یادم نیست این جملهی «آلبرکامو» را کجا خوانده ام و مطمئنم هم نیستم آن را دست نقل میکنم یا نه، اما جان کلام را هرگز فراموش نخواهم کرد. کامو میگوید: ادبیات جستجویی پایان ناپذیر برای یافتن پاسخ این پرسش است که چرا زندگی همهی انسانها به خودکشی ختم نمیشود؟ ما با تمام دلتنگی ها، ملالها و شادیهای مان همچنان زندگی میکنیم و در پشت سر تنها چیزهای کوچکی باقی مانند که در لابه لای انبوهی از خاطرات خاک گرفته میدرخشند. چیزهایی مثل آن گویی بلورین در دست «همشهری کین» که در واپسین لحظهی حیات او را به یاد سورتمهی کوچک دوران کودکیاش و عکس غنچهی گل رز روی آن میاندازد… چیزهایی مثل چوب پنبهی در بطری در داستانی زیبا از «ریموند کارور» که آخرین لحظههای زندگی چخوف را ترسیم میکند. کارور در میان تمام حوادث شب مرگ چخوف، چوب پنبهای را که از در بطری بیرون پریده و گوشهی اتاق افتاده و پسرک خدمتکار را گیج کرده است، مهم تر از همه چیز مییابد… چیزهایی مثل تپه هایی در درهی «ایبرو» که از دور شبیه فیلهای سفید هستند و ناگهان درمیان دعوای زن و مردی دربارهی سقط جنین سر در میآورند…
داستانهای «خسرو دوامی» در مجموعهی «هتل مارکو پولو» دربارهی چنین چیزهای کوچکی است، خورده ریزهایی که از عبور زندگی بر جای مانده اند. مثل لکههای درشت روغنی که بعد از عبور کامیونی اسقاط برآسفالت برجای مانده باشند. اما گاه همین خرده ریزها و نشانههای کوچکاند که باعث امتداد زندگی میشوند. ستارههای درخشان کوچکی که با کشیدن خط باریکی میان آنها صورت فلکی زندگی هرکدام از ما ترسیم میشود.
به گمان من دو داستان در این مجموعه از بقیه درخشانتر بودند و نویسنده توانسته بود با خورده ریزههای زندگی آدمهای قصه اش، صورت فلکی کامل تری را ترسیم کند. این دو داستان «هتل ماکو پولو» و «آقای مشکاتی» یعنی داستان آغازین و پایانی مجموعه هستند. گرچه دیگر داستانها نیز بسیار تاثیرگذار و در مواردی حتا تکان دهنده اند، اما این دو داستان ساختار و سیمای کامل تری دارند و بنا براین کوشش من بر این خواهد بود تا کل مجموعه را بر مبنای داستانهای اول و آخر آن بررسی کنم.
داستان «هتل ماکوپولو» لحظاتی از زندگی سه رانندهی تاکسی مهاجرایرانی ست، در شهری برکرانهی اقیانوس. لوکیشن و آدم هایی که تقریبا در تمامی داستانهای دوامی ثابت اند، چنان که حتا راننده تاکسی دیگری که بسیار شبیه آدمهای همین داستان است، در داستانی به نام «شاهد» ظاهر میشود. اما چیزی که بیشتر و عمیق تر از اینها در تمامی داستانها تسری یافته، نشانههای ملال و تنهایی ست. اندوهی که زیرکانه از غم غربت و ناستالژی وطن فراتر رفته و خود را ساخت دردی جهانی و مشترک نزدیک میکند.
داستان با تصویری زیبا و تکان دهنده آغاز میشود، هنری که خسرو دامی نیز مثل نویسندگان ابژکتیو آمریکایی در آن تبحر فراوان دارد ـ و خدا را صد هزار مرتبه شکر که سرانجام این دم مسیحایی در یکی ازنوادگان کیومرث نیز در گرفت! ـ این تصویر چنین است: سه رانندهی بر روی سقف تاکسی، رو به آسمان دراز کشیدهاند و سیگاری را دست به دست میگردانند. آنها منتظر فرود هواپیما و نوبت سوار کردن مسافران هستند. حسین، رانندهای که یک طوطی دارد، نگران مادر خود است که درایران رو به مرگ است اما راهی برای برگشت بی خطر به وطن نمییابد. تقی آدم متفاوتی ست که بسیار کم در باره او میدانیم و همین ذائقه مان را برای شناخت او بیشتر تحریک میکند. اما شخصیت اصلی همان راوی بی نام داستان است. آدمی که حتا یک کلمه دربارهی خود، جز این که دانشجو ست نمیگوید اما تمامی نشانههای داستان دلالت بر خار ناپیدایی دارند که قلب او را میخلد. حفرهای که از آن سخن نمیرود اما وجود آن را در جان او احساس میکنیم و به همین دلیل است که اندوه او میتواند اندوه همهی ما باشد. چنین است که وقتی داستان را دوباره میخوانیم در آستانهی این تصویر آغازین از خود میپرسیم این سه مرد وقتی به آسمان خیره شدهاند به چه فکر میکنند؟
کمی بعد اتفاقی در داستان میافتد. یک زن با نام لاله در داستان ظاهر میشود. راننده تاکسی خانم ظاهرا زیبایی را سوار میکند. از قضا زن یک ایرانی از آب در میآید که چند سال پیش در این شهر درس میخوانده است. به یکبار همه چیز تغییر میکند. ملال و سرگردانی رنگ میبازد و دلیلی برای زندگی کردن و نه فقط زنده بودن یافت میشود. هیجان راوی جوان داستان وقتی کیف زن را که توی تاکسی او بر جای مانده، وارسی میکند فراموش نشدنی است. امیدی که او را وا میدارد تا روز بعد هم به دنبال لاله رود، قلب خواننده را هم گرم میکند. اما در آن روز بارانی وقتی راننده لاله را مقابل ویلایی اعیانی پیاده میکند و مردی چاق او را در آغوش میکشد، رویاهای شیرین به پایان میرسد. اما تکان دهنده ترین لحظه آن جاست که زن جوان کرایهی لحظات شیرینی را که راننده تاکسی با او گذرانده است، مقابلش میگیرد. راننده دست زن را پس میزند و درحال که زیر باران خیس شده است میگوید: «هر موقع کاری داشتین به من زنگ بزنین» یک دنیا امید و تنهایی در این جمله نهفته است.
تقریبا ساختار تمامی داستانهای این مجموعه چنین است. یک فانکشین ((FUNCTION بنیادین که به جهان داستانی خسرو دوامی انگیزهی حرکت میدهد. آسمانی یک دست خاکستری که ناگهان زنی چون شهاب لحظهی در آن میدرخشد و بعد ناپدید میشود. در داستان «آقای مشکاتی» رویا ، همسر «آقای بوستانی» نقش چنین فانکشنی را بر عهده دارد. برای مدت کوتاهی زندگی ملال زدهی آدمهای داستان را جلا میدهد و بعد گم میشود. در داستان «مهتاب» این نقش بر عهدهی زنی زیبا و شگفت انگیز به نام مهتاب است که تقریبا تمامی افراد یک گروه را شیفتهی خود میکند و بعد به طور اسرار آمیزی ناپدید میشود. داستان «دیدار» هم دربارهی مقالات با زنی ست در رویاهای مرد اسطورهی عشق و زیبایی بوده است، اما اینک اندام از شکل افتادهی او همهی رویاها را در هالهای از تردید فرو میبرد. در داستان «شاهد» زنی از السالوادور با نام «مارتا» چنین نقشی را بر عهده دارد. زنی که در کافهی رانندگان ایرانی کار میکند و همه را و بیش از دیگران، راوی داستان را فریفتهی خود کرده است. اما سرانجام همچون «آئورا» ی «کارلوس فوئنتس» در کالبد پیر زنی مسخ میشود… زنان اثیری محو شونده کهن الگوی داستانهای این مجموعه است. داستان هایی از شهر فرشتگان، اما فرشته هایی گرد و خاک گرفته که گاه در غبار گم میشوند.
خسرو دوامی در این مجموعه نشان داده که نویسندهای ابژگتیو است که تصویر و دیالوگ، زبان داستانی او را میسازند، بنا براین نشانههای بصری مهم ترین امکان ارتباطی با افقهای جهان متن او ست. ترشیح دستگاه نشانه شناختیای که دوامی در کتاب خود میسازد مستلزم کتابی قطور تر از اصل اثر است، بنا براین من دراین جا فقط به ساز و کار نشانه شناختی و آناتومی داستان «هتل ماکوپلو» میپردازم.
مجموعهی نشانههای بر سرگردانی و بی قراری دلالت دارند. آدم هایی که در هیچ کجای این جهان جایی ندارند و تنهایی و انزوای آنها نیز شکلی از سرگشتی است. نخستین نشانهای که براین مفهوم دلالت دارد حرفهی «رانندگی تاکسی» است. آدم هایی که پیوسته در خیابانهای شهر میرانند بی آن که هرگز به مقصدی برسند. « فرودگاه» ، محلی که در آن کار میکنند نیز نماد آشکاری از این وضعیت است. نقطهای که همه آدمها در آن درحال گذار و سفراند. نویسنده ترمینال تاکسیهای فرودگاه را «سازمان ملل» مینامد، محلی برای گرد آمدن آدم هایی از نژادها و ملیتهای گوناگون. نشانهی بعدی « هتل» است، مکانی برای توقفی موقت. جالب آن که نام هتلی که رانندهی تاکسی لاله را به آن جا میبرد «مارکوپولو» است، نام معروف ترین مسافر تاریخ. مردی که نه در دربار چین و نه در ونیز جای برای آرمیدن او بود. « پل ها » یکی از لوکیشنهای اصلی این داستان هستند، جایی برای عبور. همین طور کافه هایی که فقط لختی میتوان در آن جا آسود. لاله هتل را به «خانهی ارواح» تشبیه میکند، ارواح سر گردانی که بی شباهت به آدمهای سرگردان داستان نیستند. حسین، یکی از رانندگان تاکسی سگ یا گربه نگه نمیدارد، او همیشه مثل ملوانان و دزدان دریای سرگردان در دریا، یک «طوطی » همراه خود دارد. پرندهای که او نیز بومی آن سرزمین نیست و حتما کسی او یا اجدادش را به آن جا آورده است. «اقیانوس » از موتیفهای اصلی داستان است. پهنهای بی کران که نگاه به آسانی در آن گم میشود و نشانهی بی نظیری برای لمس سرگردانی آدمها میتواند باشد. اقیانوس بستری ست که راههای آن چون شعاعهای دایره غیر قابل شمارش است.
آدمهای دوامی حتا در کیفیت ظاهری خود نیز ثابت نیستند. مثلا حسین کلاه گیس بر سر میگذارد و در صحنهی پایانی داستان راوی برای نخستین بار چهرهی واقعی او را میبیند. این اشباح بی قرار به هر منزل تازهای که میرسند درهای آن را بسته مییابند. چنان که پیشتر هم اشاره کردم هر زن و امید عاشقانهای که در فضای داستان ظاهر میشود سرانجام یا ناپدید میشود و یا سرخوردگی عمیق تری را به دنبال میآورد. همهی رویاهای درخشانی که در ذهن آدمها وجود دارد در جایی از داستان رنگ میبازند. وقتی راننده تاکسی از لاله درباره تهران میپرسد با توصیفی نا امید کننده رو به رو میشود. هتل مارکوپولو و هیچ یک از جاهای دیگری هم که در خاطرات لاله باقی ماندهاند آن فروغ و حس زیبایی را که در خاطرات او میدرخشد، ندارند. او وقتی به رستوران مورد علاقهاش میرود با درهای بستهی آن رو به رو میشود. حتا مردی که سرانجام او را آغوش میکشد به هیج وجه مردی ایدئال به نظر نمیآید، مردی چاق و احتمال مغروق درمناسبات بیمارگون پیراموش.
گفتم زنان قصههای خسرو دامی تقریبا همگی رازوار و پوشیده درهالهی ابهام اند. اما در نگاهی کلی تر این راز وارگی به ماهیت داستانها نیز سرایت یافته است ؛ تردید و حیرتی که در زبان، ساختار و طرح داستانها تنیده شده است. در داستان آقای مشکاتی ما از راز خانهی همسایه بی خبریم، خانهای که گویی نفرین شده است و همه ساکانش را به نوعی نابود میکند. راز زندگی رویا و شوهرش نیز هرگز گشوده نمیشود. ما نمیدانیم میان رویا و یکی از زنان هم کلاسی همسرآقای مشکاتی درگذشته چه رابطهای وجود داشته است که این دو بعد دیدن یگدیگر چنان برآشفته میشوند.
به گمان من زیباترین داستان راز آمیز این مجموعه قصهی «شاهد» است. این داستان رابطهای بینامتنی با رمان شگفت انگیز «همزاد» اثر «فیودور داستایوفسکی» و «آئورا» اثر «کارلوس فوئنتس» بر قرار میکند. رانندهی تاکسیای که مثل داستان نخست راوی داستان است با حوادث عجیبی روبه رو میشود و درنهایت این تردید را برای او و ما پدید میآورد که همزادی در زندگیش وجود دارد. گربهی دوست داشتی او که مدتی ست گم شده است در خانهی مارتا، دختری که راوی به او علاقمند است به تعدادی بی شمار تکثیر میشود ـ گربههای رمان آئورا را به خاطر میآورید؟ ـ اما شگفت انگیز تر خود این دخترلاتین تبار است که گویی وجودی دوگانه دارد و گاه در هیئتی جوان و گاه پیر ظاهرمی شود؛ هرچند بافت داستان کاملا واقع نما و ابژکتیو است و این تأثیر آن را دو چندان میکند.
خوانش این وجه از داستانهای خسرو دوامی مرا به یاد قصههای سینمایی « دیوید لینچ» و جملهای از او میاندازد، آن جا که میگوید: « معماها زیبا ترین چیزهای جهان اند.» برای دوامی نیز معما جذاب است. اما معماهایی که در فراسوی گره گشایی یک قصهی سادهی پلیسی ایستاده اند. این خود معما و جادوی راز است که برای او جذابیت دارد. گویی این معماها نیز مثل زنان داستانهای او برای این ظهور یافتهاند تا لختی یک نواختی و بیهودگی زندگی تکراری و ملال زدهی آدمها را بشکنند. معماهایی که به تعبیر «یوری لوتمان» منتقد بزرگ روس در برابر اتوماتیزم هستی مقاومت میکنند و طرحی نو درمی اندازند. از این روی معماها سر شار از جوهرادبیت و فرایندهای آشنایی زدایی هستند و مگر نه این که ادبیات یافتن منظری نو به هستی مکرر است؟ در فضای داستان هایی که آدمها چون ارواحی سرگردان به دور خود میچرخند، معماها و زنان راز آمیز تنها نقطههای روشن هستی هستند.
وقتی «ارنست همینگوی» از کوه یخ حرف میزند و زیبایی شکوهمند داستان را با آن مقایسه میکند و میگوید زیبایی داستان نیز مثل کوه یخ در آن است که فقط یک هشتم آن بر روی اقیانوس دیده میشود، من به یاد «سقراط» میافتم. سقراط نیز در ساده ترین مناسبات روزمره زندگی، معنای هستی را میبیند. او از یک هشتم پیدا به هفت هشتم نا پیدا میرسد و با حرف زدن دربارهی آنها میکوشد این معناها را کشف کند. چنین است مرزهایی میشکنند، داستان جوهری از شناخت و فلسفه مییابد و گفتگوهای سقراطی به شکل داستان در میآیند.
داستانهای خسرو دوامی نیز مثل آثار استاد قصه نویسی آمریکا، همینگوی بزرگ بخش عظیمی از هستی خود را پنهان میکنند. این داستانها چنان ساده و سر راستاند که چون ماهی لغزانی از تحلیلهای فرمی میگریزند. بنا براین مثل منتقد حیرانی که داستانهای همینگوی را به چوبی محکم و صاف و تراش خورده توصیف کرد، من نیز در توصیف قصههای دوامی فقط میتوانم سرم را بخارانم.
دوامی در زبان و طرح و ساختار داستانهای خودد بنا را بر این گذاشته است که خیلی کم به ما بگوید، مثل همان زنان و معماهایی که کلید گشایش و حل آنها را به سوی اقیانوس پرتاب میکند و تنها لذت مغازلهای کوتاه را به ما میبخشد. او فقط نشانه هایی زیبا را مینماید و بازسازی چیستی داستان را بر عهدهی خود ما میگذارد. داستان هایی که فقط میتوان به آنها فکر کرد و به تحلیل و ایدهای شخصی دربارهی شان رسید. درست مثل زندگی. کدام فیلسوف یا داستان نویسی توانسته حرف آخر را درباره معنا و چیستی زندگی بزند؟ زندگی با همه پیچیدگیهای سادهی خود، ادامه دارد و هر کدام از ما فقط به ایده و قانونهای شخصی مان دست مییابیم.
بنا براین تنها چیزی که دربارهی تحلیل فرمی داستانهای دوامی میتوانم بگویم این است که او سازندهی صدای سکوت است. فرمی که بزرگترین دست آورد خود را صیقل زدن هر چه بیشتر سیمای زندگی روزمزه میداند تا همچون آینهای هر کدام از ما بتوانیم تصویر خود را درون آن ببینیم. از این جهت صورت داستانهای او فلسفی ترین گونه و فرم داستانی است، زیرا از یک سوی مثل زندگی ما را به خویشتن جذب میکند و از سوی دیگر از معنا شدن میگریزد. کشاکشی سرشار از لذات تنانی که ما را به یاد داستانهای زیبای «آنتوان چخوف»، «ارنست همینگوی»، «ریموند کارور»، «توبیاس وولف»، «حنیف قریشی»، «جان آپادایک» و بسیاری دیگر میاندازد.
خسرو دوامی در بازیهای بینامنتی خود در چند داستان دست به آزمایش هایی زده است که وقتی دربارهی این مجموعه سخن میگوییم نمیتوان از کنار آنها گذشت. این آزمایشهای در ایجاد توازیهای جسورانه میان برخی از نامدارترین داستانهای شاهنامه و قصهای امروزین شکل گرفته اند. نخستین داستان از این دست "رودخانهی تمبی" است که در آن نویسنده با محور قرار دادن قصهی ناپدید شدن کیخسرو، میکوشید داستان چند رفیق حذبی و ناپدید شدن یکی از آنها را روایت کند. چنان که گفتیم فانکشن ناپدید شدن که بیشتر در مورد زنان اتفاق میافتد از موتیفهای اصلی داستانهای این مجموعه است، اما در داستان رودخانه تمبی این کنش بر عهدهی یک مرد قرار گرفته، هرچند زن راز وار داستان مثل دیگر قصهها همچنان حضور دارد که در این قصه لیلا نقش آن را ایفا میکند. زنی مثل همیشه کم حرف و با جذبهای جادویی که چند مرد را پروانه وار به دور شعلهی لرزان شمع وجودش جمع میکند.
در داستان سیاوش نیز یکبار دیگر از همین تمهید استفاده شده است. اما این باریک گروه تئاتری هستند که قرار است داستانی از شاهنامه را اجرا کنند و به نوعی در زندگی واقعی شان نیز جان و معنای همان قصه را بازی میکنند. این دو داستان دوامی را میتوان ستایشی ازادبیات کهن پارسی ودر عین حال آزمایشی نوآور دانست.
به گمان من تمام داستانها و نوشتههای هرنویسنده چکیدهی یک حرف است و وقتی همه آثار او را زیر و بالا میکنیم و حرف هایش را هضم میکنیم و جان کلامش دست مییابیم، سرانجام تنها یک جملهی بنیادین باقی ماند. مثلا تمام آثار «هاینریش بل» با همهی تنوع فرمی و گسترهی موضوعی رشک انگیز آن، در نهایت به این جمله میرسد که، چگونه میتوان به انسانها عشق ورزید؟ یا تمامی حرف «آلبر کامو» این است که چگونه میتوان پوچی زندگی را تاب آورد و همچنان از زیستن لذت برد؟
اگر چه نمیشود تنها با یک کتاب دربارهی نویسندهای قضاوت کرد، اما آنچه از همین مجموعه داستان بر میآید آن است که جملهی کلیدی خسرو دوامی گریز از ملال و دلتنگی و سرگردانی است. ملال زندگیای سخت و یکنواخت و دلتنگی که شاید خود آدمهای داستانهای او نیز نمیتوانند رنگ طیفهای آن را باز شناسند و از همین روی است که سرگردانند. گاهی برآن نام غم غربت میگذراند و گاه اندوه تنهایی. بنا براین تنها به رازی دل میبندند، گرچه در پایان مثل روای داستان خرگوش نمیدانند خود گناهکارند یا کسی بی رحمانه از پشت به آنها خنجر زده است یا چون آقای مشکاتی به کمان طلایی ادرار خود خیره میشوند و در وهمی گنگ گم میشوند.