم را چسبانده‌ام کنار صورتش می‌گویم: «خوبی عزیر؟» اهوم می‌گوید. یعنی جان ندارد خیلی حرف بزند.

آنروز صبح هم دیالیز بود. دوباره داروی خارجی حافظه‌اش تمام شده بود و داشت حواس پرت می‌شد. مینو که از جلویمان رد شد گفتم: «عزیز این دختر لاغره کیه؟» بدون اینکه چشم از صفحه گوشی بردارد گفت: «لاغر؟! تو لاغری»

صدای خنده مینو شنیده می‌شود. دوربین در دستم تکان می‌خورد. «عزیز این لندوک لاغره یا من؟» بدون اینکه بخندد خیلی جدی می‌گوید‌: «تو لاغری» و فیلم تمام می‌شود. فیلم بعدی را پلی می‌کنم. دراز کشیده رو به پنجره پشت به ما.

«مینو ناهار چی داریم؟» این را که می‌گوید، دلم آرام می‌شود. این بازی هر روزمان است. می‌ترسیم یادش برود و یک روز دیگر هیچ کداممان یادش نیاید.»

دوباره شروع می‌کنم: «عزیز، مادر می‌گه اسم منو تو گذاشتی. راسته؟»

همانطور که پشتش به من است می‌گوید: «زشته؟»

دوربین به سمت خودم برمی‌گردد. دارم دسته موهای سیاه چتری‌ام را در تصویر سلفی‌ام مرتب می‌کنم: «نه عزیز خیلی قشنگه. نگفتی چرا این اسم؟»

بدون اینکه تکانی بخورد می‌گوید: «سال قحطی بود. آرد نبود. همه گشنه مونده بودن–»

«آره آره همون موقع که مامانتون گوسفند کباب می‌کرد براتون جای نون ولی سیر نمی‌شدید.» دوربین را چرخانده‌ام سمتش و این را می‌گویم.

«سربازا نزدیکی‌های داهات اتراق کرده بودن. به ما گفته بودن سربازا غولن، آدم خورن.» آرام آرام چرخید به سمتم و دست راستش را گذاشت زیر سرش و ادامه داد: «یواشکی رفتیم تا ته درختای سپیدار. از اونجا چادراشون پیدا بود.»

چشمم افتاد به دست چپش که داشت روی ملافه تخت می‌کشید. گل های ملافه را با دست می‌خواست جمع کند. فکر می‌کرد آشغال است و آنقدر دست می‌کشید تا چیزی پیدا کند. انگشتانش کشیده و لاغر با ناخن هایی کوتاه شده و مرتب است که همین طوری هم دو برابر ناخن های کوتوله من است. رگهای سبز و کلفت زیر پوست چروکیده و خشک شده‌اش مثل نهرهای خالی از آب تابستانهای باغ، کم‌جان و بی‌رمق بود. ظرف وازلین را با یک دست بر داشتم و شروع کردم به چرب کردن دستش. می‌دانستم باقی قصه چیست هزار هزار بار برایم تعریف کرده بود ولی پرسیدم: «خوب بعد چی شد؟ دیدیدشون؟»

«از دور ولی رفیقم رفت جلو. من می‌ترسیدم.»

همزمان که داشت باقی ماجرا را می‌گفت، دستش را از زیر سرش درآورد و داد دستم که یعنی این دستم را هم چرب کن.

«سربازه بلند بود. خیلی بلند مثل غول. از لای درختا دیدما.»

این جا را همیشه با هیجان می‌گفت. به گمانم از خودش در می‌آورد آخر سرباز آلمانی چطور می‌تواند به یک بچه پنج ساله بگوید ببم جان منم آدمم نترس و بعد نان گرده‌ای که نرمتر از آن را عزیز تا امروز ندیده از جیب لباسش در بیاورد به او بدهد.

گفتم: «مثل کیک؟»

باز هم مثل همیشه می‌گوید: «نه خیلی خوشمزه بود نرم، عین کره تو دهن آب می‌شد.»

پرسیدم: «خوب این چه ربطی داشت به اسم من؟»

انگشتان دستهایش را در هم فرو کرد و گذاشت روی شکمش. همانطور که تاق باز خوابیده بود چشمهایش را بست و ادامه داد.

«اسم مادر رفیقم مرجان بود. چشماش سبز و پوستش سفید بود. خانم بود خانم. علم و ادب مرجان خانم، در و صدف مرجان خانم»

فیلم تمام می‌شود.

نوبت من است. گان صورتیِ رنگ‌و‌رو رفته را از دست پرستار می‌گیرم و می‌پوشم. دستم را ضد عفونی می‌کنم. همه جا پر از صدای بوق و هورت کشیدن هوا از توی لوله هاست. پرستارها نشسته اند پای پرونده ها و تند تند چیز می‌نویسند. دست راست دومین تخت. سرش باندپیچی است. توری روی باند، لاله گوشش را جمع کرده و کبود شده. قلب کوچک روی مانیتور زیر عدد ۱۱۲ می‌تپد. دستهایش را بسته‌اند به میله تخت و لوله‌ها دهانش را باز نگه داشته‌اند. سرم را می‌برم کنار صورتش. لبم را می‌چسبانم روی گونه فرو رفته‌اش.

«عزیز، عزیز، نترسی ها، مرجانم، دختر عاطفه، دختر دخترت، من اینجام…»

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها