میدانم خانه که برسم، خودم را ولو کنم روی تخت، همه چیز میآید جلوی چشم هام به جز خواب!
هوایم را ندارد. هرچقدر خسته ترباشم، بیشتر از سرم میپرد. انگار شب بیداریهای اتاق عملم را بدجوری به دل گرفته که روز هم برمیگردم خانه، با من لج میکند. الان هم که فکر و خیال بیمار نیمه شبی رهام نمیکند.
آن اتفاق، آوار شده روی ریه هام، راه نفسم را تنگ کرده است. در بیداری هم کابوسش را میبینم. پنجره را میزنم پایین. به جای هوا باد گرم میخورد به صورتم. این کابوس لعنتی از نیمه شب تا الان که وسط روز است، رهام نکرده است. خفه میشوم، برمیگردم و باز این حلقهی معیوب تکرار میشود.
مریض آپاندیسیت را بیهوش کرده بودم. هنوز جراح، شکم را کامل برش نداده بود که دیدم چیزی درست نیست! روی دستگاه اکسیژن خون مریض همینطور داشت میافتاد پایین. لولهی تنفسی را چک کردم. سرجاش بود. کلیپس دستگاه سنجش گازها هم روی انگشت بیماربود و مشکلی نداشت. همه چیز خوب بود جز گازهای خون بیمارم. از جراح خواستم دست نگهدارد. زدم روی شانهی تکنسین بیهوشی. هولش دادم به سمت در.
«سنترال! برو بگو کپسولها رو چک کنن!»
تقریبا داشتم فریاد میکشیدم.
جراح شوکه و مضطرب نگاهم کرد.
«چی شده دکتر؟»
«خودم هم نمیدونم!»
آقای دکتر با یک گاز بزرگ، برش نصفه نیمهی شکم را پوشاند. تیغ را گذاشت روی سینی ابزار و نگران چشم دوخت به من. چشم از مانیتور برنمی داشتم، تا این که افت اکسیژن متوقف شد. درصد اکسیژن خون نمایشگر روی عددی ثابت ماند و بعد کم کم شروع کرد به بالا رفتن. تکنسین برگشت به اتاق. سر تکان میداد و لبش را میگزید.
«خانم دکتر، همون تو سنترال، کپسولها!»
تصویر صورتم افتاده بود روی مانیتور. قیافهی درهم خودم را آنجا میدیدم. از آن مدلها شده بودم که میگویند چاقو بهشان بزنی، خونشان درنمی آید.
«کارگر تاسیسات کپسول نیتروژن رو بسته بود جای. .»
نگذاشتم جملهاش را تمام کند.
«یه سوپروایزر نباید بالا سر اینا باشه؟»
جای من ایستاد بالای سر بیمار. پمپ اکسیژن را از دستم گرفت.
"سوپروایزرش اونجا نبود. "
می خواستم بگویم، غلط کرده بود که نبود، جملهام را خوردم.
نگاه جراح همچنان بین من و تکنسین دو دو میزد. لبخندی زورکی تحویلش دادم و گفتم: "آقای دکتر! مشکلی نیست. مریض خوبه!"
نفس عمیقی کشید، تیغ را از روی میز برداشت. بالا برد و با اشارهی سر برای ادامهی جراحی از من اجازه گرفت.
«حله دکتر!»
جراح تیغ را گذاشت روی لبهی زخم و برش را بازتر کرد. من هم اینور پرده، فشار بیمار را گرفتم و شروع کردم به کنترل اعداد و ارقام روی نمایشگر. خیالم که راحت شد، مریض را سپردم دست تکنسین بیهوشی و از اتاق بیرون رفتم.
در انتهای راهرو، نزدیک در خروجی اتاق عمل، عدهای جمع شده بودند. همگی شاکی و ناراحت در مورد اتفاق پیش آمده حرف میزدند. مترون بیمارستان، سرپرستار و هرکس دیگری که مسوولیتی در آن شیفت شب داشت، آنجا بود. از سوپروایزر تاسیسات میگفتند و اینکه چرا در زمان مورد نظر در جایی که باید میبود، نبود. آقای امیدوار! میشناختمش. مرد بی سر و صدا و وظیفه شناسی بود، اما حالا سهل انگاری همین آقای وظیفه شناس کم مانده بود به خرج جان بیمار من تمام شود. از فکرش هم سرم گیج رفت. احساس خفگی کردم. دست بردم زیر گلوم. خط دوخت مقنعهام را در زیر چانه شکاف دادم. سرم پر از صدا بود و تنم از گرما میسوخت. لیوان آبی که پرستار دستم داد هم، خنکم نکرد.
آفتاب وسط روز بدجوری سقف ماشین را داغ کرده است. گرما از هرطرف بر من می بارد. قطرات عرق به کل تنم راه گرفته و لباسم خیس شده است. پنجره را بالا میدهم، اما نه کامل. یک باریکه میگذارم تا هوای بیرون بیاید داخل. کولر را زده ام، اما بیچاره جان ندارد. این اتوبان همت هم خفتم کرده است. گیر کرده ام بین ماشینها که یک خروجی هم برای فرار از آن پیدا نمیشود. چاره ای نیست باید تا خروجی شیخ فضل الله این ترافیک را تحمل کنم.
نگاهم میافتد به ویتارا سوزوکی بغلیام. زیر آفتاب، برق نقره ایاش منعکس میشود توی چشمهام. پسر بچهای صندلی عقب نشسته، صورتش را چسبانده به شیشه، نگاهم میکند. یک لبخند براش میفرستم، روش را از من برمیگرداند. هنوز مانی تماس نگرفته است. هیچکدام از تلفنهای همراهی که مدرسه برای ارتباط داده، جواب نمیدهند. دیروز صبح مانی را با اردوی مدرسه راهی شیراز کردیم، یعنی کردم. ساعت هشت صبح باید میرساندیمش مدرسه. پریشب نامه ی رضایت را آورد گذاشت جلوم. امضاش کردم. گفت: «مامان فردا تو منو میرسونی؟»
رو کردم به مهران که خم شده بود روی میز کارش، روی نقشهی ساختمانی که پروژهاش را دست گرفته. گفتم: "من فردا کلینیک دارم، تو میبری؟"
مانی پرید وسط و گفت: «دکترای بیهوشی مگه کارشون تو اتاق عمل نیست مامان؟"
مهران پقی کرد و گفت: "نه پسرم، هوشبری که جای خاص نمیخواد. فقط تنظیم گاز میخواد!»
از بی اعتنایی او به کارم و شوخی مسخرهاش دلخور شدم. دستم را از لای برگه های کتاب در آوردم وانداختمش روی میز. از جام بلند شدم.
«برام کلینیک درد گذاشتن. یک روز در هفته، فردا هم اولیشه.»
به سمت آشپزخانه رفتم. دوباره خم شد روی میز و آرام گفت: «صبح تو شرکت جلسه دارم.»
اخمهای مانی تو هم رفت. آمد طرفم.
«پس من چیکار کنم آخه.»
موبایل را از روی پیشخوان آشپزخانه برداشتم. برای دوستم پیام دادم.
«سپیده، میتونی فردا یک ساعت درمانگاهمو پوشش بدی؟»
«باشه، ولی ساعت نه، شیفت اتاق عملمه، فقط یه ساعت!»
قرار را قطعی کردیم. دست گذاشتم روی شانهی مانی که زل زده بود به من.
«خودم میبرمت!»
نفس راحتی کشید. شب به خیر گفت و رفت اتاقش.
رو به مهران گفتم: "چرا تو همیشه اول صبحها جلسه غیرقابل تغییر داری؟
گفت: «تو همیشه اتاق عمل نداری؟!»
نشستم روی کاناپه.
«که دایم جابه جا میکنم.»
آمد طرفم. دست گذاشت روی شانهام و با خنده گفت:
«خوب تو مامانی!»
به این جملهی تکراریاش آلرژی داشتم، اما جوابهای تندم را خوردم.
دوباره دو شمارهی معاون و مشاور مدرسه را میگیرم. یکیشان آنتن نمیدهد. آن یکی هم بوق اشغال میزند.
پسربچهی ماشین بغلی همچنان لپش را چسبانده به شیشه، اما حالا به مادرش نگاه میکند که دستش رفته روی بوق ماشین و معلوم است دارد پشت هم غر میزند. سمت راستم، یک موتوری، زن جوانی را ترک موتورش نشانده است. زن، دختربچه ای را توی چادرش پناه داده است. صورت گرد دختر با دو تا چشم سیاد درشت از لای چادر سیاه مادر پیداست. مادر و دختر الان نگاهشان روی من است. هر دو به لبخندم جواب میدهند. لبخندشان را تحویل میگیرم و به رو به روم نگاه میکنم. میشود کمی جلو رفت.
برق خورشید، چشمهام را بدجوری میزند. درست مثل وقتهایی که بعد از کشیک شبانه، از ساختمان میزنم بیرون. چند وقتی میشود که هر کشیکی برام گذاشته اند، پذیرفته ام. وقتی سر جلسات حاضر نمیشوم، مجبورم که تبعیت کنم. این موضوع دوستم سپیده را ناراحت میکند، مثل هفتهی قبل. بعد از کشیک داشتم میرفتم پاویون استراحت رزیدنتها که سپیده جلوی در گیرم انداخت.
«دنبالت کردن؟ واسه جلسه نمیمونی؟»
رفتم داخل، دنبالم آمد.
«مانی همکلاس هاشو برای عصرونه دعوت کرده. باید زود برم.»
دستم را گرفت. «میخوای کشیکهای ماه بعدت هم به گندی این ماه باشه؟!»
چیزی نگفتم. ادامه داد: «من هستم، اما اولویت هاتو نمیدونم که!»
کنارم ماند تا لباس عوض کردنم تمام شد. لب برچیده بود و با دلخوری نگاهم میکرد.
بغلش کردم. «قربونت برم، چیکار کنم خوب! ساعت جلسات برام خوب نیست!»
سگرمه هاش در هم رفت. لب و لوچهاش را یک ورکی کرد.
«همکارهای محترم هم که بی انصاف!»
شانه بالا زدم و گفتم: «سپیده میشه حواست باشه هیفدهم هیجدهم برام کشیک نذارن؟»
«چه عجب! یه آپشن دادی؟»
«یه ویلا کرایه کردیم، بابا رو یه سفر ببریم شمال.»
نشست لبهی پنجرهی اتاق. ادامه دادم: «بعد از مامان هیچ خاصیتی براش نداشتم!»
لبخندی زد و سرش را تکان داد.
«خوش بگذره، برای خودت هم خوبه!»
بوسیدمش و خداحافظی کردم.
کمی جلوتر، نرسیده به خروجی، تصادف شده است. دو جوان درشت هیکل هم سرشاخ شدهاند و مشغول کتک کاری هستند. کسی چیزیش نشده است، فقط گلگیر یکی از ماشینها کمی تو رفته است. منتظر پلیس نمانده اند. خودشان دست به کار شده اند. چند نفری دور ماشین جمعند. نگاهم میافتد به یکی از تماشاگرها. مرد جوان برام چشمک میزند و لب و لوچه جمع میکند. بی آن که نگاهش کنم، بلند فحشش میدهم: «مرتیکهی عوضی!» بعد توی دلم میگویم؛ باید مریضم بود یه ویال کلسیم میزدم بهش، عضلاتش جمع شه!
از کنار صحنهی تصادف عبور میکنم، ترافیک کمی سبکتر میشود. یک موتوری برای خودش راه باریکهای پیدا میکند و از کنار ماشینم میگذرد. میخورد به آیینه بغلم و آن را پرصدا میچرخاند. قبل از اینکه فحشی نثارش کنم، عقب عقب، برمی گردد و آیینه را درست میکند. عذر میخواهد و میرود. خیلی بنظرم عجیب میرسد.
راه باز میشود. میپیچم توی خروجی. اتوبان یکباره تهی میشود از ماشین ها. سرعت میگیرم. از سمت راستم یک اسپپورتیج مشکی که یک پسر جوان نشسته پشت فرمانش، میپیچد جلوی ماشینم. بوق میزنم. از توی آیینه نگاهم میکند. می خندد و انگشت شصتش را از توی آیینه نشانم میدهد. عصبانی ام. داد میزنم: «عوضی! لابد نیتروژن زدن به ماتحتت بیشعور!»
کلمهی نیتروژن حالم را بد میکند. باز یاد نیمه شب میافتم. مرد جوان با سرعت از بین ماشینها لایی میکشد و از تیررسم دور میشود. هرچند میدانم که فحش هام را نمیشنود، اما دل من که خنک میشود. یکهو قلبم شروع میکند به محکمتر زدن. دوباره مریض و کپسول عوضی گازها میآید جلوی چشم هام. نفسم تنگ میشود. پنجره را میکشم پایین. کاش زودتر برسم خانه. کاش بخوابم و بیدار که میشوم تمام شب گذشتهام برود به فراموشی. پام را میگذارم روی گاز. پنج دقیقه نشده جلوی خانه هستم.
ماشین را کوچه بغلی پارک میکنم. باز شمارههای همراه مدرسه را میگیرم. هر دو اشغال هستند. عجیب هم نیست. تلفنها باید پاسخگوی خانوادهی صد تا محصل باشد. پیاده میشوم و به سمت خانه میروم. یکهو یک کیسهی پلاستیکی از بالای سرم فرود میآید روی زمین. محتویات خیسش بین من و سطل زبالهی نبش خیابان روی آسفالت ولو میشود. شیره و لجن توی کیسه میپاشد به لباسهام. سرم را بالا میگیرم. یکی سرش را میدزدد و پشت پرده پنهان میشود. عصبانی ام، اما فقط میتوانم توی دلم فحشها را فهرست کنم. اغلب همسایه هامان میدانند پزشکم. باید حرصم را بخورم، در حالی که از فرط عصبانیت دارم میترکم. نگاهم می افتد به جلو پاهام. اسکلت ماهی، پلو و آشغال میوه با شیرهای لزج ولو شدهاند رو زمین. توی سرم دختر همسایهی آشغال ریخته را میبینم که تیغ ماهی گیر کرده توی گلوش. صورتش سرخ شده و مادرش دارد میزند پشتش. برمیگردم به پوست هندوانه و استخوان ماهی ولو شده جلوی پاهام. فکر میکنم، خوردن ماهی و آب هندوانه را با هم تا به حال تجربه نکرده ام. فکرش هم حالم را به هم می زند.
پیرمردی که طرف سطل زباله میآید، تصاویر را از توی سرم پاک میکند. پیرمرد لباس کهنهای تنش کرده که بیشتر جاهاش وصله پینه است. موهای سفید و کم پشتش را داده پشت. ته موهاش تاب خورده، ریخته پشت گردنش، درست مثل موهای آقای امیدوار. داشتم از پاویون بیمارستان بیرون میآمدم که دیدم نشسته روی نیمکت حیاط پشتی بیمارستان. دستهاش را گذاشته بود روی زانوهاش و زل زده بود به دیوار روبه رو. نزدیک شدم. متوجه حضورم نشد. کیف و کتاب هام را گذاشتم کنارش. سرش را برگرداند. تا مرا دید، هول شد. خودش را جمع و جور کرد. از جاش بلند شد. نشستم وخواستم او هم بنشیند. دست کشید روی صورتش و بعد بی آنکه به من نگاه کند، گفت: «عذر میخوام. من. .»
نگذاشتم جملهاش را کامل کند. گفتم: «اشتباه شما، داشت جون مریض منو میگرفت!»
سکوت کرد. وقتی دوباره به من نگاه کرد، دیدم که اشک گوشهی چشم هاش جمع شده.
«پسر من هم جوونه!»
گیج نگاهش کردم. ادامه داد. «جواب نمونه برداریش اومده.»
«نمونه برداری؟»
سر تکان داد. «تومور حنجرهست. بدخیمه!»
دست گذاشتم روی گلوم. گرهی روسریام را کمی شل کردم. حرفی برای گفتن نداشتم، حتی به اندازهی یک دلداری ساده. آهسته زیر لب گفتم: «متاسفم!»
چند دقیقهای در سکوتش شریک شدم، وقتی دیدم ماندنم کمکی به هیچکداممان نمی کند، کیف و کتابهام را برداشتم و تنهاش گذاشتم.
پشت به پیرمرد میکنم و طرف ساختمان خودمان میروم. کلید را میاندازم توی قفل. از گوشهی چشم میبینم خم شده توی سطل. دارد ظرف و ظروف و بطریهای پلاستیکی را از زبالهها جدا میکند و میاندازد توی کیسهی بزرگ خودش. نگاهم میافتد به خوشهی موز توی دستم که از دستفروش کنار بیمارستان گرفته ام. برمیگردم سمت پیرمرد. خوشه را طرفش میگیرم. مکثی میکند و یکی را می کند. میگویم: «همش مال شما!»
موز توی دستش را بالا میگیرد.
«یکی کافیه.»
بر میگردم به ساختمان. در را پشت سرم میبندم. دلم میخواهد زودتر برسم خانه، بروم حمام. خودم را از رطوبت لجن آشغال همسایه پاک کنم، بعد ولو شوم روی تخت. خدا کند خوابم ببرد. یادم میافتد برای عصر برنامهی خرید داشتم. مهران امشب دیر میاید خانه. یخچال هم خالی خالی است. فکر کنم فقط توش آب باشد و چندتایی ظرف مربا و آبلیمو!
به خودم میگویم، اشکالی ندارد. اول کمی خواب. بعد که به هوش آمدم خرید را یک کاری میکنم. مانی هم که اردو رفته و نگران درس و مشقش نیستم.
تکمهی شش آسانسور را میزنم. موسیقی "پری کجایی" پخش میشود. عاشق این آهنگم، اما هروقت صداش را در خانه بلند میکنم، صدای مانی در میآید.
«مامان، با گوشی گوش کن!»
مجبور میشوم گوشیام را خفه کنم و قید آهنگ را بزنم. بیشتر، وقتی در خانه تنها هستم صدای آهنگ هام بالا میرود تا جای خالی اوقات نداشتنشان را پر کنم.
به طبقهی چهار نرسیده، آسانسور میایستد. نور لامپ، صدای موسیقی و فن خاموش میشود. برق رفته است. ماندهام این وسط، بین طبقهی سه و چهار. دلم آشوب میشود. قلبم تند تند میکوبد به جدار قفسهی سینه ام. نگرانم نفس کم بیاورم. من فوبیا دارم. از فضاهای بسته میترسم. توی کیف شلوغم دنبال گوشی ام میکردم. بین دارایی هام تنها جایی که بهرهای از نظم نبرده است، همین کیف است. یک کمد آقای ووپی است برای خودش. شتر با بارش توی این آشفته بازار گم میشود. دستم که به صفحهی گوشی میخورد، توی کیفم روشن میشود. شماره ی مدیر ساختمان را میگیرم ولی آنتن نمیدهد. ساختمان ما اصولا آنتن ندارد. توی آسانسور که اصلا ندارد. هر چهارگوشهی این مکعب مستطیل را چک میکنم، اما دریغ از یک خط. یک درصد از شارژ گوشیام مانده. شمارهی مهران را میگیرم. در دسترس نیست. شرکتشان زیر همکف است، آنتن نمیدهد، درست عین آپارتمان ما که بالاترین طبقهی ساختمان است. یکبار دیگر شماره را میگیرم. این بار زنگ میزند، اما سه زنگ نخورده، تلفن همراهم میمیرد. اتاقک آسانسور حالا خاموش خاموش است. نفسهام تند و کوتاه شده اند، اما انگار هوایی نیست که با این نفسهای تند، بکشم به ششهای تشنه ام. روی در میکوبم، اما ظلمات و سکوت، ساختمان را گرفته است. شکر خدا همهی همسایه هامان دکتر مهندس هستند. این ساعت روز کسی خانه نیست. حتی یک خانم خانه دارکه من را از این قفس نجات دهد.
به خودم میگویم: «آروم باش!» زیر لب تکرارش میکنم. به خودم میگویم؛ این جعبه که عایق کاری نیست! حتما از درزها هوایی تو میآید. کیفم را میاندازم کف زمین. خودم هم گوشهای چمباتمه میزنم. زانوهام را بغل میکنم، سرم را تکیه میدهم به دیوار. نفسهای عمیق میکشم تا هرچه اکسیژن دور و برم هست، داخل شش هام کنم. چشم هام را میبندم. برای اینکه هوشم بپرد نیاز به دارویی نیست نه میدازولام، نه دیازپام.
سپیده اینجاست. چندتایی از رفقای اتاق عمل هم کنارمان هستند. لباس اسپورت تنمان است و کولهای انداختهایم روی دوشمان. پای یک کوه بلند هستیم. همه از من جلو زده اند. شیب کوه زیاد است. از ارتفاع میترسم، از این که هوا کم بیاورم میترسم. مهران و مانی توی ماشین نشستهاند پای کوه و از پشت شیشه برام دست تکان میدهند. داد میزنم: «میخوام برگردم.»
می خندند، انگار صدام را نمیشنوند. فریاد میزنم: «اون بالا هوا نیست!»
صورتشان را میبینم که دارند میخندند. ماشین راه میفتد. از من دور می شوند. داد میزنم که نگران درسهای مانی هستم، اما آنها آن قدر دور شدهاند که دیگر نمیبیینمشان.
خودم را میبینم که دراز کشیدهام روی تخت. رنگم کبود شده. خودم ایستاده ام بالای سر خودم. پالس اکسی متر را روی انگشت خود بیهوشم جابه جا میکنم. روی مونیتور نگاه میکنم. هر لحظه درصد اکسیژن میافتد پایین تر. آن قدر پایین می آید که به صفر برسد. دستگاه بوق میزند. همه چیز تمام میشود. من می میرم. خود بیدارم، پارچهی سفید را میکشد روی خود مرده ام. حالا پای کوه ایستاده ام. یکهو احساس خفگی میکنم. افتادهام روی زمین. سپیده بغلم کرده، تکانم میدهد.
«پاشو، عقب موندی دختر، پاشو!»
دارد تکانمی دهد. میزند روی شانه ام.
«آزاده، آزاده!»
سرمای قطرات اب را روی پوست صورتم خس میکنم. چشم هام را باز میکنم. مهران زانو زده جلوم. یک لیوان آب دستش گرفته و با نگرانی نگاهم میکند.
«خدا رو شکر، به هوش اومد.»
مدیر ساختمان و همسایهها بیرون اتاقک آسانسور جمع شدهاند و زل زدهاند به من که گوشهی اتاقک آسانسور ولو شده ام. مهران دست هام را میگیرد. کمکم میکند بلند شوم. مدیر ساختمان میگوید: «ظاهرا یکی دوساعتی میشه که برق رفته!»
زن همسایهی پایینی مان میگوید: «خانم دکتر خوبین؟!»
آرام سرم را تکان میدهم. توی آیینه، صورتم را میبینم. دیگر چندان سبزه نیستم، کم رنگ شده ام. همسایهها هرکدام چیزی میگویند. نمیشنوم. مهران از همسایهها خداحافظی میکند. در حالی که به بازوش تکیه داده ام، از پله ها بالا میروم. همسایهها هم در حالی که مشغول تحلیل وضعیت آسانسور و برق هستند، پایین میروند. مهران مرا میرساند به خانه، مینشاند روی کاناپه. دراز میکشم روش. برام یک شربت درست میکند. لازمش دارم. قند خونم خیلی افتاده است. تمام شربت را سر میکشم، تا قطرهی آخرش. رنگم برمیگردد سرجاش.
«مانی زنگ زد رسیده. هرچی بهت زنگ زده اشغال بودی!»
خیالم راحت میشود. انگار یک بار گنده از گردهام برداشته باشند، نفسهای آرام میکشم. حالا آن قدر بهتر شدهام که یادم بیفتد، قبل از گیر افتادنم در آسانسور، چه اتفاقی برام افتاده است. به شلوارم نگاه میکنم که پر از لکه است. از جام پا میشوم میروم طرف حمام. مهران دنبالم میآید.
«کجا آزاده»
لباسم را نشانش میدهم.
«پر از چرک و خستگی ام.»
می خندد.
«باشه برو خالی کن!»
لباس هام را میکنم. میایستم زیر دوش آب گرم. انگار واقعا خالی شده باشم. حال بهتری دارم. لباس میپوشم و برمیگردم به اتاق نشیمن. مهران دارد با طرحهای روی میزش ور میرود. خطوط جدید میکشد یا قدیمیها را پاک میکند. میروم طرف پیشخان آشپزخانه، سراغ کمد آقای ووپیام که آنجا افتاده است. گوشیام را در میآورم و میزنم به شارژ. تا میرسد به یک درصد، درینگ درینگ پیامها بلند میشود. اولین پیام مال سپیده است.
"آزاده، پسرت که اردو رفته. دو روز کمپ پای کوه که به جایی بر نمیخوره. "
در وجودم اثری از انرژی نمیبینم، آن هم برای کوه رفتن.
جوابش را میدهم. «انشالله دفعه بعد!»
برام یک استیکر میفرستد. از آنهایی که معنیشان دهن کجی است. آنهایی که می خواهند بگویند، دفعهی بعد هم نمیآیی. گوشی را میگذارم همانجا تا شارژش پر شود. همانجا لم میدهم روی نزدیکترین مبل.
دلم صدا میدهد. امروز نه صبحانه خورده ام، نه نهار. شربت قند مهران هم که حتما از معدهام گذشته و توی چند متر رودهام در حال جذب شدن است. انگار دیگر کاری با نقشهاش ندارد. میآید کنارم مینشیند. کنترل تلویزیون را برمیدارد و تکمه را میزند. روی صفحهی تلویزیون خیابانهای اهوازپیدا میشود که توی گرد و غبار گم شده است. خیابانهای شهر دارد از آدمها خالی میشود. چند نفری با ماسک صورت و دهانشان را پوشاندهاند و دارند سراغ چهاردیواریهاشان میروند. دست میبرم به یقهی پیراهنم. آن را میکشم جلو تا راحتتر نفس بکشم. کانال تلویزیون را عوض میکنم. رو به مهران میگویم: «گشنمه مهران، دلم نیمرو میخواد. درست میکنی؟»
دست میاندازد دور شانه ام.
«یکی دوساعتی تحمل کنی رستورانها سفارش میگیرن. یه غذای اساسی برات سفارش میدم.»
به چشم هاش نگاه میکنم که دارد از آنها مهربانی نشت میکند، اما این مهربانی سر و صدای شکم خالی مرا آرام نمیکند. از روی میز پاکت سیگارش را برمیدارد و یک نخ سیگار میکشد بیرون. فندک نزده، سیگار را از دستش می قاپم. آن را با پاکت سیگار میاندازم داخل سطل زباله. قیافهاش در هم میرود ولی چیزی نمیگوید.
میروم سراغ گوشیام. برای سپیده پیام میفرستم.
«هنوز برام جا دارین؟»
می نویسد برای من همیشه جا دارد.
می روم اتاق خواب. کولهام را از توی کمد در میآورم و میگردم دنبال لباس های راحت کوهم.
مهران پشت سرم ایستاده و دارد با تعجب نگاهم میکند.
«چیکار داری میکنی تو؟!»
وسایل را میچپانم داخل کوله.
«دو سه روز میرم کوه!»
«کوه؟ برای چی؟!»
نگاه میکنم به پشت پنجره. هوا دارد تاریک میشود. پنجره را باز میکنم. نسیم خنکی میزند به صورتم. یک نفس جان دار میکشم. میگویم:
«یه کم هوا!»