لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

گوشت قرمز | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۸ خرداد ۱۴۰۰

گوشت قرمز

آوا کیارسی

پشت پنجره آپارتمان نه چندان کوچکم منتظر سیران و کاوه ایستاده­ام. قرار است باغ یکی از دوستانشان وسط جنگل­های1 هیران برویم. دلم نمی­خواست بروم اما وقتی سیران تهدید کرد که اگر اینبار هم ادا اطوار دربیاورم... من هم بهانه­ای نیاوردم و گفتم می­آیم.

ماشینشان را از دور می­بینم و کوله­پشتی را برمی­دارم و دوان دوان به سمت در خروجی می­روم. دلم برایشان یک ذره شده و حسابی از خجالت دلتنگی­ام درمی­­آیم.

کاوه می­پرسد رزگار نمی­یاد؟ می­گویم کار دارد. نمی­گویم طبق معمول کار دارد. نمی­گویم اصلا بهش اطلاع ندادم که بگوید کار دارد. نمی­گویم اصلا معلوم نیست کاری باشد یا نه و نمی­گویم کارش، با من نبودن است. فقط می­گویم ­کار دارد و خودم هم باورمی­کنم کار دارد. این ساز و کار من برای فرار از همه­ی چیزهای آزارنده­ی زندگی ست.

صندلی عقب پرادو آنقدر بزرگ هست که مرا در خودش غرق کند. یاد بچگی­هایم می­افتم که با دخترخاله­ها و دردانه پسر دایی­ام پنج تایی روی پای خاله، دو زندایی و مادرم روی صندلی عقب یک پژو ۵۰۴ می­نشستیم و هر لحظه احساس خفگی می­کردم. آنها شوخی می­کردند و می­خندیدند و این حال مرا بدتر می­کرد. حالت استیصالی به چهره­ام می­دادم و مادرم را که آخرین نفر سمت پنجره بود نگاه می­کردم. او چشم‌هایش را طوری برایم گشاد می‌کرد که می­فهمیدم باید حالت چهره­ام را به رضایتمندی تام تغییر دهم. و در کسری از ثانیه همین­کار را می­کردم.

سعی می­کنم از فضای وسیعی که دارم لذت ببرم. پنجره را کمی پایین می­دهم و هوای نیمه خنک را نفس می­کشم.

کاوه کنار شانه­ی خاکی ماشین را نگه می­دارد و می­گوید: منتظر کاک هیرش می­مانیم همانی که قرار است برویم خانه­اش، ویلایش، باغش. چه میدانم همان عمارتی که وسط جنگل خدا ساخته. پیدا کردنش سخت بود. هماهنگ کرده با خودش برویم.

هر دو طرف­مان علفزار است. سمت راست گله­ای در حال چریدن و چوپان که پسر خوش­تیپی است تکیه داده به درختی خمیده و سرش را که چه عرض کنم از شانه به پایینش خم شده روی گوشی موبایل. یک جورهایی اینطور به نظر می­رسد که درخت تکیه داده به چوپان و او تکیه داده به سر زانوهایی که رویش گوشی موبایل است. به این فکر می­کنم چوپان­های قدیم حق داشتند دروغگو شوند و خودشان را سرگرم کنند. گرچه تردید دارم.

کاک هیرش می­رسد. و ما هر سه برای عرض ادب پیاده می­شویم. قد بلندی دارد. صورتش آفتاب سوخته و چشمانش سبز سیر است. صدای دو رگه­ی مردانه­­ای دارد. در مجموع مرد جذابی به نظر می­رسد.

سیران مرا به او معرفی می­کند. و می­گوید: کاک هیرش دوست عزیزتر از جانم زیبا. او مکث می­کند و می‌گوید: واقعا هم زیبا. انگار می­خواهد مطمئن شود که درست می­گوید یا نه.

بلافاصله رو می­کند به کاوه و می­گوید برویم. پشت سر ماشین او حرکت می­کنیم.

سیران صدای ضبط را کم و با کاوه درباره­ی یکی از بچه‌های مهد کودکش شروع به صحبت کرد. از وقتی می‌شناسمشان همینجوری هستند با هم غرق صحبت درباره­ی همه چیزهای بی­اهمیت و با­اهمیت دنیا می­شوند و طوری ادامه می­­دهند که احساس می­کنم جلسه پنج بعلاوه­ی یک است و پیرامون موضوع مهمی در حال تصمیم­گیری هستند. من و رزگار با هم حرف نمی‌زنیم مگر درباره ضروریات آن­هم در قالب جملات خبری. مثل اینکه پنجشنبه خانه­ی مادرت دعوت هستیم یا سه شنبه می‌روم ماموریت یا پول شارژ ساختمان یادت نرود. همیشه دلم می­خواست ساعت­ها برایش حرف بزنم اما به من فهماند حوصله­ی حرف هایم را ندارد و زندگی­اش درگیر مسائل مهم­تری است که این حرف­های خاله زنکی درش جایی ندارند. و من درکسری از ثانیه حرف­هایم را قورت دادم و بیشتر غرق کارم شدم. مهندس پروژه­های نفتی هستم. و اگر زن نبودم الان باید مدیر تولید یکی از پتروشیمی‌های بزرگ می­بودم. ولی چون زن هستم در یک رتبه پایین‌تر کار می‌کنم و چون کسی را برای تلف کردن وقتش با حرف هایم ندارم کار مدیر پروژه را هم انجام می‌دهم تا او از وقتش کمال استفاده را داشته باشد. البته که بعد از دو سال فهمیدم کمال استفاده از وقت کسی که سرش به شدت مشغول کارهای مهم­تر است چه معنای گسترده­ای دارد.

سیران همچنان از آن بچه می­گوید از اینکه چه پدر مادر متفاوتی دارد و چقدر برای بچه وقت می­گذارند و چه کارهایی می­کنند و می­شود اثر حضور حقیقی­شان را در آرامش و رفتار بچه کاملا حس کرد. سیران روانشناسی کودک خوانده و مدیر یک مهدکودک شوق محور کاملا متفاوت در اربیل عراق است. کاوه بعد از اینکه تمام توضیحات و مثال­های سیران را شنید گفت من هم بلدم چنین پدرِ به فرزندانِ خود اهمیت دهنده­ای باشم. بیا و مرا تست کن بد نمی‌بینی دختر. سیران گفت من عاشق شغلم هستم و نمی­خواهم از دستش بدهم.

کاوه: گناه من چیه که تو از صبح تا شب با بچه‌ها در تماسی من دلم برای صدای بچه غنج میره.

سیران: دو روز بیا مهد کودک اینقدر صدای گریه و جیغشونو بشنوی که دیگه دلت بچه نخواد. دیگه را با تشدید می‌گوید.

کاوه: عاشق گریه هاشم می‌شم.

سیران: عاشق...

یاد خودمان افتادم بعد از ۱۲ سال زندگی به ظاهر مشترک فقط یکبار چهار سال پیش، حرف بچه را پیش کشید. طوری گفت انگار داشت درباره عوض کردن پرده های خانه از سفید و طوسی به سفید و سورمه­ای حرف می­زد. همین­قدر ­بی­تفاوت همین­قدر بی­اهمیت. آن لحظه برای همین جمله هر چقدر هم بی­اشتیاق، قند توی دلم آب شد و بعدها فهمیدم بچه داشتن تنها هدفی بوده که برای مردی در رده­ی او باید تیک می‌خورد و نه بیشتر.

به خودم می‌­آیم می­بینم وارد کوهستان شده­ایم. سمت راستم وسط کوه رودخانه­ای است که صدایش را می­شنوم. باران نم نم می­آید و بوی خاک و درخت با هم قاتی شده. تعجب می­کنم که دلم برای همه­ی چیزهایی که در این لحظه هست چطوری ضعف می­رود. به پیشنهاد کاوه بلند می­شوم و سرم را از سانروف ماشین چنان گردن غازی متعجب بیرون می­کشم. نمی­فهمم کی و چطور شروع کردم به جیغ کشیدن اما به خودم که می­آیم کمی خجالت می­کشم. دوباره چنان محسور جاده باریک، پوشش گیاهی پیش رویم، بوی هوا و صدای پرنده­ها می­شوم که خجالت راهش را می­گیرد و می­رود. ذوق زده می­خندم و برایشان همه چیز را تعریف می­کنم انگار خودشان چشم ندارند ببیند یا از جایی که من هستم چیزهای بهتری می­شود دید. به هر حال به شرح همه­ی چیزها، صداها، بوها و احساساتم ادامه می­دهم. دلم می­خواهد چشم­هایم را ببندم و همه­ی آن­ها را قورت دهم و جایی در وجودم برای خودم نگهشان دارم. با همه­ی حال خوبی که دارم بغض می­کنم و اشک هایم با بارانِ روی صورتم یکی می­شوند. باز در دل خدا رو شکر می­کنم که هم بلدم بی صدا گریه کنم و هم طبق معمول حوصله نداشته و آرایش نکرده بودم. کاک هیرش دستش را از پنجره بیرون می­آورد و برایم دست تکان می­دهد.

کاوه می­گوید بیا تو دختر خیس شدیم. روی صندلی می­نشینم و بغضم را مدیریت می­کنم. مسخره­ است اما از گریه کردنم بی نهایت خوشحالم. نمی­دانم آخرین بار کی و کجا گریه کرده بودم. بارها از خودم پرسیده بودم آیا سنگ شده­ای؟ دل سنگ شده­ای؟ چرا گریه­ات نمی‌گیرد و چرا هیچ­کس و هیچ چیزی دلت را نمی­لرزاند. آیا آنقدر خوشبختی که دلیلی برای گریه کردن نداری؟ یا آنقدر تنهایی که در لاک دفاعی خودت رفته­ای تا هیچ چیز آزارنده­ای را نبینی؟

به خودم پیله کرده تا اینکه تقریبا دو سال پیش فهمیده­بودم "شوق زیستنم" مرده و مرگ اشتیاق، خیلی چیزهای نرم آدم را سخت می­کند. دیگر دلت برای خودت و هیچ­کس دیگری نمی­سوزد. احساس همدردی در وجودت ته می­کشد و از تمام آن مهربانی و بالا پایین شدن­ها زنی می­ماند که جفت پا روی خط ممتد ضربان قلبش ایستاده و حاضر و یا شاید قادر به تکان خوردن نیست.

می خواهم بگویم همه­ی حال و احوالمان از شوق زندگی است. وقتی که می­میرد همانقدر که رقت قلب را با خودش می­برد و دیگر خیلی غمگین و احساساتی نمی­شویم دقت نظر را هم میبرد و چیزهای کوچک دنیا مایه­ی خوشحالی، آرامش، دل­گرمی، امید یا مباهات نمی­شوند. شانس بیاوری حسادت، خشم، طمع و حسرتِ دیده شدن در وجودت نمیرد تا گاهی احساس کنی هنوز زنده­ای و نفس می­کشی. من اما آدم خوش شانسی نبودم.

کاک هیرش راهنما می­زند و کنار یک کافه می­ایستد. ما هم همینطور. سرش را از ماشین بیرون می­آورد و می­پرسد؟ صبحانه بخوریم؟ دلم می­خواهد فریاد بزنم بگویم حتما اما به شکمو بودن کاوه اعتماد می­کنم. کاوه سریع می­گوید چی از این بهتر؟

وارد یک کافه­ی خیلی معمولی می­شویم. البته برای من خیلی معمولی نیست. فرم میز و صندلی‌ها شبیه فیلم‌هایی مربوط به خیلی سال قبل است، وقتی من بچه بودم شاید هم قبل تر.

می­روم دستشویی و همین که برمی­گردم می‌بینم چهار تا نوکا2 روی میز است. بیشتر از اینکه از سرعتشان تعجب کنم در دلم خدا را شکر می­کنم که نوکا را هم به اندازه­ی نیمرو دوست دارم.

میز کناری­مان دختر و پسر خیلی جوانی هستند که دختر نوکا پسر و پسر نیمرو دختر را می­خورد. خنده­ام می­گیرد. سرم را برمی­گردانم نگاهم با کاک هیرش تلاقی می­کند. می­پرسد به چی می­خندی زیبا؟ بیشتر از اینکه احساس کنم کسی مرا با نامم خطاب کرده احساس می­کنم لقبی به من داده شده. دستپاچه می­گویم: هیچی به نیمرو. چون نمی­دانم چه طوری یا نمی­توانم بگویم نخندیدم، لبخند زدم. و بین این دو تفاوت زیادی است. کاوه می­گوید نکند تو هم مثل من دلت نیمرو می­خواهد. اینبار واقعا می­خندم. و کاوه برای هردوی­مان نیمرو سفارش می­دهد.

کاک هیرش معذرت خواهی می­کند و می­گوید نوکای جاده حرف نداره.

نیمرو و نوکا هر دو تا را نوش جان می­کنم. سیران در گوشم می­گوید اینکه تو با این اشتها اینقدر لاغری همیشه لجم را درمی­آورد. می­خندم و می­گویم حسود بیچاره.

می­خندیم. زیاد

کاک هیرش می­گوید می­دونی چرا میخندیدی؟ چون خیلی بهت میاد. من کم می­خندم چون بهم نمی­یاد.

می­گویم حالا بخندین ببینم؟ غش غش می‌خندد. از آن خنده‌هایی که سر می‌رود بالا و صدای خنده بیشتر شبیه فریاد است. اما بانمک می­شود مثل پسربچه های شیطون. می­گویم اتفاقا خیلی هم بهتان می­آید. شبیه پسر بچه‌های شیطون میشید. یک طوری نگاهم می­کند انگار ارزیابی می­کند چقدر تملق کرده­ام یا برای چه. لبخند می­زنم و شانه­ام را بالا می­دهم و با کمی شیطنت می­گویم هر کسی دنیا را با چشم­های خودش می­بیند. به نظر من حیفه نخندین.

بلند می­شوم و می­روم سمت در خروجی. دوست دارم کمی در این هوا قدم بزنم.

کاک هیرش راه می­افتد و ما هم به دنبالش. مسیر به حدی زیباست که دارد دیوانه­ام می­کند. آسمان مثل نقاشی­ها آبی­ست. پشت به پشت کوه است و همه پر از درخت. بخاطر باران همه جا‌تر و تازه به نظر می­رسد. گاهی می­شود مسیر حرکت رودخانه را دید که بیشتر از اینکه سبزآبی باشد کف کرده و سفید است. به کف روی آب فکر می­کنم.

غرق در افکارم صدای سلام علیک کاوه را شنیدم.

باشی برای گوره3

بخیر بین کاک کاوه4

جلوی در آهنی خیلی بزرگی هستیم و مرد میانسال و قوی هیکلی که لباس کوردی پوشیده و دور کمرش دستمال مشکی با خال‌های سفید بسته در را برای ورودمان باز نگه­داشته­است. رویش گشاده است و مهمان نوازی از رفتارش پیداست.

وارد می­شویم و تا نزدیکی عمارت پیش می­رویم.

کوله پشتی­ام را برمی­دارم و داخل می­شویم. هنوز وارد نشده­ایم که کاک هیرش به استقبالمان می­آید و به رسم مهمان­نوازی دستمان را به گرمی می­فشارد و دوباره خوشامد­گویی می­کند. عمارت را که می­بینم یادم می­افتد سیران گفته بود ثروت زیادی دارد و کارش تجارت از راه دور است. همه‌ی معاملات با تلفن انجام می­شود و پول­ها به حسابش سرازیر می­شوند. همه­ی رفت و آمدهایش خلاصه می­شود به آمدن آدم­های محدودی به همینجایی که الان ما هستیم. سال­های سال با همه چیز و همه کس جنگیده و هر چه داشته و نداشته را گذاشته تا دور از شهر و مردم به قول خودش "امپراطوری­اش" را بسازد. دلش را پیچیده توی هزار دستمال کوردی و خاکش کرده. به کسی دل نمی­بندد و باعث دلبستگی کسی هم نمی­شود. گاهی به قصد توسعه­ی تجارت به اروپا می­رود. در فرانسه با سیران و کاوه آشنا شده و یک شب شام دعوتشان کرده یک رستوران خیلی زیبا و در حالیکه خوش و سرمست بوده همین‌ها را برایشان تعریف کرده.

همینطور که برای­مان از چایی ایرانی می­­گوید، احساس می­کنم چقدر صدای گرم و دلنشینی دارد.

چایی می­نوشیم و کلوچه­ی کوردی می­خوریم. عطر دارچین به جانم می­نشیند و دوباره می­فهمم چقدر امروز حال و هوای من شبیه گذشته­های دوری است که ضربان قلبم بالا و پایین می­شد انگار گنجشکی در قلبم بال بال می­زند. کاک هیرش می­پرسد کلوچه­ی دارچینی دوست دارم؟ و من جواب می­دهم خیلی و اشاره می‌کنم اینها خیلی نرم و تازه هستند. می­گوید خودم پختم. سعی می­کنم تعجبم را پنهان کنم و به این بسنده می­کنم که کارتان عالی است دستور پختش را به همراه فوت کوزه­گری می­خواهم. می‌گوید با کمال میل.

کاک هیرش می­خواهد عمارت و جنگل اطراف را نشان­مان دهد. خودش می­رود و ما با کنجکاوی خاصی که انگار قرار است موزه لوور را ببینیم پشت سرش حرکت می­کنیم. البته بگویم این یکی از سه عمارتی­ست که من در آن امپراطوری می­بینم. طبقه همکف فقط یک آشپرخانه‌ی خیلی بزرگ وسط خانه است و دو طرفش مبل‌های متفاوتی برای پذیرایی است. سمت راست تلویزیون هست و سمت چپ یک میز شطرنج با دو صندلی سمت دیوار و یک میز تخت نرد با دو صندلی سمت پنجره و یک کاناپه‌ی بزرگ تخت شو وسط آن­ها. رنگ قالب این طبقه رنگ چوب، رنگ فرش و چیزهای تزئینی قرمز و نارنجی و زرد است.

از پله­هایی که دو طرفش نرده چوبی کم­رنگی­ست بالا می­رویم. طبقه دوم یک نشیمین کوچک با یک کتابخانه­ی خیلی بزرگ و یک عالمه کتاب هست. کتاب­ها به انگلیسی، کوردی و فارسی هستند. در این طبقه دو اتاق خواب هم هست که هر دو در تصرف صاحبخانه­اند و نشا­ن­مان نمی­دهد. کنجکاوی­ام را پنهان می­کنم اما از لای در تخت دو نفره مزین به پرده­های تور بنفش کمرنگ را می­بینم در دلم می­گویم چه رمانتیک!

طبقه سوم چهار اتاق خواب نسبتا بزرگ هست. و هر اتاق به یک گوشه­ی جنگل دید دارد. در هر اتاق یک یخچال کوچک و یک سرویس بهداشتی است. همه‌ی اتاق‌ها تخت دو نفره، یک کمد لباس و یک آینه دارند. و هر چهار اتاق کاملا شبیه هم هستند. مثلا اگر اشتباهی وارد اتاق یک نفر دیگر شوی از روی رنگ یا وسایل متوجه اشتباهت نخواهی شد. در دلم می­گویم چه خطرناک!

یکی از اتاق ها، هم به کوه و هم به جنگل مشرف است. کنار پنجره­اش می­ایستم و با ذوق می­گویم عاشق این پنجره شدم. می‌گوید عاشق این منظره شدی و اتاقت را گرفتی. می­خندم. قند توی دلم آب می­شود انگار قله­ی مهمی را فتح کرده باشم و پرچمم را روی آن کوبیده باشم.

کوله پشتی­ام را بسان پرچمی می­کوبم روی کمد و می­رویم طبقه بالاتر که پشت بام است. پشت بام برای خودش دنیایی دارد که هرآنچه که از پنجره‌های جداجدا می­شد دید را یکجا در خودش جا داده است. نفس عمیقی می­کشم.

کاک هیرش می­گوید جنگل بماند برای بعد از نهار. من از خوشحالی چهره­ام طوری می­شود که کاوه آرام می­گوید شکمو جان کمی تودار باش. همه می­خندیم. یک جورهایی خوشحالم و یک احساسات خوشمزه­ای دارم. به روی خودم نمی­آورم. یعنی کاملا برای خودم و دیگران انکارش می­کنم.

به اتاقم برمی­گردم و دست و صورتم را می­شویم. ریمل می­زنم و لب هایم را کالباسی کم­رنگ می­کنم. موهایم را باز می‌کنم و بلوز سبزصدری یقه بازی که همه جا با خود می­برم و هیچ وقت نمی­پوشم را به تن می­کنم. برمی­گردم طبقه همکف و می­پرسم کمکی از دستم بر می­آید؟ کاک هیرش یک لحظه بر من خیره می­ماند و در کسری از ثانیه بی­تفاوتی را به چشم و چهره‌اش برمی­گرداند. می­گوید اگر حوصله دارم میز را بچینم. می­گویم حوصله دارم اما نمی‌دانم چی­کجاست. می­گوید خیلی زود پیدا­ می­کنی. برای یافتن کمی جسور باشی برایت خوب است.

جسور می‌شوم و میز را می‌چینم.

سیران و کاوه هم به ما ملحق می­شوند. ناهار خوراک گوشت با برنج کوردی داریم. به روی خودم نمی­آورم که گوشت نمی­خورم. کمی برنج می­کشم و بشقابم را پشت گلدان آبی وسط میز که پر از گل­های وحشی است قایم می­کنم. سالاد هم می­خورم و خیلی هم از خوردنش لذت می­برم.

سر ناهار کاوه با کاک هیرش درباره پروژه­ی کاری جدید و مخاطراتی که دارد حرف می­زنند و من می­خورم.

میز را چهارتایی جمع می­کنیم. دلم چایی می­خواهد. و می­گویم که دلم چایی می خواهد. کاک هیرش می­گوید چایی سماور ذغالی چطور است؟ جیغ می­زنم که عالی است اما با کلوچه دارچینی بهتر هم می­شود. می­خندد.

کاک هیرش پیشنهاد می­دهد تا غروب نشده برویم سمت جنگل. لیوان چایی را می­کوبم روی میز چوبی و می­گویم من آماده ام.

چهارتایی کنار هم راه می­رویم. درختان که متراکم­تر می­شوند، کاک هیرش جلو­ می­رود و راه را برای ما باز می­کند. سیران و کاوه دست بر شانه­ی هم پشت سر من می‌آیند.

در سکوت راه می­رویم. کاک هیرش سکوت را می­شکند و می­گوید عاشق صدای پرنده­ها هستم. البته نه، بهتر است بگویم عاشق حیواناتم و عاشق همه چیزشان. میدانید در این دنیا هیچ چیزی و هیچ کسی بیشتر از حیوانات لیاقت محبت و توجه ندارد. و البته هیچ کس به اندازه‌ی حیوانات در این دنیا نیازمند رسیدگی نیست.

از حرفش خوشم نمی­آید اما خودم را قانع می­کنم که خب ما هم حیوانات متفکریم و در همان گروه جا می­گیریم. خنده­ام می­گیرد اما نیامده خشک می­شود. درست است که هر چیزی را دوست نداشته باشم انکار می‌کنم اما می­بینمش یک جایی در ذهنم می‌نشیند و همین طور خیره­خیره نگاهم می‌کند. و البته درست است که گاهی به خودم دروغ می­گویم اما می­فهمم که دروغ گفته­ام و یک جایی وسط گوش میانی­ام می­نشیند و همینطور حقیقت را برایم فریاد می­زند.

کاک هیرش می­گوید: با پاکسازی جنگل شروع کردم. آنقدر که در منقارشان آت و آشغال­های ملت نفهم گیر می­کرد طاقت نمی­آوردم و هر روز با کاک شورش راهی جنگل می­شدیم. ولی بعد دلم خواست همه­ی گونه­ی حیوانات را از دست انسان­ها نجات دهم.

این را گفت و گوش میانی­ام شروع کرد به تکرار حیوانات را از دست انسان­ها ... .

کاک هیرش ادامه داد یک روز در سوییس با دوستی ملاقات کردم و با او به جنگل رفتیم. آنجا فهمیدم دو طوله شیر یتیم تازه بدنیا آمده، به دلیل بیماری نیازمند کمک هستند. هزینه هایشان را تقبل کردم و ترتیب انتقالشان را به اینجا دادم. خودم یک هفته زودتر رسیدم و با کمک کاک شورش( حدس زدم همان مرد تنومند دم در را می‌گوید) و چند نفر دیگر محیط بزرگ و مناسبی برایشان فراهم کردیم. با خنده می­گوید خلاصه قبل از اینکه برسند اتاقشان را حاضر کرده­بودم.

همین­طور می­خندد و رو به من می­گوید از اتاق تو می­شود اتاق شیرها را دید و کنترلشان کرد. ناخواسته دلم برای شیرهایی که از اتاق یک آفتاب­­پرست قابل کنترل هستند، می­سوزد.

نمی­دانم داستان عجیب و جالب است که هیچ کداممان حرفی نمی­زنیم و کاک هیرش یک نفس دارد برایمان سخنرانی می­کند یا سیران و کاوه هم مثل من نگران این هستند که نکند واقعا داریم به سمت شیرها حرکت می‌کنیم.

کاک هیرش از شیرها می­گوید. از اینکه چقدر برای بزرگ کردنشان کتاب سفارش داده، اینکه چرا اغلب آمازون به عراق دلیوری ندارد و این موضوع چقدر کارش را مشکل­تر کرده. اینکه حتی مجبور شده چند تا کورس آنلاین بردارد تا بفهمد شیرها را چطور نگهداری، تربیت و بزرگ کند. والبته اینکه حالا استاد اینکار شده و تازه شروع پروژه­ی نجات حیواناتِ نیازمند است.

من چون وسواس کلمات دارم همین که می­گوید حیوانات نیازمند، گوشم چیزی نمی­شنود و مدام کلمه نیاز و مند را کنار هم قرار می­دهد. هزار بار به معنای نیاز فکر می­­کنم بعد نیازمند و بعد حیوان نیازمند. تا اینکه یک دفعه، کاک هیرش می­ایستد. وسط یک عالمه درخت، میدان خالی کوچکی است. ما سه تا می­ایستیم کنار و کاک هیرش می­رود وسط دایره. کاک شورش با دو تا شیر وارد می­آید و قلبم شروع به تاپ توپ می­کند. چشم هایم می‌خواهند از حدقه در بیایند و تمام تلاشم را می­کنم وحشت­زده به نظر نرسم. آخر این چه اخلاقی است که من دارم تا این حد خود سانسور. همان وسط راه باید می­گفتم اگر قرار است برویم شیرها را ببینیم من همینجا می­مانم.

درگیر خودم هستم احساس می­کنم شقیقه­ی راستم می­زند و این یعنی میگرنی در راه است.

کاک هیرش یکی از شیرها را که خودش می­گوید بچه شیر اما به نظر من شیر بالغ و کاملی است بغل می­کند و مدام زیر گلویش را می‌چلاند. قیافه­اش خندان و شاد است اما من کمی خودبرتربینی، کمی غرور و کمی یک چیزی که نمی­دانم چیست در چهره­اش می­بینم و احساس خوشایندی ندارم. احساس می‌کنم صاحب این چهره را می­شناسم اما یادم نمی­آید کیست. با خودم کلنجار می­روم و می­بینم صرف­نظر از چشم و چالش حالات درونش چنان در چهره­اش نشسته که روی چهره­ی هر کسی بنشیند همین قیافه را خواهم دید.

کاک شورش دارد به آن یکیِ به اصطلاح طوله شیر غذا می­دهد. اطلاعات زیادی از دنیای حیوانات ندارم اما به نظرم عجیب می­آید که مرغ زنده بهشان می­دهد. می­گویم مرغ زنده! منظورم گونی گونی مرغ زنده است. این اولین بار است که نمی­دانم کدام طرف طیف را ببینم. یا اولین بار که زندگی روی واقعی خودش را با مثال و رسم شکل نشانم می­دهد. اگر دلم برای مرغ‌هایی که زنده زنده خورده می­شوند بسوزد باید بر طوله شیرهای گرسنه­ای که سیر می­شوند و کامیبابی از دهانشان می­چکد، چشم ببندم. کاش حداقل خودشان شکار می­کردند تا کمتر مستاصل شوم. مرده شور همه­ی تناقضات دنیا را ببرند. همه­شان همین جوری­اند از یک طرف دلت را به آتش می­­کشند و از طرف دیگر شکرگزارت می­کنند.

غذا و بوس و بغل بازی تمام می­شود. کاوه هم طوله کوچکتر را از بغلش زمین می­گذارد. در گوش سیران می­گویم یه بچه برای این بیار تا یک شیری، اسبی، پلنگی چیزی برات نیاورده.

کاک هیرش می­گوید: غروب شده برگردیم که آتش و هیزم و کباب و دود و آواز منتظرمان است. از آنجایی­که هستیم آسمان دوردست معلوم نیست. نیم ساعتی راه می رویم.

در اتاقم هستم و از آنجا خورشید را می­بینم که در پایین­ترین سطح خود به رنگ نارنجی تیره خودنمایی می­کند. موبایلم را در نمی­آورم و عکس نمی­گیرم. از همین لحظه و تمام زیبایی­هایش لذت می­برم. آنقدر نزدیک به نظر می­رسد انگار دستت را دراز کنی در مشتت باشد. از ترس سوختن، دستم را برای آن­همه شکوه دراز نمی­کنم.

خورشید لحظه لحظه پایین­تر است. انگار دارد با پای خودش به سمت گوری که برایش کنده­اند، می­رود. دلبرانه اما با اکراه.

بلند می­شوم و می­روم دست و صورتم را می­شویم. لباسم را عوض می­کنم، آرایش می­کنم و برمی­گردم پایین.

بچه‌ها دور آتش جمع‌اند و آواز می­خوانند. یک آواز محلی است که معنی­اش را نمی­دانم اما به دل می­نشیند و به جان چنگ می­زند. آوازهای کوردی اغلب سوزناک و گریه­آورند.

کاک هیرش با لبخندش به من خوش­آمد می­گوید.

آن لحظه به هیچ چیزی فکر نمی­کنم. فقط از صداها و بوها لذت می‌برم. صدای ترق توروق هیزم در حال سوختن را خیلی دوست دارم. کاوه می­گوید این صدای ترق توروق هیزم اگر به اندازه شرشر آب رودخانه­ی خروشان زیبا نیست کمتر از آن هم نیست. همه تصدیق می­کنیم.

به خوردن ماست و خیار و نان محلی بسنده می­کنم. آواز می­خوانم و همه هیجان زده می­شوند. مدت هاست کسی صدای مرا نشنیده است همان صدایی که همیشه دور همه­ی آب­ها و آتش­ها بلند می­شد.

یاد گذشته‌ها همانقدر آرامم می­کند، که ناآرامم. یادم می­آید چه کسی بودم و چه توانمندی­هایی داشتم. امیدوار می‌شوم که عاقبت به اصل خودم برمی­گردم و در عین حال می­سوزاندم که از آن ماده شیری که بود شیر پاستوریزه­ای بیش نمانده. لبخند می­زنم.

باز هم آواز می‌خوانم یک جاهایی از آواز کاک هیرش هم با من می­خواند. صدایش خوب است.

سیران رو به کاک هیرش می­پرسد: ببخشید اینجا موبایل آنتن می­دهد؟ یک طور حق به جانب می­گوید: بله که می­دهد. پس من چطوری کار و بارم را انجام می­دهم.

سیران می­گوید چه میدانم والا گفتم شاید دفتری چیزی دارید.

  • سیران خانم این قلعه، خانه و قصر و دفتر و دستک و آشپرخانه و همه چیز من است. اینجا همه­ی من است و من، همه­ی اینجا.

سیران با صدایی تسلیم می­­گوید: آخه از صبح تا حالا موبایل هیچ­کدوممون زنگ نخورده.

  • شاید کسی منتظر هیچ کداممان نبوده. می­خندد از همان خنده­های بلند که سرش به عقب خم می­شود و شبیه پسر بچه‌های شیطانش می­کند و می‌گوید: " چه بهتر "

حالت چهره­اش همانطوری می­شود که درش غرور هست، قدرت هست و یک چیز دیگر همان­چیزی که موقع بغل کردن شیرها هم بود. و حالا می­دانم چیست، ناکامی. در چهره­اش همانقدر که غرور و قدرت هست ناکامی هم هست.

با صدایی آهسته که انگار معلوم نیست دارم از خودم می­پرسم یا از او، می­گویم: سخت نیست یک چیزی یا یک جایی همه­ی آدم باشد؟

با تمسخر می­گوید: سخت! عین خوشبختی است بانو. آرزوی جماعتی ست.

آهسته‌تر می­گویم: آرزوی من نیست.

رندانه می­پرسد: یعنی می­خواهی بگویی جایی، چیزی یا کسی همه­ی ترا ندارد؟

می­پرسم: به رسم اسارت یا انتخاب؟

لبش را یک وری می‌کند می­گوید: فرقی دارد مگر؟ هست یا نیست؟ یک کلمه.

می­گویم به رسم انتخاب نیست. کمی مکث می­کنم و ادامه می­دهم، راست می­گویی حق با توست. وقتی انتخاب می­کنیم همه­ی جایی، چیزی یا کسی باشیم یا اینکه جایی، چیزی یا کسی همه­ی ما شود، در واقع همان لحظه­ای که انتخاب می­کنیم اسیر شده­ایم. و تعمدانه و رندانه تکرار می­کنم: اسیر شده­ایم اسیییییر

حالت چهره­اش تغییر می­کند. حق را به او داده­ام و برنده شده که برای آدم­هایی امثال او مهم است. اما قیافه­اش شبیه فرمانروایی­ شکست خورده­است که با صدها اسب بی­سرباز از جنگی برمی­گردد که دشمنی خودی داشته.

صدای هیزم می­آید. ترق توروق. نگاه می­کنم کاوه سرش روی شانه­ی سیران است و به آتش خیره شده. کاک هیرش سرش روی پشتی صندلی­ ایست که روی آن لمیده. به آسمان نگاه می­کند.

بلند می­شوم و مثل سربازی فراری از جنگی شکست خورده شب بخیر می­گویم و به اتاقم می­روم.

نمی دانم چرا خوابم نمی­برد.

صبح زود است با صدای تق تق در بیدار می‌شوم. سیران است. می­گوید بدو باید برویم. سریع حاضر می­شوم و با کوله پشتی­ام می­نشینم سر میز صبحانه.

خامه، عسل، کره محلی، پنیر محلی، نان محلی و چایی داغ ذغالی را که می­بینم از خوشحالی بال در می‌آوردم. نان را برمیدارم و بو می­کشم. کاک هیرش می­گوید همه چیز را اول بو می­کنی؟ می­گویم بله و می­خندم.

کمی خامه و یک عالمه عسل بر می­دارم و شروع به خوردن می­کنم.

می­پرسد: بهترین بوی دنیا چیه؟

  • بوی بارون، بوی بالشم، کمی فکر می­کنم و ادامه می‌دهم بوی نوزاد

کاوه می‌گوید آفرین بوی نوزاد.

می پرسد: بدترین بوی دنیا چیه؟

  • بویی که به چیزی که به آن تعلق ندارد چسبیده باشد.

دیگر چیزی نمی­پرسد.

دم ماشین ایستاده­ایم. می­گویم، کاک هیرش مهمان نواز و خوش­رو و خوش خنده­اید. ممنونم بابت پذیرایی.

می­گوید: باز هم بیا، نمی­برمت دیدار شیرها.

لبخند می­زنم.

سوار ماشین کاوه شدیم و داریم برمی­گردیم. سرحال هستم و هوا طوری است که بی­حوصله و بداخلاق­ترین آدم دنیا را هم مهربان می­کند.

کاوه می‌پرسد ترسیده بودی؟ می‌گویم: خیلی.

می گوید طوله‌ها هم مثل خودش مهربانند. حیوانات احساس آرامش به آدم می­دهند. رو به سیران می­گوید

روزانه بالای پانصد هزاردینار برای خوراکشان هزینه می­کند.

می پرسم چرا مرغ؟

می گوید عمدا. نمی­خواهد گوشت قرمز بهشان بدهد. نمی­خواهد درنده­خو شوند و در ضمن اگر گوشت قرمز بدهد نگهداری­شان برای خودش هم مشکل می­شود.

به خودم فکر می­کنم که سالهاست گوشت قرمز نخورده­ام و از خودم می­پرسم نگهداری من چقدر برای او ساده‌تر شده. از درنده­خویی و اعتراض چیزی در من نمانده. خنده­ام میگیرد.

می­گویم: اما آنها روزی قرار است به طبیعت وحشی برگردند و درنده خویی لازم دارند. اگر درنده نباشند از پس زندگی در جنگل برنمی­آیند. همان روز اول طعمه­ی حیوانات جنگل می‌شوند.

کاوه می­گوید: این هم حرفی است اما اگر اینجا نمی­آوردشان همان ماه اول خورده می­شدند.

زیر لب می­گویم: فقط مردنشان را چند سالی به تعویق انداخته. باز هم از ضعف در جنگل کشته می­شوند. حالا ضعف کوچکی، بیماری و یتیمی نه، ضعف درنده­خو نبودن.

کاوه می­گوید: نگرانشان نباش. هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش5. وقتی برگردند به جنگل خیلی زود شیر می­شوند. سلطان جنگل بودن در نهادشان است.

جوابی نمی‌دهم.

به شیر فکر می­کنم به شیری که درنده­خو تربیت نشده اما وقتی در شرایطش قرار می­گیرد دوباره شیرِ سلطان جنگل می‌شود. چه کسی این­را تضمین می­کند. من که باور نمی­کنم.

سیران پیشنهاد می­کند بروم خانه شان. می‌گویم نمی­توانم چون رزگار بعد از دو روز می­آید خانه و ناراحت می­شود. باید برایش شام درست کنم و باید در خانه باشم.

اصرار می­کند.

می گویم میدانی که چقدر زودرنج است باید بروم.

می رسیم خانه‌ی ما و به صرف چایی دعوتشان می­کنم.

می گویند کار دارند و من هم اصرار نمی­کنم.

می روم خانه. دوش می‌گیرم. موهایم را خشک می­کنم. روی تخت دراز می­کشم و به لبخندی فکر می­کنم که زیباترم می­کند. خوابم می­برد. خواب می­بینم در یک رستوران ایتالیایی نشسته و استیک سفارش دادم. با ولع استیک می­خورم. بیدار می­شوم و به شکل عجیبی دلم گوشت قرمز می­خواهد. صدای چرخش کلید در قفل می­آید.

پتو را می­کشم روی سرم و خودم را به خواب می­زنم.


جنگل نیست.

  1. منظور درخت­زاری در مناطق کوهستانی کردستان عراق که وسعت آن در حد 

  2. آش نخود و یکی از صبحانه‌های رایج در کردستان عراق 

  3. در زبان کوردی به معنای سلام و علیک است. سلام برادر بزرگوارم 

  4. خوش امدی آقا کاوه 

  5. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر اول 

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها