نگاهی روان شناختی به داستان «بریم خوشگذرونی» از مجموعهی «بریم خوشگذرونی» نوشتهی علیرضا محمودی ایرانمهر
قرنها و هزارههاست که چیستی انسان و کیفیتهای زندگی یکی از بنیادیترین اندیشههای ذهن بشر است. مسألهای مهم که هرکس از زاویهای و با روشی به آن نگریسته و پرداخته است.
در تاریخ اندیشهی برشی انبوهی از اندیشمندان و فیلسوفانی که انسان و کشف قابلیتها و ویژگیهای ناشناختهاش را هدف اصلی اندیشهی خود قرار داده اند، توانستند با نظریه هایی که در این زمینه مطرح میکردند، شمایی هرچند کلی از انسانی نمونهوار برای جامعه بشری به تصویر بکشند و هر یک به گونهای به آن مفهوم ببخشند؛ از انسان سرمست مولوی گرفته تا ابرانسان نیچه. ولی نقطهای مشترکی که در پس پشت تمامی این تصویرها و توصیفها میتوان مشاهده کرد این نکته ساده و پر معنا است که انسان آرمانی تمامی این مکاتب و اندیشمندان، انسانی است که رابطهاش با جهان رابطهای واکنشی نباشد.
اصولا اگر انسان را موجودی مختار بدانیم و بشناسیم، انسانی که مسئولیت تمامی آن چه را در طول دوره زندگی برایش رخ میدهد، میپذیرد، باید این را نیز قبول کنیم که رابطه چنین انسانی با جهان پیرامونش رابطهی کنش و واکنش است. بدین معنی که جهان واکنشی از کنشهای انسان است، نه انسان واکنشی در برابر کنشهای جهان!
فردی که خویشتن را در برابر تمامی پدیدههای پیرامون خود به مثابه عامل اثر گذار میشناسد و ارتباط خود با همهی آن چه را که ادراک میکند، چون یک رابطه علی و معلولی درمی یابد، به طور حتم از دو ویژگی بارز برخوردار است: اول پذیرش خود پدیده همان گونه که هست بی هیچ توجیهای و دوم پذیرش مسئولیت وقوع آن پدیده به عنوان عامل. به واسطه ظهور همین دو ویژگی است که در درجه نخست عناد و مبارزه انسان با جهان به پایان میرسد و آدمی جنگ خیالی و مبارزه پوچ خود را رها کرده و میتواند به باز سازی و دگردیسی ذهنی و روانی خود بپردازد و در درجه دوم درمی یابد که اسیر جبری خود ساخته است، نه تحمیل شده، بنابراین اگر خود میخواسته، میتوانسته به جهان پیرامونش فرم دیگری ببخشد و به آن مفهوم دیگری بدهد.
اما چنین پذیرشی چندان آسان به نظر نمیرسد، زیرا خودآگاهی عظیمی در پی خواهد داشت که عموم آدمیان به صورت ناخودآگاه از آن گریزانند. انسان معمولا سعی میکند با این بخش از بینش خود رو به رو نشود. چرا که آنگاه خود را سازندهی تمامی آن چه هست مییابند و دردناکی این پذیرش تا به حدی است که آدمی ترجیح میدهد برای همیشه چشم بر روی بسیاری از واقعیتهای درونیاش ببندد و مسئولیت چنین آگاهیی تحمل ناپذیری را بر عهده نگیرد. نکتهای که محور اصلی نگاه این نوشتار به داستان” بریم خوش گذرونی “ است.
اگر سیر تکامل آدمی را از اسارت تا رهایی یا به تعبیر دیگر روند رشد روانی انسان از نقطه معلول بودن تا جایگاه عامل بودن را سیری سلسله وار و مرحله به مرحله تلقی کنیم، در مییابیم که انسان در مراحل گوناگون این سیر تدریجی دارای حالات متعدد رفتاری، احساسی و فکری میگردد. برخی از مکاتب روانکاوی این مسئله را به خوبی مورد توجه قرار داده اند، چنان که در حوزههای دیگر علوم با چنین دقتی انسان را زیر ذره بین قرار نداده اند. به جز بینشهای عرفانی که به صورت غیر مدون و احساسی این مراحل میشناسند.
حال که دانستیم سیر تکامل روانی و ادراکی هر انسان در زندگی چیدمان متنوعی است از حالات روحی و احساسی گوناگون که فرد را از موقعیت خود ساخته ذهنیاش تا کیفیت رهایی مطلق میرساند و نیز پذیرفتیم که انسان در طی این مسیر خودیابی با حالتهای روانی خاصی روبه رو میشود، میتوانیم به این نتیجه برسیم که شناخت و تحلیل و به چالش کشیدن این حالتهای روحی و دگردیسیهای روانی یکی از رسالتهای هنر و هنرمندان درهمهی دورههای تاریخ است. و شاید بیش از هر زمان رسالت هنر در دوران معاصر!
اما در بارهی داستان “ بریم خوش گذرونی “ از مجموعه داستانی به همین نام… “ بریم خوش گذرونی “ بیش از آنی که به یک داستان کلاسیک با ماجرایی کامل شبیه باشد، بخشی از یک ماجرا را نشان میدهد، برشی ظریف و هنرمندانه از چندین ساعت زندگی دختری سرطانی که هیچ اطلاعی از گذشته او نداریم و در پایان هم هرگز به این که او چگونه زندگیش را ادامه خواهد داد پی نخواهیم برد. از این منظر شاید داستان خوش گذرونی نمایشی نمادین از انبوه آدمیانی باشد که بخشهای مهمی از خویشتن را به طور کلی فراموش کرده اند و ظاهرا از برنامهای که برای آینده خود نیز ریخته اند، بی خبرند.
در واقع آنچه که ایرانمهر با این انتخاب حساب شده خود در معرض دید خواننده میگذارد درگیریها و جنگ و گریزهای ذهنی فردی است که ناچار به پذیرش دردناک واقعیت تلخ زندگی خویش است، آگاهیای که او را هر لحظه به نقطهی تاریک و بن بست زندگیاش نزدیکتر میکند. این که او با خود و در گذشته خود چه نکاتی را پنهانی دارد که اینچنین از آنها میگریزد یا تلاش میکند با بی تفاوتی از کنارشان بگذرد، موضوع داستان نیست. محور اصلی داستان گریز و وحشت بی پایان دختر است، حسی که دختر در داستان آن را به «یه جوری» تعبیر میکند. بهترین راه برای دور زدن و فراموشی این حس، پناه بردن به خوش گذرونی است. سرگرم شدن تا به آن حد که مجالی برای اندیشیدن نیابد و این را در چند مکالمه ساده اول داستان به خوبی در مییابید:
کسی که از بالا نگاه میکند کسی نیست جز بخشی از آگاهی خود فرد که قصد بررسی و بازبینی مجموعه ذهنی انسان اسیر را دارد. مجموعهای که در حال متلاشی شدن است و انسان اسیر تا آن جا که در توان دارد تلاش میکند تا جلوی برملا شدن این فساد درونی را بگیرد، چرا که برای خود ماهیتی جدای از این مجموعه ذهنی نمیشناسد. یکی از بهترین راهها برای دور شدن از این آگاهی غرق شدن در لذتی آنی است. اینچنین است که حرف عوض میشود و ذهن دختر خود را به نیویورک میرساند یعنی گریز از تنهایی به ازدحام و هیاهو، سمبلی از مخدرها و مسکن هایی که میتوان به وسیله آن اندیشه را از کار انداخت. بهشتی که به اقرار خود دختر کسی در آن نمیمیرد چون همه درآن مشغول گردیدن در یک مدار بسته به دور خود هستند.
در تمام طول داستان با گفتگوهایی رو به رو میشویم که تضادهای درونی شخصیت داستان را به خوبی نشان میدهد. جمله هایی که از یک سو حکایت از آگاهی فرد از وخامت موقعیتی که در آن گرفتار شده میکند و نشان میدهد که او خود با لذتی مازوخیسمی خواهان رسیدن به چنین اسارتی است.
و از یک سو نشان از هوشیاری او در وقوف به این درد و آگاهی او از این که به کجا میرود، دارد.
در واقع شخصیت اول داستان تنها به سرطان جسمی مبتلا نیست بلکه او در عرصهی رابطههای اجتماعیش نیز به ارتباطی بیمارگونه آلوده شده است که خطری کمتر از سرطان ندارد. علاقه شدید به مردی که توان به پایان رسانیدن دوره سرباری خود را نیز ندارد و از مشکلاتی که برایش پیش میآید فقط فرار میکند، نشانهای از رویکرد خود دختر است، زیرا این دقیقا همان کاری است که خود دختر میکند.
در جای جای این داستان و به گونههای مختلف در دیالوگها به تمایل دختر برای نفهمیدن و نگاه نکردن به مسائل و یا اعتراف به بی خبری هایش رو به رو میشویم. تمامی این نشانهها نمایش ِنمادین ِ بخشی از شخصیت او ست که نمیخواهد هرگز با واقعیات پیرامونش رو به رو شود. او حتا نمیداند خانوادهی پسر چند نفر است، یا در واقع نمیخواهد که از او چیز بیشتری بداند.
یا در جایی دیگر
یا
یا
و خود این بخشی از ناخودآگاه او را که میداند تا قبر فاصله چندانی نیست، آشکار میکند. اما حقیقت تلخ این است که او نیز شبیه اکثر انسانها با تمامی قدرت تلاش میکند تا چشم بر روی تمام نشانهها و علائمی که از برنامههای ذهنی او بر علیه خود او خبر میدهند، ببندد. در واقع چیزی که او نمیخواهد ببیند سرطان نیست بلکه گره خوردگیها و فرو خوردگیهای روانی میباشد که خود را در غالب سرطان ظاهر کرده است.
در طول داستان در دو جا دختر اذعان میکند که از تصور این که کسی از بالا به او نگاه میکند در هراس است، ترس پنهانی که ایرانمهر هرگز آن را به صراحت توصیف نمیکند و با اصطلاح “ یه جوریم میشه “ از کنار آن میگذرد ولی به خوبی از تصویرهای داستان مشخص است که این ترس همواره با دختر است و شاید این هنر ایرانمهر است که همگام و همنفس با شخصیت داستانش تنها با ارائه تصاویر به ما میفهماند که نمیتواند و اجازه ندارد بیش از این در مورد نکته هایی که خود دختر از دیدن آنها ابا دارد، توضیحی بدهد.
هر چند صحنه پایانی داستان در مغازه اسباب فروشی میتواند نمایشی از زنده بودن بخشی از احساسهای طبیعی دختر، مانند حس مادرانه و عشق به فرزند باشد، حسی که در لا به لای تصویرهای خیالی و دل مشغولیهای لحظهای داستان ملموستر و واقعیتر به نظر میرسد، ولی هرگز نمیتواند به تضادها و نابسامانیهای متعدد روانی دختر سامانی ببخشد. چنین فردی که اینچنین با خود به عناد برخاسته و جسم خود را در معرض ویرانی قرار داده است، هرگز نمیتواند عشق به فرزند یا فرد دیگری را تجربه کند.
به هر حال همان گونه که گفته شد داستان در شرایطی به پایان میرسد که خواننده هرگز نمیتواند حدس بزند چه سرنوشتی برای دختر رقم خواهد خورد. آیا او توان پای گذاشتن به خودآگاهی را خواهد داشت؟ یا همچنان از خود خواهد گریخت؟
به طور کلی داستان روایتی است گویا و مستند از تقلای انسان برای گریز از پذیرش آنچه که در آن غرق است. یکی از نکات قوت داستان اینجاست که ایرانمهر هرگز وارد مکالمههای ذهنی شخصیت داستانش نمیشود وخواننده تنها با جملهها و حالات او میتواند پی به روحیاتش ببرد، در واقع او نقش ناظری را به عهده گرفته است که کمبود اصلی شخصیت داستان است. او با این کارش نه تنها به خواننده نشان میدهد که تا چه اندازه با شخصیتی که خود خلق کرده همراه است، که این نکته را نیز هر چه بیشتر قوت میبخشد که آدمی برای درک بهتر آنچه که هست و میکند بیش از آنی که در مکالمههای درونیش غرق شود و بخواهد از آنجا راه چارهای بیابد، نیازمند کیفیتی از اندیشه و آگاهی است که از خود ذهنیاش جدا گشته به قول ایرانمهر بتواند ازبالا به خود بنگرد.