لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

آقای کمبوجیه عشق‌بازی نکرده است | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۹ مرداد ۱۳۹۸

آقای کمبوجیه عشق‌بازی نکرده است

علیرضا ایرانمهر

نگاهی به داستان «سنگر و قمقمه‌های خالی» از کتاب «سنگر و قمقمه‌های خالی»

میان تمام نام‌های باستانی و تاریخی‌ای چون کورش و داریوش و ساسان و…که پس از آشنایی ایرانیان با تاریخ واقعی خود‌شان و در یک قرن اخیر مُـد شده‌اند و نشانه‌ای از تجدد و رنسانس فرهنگی وابسته به عصر باستان بودند، کمبوجیه نامی است که از شدت مهجوری طنز آمیز می‌نماید. کمبوجیه نام بدشانس‌ترین پادشاه سلسله‌ی هخامنشی است که نزدیک بود تاخ و تخت ایرانی را بر باد دهد و ایران زمین را به دست مُغان بسپارد و بنا به روایتی در اوج ناکامی خودکشی کرد. برگزیدن چنین نامی برای شخصیت اول «سنگر و…» آستانه‌ای به شدت تأویل پذیر برای ورود به جهان متنی سرخوشانه اما گزنده و سرشار از نشانه‌های بازیگوش است.

آقای کمبوجیه که نام خانوادگی، نام پدر و محل تولدش در زیر مهر اداره‌ی قند و شکر محو شده، کاریکاتوری از یک ایرانی ِ معاصر ِ تقریبا تحصیل کرده و تقریبا متجدد است. نمونه‌ای از نسلی که هم سو با جریان تجدد سیاسی و اجتماعی مد روز، به فاصله‌ی چند دهه از قبا در آمده کت و شلوار پوشیدند، ازدایره‌ی محدود چند نام مذهبی بیرون آمده و نام‌های متفاوت باستانی روی خود گذاشتند و به جای دیزی و مثل آقای کمبوجیه نان سفید و کالباس خوردند. مردمی که خیلی از آن‌ها زبان خشک و عجیب و غریب اداری را همچون زبان منشیانه‌ی اجدادشان به نشانه‌ی تشخص جایگزین حرف زدن روزمره می‌کنند و خواندن مجلات هفتگی که تحفه‌ی دیگری از زندگی مدرن به شمار می‌رود، چنان حوزه‌ی دانش‌شان را وسیع کرده است که در باره‌ی هر چیز در زمین و آسمان می‌توانند اظهار نظر کنند. زبان طنزآلود «بهرام صادقی» در بیش‌تر داستان‌های کوتاهش، نمایش گر نمونه وار چنین آدم‌هایی است.

چشمگیر‌ترین شگرد داستانی «بهرام صادقی» شخصیت پردازی‌های غیر مستقیم و ساخت دقیق تیپ‌های اجتماعی است، آدم‌هایی که به رغم اغراق‌های طنزآمیز نویسنده، به شدت واقعی و دارای تبیین تاریخی هستن. آستانه‌ی داستان «سنگر و…» با نام «آقای کمبوجیه» شروع می‌شود و با لبخندی رندانه، نخستین کنایه را آشکار می‌کند. کنایه‌ای که با این نام آغاز می‌شود در خطوط بعدی برجسته‌تر شده و آشکارا به گیج‌ترین خوانندگان خود نیز حالی می‌کند درباره‌ی چه آدم‌ها و موقعیت‌هایی می‌خواهد حرف بزند.

این آقای کمبوجیه کمی شاعر مسلک است و روح لطیفی دارد؛ ایشان آفتاب صبح را چون لبخندی شاعرانه می‌بینند، به کتاب‌های جدید و سودمند علاقمند‌اند و از همه مطلوب‌تر اهل سیخ و سنگ هم هستند. ایشان در مورد چیستی ستاره‌ها فکر می‌کنند و نظرات روشنفکرواری درباره‌ی خدا دارند، مثلا آن جا که می‌گویند: «… عده‌ای معتقدند که به جای خدا باید گفت طبیعت، خیلی خب، گفتیم طبیعت…» اما از همه چیز جالب‌تر تاریخچه‌ی جنسی ایشان است. جناب آقای کمبوجیه به غم تمام پز‌های متجددانه، ظاهرا هیچ تجربه‌ی جنسی درست و درمانی نداشته‌اند و مثل اجداد پارسای‌شان در صورت یالقوز ماندن ناچار باید به هنرهای دیگری رجوع کنند. چندین نشانه در داستان به این وضعیت جنسی بغرنج دلالت می‌کنند. مثلا در همان صفحه‌ی اول داستان، وقتی بهار از زاویه‌ی نگاه ایشان با عشق بازی گنجشک‌ها آغاز می‌شود، بلافاصله می‌خوانیم: «… و پسرها خواب دخترها را می‌دیدند و دخترها خواب پسرها را…» چند پراگراف جلوتر آقای کمبوجیه شروع به صرف فعل عشق بازی می‌کنند. «کمبوجیه عشق بازی می‌کند! کمبوجیه عشق بازی نکرده است! کمبوجیه عشق بازی می‌کنی؟» و بعد با خوشحالی به خود می‌گوید: «بله، عشق بازی می‌کنم!» گویی ناگهان و برای نخستین بار است که می‌خواهد این کار خطیر را بکنند. اما کجا باید عشق بازی کرد؟ «مثلا زیر لحاف عشق بازی می‌کنی؟» کمی دیگر که در داستان پیش می‌رویم این زندگی سترون عشقی، تبدیل به نشانه‌های خود ارضایی می‌شود. «… در زیر لحاف چیزی تکان می‌خورد. روی قرائن و امارات هرکس حق دارد که خیال کند آن چیز آقای کمبوجیه بود…»

«بهرام صادقی» با توصیف حالات و افکار آقای کمبوجیه در زیر لحاف، به خصوصی‌ترین وجوه شخصی این کارکتر نفوذ می‌کند و نشانه‌هایی را نشان مان می‌دهد که اشاره‌ای برای شناخت جایگاه تاریخی و اجتماعی او است. آقای کمبوجیه یک کارمند تقریبا میانه حال است، در جامعه‌ای که شعارها و آرمان‌های مد روز آن پیش ترک چیزهای دیگری بوده، حالا تبدیل به تجدد و وطن پرستی شده و سپس به چیز‌های دیگری قلب خواهد شد. از این روی هر ابراز عقیده و باوری در این جامعه‌ی دمدمی مزاج چون پوست پیازی خشک و شکننده می‌نماید.

استراتژی «بهرام صادقی» در ساخت این داستان مبتنی بر حذف کامل حادثه و طرح و توطئه‌های داستانی است. بنابراین تاریخچه و پس زمینه‌ی شخصیت‌ها نیز با صرفه جویی و جوهر مینی مالیستی بیان می‌شوند. در این میان ساخت عشق روزگار جوانی آقای کمبوجیه بسیار ظریف و قابل توجه است: «آن شب که باران می‌آمد و ما برای این که حوصله مان سر نرود به خانه‌ی آن‌ها رفتیم، من برای اولین بار او را دیدم…

ـ چه عشق آتشینی بود که سر انجامش معلوم نشد…

ـ درست و حسابی یک تراژدی بود.

ـ آه چه اغراقی! کمدی بود.»

فقط همین، چیزی بیش تری گفته نمی‌شود و اینک ما هستیم که می‌توانیم بیاندیشیم این رابطه‌ی عاشقانه چه کیفیتی داشته است و کدام پایبندی‌های اخلاقی، اجتماعی و یا روانشناختی این رابطه را چنان به بن بست کشانده‌اندکه سر انجامش حتا بر راوی نیز نامعلوم است، رابطه‌ای که آن را تراژدی و کمدی می‌خواند. مثل بسیار رابطه‌های رومئو و ژولیت وار در سرزمینی که شاعرانش از ترس تکفیر شدن به جای ستودن زیبایی زنانه، جمال پسرکان نو خط را می‌ستوده اند!

قطعات پازل دومین شخصیت این قصه نیز به همین شیوه‌ی خیال انگیز و با حذف‌های بی پایان تکمیل می‌شوند. نام او «سکینه» است و بقیه‌ی مشخصات شناسنامه اش مثل آقای کمبوجیه زیر مهر اداره‌ی قند و شکر محو شده است. «سکینه» نیز مثل کمبوجیه نامی سرشار از کنایه و با مایه‌هایی از طنز پنهان است که آشکارا به شخصیت و تیپ اجتماعی صاحب نام دلالت دارد.

سکینه خانم دوشیزه‌ای هستند ساکن شهرستان که برای درست کردن موهای‌شان چندین ساعت وقت صرف می‌کنند. ایشان علاقمند‌اندمثل دختران متجدد نشریات مد روز را مطالعه کند، اما متأسفانه به گفته‌ی خودشان برای مطالعه ساخته نشده اند، به همین دلیل از هر مطلب فقط چند خط آن را می‌خوانند و به مطلب و مقاله‌ی بعدی می‌پرد. سرکار سکینه خانم گویی عن قریب از بهشت نزول کرده باشند، روح پاک و حساس‌شان از فساد و دروغ و بی اعتنایی آدم‌های این جا سخت به تنگ آمده است وسخت معتقد‌اندبرای شکوفایی احساسات‌شان لازم است بلافاصه به بلاد خارجه سفرکنند.

روای در جای جای این بخش کنایه‌هایی جنسی آشکاری به کار می‌برد که برخلاف بخش کمبوجیه‌ای داستان، کاملا زنانه هستند. او در توصیف خونی که یکی از خوانندگان مجله‌های زنانه‌ی عامه پسند حاضر است برای دفاع از حقوق زنان بریزد، به گونه‌ای سخن می‌گوید که بیش‌تر خون ریزی عادت ماهانه را به یاد می‌آورد: «… ارابه‌ی تاریخ را به جلو سوق می‌دهیم و حاضریم حتا قطرات خون خود را در این راه بر زمین بریزیم… خوش وقتیم که نصایح خواهرانه‌ی ما که مرتبا در صفحه‌ی (( جواب به شما )) چاپ می‌شود چنان مؤثر واقع شده که از این عادت غیر واجب دست کشیده اید… و گرنه به شما همان می‌رسید که به آن مارگارت ستاره‌ی مشهور سینما رسید، تا آن جا که وقتی لازم بود دیگر خونی نداشت که بر رمین بریزد…»

در جایی دیگر می‌خوانیم که سکینه خانم تشنه‌ی آن هستند که استعداد‌های نهفته‌ای را که در گوشه و کنار وجودشان پلاسیده‌اندبه منصه‌ی ظهور در آورند و آن‌ها را در دسترس همگان قرار دهند. گویی این استعداد‌های نهفته اندام‌های شرم آور بی مصرف مانده‌ی ایشان هستند که در حال پلاسیند اند. اما بامزه تر، فعلی است که راوی به جای خوردن قرص‌های خواب آور به کار می‌برد. دوشیزه سکینه خانم که روح حساسی دارند، شب‌ها برای آن که خواب‌شان ببرد نا چاراند دوعدد قرص خواب آور را استعمال کنند. به توجه تفاوت دلالت‌های ضمنی فعل خوردن و استعمال کردن که یاد آور قرص‌هایی ازنوع شیاف وامثال آن است، می‌توان قرینه‌ای را برای آقای کمبوجیه و خود ارضایی‌های ایشان متصور شد.

همان طور که در بخش نخست، راوی خود را به روایت لحظاتی از صبح و بیدار شدن آقای کمبوجیه محدود کرده است و از خلال این لحظات شخصیت و سیمای او را ترسیم می‌کند، در بخش دوم نیز روایت را فقط به شب و لحظات به خواب رفتن دوشیزه سکینه محدود کرده است. اما با خواندن این بخش نیز امکان تجسم و تخیل تاریخچه‌ی زندگی شخصیت داستان به راحتی میسر است. دوشیزه‌ای که به پدر خود ابوی می‌ گویند، چگونه بینشی از هستی می‌تواند داشته باشد؟ شخصیتی که به رغم تجدد خواهی و علاقمندیش به دیدارازاروپا و پارلمان و تئاترهای آن، آشکارا گرفتار بدوی‌ترین نمادهای پدرسالار سنتی است. او سخت طرفدار حقوق تعلیم و تربیت و تحصیلات عالیه برای زنان است، اما حتا مجلات عامیانه را هم نمی‌تواند بخواند، شب‌ها در کانون گرم خانه در حین خوردن آبگوشت کله‌ی گوسفند، درباره‌ی سفر به خارجه بحث می‌کند، گر چه سرانجام مثل همیشه به این نتیجه‌ی اخلاقی می‌رسد که بهتر است معلومات خیاطی و خانه داری و دیگر هنرهای زنانه اش را تکمیل کند. مادر سکینه بهترین نشانه برای تجسم آینده‌ی او است. زنی سخت فرمان بردار، تقریبا گنگ و تقریبا کر که بی شباهت به عکس کهنه‌ی در گذشتگان روی دیوار نیست، یعنی مطلوب‌ترین زنی که در حیطه‌ی این جهان بینی می‌توان تصور کرد!

ابلوموف ایرانی و اَمردبازی فرهنگی

وقتی ایوان گنچاروف رمان ابلوموف را منتشر کرد، چنان تأثیری در روسیه بر جای گذاشت که باعث شد اصطلاح ابلومویسم برای برای بیان بخشی از خصلت‌های اصیل روسی ابداع شود. ابلوموف نماینده‌ی یک تیپ شناخته شده‌ی روسی است. اشراف زاده‌ای دون پایه که از عواید دهی به ارث مانده از اجدادش زندگی می‌کند. آدمی مهربان، زود باور، با احساساتی رقیق و البته کمی فرهنگ دوست، اما به شدت تمبل، بی حال و منفعل! او قادر به خواندن یک کتاب تا پایان آن و یا نگه داشتن عشق دختری گرم و پرشور نیست، سر انجام نیز زندگی کسالت بارش در خانه‌ای آرام، کنار همسری فربه با دو میل بافتنی در دست و کودکانی سر به راه به پایان می‌رسد.

آقای کمبوجیه نیر نمونه‌ی درخشانی از ورژن ایرانی ابلوموف است و اگر ایرانیان نیز حد اقل به اندازه‌ی مردم روسیه کتاب خوان بودند، شخصیت مخلوق بهرام صادقی و شاید اصطلاح کمبوجیه ایسم نیز به اندازه‌ی ابلوموف و ابلومویسم شهرت می‌یافت. داستان «سنگر و…» نیز هموچون ابلوموف با تصویری از بیدار شدن شخصیت داستان آغاز می‌شود.

آقای کمبوجیه حال بیرون آمدن از رختخواب را ندارند و ترجیح می‌دهد در خلسه و رویا به سیر آفاق و انفس بپردازند. ایشان قضای حاجت و غذای روزانه را نیز با دو کاسه‌ی مشابه در زیر لحاف به جا می‌آورند. نهایت آرزوی ایشان به گفته‌ی خودشان «خوردن و به فکر زندگی نبودن است» اما جالب‌تر تصوری است که ایشان از آرمانشهر خود دارند! اتاقی بزرگ با مخده و رفیقی هم دم و چند کتاب که بشود نرم نرمک آن را خواند، به اضافه‌ی چای تازه و استکان‌های تمیز و شیشه‌ی عرق و از همه مهم‌تر منقل و وافور و ذغال پشت گلی. اما هیجان انگیز‌ترین بخش این رویای اتوپیایی، زمانی است که میل شهوانی ایشان هم به جنبش در م آید! اما همان گونه که در ادبیات کهن و پر بار فارسی نیز مسبوق به سابقه است، در چنین مواقعی پسرکی نوخط و زیبا روی، با تنبان گشاد ظاهر می‌شود تا ریشه‌های عمیق ادبی و فرهنگی آقای کمبوجیه را اثبات کند. آقای کمبوجیه اگر عشق بازی نکرده اند، اَمرد بازی که می‌توانند بکنند!

تأملاتی در چند نکته‌ی تاریخی و غیره

آن چه یک متن خوب را از آثار متوسظ و درجه دو جدا می‌کند، نکات و ظرافت‌های آن است. نویسنده‌ی هوشمند با تعبیه‌ی نشانه و کُدهایی نامرعی در جای جای متن، افق‌های پنهان اما بی نهایتی را در آن می‌گشاید که همراه ساختار بیرونی متن، ژرفایی چند لایه پدید می‌آورند؛ به تعبیر ارنست همینگوی نویسنده‌ی داستان، آفریننده‌ی یک سرزمین است. اینک ما خوانندگان هستیم که می‌توانیم شتابان از این سرزمین عبور کنمی یا با تأمل در گوشه و کنار آن، از لذت دیدن زوایای نا پیدا برخوردار شویم وطعم انکشاف شگفتی‌های آن را مزمزه کنیم. بهرام صادقی نیز در روزگار ما از استثنایی‌ترین آفریدگاران سرزمین‌هایی سرشار از جزئیات است که چون زیبارویان اساطیری می‌توان معاشقه‌ای طولانی با هریک از داستان هایش را مزه مزه کرد. در این جا فقط به برخی از جزئیات داستان «سنگر و…» اشاره می‌کنم.

۱. تنبان گشاد یا تنگ؟

کشمکش سنت و تجدد یکی ازمحورهای اصلی این داستان و موتیف بنیادین بسیاری از داستان‌های صادقی است. آقای کمبوجیه نیر یکی از آن آدم‌هایی است که در دوره‌ای خاص از تاریخ ایران خواسته یا ناخواسته وارد گردونه‌ی تجدد شده اند. شغل او، نام او و اندیشه‌های او چنان که پیش‌تر به آن اشاره کردیم، همگی بر این موقعیت تاریخی تأ کید دارند. این دقیقا همان وضعیتی است که دوشیزه سکینه نیز در آن گرفتار آمده است، دختری که در رویای سفر به خارجه آبگوشت کله پاچه می‌خورد. نکته‌ی مهم داستان نیز در همین است، این آدم‌ها به رغم مظاهر متجددانه‌ی تفاخر آمیزشان، عمیقا پایبند زمینه‌های سنتی خود هستند وحتا دو دستی به آن چسبیده اند. در پشت این موقعیت طنز آمیز شاید تلنگری به وضعیت تاریخی ایران در صد و پنجاه سال اخیر باشد. لعاب و پوسته‌ی نازکی از تجدد که هسته‌ی مستحکم باورهای سنتی را پوشانده و عده‌ای را به وهم و گمان انداخته است. تصویر به یاد ماندی این موقعیت در داستان، آن جا ست که آقای کمبوجیه در هجوم میل شهوانی خود رویای پسرکان نابالغ را می‌بیند. اما ناگهان در میان پسران نوخط تنبان گشاد، چند پسرک متفاوت با لباس گلف و پیراهن‌های کابویی ظاهرمی شوند. مثل ژامبونی که وسط سفره‌ی آبگوشت کله پاچه افتاده باشد! هرچند در نگاه آقای کمبوجیه این پسرکان خوشگل با شلوارهای چسبان‌شان تفاوتی با آن نوخطان تنبان گشاد ِ عرقچین به سر ندارند، زیرا اصل ماجرا مثل خیلی چیزهای دیگر تغییر نکرده است. مثل خود آقای کمبوجیه که از قبا در آمده و کت و شلوار پوشیده اند.

۲. آدم‌ها را از دور هم می‌توان شناخت

گاهی اوقات، برخی چیزها در یک داستان چنان آشکار است که به راحتی نمی‌توان آن‌ها را دید. یکی از آن موارد، در این داستان لحن به شدت اداری و خشک و رسمی راوی و شخصیت‌های این داستان است. گویی همه می‌کوشند واقعیت خود را در پشت این لحن به ظاهر مؤدبانه پنهان کنند. دوشیزه سکینه اصرار دارند که به جای بابا بگوید ابوی. از سوی دیگر جناب ابوی نیز مثل چوپانی که به عدلیه رفته باشد لحن کتابی دست و پا شکسته‌ای دارد. کمبوجیه نیز در خصوصی‌ترین لحظه‌های گفتگو با خویش لحن منشی‌های دادگاه را به یاد می‌آورد، مثلا این گونه خود را خطاب می‌کند: «آقای کمبوجیه، عقیده‌ی شما درباره ی…» این لحن، آشکارا نشان می‌دهد که همه در این فضا، در حال تظاهر و رنگ زدن خویش اند. هیچ کس آن چنان که نشان می‌دهد، نیست و همه چیز زیر لایه‌ی نفوذ ناپذیری از تزویر و دروغ پنهان شده است، همچون متحجرانی که داعیه‌ی تجدد دارند، اما از دور هم می‌توان آن‌ها را تشخیص داد.

۳. چه کسی سخن می‌گوید؟

بازی با کلمات و ورز دادن زبان برای نزدیک کردن صورت و معنای کلام به یک دیگر، یکی از تلاش‌های دیرین نویسندگان بزرگ بوده است. دراین داستان نیز، متناسب با معنای آن که اشاره به رخوت و خمودگی و تزویر و گریز از خویشتن است، فرم زبانی طفره رفتن به کار رفته است.

آقای کمبوجیه برای آن که از رختخواب بیرون نیاید و به آن چیزهایی که لازم است فکر نکند، تلاش می‌کند موضوعی بی ربط برای اندیشیدن بیابد. از ستاره‌های ثابت و متحرک گرفته تا کشتی‌های اقیانوس پیما… حتا اگر جایی این رشته‌ی بی پایان قطع شود، تلاش می‌کند تا از اول آن را بیابد و دنبال کند. اما نکته‌ی جالب آن جا ست که راوی نیز خود همین شیوه‌ی شخصیت داستان را در پیش می‌گیرد و به بازی طفره آمیز با کلمات می‌پرازد. مثلا آن جایی که درباره‌ی چیزی که زیر لحاف می‌جنبد بحث می‌کند چنین می‌گوید: «آیا آن چه می‌جنبد، درون آقای کمبوجیه بود که موضوع تازه‌ای برای فکر کردن می‌جست، یا خود نیاز به فکر کردن داشت می‌جنبید؟ یا نیاز فکر کردن برای زندگی کردن؟ یا نیاز زندگی کردن برای فکر کردن؟»

اینک فرصت مناسبی است تا درباره‌ی نکات فنی تری در این داستان فکر کنیم. مخاطب این راوی کیست؟ دیالوگ‌های آقای کمبوجیه با چه کسی بر قرار می‌شود؟ آیا می‌توان این داستان را همچون یک گفتگوی درونی تصور کرد؟ آیا همه‌ی این‌ها وجدانی نیست که می‌کوشد خود را فریب دهد؟ پس این فریب طولانی و تو در تو نشانه‌ی چیست؟

۴. چه چیزهایی تکان می‌خورند؟

برخی از ظرافت‌های داستان چندان معنا پذیر نیستند اما نشان از دقتی زیباشناسانه دارند. آقای کمبوجیه از جای خود در رختخواب تکان نمی‌خورد، اما همواره به چیزهای متحرک و در حال سفر می‌اندیشد. ستاره‌های متحرک، کشتی‌های اقیانوس پیما و… اما درست موقع فکر کردن به کشتی‌های اقیانوس پیما است که خود را در حال غرق شدن احساس می‌کند، گویی ناگهان از توی تخت خواب، به میان اقیانوسی فرو افتاده است.

در آرمان شهر آقای کمبوجیه خیلی چیرها بر خلاف روند طبیعی خود عمل می‌کنند. مثلا آقای کمبوجیه آرزومند رودخانه‌هایی است که تابستان‌ها پر آب می‌شوند و زمستان‌ها خشک، یا پرده‌هایی که پنجره‌های اتاق را کاملا بپوشانند اما زیبایی‌های حیاط نیز از آن سوی‌شان پیدا باشد. این تناقض‌ها در اندیشه‌ی شخصیت داستان نشانه‌ی چیست؟

موهای دوشیزه سکنیه نیز برای خود حکایتی دارد. او مدام تلاش می‌کند تا دم موهایش مثل اسبی چموش، سر به هوا بایستد، اما یکسره مثل دم اسب‌های مریض از جنگ برگشته آویزان می‌شود. آیا تمامی این‌ها نشانه‌های پنهان تری از آرزوهای انسان‌های متناقض نیست؟ آدم‌هایی که بر خلاف آرزوهای دور و دراز خویش، در روندی غیر قابل تغییر تبدیل به موجوداتی عقب مانده می‌شوند.

۵. سنگر و قمقمه‌های خالی

همه‌ی ما درباره‌ی خویش و زندگی مان تصوراتی داریم و گاه با شخصی‌ترین استعاره ها، خود را در ذهن خویش مجسم می‌کنیم. به یاد دارم دوستی زندگی خود را همچون دو چرخدنده فرض می‌کرد که به هیچ دستگاهی وصل نیستند. بلکه فقط بی هوده در هم می‌چرخند و هرز و فرسوده می‌شوند. آقای کمبوجیه نیز چنین استعاره‌های برای زندگی خود دارد. او خود را چون سربازی در سنگر فرض می‌کند، حال چه اهمیت دارد که این سنگر زیر لحاف باشد. مهم آن است که او ماندن در این سنگر را مقاومتی قهرمانانه می‌داند، زیرا حتا قمقمه هایش نیز خالی‌اندو دشمنی که به او هجوم می‌آورد غنیمتی به چنگ نخواهد آورد. اما این دشمن کیست؟

آن دشمنی که کمبوجیه مدام از رویاروی با او می‌گریزد یک فکر است: «… خود را به خواب زدن، یا عامیانه تر، خود ر به موش مردگی زدن، کمبوجیه می‌خواست حریف را به زانو در آورد. حریف او، فکر [بود]، فکری نافذ که مثل سیل سوراخ کننده بود…» این فکر چیست؟ راوی تا پایان داستان به این پرسش پاسخ نمی‌دهد. اما سؤالی در ذهن ما باقی می‌ماند. آیا این فکر جرقه‌ای از خودآگاهی کمبوجیه بر مرگ تدریجی خود نیست؟ مرگی که به طور تلویحی در پایان بخش اول داستان چنین به آن اشاره می‌شود: «آقای کمبوجیه با چشم‌های باز باد کرده…» هر چند نیازی به این واژگان نیز نیست و ما به خوبی گرد مرگی را که بر فضای این داستان پاشیده شده است احساس می‌کنیم. استعاره‌ی سنگر و قمقمه‌های خالی شاید نشانه‌ی سرزمینی خالی باشد، جایی که فقط مردگان برای پاسداری از آن باقی می‌مانند.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها