لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

پاکنویس به دلخواه | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۹ شهریور ۱۳۹۸

پاکنویس به دلخواه

مهرنوش قادریان

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

بر روی تخت دو نفره‌ی هتل، دختر دراز و رنجور، در حالیکه دهان دره می‌کشید خم شد و از روی زمین پای تخت، بلوزطرح دارچسبان وکوتاه مک لین را با اندکی تلاش وکشش به تن کرد، وهمچنان که به خود کش وقوس می‌داد، محیای دهان دره‌ی بعدی شد، بوی گند توالت، اتاق را بر داشته بود، دختر نگاهی به مرد جوانی که هنوز روی تخت خواب بود انداخت، این بار دهان دره به صورتش حالتی آکنده از نفرت وخستگی داد وچانه‌اش از خشم جمع شد ودندان‌هایش را به هم سائید، زیرلب گفت: عوضی، و به انگشت چسب خورده دست چپ مرد نگاه کرد، هنوز قطرات خشکیده و سیاه شده‌ی خون روی دستش به چشم می‌خورد چند قطره هم به روی زیر پوش سفیدش چکیده بود، با خود گفت: دست و پا چلفتی‌ی چلمبز، در نوشابه را هم نمی‌تواند باز کند، پول چسب را از حلقومت می‌کشم بیرون، و مصمم ازجایش برخاست و قوز کمرش را راست کرد، قرمصاغ الاغ داغونم کرد، و در حالیکه دو دستش را به دو سوی هیکلش باز می‌کرد به سوی شلوار ولو شدهی مردکه روی صندلی جا مانده بود رفت، روی میزمقابل صندلی، لیوان‌های خالی نوشابه بود و بالای آن آئینه بی قواره ونه برازآویزان شده بود، ازدرون آئینه او می‌توانست مرد خواب را ببیند، بی صدا دست در جیب قلمبهی شلوار کرد وکیف پول تا شو را بیرون کشید و آنرا گشود، هر چند مزدش را قبلا گرفته بود اما به مرد گفته بود که پول چسب را از او می‌گیرد و مرد گیج به خیال اینکه دختر شوخی می‌کند با لودگی خندیده بود، کیف بوی کهنه گی وشوری می‌داد، او بی درنگ دو اسکناس زرد شدهی موجود در کیف را برداشت، و دوباره به مرد نگاه کرد تا مطمئن شود که همچنان خواب است، خواب بود‌، دخترمی خواست کیف را به جیب برگرداند که متوجه عکس زن ومرد خندانی شد که در مشمای کیف قرار داشت.

زن درون عکس با موهائی کوتاه ونازک که گیرهی کوچکی به فرقش زده بود، چهره‌ای ساده و روستائی وار داشت اواز همه چیز بی خبر، و به همین دلیل خوشحال بود. و مرد، پیدا بود با دست پاچگی خود را به زن چسبانده ودست در گردنش انداخته وخنده‌ای تصنعی بر لب نهاده است. دختردر سکوت فقط به عکس نگاه کرد. آن گاه کیف را تا کرد ودوباره در جیب چپاند، ودندانهایش را بهم فشرد. یکی از آن‌ها آماسیده بود ودرد می‌کرد.

سوسک بزرگ و بد ترکیبی که سعی می‌کرد دیده نشود کژ کژ کنان از روی میز به روی دیوارجهید انگار بال داشت و آن سوسک را کریه المنظرتر می‌کرد، دختر چندشش شد، اویکی از لیوان‌ها را که‌اند ک ته مانده‌ای نوشابه داشت برداشت تا آن را سر بکشد چشمش به حلقه‌ی ازدواج مرد که خونی شده بود افتاد حلقه از پشت ذره بین لیوان درشت‌تر به چشم می‌خورد دختر بی معطلی آ ن را به انگشت وسط دست خود فرو کرد. برایش گنده بود. او به جز حلقه‌ای که برای جلوگیری از بارداری داشت هیچ وقت حلقه‌ای دیگرنداشت.

دختر خود را در آئینه دید. سر برگرداند نوک زبانش را بیرون آورد وتف کوچکی انداخت. او خود را دوست نداشت. به سرعت برق شال و کتش را پوشید. برای آنکه سر و صدا نکند، کفشهای پاشنه بلند لق لقی‌اش را در دست گرفت و اتاق را ترک کرد.

پا به خیابان گذاشت، دم در هتل سه گنجشک به یک تکه کیک کپک زده مسلسل وار نوک می‌زدند. هتل سرنبش خیابان قرار داشت و در امتداد آن وسط خیابان، جگرکی، کافه، قنادی و خشک شوئی بود سر نبش دیگرخیابان، بیمارستان و آزمایشگاه وداروخانه قرار داشت، در آزمایشگاه زن جوان درون عکس همراه مادر شوهرش منتظر گرفتن جواب آزمایشش بود، هر دوزن بی تاب بودند، مادر شوهرنذر کرده بود اگر خدا بزرگوارانه جوابش را بدهد، یک پسر بی مادر را داری کند، اوکه سر هوو رفته بود تنها دو سال شوهر داری کرده بود، شو هر جوان مرگ شده بود، اما هووتا وقت سربازی تنها پسر، زنده مانده بود، یکسال بعد سرباز زن گرفته و اوهرگز اقبال بچه داری را پیدا نکرده بود، زن جوان بی حوصله گفت: چقدر هوا سرده، سرمای روزی بی خورشید، گزنده بود، و دماغ دختر را می‌سوزاند، از کافه‌ای بوی خوش قهوه می‌آمد بخار گرمائی مطبوع شیشه‌های کافه را پوشانده بود چند نفر با خوشی گپ می‌زدند و قهوه می‌نوشیدند.

دختر ها کشید و بخار سردی از دهانش در هوا محو شد، خیابان شلوغ بود، عابرین پیاده به سرعت راه می‌رفتند تا از سرما فرار کنند، ماشین‌ها راهی محل کارشان بودند، پسر بچه‌ای گل فروش با سر تراشیده و دست وصورتی کبره بسته وقاچ قاچ با کت ژنده همراه دختر کم سال‌تر از خودش که لچک ضمختی با گره‌ی کج به سر بسته بود، لا بلای ماشین‌ها می‌لولیدند وهمچون مرغان دریائی لب ساحل که با آمدن موج به کناری می‌جهند با سبز شدن چراغ به کناری می‌جهیدند و شخصیت‌های فیلم‌های وطنی منتخب جشنواره‌ها را در خاطر زنده می‌کردند، ازدها نه‌ی دکانی بوی جگر کباب شده دل‌ها را آب می‌کرد، وای که چقدر داروخانه دور بود، کفش‌های سم دار، سوزش و درد درونی و بی سرو سامانی، دختر را وادار به لنگیدن می‌کرد‌.

اگر چند سال پیش همکلاسی‌اش او را سر و سامان داده بود و خانواده متعصبش اجازه داده بودند که او دخترازغربت بگیرد، شاید حالا چندتا بچه‌ی پنج،شش ساله داشت، همکلاسی سال‌ها بود به شهرش برگشته، و شاید حالا چند تا بچه‌ی پنج و شش ساله داشت، شاید هم در هتلی خواب بود و دختری نابکارکیفش را خالی می‌کرد، گربه‌ی سیاه و نحیفی با یک چشم کور، پای درخت تنومند بی برگی می‌شاشید، دور درخت را با کامواهای رنگین قلاب بافی کرده بودند تا درخت از گزند سرما در امان باشد. درخت درخواب بود. دختر بی حواس وغرق، تنه‌اش محکم به زن چهل وپنج ساله‌ای برخورد کرد، تعادلش را از دست داد، وکیف دستی‌اش پخش زمین شد. پو ل‌های خرد، مداد چشم و رژلب به هر طرف قل خوردند. اوبا دیدن زن چهل ساله جیغ بلندی کشید و فریاد زد، خانم جان شما!… چرا… آخر چرا؟… بخار نفس، اشک داغ و آب دهان ودماغ در آن هوای سرد بی آفتاب از صورت دختر راه افتاد، زن به ظاهر چهل ساله فقط به او نگاه می‌کرد.

وسط دو نبش خیابان زن جوان خوشحال وخندان با در دست داشتن جواب آزمایش همراه مادر شوهرش پا به خشک شویی می‌گذاشتند تا کت وشلوارمردشان را بگیرند، بوی شیرینی تازه اشتهایشان را تحریک می‌کرد وای که چقدر خوشمزه بود خوردن شیرینی با قهوه‌ی تلخ در صبحانه خوری‌ی هتلی مجلل وگرم، کلاغی از شاخه‌ی درخت مقابل خشک شوئی قار قار کنان به طمع شکار بچه گربه‌ای پرید، سر این نبش، مرد جوان ژولیده حال با زیر پیراهنی پا به خیابان گذاشت، بچه گربه‌ی رها شده‌ای کنار جوی خیابان میو میو می‌کرد، مرد پایش به پلاستیک آشغالی گیر کرد وسکندری خورد، بازویش را به دیوار تکیه داد‌، دختر را در چند متری خود دید که در حال داد وبیداد بود، به سمت او دوید، ولی او هم با دیدن زن به نظر سی وهشت ساله، با چشمان بهت زده و درمانده فریاد زد آخر چرا… چرا و با بیچارگی به زانو افتاد وگریست. یکی از سکه‌های در به در دختر زیر قدم زن جوان از حرکت باز ایستاد. زن خم شد تا آن را بر دارد اما با شنیدن قیل وقال کنجکاوانه با قدم‌های سریع به سوی صداها گام برداشت. مرد با دیدن زنش قصد فرار کرد ودختر چون او را شناخت خم شد تا به بهانه برداشتن محتویات کیفش دیده نشود. زن جوان هاج و واج به دختر خم شده که حلقه‌ای آشنا به انگشت بد زبان داشت چشم دوخت‌، حلقه یگشاد از انگشتان باریک او درآمد وچرخید ودر جوی پر لجن کنار خیابان افتاد. تلخی‌ نمک در گلوی زن جوان شیرینی برگه‌ی شادی را کشت ومچاله کرد وبه زمین انداخت وباد سرد آن را اندکی با خود برد. گیج ومنگ به مرد گفت: تو که گفته بودی می‌روی ماموریت! و به زن سال خورده‌تر ازچهل نگاه کرد و با دردی جانسوزو صدای گرفته گفت: آخر چرا؟

مادر شوهر در گوشه‌ای ایستاده بود وانگشت می‌گزید وبا اخم پر حرف از زن جوان‌تر از سن حقیقیش می‌پرسید چرا؟ زن خوب مانده آرام و بی تفاوت نگاهی به شلوغی خیابان، ترافیک وسرو صدای بوق ماشین‌ها انداخت، ماشین قراضه‌ای سرش را کج کرده بود و از آن طرف خیابان سعی می‌کرد خودش را به محل پارک مقابل هتل برساند، کلاغ دم سیاهی روی شاخه درخت تنومند نشست وقار قارکرد، ابو قراضهی فرسوده با زور و چندین بار فرمان عوض کردن خود را بین دو ماشین گنده‌ی جاروکش شهرداری چپاند، مرد جوانی با موهای پر پشت فلفل نمکی و صورتی بچه گانه، چالاک از ماشین بیرون پرید وبی توجه به بوق وفحش وانگشت‌های سایرین، به سمت آدم‌های ما دوید، چهار تن، آنی وتنها آنی، از غوغای خویش فارغ شدند وچشم به صداها دوختند، صدایی نبود!

مهر، هما وار در آسمان بود و بر بام مناره‌ها می‌چرخید، از یکی از ماشین‌ها صدای بهشتی‌ی بانوئی می‌آمد که می‌خواند: «آورده خبر راوی کو ساغر و کو ساقی، دوری به سر اومد، از او خبر اومد»، دختر جوان سراز زمین بلند کرد، وبا دیدن فلفل نمکی نیم خیز همچون پرنده‌ای که بال‌هایش را از دهان نهنگی آزاد کرده است پر پر زنان به سوی او پرید، چقدرزنده و زیبا بود!، او خوشحال بود، فلفل نمکی فریاد شادی بر آورد وگفت که پنج سال است وجب به وجب خیابان‌ها را بدنبالت می‌گردم ودراین صبح روشن با خود عهد کردم که اگر نیافتمت در آسمان‌ها پیدایت کنم، دختر خواست گله مند حرفی بزند، فلفل نمکی گفت: «آمده‌ام هیچ مگوی»( حضرت مولانا) و با صدائی پر مهر و نوازشگردست دراز کرد و گفت: بیا برویم، دختر گفت: «من پر از بال وپرم»( سهراب سپهری)، مادر شوهربرگه را از زمین برداشت صافش کرد و به مرد جوان داد، زن جوان به همسرش نزدیک‌تر شد ودرحالی که اشک می‌ریخت در گوشش گفت: بالاخره بعد از این همه سال، مثبته، مرد جوان برگه را بوسید وگریست، زن پنجاهی، به راهش در خیابان ادامه می‌دهد، نبش خیابان تصادف وحشتناکی رخ داده است، ابو قراضه‌ای زیر چرخ ماشین گنده‌ی جاروکش شهرداری له ولورده شده راننده وبچه‌های پنج وشش ساله‌اش مرده‌اند زن باردارش را خونین وسرشکسته از ماشین خارج می‌کنند جیغ می‌کشد و شوکه است، از ماشین صدای آواز بهشتی‌ی بانوئی می‌آید که می‌خواند: «تو‌ای ساغر هستی به کامم ننشستی»، زن بارداراو را می‌بیند فریاد می‌زند چرا…‌ راننده ماشین گنده‌ی جارو کش شهرداری پریشان وبه سر زنان جمعیت را می‌شکافد تا به ضعیفه برسد و باصدای بم وحشیانه فریاد می‌زند چرا… دختر جوان به داروخانه می‌رود، داروساز او را نزد پزشک بیمارستان می‌فرستد، نسخه پیچیده شده بیماری مرگبار اوست، وعلت مرگ خوشحال نبودن، زن بی اعتقاد به سال، سرنبش می‌پیچد تا وارد خیابان بعدی شود، بوی خوشی در فضا پیچیده است، بوی نان تازه، چند آکواریوم با ماهی‌های قرمز، دم در مغازه‌ای گذاشته شده است و آهنگ شاد برایشان پخش می‌شود ما هی‌ها بی حرف می‌رقصند، زن نگارنده با خود می‌اندیشد این چرک نویس را باید پاکنویس کرد، خوب است اگر مرد جوان همسرش را با خود به ماموریت ببرد، آن جا چلو کباب بخورند و مرد با وجودی که چربی خون داردکمی نان چرب چلو کباب را بخورد و همسرش به اوبگوید «ای سر به هوای من» چشم مادرت را دور دیده ای؟ وبا شیطنت وشیرینی، خودش لقمه‌ای نان چرب لای کباب را در دهان او بگذارد.

در بازگشت خبر بارداریش را به مادر شوهرشش که در حال چرب کردن دست‌های پسر گل فروش است، بدهد، ودخترک را که برای کبوتر‌های بچه کردهی ایوان دانه می‌پاشد ببوسد، زنبورها شهد بهار نارنج را بمکند، مرد به گل‌ها آب دهد، وهوا را که پر از تازگی‌ی عطر گل‌های آب پاشی شده است‌، ببوید‌، فلفل نمکی –دختر جوان را به بیمارستان ببرد تا جراحی کند وزخم چرک و حلقه را در بیاورد و رانندهی ماشین جاروکش شهرداری خیابان‌ها را پاکیزه کند.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها