لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

چشم‌های لرزان | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۵ مهر ۱۳۹۸

چشم‌های لرزان

علی لشنی زند

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

صدای دانیال می‌آمد.‌ سلیمان به وحید نگاهی انداخت،‌ گفت:

‌- دادا‌۱ مگه کَری،‌ نمی­شنُوی دانیالی دارِد چِه­چِه قرآن می­خونِد؟ وَخی. ‌۲

وحید به ساعت دیواری،‌ نگاه کرد.‌ بیست دقیقه به ده بود.‌ وحید از روی تخت بلند شد و جوراب‌هایش را از داخل پوتین بیرون ‌آورد.‌ ایستاده یک لنگه جوراب را به پا کرد.‌ زانوی راستش را به سینه چسباند تا لنگه دوم جوراب را پا کند که صدای وحشتناکی از دیوارهای اتاق بلند شد.‌ زمین می­لرزید.‌ اتاق در تاریکی غرق شد.‌ احساس می­کردم یک شبح سنگین و سیاه روی ساختمان افتاده است.‌ دیوارها نعره می‌زدند.‌ سایه‌ی وحید را در تاریکی دیدم که به سمت راهرو فرار می‌کرد و در حجم عظیمی از تاریکی و صدا ناپدید شد.‌ من و سلیمان همچنان زیر تخت‌ها پناه گرفته بودیم.‌ دو دستم را به لبه‌های تخت گرفته بودم که مبادا تخت،‌ بیرون پرتم کند.‌ زمین همچنان می‌لرزید.‌ از پنجره‌ی اتاق،‌ پنجره‌ اتاق‌های دیگر را دیدم.‌ هیچکدام نور نداشتند.‌ صدای ضجه زدن زن‌ها و گریه‌ی بچه‌ها،‌ خبر از اتفاق شومی می‌داد که یک گوشه از دنیا فرو ریخته است.‌ انگار که زمان،‌ ثانیه‌ها را چندیدن مرتبه تکرار می‌کرد.‌ سلیمان چشمانش را بسته بود و زیر لب وِرد‌۳ می‌خواند.‌ ترسیده بود.‌ مثل من و همه‌ی دیوارها و تخت‌ها که به خود می‌لرزیدیم.‌ ظرف­های غذا،‌ یکی یکی می‌افتادند و صدای درینگ درینگ فلزی‌شان در گوشم زنگ می‌زد.‌ به یک­باره زمین ساکت شد.‌ زمین مثل زنی بود که از ساختمان صد طبقه به پایین سقوط می‌کند و مدام جیغ و فریاد می‌کشد و وقتی که نقش زمین می‌شود،‌ دیگر کوچک‌ترین صدایی از زن بلند نمی‌شود.‌ سلیمان چشمانش را باز کرد.‌ صدای هیچکس در سالن نمی‌آمد.‌ سلیمان از راه‌پله‌ی پشت‌بام بالا رفت و جلوی راه‌پله داد زد:

‌- آ دانیاله‌…‌ دانیال‌…‌ پس تو کوجای؟ آ بیا پاین‌۴‌…‌ نگهبونی چی چی اِس!؟ یالا بینم چلمنگ‌۵‌‌! بمونی اون وقتِس که کارت ساختِس.

سلیمان پایین آمد و با پا ظروف غذا و گچ‌های ریخته شده را زیر تخت‌ها فرستاد.‌ بلند شدم و اسلحه خودم و بچه‌ها را برداشتم.‌ دانیال از پشت‌بام،‌ پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌آمد.‌ صورتش رنگ باخته بود و نفس نفس می­زد.‌ انگاری که مرگ را دیده باشد.‌ بلند بلند می‌گفت:

‌- یا الله‌‌! یا الله‌‌! یا الله‌‌!

سلیمان چراغ‌قوه را برداشت و داد زد:

‌- آ میگما لباس گرم یادِدون نَرِدا‌۶،‌ اسلحه و مهماتم بیارین با خوددون‌۷.

شال را دور گردن انداختم و از راهرویی که حالا تنگ‌تر به نظر می‌رسید،‌ بیرون رفتیم.‌ به محض رسیدن به حیاط،‌ اولین چیزی که به چشم می‌آمد،‌ نور ستارگان بود که در این شب تاریک و سرد،‌ انگاری نورانی‌تر شده بودند.‌ سلیمان با دست به جلو پرتم کرد و گفت:

‌- یالا بینم‌…‌ وسط حیاط‌…

همه سربازها و پرسنل،‌ کنار پرچم ایستاده بودند.‌ آژیر آمبولانس‌ها و دزدگیر خودروها،‌ از صدا نمی‌افتاد.‌ کم‌کم سرمای استخوان سوز،‌ خودش را نشان می‌داد.‌ روی کوه‌ها را برف پوشانده بود.‌ صدای کوبیدن درب کلانتری بلند شد.‌ امیرحسین به سمت دژبانی رفت.

تلفن همراه در جیبم زنگ می‌خورد.‌ پشت سر امیرحسین رفتم که در دژبانی از موقعیت استفاده کنم و جواب تلفن را بدهم.‌ به اتاق دژبانی رسیدیم.‌ امیرحسین دریچه را باز کرد و من تلفن همراه را از جیب بیرون آوردم.‌ پسر عموی پدرم بود.‌ تلفن را جواب دادم.‌ صدایش قطع و وصل می‌شد.‌ از صحبت‌هایش فهمیدم که مرکز زلزله عراق بوده و بزرگی زلزله بالای هفت ریشتر ثبت شده.

مردم پشت در هجوم آورده بودند.‌ با لگد به درب آهنی می‌زدند.‌ جلوی دریچه رفتم.‌ پشت دریچه سیل جمعیت داد و بیداد می‌کرد.‌ صورت بیشتر آن‌ها خونی شده بود.‌ امیرحسین دریچه را بست و گفت:

‌- علی،‌ تلفنت رو بده.

گوشی را به امیرحسین دادم.‌ دانیال وارد دژبانی شد.‌ گفت:

‌- اوف‌…‌ وُلِک‌۸‌…‌ عجب جوگه­ایی‌۹ پشت درِ،‌ خدا به دادمُون برسه!

امیرحسین گفت:

‌- لعنتی وصل نمی‌شه.‌ تمام شبکه‌ها قطع شدن.

دانیال خندید و گفت:‌ نیت کن کوکام‌۱۰.‌ اول باس‌۱۱ نیت کنی. امیرحسین گفت:

‌- یه لحظه حرف نزن،‌ آشخور‌۱۲.‌ بوق خورد.

تلفن،‌ بوق‌های آخرش را می‌زد که امیرحسین گفت:

‌- سلام بابا‌…‌ بابا،‌ امیرحسینم‌…‌ امیرحسین.‌ خواستم بگم اینجا زلزله اومده‌…‌ من خوبم‌…‌ اراک هم لرزیده؟ صدا قطع و وصل میشه‌…‌ آره مرکزش ثلاث باباجانی بوده،‌ هفت ریشتر بوده‌‌! هفت ریشتر‌‌! چه دروغی دارم بهت بگم‌‌! این چه حرفیه میزنی‌…‌ اصلا اشتباه کردم زنگ زدم.‌ خواستم بگم اگه شنیدی ثلاث زلزله اومده نگران نشی،‌ توله سگت سالمه‌‌! دانیال صدای خنده‌اش بلند شد.‌ گفت:

‌- اوف،‌ عامو‌ای چه طرز حرف زدنه.‌ خُو چرا ایطور‌۱۳ حرف میزنی‌‌!

به دانیال نگاه کردم و لب هایم را گزیدم.‌ از مشکلات خانوادگی امیرحسین خبر نداشت.‌ امیرحسین داد می­زد:

‌- چرا باید دروغ بگم‌‌! صدای خنده‌ی رفیقمه‌‌! من چه می‌دونم چرا می‌خنده،‌ خوشی زده زیر دلش‌‌! چرا باید تو رو دست بندازیم؟

صدای خندیدن دانیال،‌ مثل ستاره دنباله‌دار از گوش‌هایم رد می­­شد.‌ امیرحسین تلفن را قطع کرد.

صدای لگد شدن درب آهنی،‌ لحظه‌ای آرام­تر نمی‌شد.‌ دانیال دریچه را باز کرد که یک مرتبه صدایی مثل رعد و برق،‌ دوباره بلند شد.‌ هر سه نفر از اتاق دژبانی بیرون آمدیم.‌ سلیمان وسط حیاط بود.‌ با دست اشاره ‌کرد به سمتش برویم.‌ به سمت سلیمان می‌رفتیم که دوباره زمین لرزید.

دانیال گفت:

‌- علی کوکا،‌ تا مُو فهمیدُم زلزله اومد،‌ بدو رفتُم از جُفت شیشه.‌ یهو برقا رفتن.‌ مُو از پله­ها پریدُم جان خودُت.

اگه با زلزله­ی بعدی،‌ زمین دهن وا‌۱۴ کرد،‌ کجا دَر ریم‌۱۵؟ مُو خودُم می­دونُم،‌ جان خودُت هیچ وقت از ثلاث باباجانی به خونه نمی­رُم! وُلِک زلزله است.‌ شوخی نداره!

نگاهی به وسط حیاط انداختم.‌ خودرو‌های گشت کلانتری - کنار پرچم - پارک کرده بودند.‌ ما سربازها باید قسمت وانت بار سوار می‌شدیم.‌ سربازها همگی سوار قسمت باری شدند.‌ سلیمان گفت:

‌- میگما هنو سَری شَبِس.‌ نیمه شب نَشُدِس،‌ تا فردا نمی‌تونیم تحمل کنیما.‌ دو نفر از بِچه­ها باید وَخیزَن بِرَن تو ساختمون آ پتوارو بیارن.

نگاهی به ساختمان کرد.‌ گفت:

‌- خب بِچه­ها خودما میرم تو.‌ اگر کسی دوست می­دارِد وَخیزد بیاد،‌ من فقطا می‌تونم سه تا پتو بیارما،‌ گفته باشما.

بدون مکث بلند شدم.‌ قلبم تند می‌زد.‌ راه افتادیم و جلوی در ساختمان برگشتم و نگاهی به بچه‌ها کردم و با سلیمان داخل ساختمان رفتیم.‌ با هر قدم،‌ صدای خرد شدن شیشه می‌آمد.‌ جرز‌۱۶ دیوارها مثل دهان جنازه،‌ باز مانده بودند.‌ احساس می­کردم هر لحظه امکان دارد کل ساختمان آوار شود.‌ بشقاب و قاشق‌ها،‌ از داخل کابینت اتاق رسیده بود تا وسط راهرو.‌ انگار کسی قصد شوخی داشته باشد و بخواهد همه ما را بترساند.

چوب‌لباسی و لباس‌ها،‌ روی زمین افتاده بودند.‌ سلیمان پتوها را یکی یکی جمع می‌کرد.‌ من همانطور وسط اتاق ایستاده بودم و به دیوارها زل زده بودم که با صدای به هم خوردن شیشه‌ها از جا پریدم.‌ انگار یک غول بزرگ به دیوارها،‌ لگد می‌زد.‌ خودم را به زیر یکی از تخت­ها پرت کردم.‌ سلیمان گفت:

‌- تا یه زلزله دیگه نَیُمَدِس هر چی می‌تونی پتوارو بیار.‌ معطل نَکون بِچه.

پتوها را جمع کردیم و از ساختمان بیرون رفتیم.‌ دانیال مثل کاغذی که در حال سوختن باشد به خودش گره خورده بود.‌ به هر کدام از سربازها دو پتو دادیم.

فرمانده کلانتری از خودرو پیاده شد.‌ به سمت ما آمد و گفت:

‌- نگهبان کیه؟

سلیمان گفت:

‌- نگهبون؟ نگهبونی چی؟ نگهبونی بالا کدوم سقف؟

رئیس کلانتری گفت:

‌- زنگ زدند و گفتند که امشب احتمال حمله گروهک پژاک هست.‌ باید نگهبان داشته باشیم.

سلیمان اخم‌هایش را در هم کرد و گفت:

‌- ما چهارده ماهِست اینجا سربازیم و هرشب پژاک احتمال حمله داره،‌ امشبم طوری نی.

فرمانده کلانتری گفت:

‌- خیلی خب.‌ همین جا داخل حیاط به صورت نوبتی،‌ یک نفر بیدار باشه. و رفت.‌ سلیمان از پشت خودرو پایین پرید و گفت:

‌- فعلا من خواب به چشمام نمیاد.

اسلحه را برداشت و دور خودرو‌ها قدم می‌زد.‌ امیرحسین،‌ پتویش را روی من و دانیال و وحید انداخت.‌ گفت:

هوا خیلی سرده! من میرم دژبانی کنار بخاری بخوابم.

به سمت دژبانی گام برداشت.‌ راه رفتن امیرحسین را نگاه می‌کردم.‌ دانیال گفت:

‌- اوف وُلِک! ای‌۱۷ امیرحسین مخش تاب داره،‌ ها‌‌!

به چشمان دانیال زل زدم.‌ خنده از لب‌هایش رفت.‌ گفتم:

‌- هیچ‌وقت با امیرحسین شوخی نکن.‌ اصلا بهش نزدیک نشو!

چند دقیقه بعد،‌ نور زردی از زیر درب کلانتری به داخل حیاط می‌ریخت.‌ صدای بوق ممتد خودرو از پشت دیوارها می‌آمد.‌ امیرحسین مثل کسی که بعد از صد سال از خواب بیدار شده،‌ از دژبانی بیرون آمد و درب ماشین‌رو را باز کرد.‌ جناب سرهنگ با راننده و چند نفر دیگر وارد حیاط شدند.‌ همه از خودرو پیاده شدند و دور جناب سرهنگ را گرفتند.‌ ترس در چشمان همه موج می‌زد.‌ ترس مانند سیل است.‌ وقتی می‌آید نمی‌پرسد کدام خانه سنگی است،‌ کدام خانه گِلی! همه را نابود می‌کند.‌ این بار ترس در کالبد زلزله به ثلاث باباجانی رسیده بود.

نفهمیدم جناب سرهنگ برای چه آمد و برای چه رفت.‌ اما آنقدر حواسش پرت بود که متوجه نشد،‌ دانیال با تلفن همراه صحبت می‌کند.‌ و هیچ سایه‌ای از نگهبان،‌ بالای پشت‌بام ندید.‌ صدای داد و بیداد مردم در کوچه‌ها پایین نمی­گرفت.‌ خودم را دوباره در وانت بار انداختم و زیر پتوها خزیدم.

سنگینی دستی را روی شانه‌هایم احساس کردم.‌ بیدار شدم.‌ بدنه وانت بار با شبنم مرطوب شده بود.‌ انگار خودرو از سرما می‌گریست.‌ پایین آمدم و در تاریک روشنی روز،‌ نگاهی به دور تا دور حیاط کلانتری انداختم.‌ فقط من و سلیمان بیدار بودیم.‌ افسرها،‌ پشت شیشه‌های بخار گرفته،‌ خواب بودند.‌ هوا گرگ و میش بود.‌ جلوی اتاق دژبانی رفتم و دریچه را باز کردم.‌ خودرو‌ها سپر به سپر،‌ پشت سر هم پارک کرده بودند.‌ حتی در پیاده‌روها،‌ جای سوزن انداختن نبود.‌ هر جایی که دیوار نبود،‌ خودرو پارک بود یا چادر زده بودند.‌ صدای شهر،‌ از هیجان افتاده بود.‌ انگار که همه مردم در خواب مُرده باشند.‌ دریچه را بستم.‌ به اتاق دژبانی نگاه کردم.‌ هر چهار طرف دیوار،‌ ترک خورده بود.‌ شیشه‌های لامپ،‌ روی زمین پخش شده بود.‌ دفتر ورود و خروج پرسنل،‌ پر شده بود از تکه‌های گچ.‌ لوله بخاری از جا درآمده بود.‌ میان این همه شلوغی،‌ امیرحسین مثل کودکی معصوم،‌ خوابیده بود.‌ جارو را برداشتم و روی صندلی را جارو زدم.‌ تلفنم را بیرون آوردم و روی صندلی نشستم.

هنوز نفسم چاق نشده بود که از سقف،‌ گچ بارید.‌ امیرحسین مثل خواب زده‌ها از خواب بلند شد و پرسید:

‌- زلزله بود؟

بدون این که جواب من را بشنود،‌ دوباره خوابید.‌ زمان مرگ،‌ چنین حالتی به وجود می‌آید.‌ یعنی شخص می‌فهمد در حال مرگ است،‌ اما هیچ کوششی برای رها شدن از چنگال مرگ نمی‌کند.‌ شاید هم کاری از دستش برنمی­آید.

خودم را به حیاط رساندم.‌ واقعیت تلخی که قصد تمام شدن نداشت،‌ دوباره به سراغ‌مان آمد.‌ با هر بار زلزله،‌ انگار زمین می‌خندید و می‌گفت که قصد کوتاه آمدن ندارد و آمده تا شهر را بریزد.

همگی بیدار شدند و منتظر صبحانه در حیاط به یکدیگر نگاه می‌کردند.‌ به هر کس نگاه می‌کردم،‌ احساس می‌کردم که حافظه‌ی کوتاه مدتش را از دست داده است.

خودروی گشت آماده شد.‌ به خواست خودم،‌ اسلحه را برداشتم و به عنوان تامین امنیتی سوار خودرو گشت شدم.

از کلانتری خارج شدیم.‌ خانه‌ی سه طبقه و نیمه کار روبه‌روی کلانتری،‌ تمام شیشه‌هایش ریخته بود و دیوارش مثل آونگ ساعت کج شده بود.‌ از پشت شیشه‌های خودرو به مردم نگاه می‌کردم.‌ به نزدیکی‌های پشتیبانی رسیدیم.‌ دیوارهای جلوی ساختمان پشتیبانی،‌ کاملا ریخته بود.‌ بچه‌های پاسگاه­های دیگر،‌ جلوی پشتیبانی صف کشیده بودند تا صبحانه بگیرند.‌ از خودرو پیاده شدیم.‌ اما خبری از صبحانه نبود.‌ نانوایی‌ها هیچ کدام پخت نداشتند.‌ سوپرمارکت‌ها همه تعطیل بودند.‌ امروز را باید بدون صبحانه،‌ می‌گذراندیم.‌ دست خالی به سمت کلانتری برگشتیم.‌ جلوی کلانتری جمعیت زیادی ایستاده بود.‌ پشت در دژبانی منتظر شروع ساعت کاری بودند.‌ وارد حیاط شدیم.‌ هنوز از خودرو پیاده نشده بودیم که رئیس کلانتری گفت:

‌- باید بریم فرمانداری! مردم جمع شدند جلوی فرمانداری،‌ امکان شورش زیاده.

اگر در کلانتری می‌ماندم باید می‌رفتم بالای پشت‌بام و نگهبانی می‌دادم و امکان آمدن زلزله دوباره وجود داشت و اگر می‌رفتم،‌ امکان زد و خورد و درگیری بسیار بالا بود.‌ کاش می‌شد کوله سربازی را روی دوش می‌انداختم و برمی‌گشتم به شهر خودمان.‌ اما باید چهارده ماه دیگر در این شهر زندگی می‌کردم.

اسلحه را از حالت ضامن خارج کردم و با سلیمان سوار خودرو گشت شدیم.‌ رئیس کلانتری صندلی جلو،‌ کنار راننده نشست و حرکت کردیم.‌ جلوی دژبانی که رسیدیم،‌ جانشین کلانتری از مرخصی برگشته بود.‌ از مرفوک زنگ زده بودند و همه‌ پرسنل که مرخصی بودند،‌ برگشتند.‌ حالت کسانی را داشت که در خواب راه می‌روند.‌ به هر چیز که نگاه می‌کرد،‌ مثل این که برای بار اول آن را می‌بیند.

از بین اعتراضات مردم عبور کردیم.‌ بیرون خودرو هیاهو به پا بود و داخل خودرو همگی در بهت فرو رفته بودیم.‌ سلیمان سکوت را شکست و گفت:

‌- چرا به مردم رسیدگی نمی‌شه،‌ نیگا کون‌۱۸ نیگا کون.‌ از اول صبحی جلوی کِلونتری منتظرن!

رئیس کلانتری گردنش را برگردانید.‌ از روی غضب،‌ نگاهی به سلیمان کرد.‌ دوباره به جلو خیره شد و گفت:

‌- به چند نفر رسیدگی کنم؟ شهر به هم ریخته! مگر چند نیرو پرسنل دارم به این شکایات رسیدگی کنم؟ اگر پژاک از این شلوغی‌ها استفاده کنه و با جمیعت وارد کلانتری شد چه کار کنم؟ اصلا خبر داری سپاه بعد از زلزله،‌ با پژاک درگیر شده؟

لحظه‌ای مکث کرد و به ساختمان‌ها چشم دوخت.‌ دوباره ادامه داد:

‌- فکر کردی شکایت‌ها چیه؟ شهر شلوغ شده،‌ طبیعیه دزدی بیشتر شه،‌ درگیری ایجاد شه.‌ الان کارهای مهم‌تری داریم.

صدای چک‌چک چراغ راهنمای خودرو آمد و همگی سکوت کردیم.‌ از خودرو پیاده شدیم.

چنین جمعیتی را فقط در استادیوم‌های ورزشی دیده بودم.‌ فرمانده کلانتری وارد ساختمان فرمانداری شد و من با سلیمان در حیاط فرمانداری منتظر شدیم.‌ سلیمان اسلحه را از دوش برداشت و گفت:

‌- بیا بشین دادا.‌ خودِ دُ خسته نکون.

گفتم:‌ چرا با فرمانده مشکل داری؟

گفت:‌ تو تازه اومدی.‌ نَباس هر چی گفتن،‌ اِنجام بدی.‌ خدا می‌دونه تا الان چند نِفِر زیر آوار جون دادن! مردم خونه و زندگی رو از دِس دادن،‌ ما باید تماشاچی باشیم!

گفتم:‌ چه کاری از دست ما برمیاد؟

سکوت کرد.‌ از روی بلوارهای جدول،‌ بلند شد و پاکت سیگارش را از پوتین بیرون آورد.‌ فندک را از زیر کمربندش پیدا کرد.‌ سیگارش را روشن کرد و به سمت پشت ساختمان فرمانداری رفت.‌ خودم را بین انبوه جمعیت دیدم.‌ از پشت نرده‌ها به یک جوان سی ساله نزدیک شدم و پرسیدم:

‌- برای چی اینجا جمع شدید؟

گفت:‌ بو کوینه بچین؟ له دویشو آومان نخواردوه‌‌! له لوله­ی آوکه،‌ جلکاو آواریت.‌ لیوانی آو بی بَرد و رِیخ پیا نابیت بیخوینوه‌۱۹

به دور و اطرافم نگاه کردم.‌ شبیه روز رستاخیزی بود که مردم مثل مرده‌ها،‌ سر از قبر بیرون می‌آورند و خواستار حق زندگی‌ می‌شوند.‌ سلیمان از پشت ساختمان بیرون آمد.‌ دست دختر بچه‌ شش ساله‌ای را گرفته بود.‌ دخترک،‌ تمام لباس‌هایش رنگ خاک گرفته بود و موهای بلندش،‌ آشفته شده بودند.‌ عروسک کوچکی را محکم بغل گرفته بود و پشت سر هم سرفه می‌کرد.‌ به سمت سلیمان رفتم.‌ چشمان دخترک مثل آبی فیروزه‌‌ای می‌درخشید.‌ هر چه چشم‌های خودش زیبا بود - همان قدر - چشم‌های عروسکش زشت و ترسناک بود.‌ به جای چشم،‌ دو دگمه سفید و سیاه داشت.‌ دگمه‌ها،‌ محکم دوخته نشده بودند و مدام می‌لرزیدند.‌ دخترک سرفه می‌کرد.‌ گفتم:

‌- سلیمان این کیه؟

سلیمان دست بچه را رها نمی‌کرد.‌ به سمت جمعیت رفتند.‌ از بین جمعیت،‌ دختری بیست ساله‌ خودش را جدا کرد و با سلیمان حرف زد.‌ به محض رسیدن من به آن‌ها،‌ هر دو دختر در بین جمعیت ناپدید شدند.‌ سلیمان خودش به حرف آمد:

‌- این طِفلِکی فقِط شش سال دارِد!

‌- مگه چی شده؟

‌- آبجیش میگه تنگی نفس دارِد.‌ هیشکی رو نِدارند.‌ پدِرش شهید شدهِ­س و مادِرِش به خاطر تنگی نفس مرده.

گفتم:‌ راستی سلیمان میدونی از دیشب آب لوله کشی‌ها،‌ گل‌آلود شده؟

سلیمان به سمت بلوک‌های جدول رفت و روی بلوک‌ها نشست و سیگارش را روشن کرد.‌ کمی بعد،‌ فرمانده کلانتری بیرون آمد.‌ سوار خودرو گشت شدیم و از پارکینگ پشت ساختمان خارج شدیم.

راننده گشت گفت:‌ فرماندار چی گفت؟

فرمانده کلانتری گفت:‌ بد وضعی گرفتار شدیم.‌ شش محموله غذایی با کامیون که به ثلاث فرستاده شده بودند،‌ مردم از جوانرود و روانسر جلوی اون‌ها رو گرفتند و کامیون‌ها رو خالی کردند.‌ محموله‌های بعدی داره از جاده‌ی بیراهه میاد ثلاث.

گفتم:‌ فقط امیدوارم محموله آب معدنی باشه!

راننده از آینه به من نگاه کرد.‌ گفت:‌ چرا؟

فرمانده صدای بی‌سیم را زیاد کرد.‌ گفت:

‌- آب شرب اینجا از چشمه تامین میشه.‌ زلزله باعث بسته شدن راه چشمه شده.‌ یه چشمه جدید تشکیل شده که به خاطر ریزش کوه،‌ گل‌آلوده.

راننده،‌ فرمان را یک دور چرخاند و گفت:

‌- مشکل یکی دو تا نیست.‌ تمام شهرهای اطراف لرزیده.‌ همه شهرها به کمک نیاز دارند.‌ مرکز زلزله عراق نبوده.‌ درست زیر پای خودمون بوده.

فرمان را صاف کرد و سرعتش را زیاد کرد و پرسید:

‌- حالا کجا باید بریم؟

فرمانده با دست،‌ جلو را نشان داد و گفت:

‌- پنج کیلومتری شهر،‌ منتظر محموله کمکی.‌ خیلی از مردم رفتند بین راه.‌ امکان درگیری هست.

سلیمان نفس عمیقی کشید و صدای نفس کشیدنش را همه شنیدیم و سکوت حکمفرما شد.

سلیمان،‌ نگاهش را از روی شیشه‌های خودرو برنداشت تا به پنج کیلومتری رسیدیم.‌ نزدیک‌های ظهر بود که کامیون‌هایی که به سمت ما می‌آمدند،‌ با نور بالا علامت دادند و ما پیشاپیش همه محموله‌ها راه افتادیم و به جلوی فرمانداری رسیدیم.‌ مردم مثل ماهیان تُنگ،‌ که دور غذا جمع می‌شوند،‌ کامیون‌ها را محاصره کردند.‌ مواد غذایی مثل خشکبار و تن ماهی و برنج و وسایل ضروری پخش شد.‌ صف آب معدنی و چادر،‌ شلوغ‌تر بود.‌ سلیمان اسلحه را داخل خودرو گذاشت و بین جمعیت غیبش زد.‌ جمعیت هر لحظه بیشتر می‌شد.‌ مردم از کوچک و بزرگ از خیابان‌های اطراف به سمت کامیون‌ها می‌دویدند.‌ فرمانده کلانتری و راننده از جمعیت جدا شدند و راحت­تر از قبل وارد فرمانداری شدند.‌ صدای درگیری و دعوا را شنیدم و نگاهم به سمت صدا برگشت.‌ چند قلچماق با مشت به سر و صورت سلیمان می‌کوبیدند.‌ سریع خودم را به سلیمان رساندم.‌ فریاد زدم:

‌- یارو چکارش داری؟

دو چشم سیاه و بزرگ به طرف من برگشت و با صدای گرفته‌ای گفت:

‌- هیوه که وه جیا بَش آگرن! بشی هیوه له مردم جیاس! وه بشی مَردُمیچ رحم ناکن؟‌۲۰

سلیمان را زیر دست و پای مردم دیدم که چند بطری آب معدنی را مثل نوزاد،‌ محکم در آغوش گرفته و هر چه بر سر و صورتش می‌زدند،‌ بطری‌ها را رها نمی‌کرد.‌ زیر بغل سلیمان را گرفتم و از جمعیت بیرون کشیدم.‌ فرصت نداد حرف بزنم.‌ گفت:

‌- شوما بِرگِردین کِلونتری.‌ من خودم میام.

‌- به فرمانده چی بگم؟

بطری‌های آب را محکم‌تر گرفت و راه افتاد.‌ داد زدم:

‌- حداقل بگو کجا میری؟

انگار که ناشنوا شده بود.‌ برنگشت مرا ببیند.‌ کنار خودرو برگشتم.‌ یک ساعت بعد فرمانده بیرون آمد.‌ سوار خودرو شدیم.‌ جای خالی سلیمان را ندید و هیچ چیز نگفت.‌ راننده در آینه با سر،‌ جای خالی سلیمان را نشان داد.‌ انگشت اشاره‌ام را روی بینی و دهان به معنی سکوت گرفتم.‌ به کلانتری رسیدیم.‌ اسلحه خودم و سلیمان را برداشتم و به اتاق رفتم.‌ دانیال ناهار می‌خورد.‌ ناهار حلواشکری یک نفره بود.‌ نان نداشتیم.‌ دانیال به حلواشکری گاز می‌زد.‌ اسلحه‌ها را روی تخت گذاشتم و پرسیدم:

‌- سلیمان برگشته؟

دانیال گفت:‌ بالا پشت بوم سیگار می‌کشه!

از راه‌پله بالا رفتم.‌ سلیمان لبه پشت‌بام نشسته بود و پاهایش را آویزان کرده بود و سیگار می‌کشید.

کنارش رفتم و نگاهم به پیراهنش افتاد که به جای دو دگمه سبز،‌ یک دگمه سیاه و یک دگمه سفید دوخته بود.



۱ داداش

۲ بلند شو

۳ دعا

۴ پایین

۵ دست و پا چلفتی

۶ یادتون نره

۷ خودتون

۸ اوف‌…‌ جناب

۹ جمعیت

۱۰ داداش

۱۱ باید

۱۲ کسی که تازه به خدمت سربازی رفته است.

۱۳ اینطوری

۱۴ باز

۱۵ کجا فرار کنیم؟

۱۶ گوشه

۱۷ این

۱۸ نگاه کن

۱۹ کجا بریم؟ از دیشب آب نخوردیم‌‌! از لوله آب،‌ لجن میاد.‌ یک لیوان آب بدون سنگ و شن پیدا نمیشه بخوریم. (زبان کردی سورانی)

۲۰ شما که جدا سهمیه می‌گیرید! سهمیه شما که از مردم جداست! به سهم مردم هم رحم نمی‌کنید؟(زبان کردی سورانی)

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها