لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

آسمان ریسمان | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۹ تیر ۱۳۹۸

آسمان ریسمان

شهلا خدیوی

حالا می فهمم آن همه آسمان ریسمانی که روشنک، این چند وقت پای تلفن می بافت یا صغری کبرایی که آن روز توی بازار میوه و تره بارِ سر خیابان می چید چه معنی داشت. واقعاً غیر این بود که چشم نداشت زندگی مرا ببیند؟ ببیند که بعدِ برادرش، سرپا شده ام و زندگی می کنم؟ می خواست آنقدر نزدیکم شود تا تیرش به خطا نرود که نرفت! می خواست از هر جا شده، از هر سوراخ سمبه ای زهرش را بریزد و آنقدر بگزد که از پا بیفتم. آن هم بخاطر خیالاتی که برشان داشته بود که من باعث شدم طناب اعدام را دور گردن آرش بیندازند. طنابی که فقط او را بالا نکشیده بود و معلق نگهش نداشته بود. من، بعد اعدامِ آرش تا ماهها آویزان مانده بودم بین زمین و هوا، بین مرگ و زندگی. هر چه دست و پا می زدم طناب سفت تر می پیچید دور گردنم و خفه ام می کرد. بعدِ آرش، تا چند ماه توی خانه حبس مانده بودم، توی اتاقم که به حیاط پشتی راه داشت و شیشه پنجره اش پر شده بود از فضله کبوترها و یاکریم ها. مثل روز روشن بود نه روشنک، نه مادرش، نه هفت جد و آبادش چشم دیدنم را بعدِ آرش نداشتند. نمی دانم چرا آن روز وقتی روشنک توی بازار میوه و تره بار خم شده بود روی گونی سیب زمینی و داشت ریزهایش را جدا می کرد، وقتی حالش را پرسیده بودم، گفته بود «از احوالپرسیای شما! تو که پاک مارو فراموش کردی.»

نگاهش کرده بودم، داشت با دهان باز آدامس می جوید و به عادت همیشگی بادش می کرد و می ترکاند. گفته بودم: « انگار یادت رفته، مامانت بعدِ آرش هر چی دلش خواست بهم گفت، انگار من کشتمش…»

بغض کرده بودم و بقیه اش را توی دلم گفته بودم که مادرش مرا شسته بود و گذاشته بود کنار، گفته بود «می‌مردی کم به خودت می مالیدی که بهت تیکه نندازن. مرده شور ریختتو ببره که پسرمو کردی زیر خاک»

باز هم آدامسش را محکم توی صورتم ترکانده بود «پسرشو داشتن اعدام می کردن، کی اون روزا اعصاب داشت که مامان؟!»

«تقصیر من چی بود روشنک؟هان؟»

زده بود روی شانه ام «ول کن این حرفا رو. از خودت بگو. شمارتم که عوض کردی، یادت باشه بهم بدی.»

آنموقع فکر می کردم آمده از دلم در بیاورد و حالا می فهمم با برنامه آمده بود سراغم. حتی وقتی به او گفته بودم «راه گم کردی! این طرفا؟!»

خودش را به خنگی زده بود «هیچی اومدم به یاد اون روزا که خونمون اینجا بود یه دوری بزنم. ناراحت شدی دیدیم؟»

هم ناراحت شده بودم هم نگران. آرش خودش می گفت «ما خانوادتن کینه شتری داریم، محاله چیزی یادمون بره.»

پایش یک روز عصر به خانه ام باز شده بود با یک جعبه شیرینی و یک دسته گل لیلیوم و رز قرمز. پریا، شیرش را تازه خورده بود و چشمش داشت توی بغلم گرم می شد. پارمیس با عروسکش روی کاناپه خوابیده بود. نزدیک شده بودم صورت روشنک را بوس کنم، ولی فقط صورتش را چسبانده بود به صورتم. منتظر بودم گرما و خیسی لبهایش به صورتم بخورد. الکی بهانه آورده بود: «رژی میشه لپت.»

همیشه رژ داشت، رژ آلبالویی، حتی وقتی خبر دادند آرش، یکی را با قفل فرمان وسط خیابان لت و پار کرده. وقتی روشنک خودش را رساند، من کف آسفالت پخش شده بودم، خودم را توی بغلش انداختم. وقتی دادگاه های آرش هم می رفتیم، هفت قلم آرایش می کرد و یکسره صورتم را ماچ. فقط آن دفعه ای که توی دادگاه شنید که آرش بخاطر متلک همان مردی که مرده بود، باید بمیرد، آنقدر گریه کرد که مجبور شد آرایشش را پاک کند. رژ لب هایش را هم هی لیس می زد. آن جا وقتی دستمال را سفت می کشید روی رد باریک سیاه ریمل چشمش، گفته بود «راسته مرده به تو تیکه انداخته؟ یعنی آرش بخاطر تو افتاده توی این هچل؟!»

آرش دستی دستی خودش را بدبخت کرده بود و هیچ ربطی به من نداشت. من سرم را چسبانده بودم به شیشه پنجره ماشین و از دستش ریز ریز گریه می کردم. آرش آن شب حوصله نداشت مثل بیشتر روزها. سرِ هیچی به من گیر داده بود و از رامسر تا تهران لام تا کام حرف نزده بودیم. قاچ سیبی هم که با نوک چاقو طرفش گرفته بودم را پرت کرده بود از پنجره بیرون. نگفته بودم توی رامسر چه بلبشویی درست کرده بود سر اینکه خواسته بودم بیشتر بمانیم و حالا خوابش می آمد. همیشه یک چیزش بود، فقط می خواست بجنگد. فکر می کرد مربی کاراته است توی خیابان، توی خانه مثل باشگاهش. نمی دانم چرا روشنک و مادرش کوتاه نمی آمدند. چند بار گفته بودم: «اگه من اون شب مانتوم یه وجب هم پایین تر بود، باز اون قلچماق تیکه اش را مینداخت.»

روشنک نشسته بود روی کاناپه و دستش را گذاشته بود روی کوسن گلدار قرمز و سفید کنار دستش. فقط یکبار که می خواست شارژر گوشیش را از برق بکشد، دستانش را چرخانده بود. پریا را روی پایم می خواباندم که نگاه کرده بود به اتاق بچه ها. بعد یکهو بلند شده بود “«یرم شد دیگه من برم».

شب پیامک زده بود. «بدبختی و غم و غصه ت مال ما بود، کیف و خوشیت واسه یکی دیگه.»

دوباره پیامک زده بود: «تو نبودی می گفتی هیکلم بهم می ریزه بچه دار شم. خوبه دو تا دوتا زاییدی!»

نگفته بودم. پیش هم نیامده بود که حرفش را پیش بکشم. خود آرش گفته بود نمی خواهد، گفته بود: «حرف بچه زدی، نزدی»

یکبار هم شوخی شوخی گفته بودم، باردارم، بشقاب ماکارونی را پرت کرده بود روی سرامیک های آشپزخانه. ماکارونی های پروانه ای زیر دمپایی لا انگشتی اش که با حرص بلند شده بود، راه افتاده بود، وارفته بودند «هری، برو ور دل بابات، همونجا بزا.»

نمی فهمیدم این پیامک هایی که می زد چه معنایی داشت. نه به آن قربان صدقه ای که رفته بود و نه به این پیامک های تند ِ آتشی اش. خب این هم خواهر همان برادر بود: دم دمی مزاج. دیروز صبح پریا را عوض می کردم که دینگ دینگ موبایلم بلند شده بود. نوشته بود «ببخشید اگه ناراحتت کردم، اونا یهو اومدن به دهنم.»

بعدش وقتی پارمیس را می گذاشتم توی مهد، دلم شور افتاده بود. وقتی سر میز شام، روی سالاد، روغن زیتون می ریختم. قلبم، تند شروع کرده بود به زدن. فکرم مانده بود به پیامک بعدیش «تو که شانست گرفت، شوهرم کردی. بدبخت داداش من!»

انگار یک قاچ از پیتزای پر از فلفل را گاز زده بودم، فلفل همه گلویم را گرفته بود و می سوزاند. معلوم نبود چرا یکهو پیدایش شده. زنگ موبایلم که می خورد بند دلم پاره می شد. ترسیده بودم از پیامک آخرش «عکستو با شوهرت توی پروفایلت دیدم، بهم بدجور میاییدا.»

آن روز نشد به او بگویم خوب نیست جسد چیزی که دفن شده بیرون بکشیم. سر حرف را باز کرده بود، نمی دانم چرا فکر می کرد من عکس گذاشته ام که دلش را بسوزانم، اصلاً من و آنها دیگر ربطی بهم نداشتیم. امروز صبح باز هم پیام داده بود «ببخشید من قرص اعصابم رو یک کم این ور اون ور می خورم قاتی می کنم. میام امروز می بینمت، از دلت در بیارم.»

تا شب نیامده بود. دو تا ژلوفن خورده بودم و سرم را با شال محکم بسته بودم. دینگ دینگ موبایلم بلند شده بود: «شوهرت اومده خونه؟»

جواب داده بودم «نه، شیفته! اگه می خوای زنگ بزنی بذار واسه فردا، سرم داره می ترکه»

نوشته بود «مهمون نمی خوای؟ پشت درم، شام گرفتم. یه دیقه در رو بزن»

همان اولش هم اشتباه کرده بودم که راهش داده بودم. معلوم بود نیامده حال مرا بپرسد، می خواست حالم را بگیرد. قفل فرمان خونی که خون رویش ماسیده بود و قطره های خونی که روی تی شرت سفیدِ نایک آرش پاشیده بود، آمده بود توی ذهنم. همان سردی روی تنم نشسته بود که وقتی آرش دست زده بود به بازویم، آنقدر مورمورم شده بود که نگو. مانتوی طوسی را از رخت آویز برداشته بودم و تنم کرده بودم.

جعبه پیتزا ها را گذاشته بود روی میز و گفته بود «نوشابه ش گرمه، یخ داری که؟»

رفته بودم آشپزخانه، پریا روی یک دستم بود و سینه ام را مک می زد. داد زده بودم: «میای کمک روشنک؟»

تیزی چیزی را پشتم حس کرده بودم، نیشگون های بزرگی که تبدیل شده بود به سوختن…

چشمهایم بسته بود و همه جا تاریک. فقط یادم می آید روشنک از پشت صندوق عقب ماشین مرا هل داد روی زمین. بدنم افتاد توی خیسی جوی آب…

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها