لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

آهو در نیویورک | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱

آهو در نیویورک

آنا فرزین

گوینده: رضا بهرامی

بارگیری پادکست

آهو در نیویورک. آنا فرزین

اَلِکس وارد لابی ساختمان بورس وال ‌استریت نیویورک شد. صبح، مه‌آلود و خاکستری بود. سوز و سرما، مَنهَتن را فراگرفته بود. برفِ رویِ پالتو‌یش را تکاند و کفش‌هایش را با فرش جلویِ در، پاک کرد. صدای پا روی کفپوش سنگی انعکاس غریبی داشت. صدا در محوطه‌ی خالی پیچید و چندبار انعکاس پیدا کرد. نگهبانِ جلویِ در هم نبود. هر روز، میلتون با پالتوی بلند مشکی و دستکش‌های سفید، جلویِ در می‌ایستاد. با آن دندان‌های سفید که در تضاد با پوست تیره‌اش بود، لبخند بزرگی می‌زد و می‌گفت: «صبح ‌به‌خیر آقا.» و اَلِکس می‌گفت: «صبح شما هم به‌خیر. حال پسر کوچولوت، تونی، چطور است؟» می‌خندید و می‌گفت: «خوب است. روز خیلی‌خوبی داشته باشید».

آن ‌روز، همه‌جا در سکوت فرو رفته بود. به‌سوی آسانسور رفت و دکمه را فشار داد. ولی آسانسور هم مثل بسیاری از قسمت‌های مَنهَتن، برق نداشت. این چند وقتِ اخیر، چهره‌ی شهر عوض شده بود. پیاده از پلکان تا طبقه‌ی هفتم رفت. در روزهای معمول، افراد با لیوان قهوه به‌سرعت از کنار هم رد می‌شدند. همه، سرهایشان در تلفن بود یا یک دستشان را روی گوش گذاشته بودند و تُندتُند با آن طرفِ خط حرف می‌زدند.

ولی آن روز، هیچ‌کس در راهرو نبود. به‌کمک نورِ ضعیفِ پنجره‌ی تهِ راهرو، جلو رفت. کاغذها، به‌صورت نامرتب بر زمین ریخته شده بودند. جایِ پاهای گِلی، روی برخی از آن‌ها مانده بود. مسیر ردِّپایِ رویِ کاغذها را گرفت. درِ دفتر، نیمه‌باز بود. داخل شد. ابتدا، همه‌جا تیره بود تا اینکه چشمانش به‌تاریکی عادت کردند. ناگهان دو چشم درشت و سیاه را دید که به‌‌‌او زُل زده بودند. نفسش بند آمد. بازتاب تصویر متعجب و ترسان خود را در چشمان سیاه آهو دید. آهو با گوش‌های تیز و کشیده، درست آنجا در وسط دفترِ کارِشان بود. سپس متوجه جنبشی در اطراف حیوان شد. آهوی مادر روی تشک بزرگی در وسط دفترِ کارِ خالی، نشسته بود و بچه‌هایش دورش بودند. همان‌طور او را زیر نظر داشت و آرام پلک می‌زد. از هیجانِ این دیدار، قلب اَلِکس به‌شدت می‌کوفت و صدایش در گوشش منعکس می‌شد. می‌ترسید سرش را تکان دهد و آن حیوانات را وحشت‌زده کند. فقط چشم‌هایش را آرام گرداند. همه‌جا به‌هم ریخته و نامرتب بود. یک آهوبچه آن‌طرف‌تر جَست‌وخیز می‌کرد و از روی کامپیوتر‌ها می‌پرید. چند مانیتور‌ روی زمین افتاده و مدارک، کفِ زمین پخش شده بودند. دفتر بورس، خالی از هرگونه فعالیت انسانی بود. آهوها پیش از او به‌آنجا رسیده بودند. از ترسِ بر هم زدن آرامش‌شان، چند قدم عقب‌عقب رفت. به‌آهستگی، در را پشتِ سر بست و به‌راهرو برگشت. به‌نظرش رسید که آهو‌ان از راه‌پله آمده بودند. ولی‌ چطور تشک خوابِ به‌آن بزرگی تا طبقه‌ی هفتم آمده بود؟! خیلی گیج‌کننده بود! شاید آن موقع هنوز برق نیویورک قطع نشده بوده و بالابرِ حمل اسباب و اثاثیه شرکت، کار می‌کرده. ولی چرا آن را در دفترِ کار آورده بودند؟! انگار خواب و بیداری در هم پیچیده بود.

اتاق رئیس، در انتهای راهرو بود. درِ دفترِ او را باز کرد. بوی زننده‌ای شبیهِ تخم‌مرغ فاسد به‌مشامش رسید. به‌سرعت دهان و بینی‌اش را با دستِ آزادش پوشاند. در دست دیگرش، مدارک شرکت سنگینی می‌کردند. تا اینکه متوجه رفت و آمد‌هایی زیرِ میز بزرگ رئیس شد. خم شد. دید چند راسوی سیاه با راه‌های سفید، پناه گرفته‌اند. به‌سرعت دور شد و در را بست. اگر کمی بیشتر مکث می‌کرد ممکن بود پُشتشان را به‌ او بُکنند و در چشم برهم زدنی، دُمشان را بالا بگیرند و اسپریِ بدبوی دفاعی‌شان را به‌‌او بپاشند.

در طبقات، هیچ‌کس نبود. دولا شد و یکی از کاغذهای روی زمین را برداشت و خواند. سربرگ، تاریخ سه ماهِ پیش را داشت. آخرین اخطار برای تخلیه‌ی نیویورک بود که به‌سرعت در همه‌جا پخش شده بود.

آن ‌روز، اَلِکس در دفتر بورس به‌شدت مشغول کار کردن بود که از مدرسه‌ی دخترش هِلن تماس گرفتند. او به‌تلفن پاسخ داد.

- اَلِکس هستم، بفرمایید.

صدای زنی از آن طرف گفت: «من از مدرسه تماس می‌گیرم. شما، پدرِ هلن هستید؟».

- بله، خودم هستم. مشکلی پیش آمده؟!

- نه، نگران نباشید! ولی امروز هلن قادر نبوده امتحانش را تمام کند.

- چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟

- در حین امتحان به‌طور ناگهانی ارتباطش را با شبکه از دست داد.

- منظورتان شبکه‌ی اینترنت است؟ یعنی سؤال‌ها را روی لپ‌تاپش نتوانسته بگیرد؟

زن کمی مکث کرد و با صدای بریده‌ای گفت: «نه، منظورم ارتباط با شبکه‌ی هوش مصنوعی خودش بود. نورون‌های مغزش به‌کامپیوتر مرکزیِ کنترل‌کننده‌ی هوش مصنوعیِ مکملش وصل نشدند».

اَلِکس با فریادی از روی صندلی پرید. همکارانش با کنجکاوی از پشت میز‌هایشان سرک کشیدند و او را نظاره کردند.

داد زد و پرسید: «الآن‌ هلن کجاست؟!».

- زنگ زدیم به‌اورژانس و الآن آمبولانس در راه است. بهتر است خودتان را هرچه زودتر برسانید.

وقتی با همسرش، هلن را به‌بیمارستان فن‌آوری اعصاب و روان بردند، او تنها مورد نبود. ده‌ها مریض مشابه بودند که ارتباط بین چیپِ کار گذاشته در مغزشان با کامپیوترهای مرکزی، دچار اختلال شده بود. کادر پزشکی، عرق‌ریزان برانکادر‌ها را جا‌به‌جا می‌کردند. به‌زحمت، دستگاه‌ اکسیژنی پیدا کردند تا هلن بتواند به‌تنفس ادامه دهد. پرستار، او را در گوشه‌‌ای از راهرو مستقر کرد و گفت: «تمام اتاق‌ها پُر هستند. لطفاً همین‌جا منتظر بمانید تا دکتر برای معاینه بیاید.» سِرُمی به‌دست هلن وصل کرد. اَلِکس، پدرانه پیشانی‌ هلن را نوازش کرد و با چشمکی، به‌او آرامش‌خاطر داد. دختر به‌زور، لبخند کمرنگی زد.

همسرش گفت: «دخترم، نگران نباش! فقط آرام نفسِ عمیق بکش. ما کنارت هستیم.» و دستش را محکم در دست گرفت.

کمی بعد، پرستار با دکتر و یک لپ‌تاپ برگشت. پرستار، دستگاه مَگنِت قرمزی را به‌پشتِ گوش دختر زد تا اطلاعات مغزی و ارتباط آن‌ را با شبکه‌ی خارجی بررسی کند. دکتر به‌نمودار‌های سبز و قرمزِ روی مانیتور چشم دوخت. با سرعت گرفتنِ لکه‌های قرمز، خطوط چهره‌ی‌ دکتر نیز درهم فرو‌ رفتند. دکتر نگاهش را به‌سمت پدر و مادر هلن گرداند و گفت: «باید فوراً به‌اتاق عمل بِبریمَش. سیستم در حالت فعالیت غیرعادی است!» مادر گفت: «یعنی از قبل هیچ برنامه‌ریزی‌ای نشده که در صورت بروز مشکل، چکار باید کرد؟» گفت: «البته یک‌سری پروتکل‌ها داریم. ولی. .» مکثی کرد و اضافه کرد: «در واقع ما بیشتر به‌پیشرفت سریع تکنولوژی فکر کردیم تا به‌تأثیرات آن.» اَلِکس با اضطراب پرسید: «حالا چکار باید کرد؟» دکتر گفت: «به‌طور موقت، چیپ را درمی‌آوریم.» دکتر با دست به‌شانه‌اش زد و گفت: «خیلی متأسفم!».

پرستار و چند نفر نیروی کمکی، هلن را با تخت دور کردند. اَلِکس، همسرش را در آغوش‌ گرفت و دلداری داد. ولی خودش هم به‌شدت ترسیده و نگران بود.

در اتاقِ انتظار بیمارستان نشسته بودند و تلویزیون، اخبار پخش می‌کرد. گوینده، خبری را اعلام کرد و می‌گفت که این موضوع برای هزاران نفر در اقصی نقاط جهان اتفاق افتاده است. اَلِکس بی‌اختیار، پشتِ گوشِ سمت راست را لمس کرد که یک چیپِ کامپیوتری را آنجا کاشته بودند. از برجستگی کوچکش، خاطرجمع شد که سرِ جایش هست. بدون اتصال به‌حافظه‌ی جانبی و پردازشگر کمکی، حتی قادر نبود شماره‌ی تلفن مادرش را به‌یاد بیاورد.

وقتی خبر فاجعه به‌وال استریت رسید، همه بی‌هدف به‌این طرف و آن طرف می‌دویدند. نمی‌دانستند چکار کنند. ویروس ناشناسی از شهری به‌نام ووهان در چین شروع شده بود و به‌سرعت در جهان انتشار می‌یافت. این ویروسِ نرم‌افزاری، تمام کامپیوترهای منطقه را مختل کرده بود. شبکه‌ها را یکی پس از دیگری از کار می‌انداخت. بدون اتصال به‌شبکه حتی کسی نمی‌توانست پولِ یک لیوان قهوه را پرداخت کند. مغز‌ها توسط شبکه به‌کامپیوترهای مرکزی وصل می‌شدند که به‌نرم‌افزارهای هوش مصنوعی مجهز بودند. با این انقلاب فناوریِ سال‌های اخیر، بشر توانسته بود به‌دستاوردهای عظیمی برسد و کارهای خارق‌العاده‌ای انجام بدهد. مانند ساخت برج‌های دوقلوی مَنهَتن که معلق در آسمان قرار داشتند یا داشتن قدرت محاسباتی فوق‌العاده برای استخراج معادن رمزپولِ بیت‌کوین.

هوش مصنوعی، به‌کارِ اَلِکس در وال استریت رونق بسیار داده بود. می‌توانست دادوستد بازار بورس را با سرعت خارق‌العاده‌ای پیگیری کند و بهترین تصمیم را برای سرمایه‌گذاری یا فروش بگیرد. با اتصال به‌شبکه و اَبَرکامپیوترِ مکمل ذهنش، در کسری از ثانیه می‌توانست رویِ گندم صادراتی به‌مریخ سرمایه‌گذاری کند یا تغییرات قیمت فلزات وارداتی به‌کره‌ی زمین را ارزیابی کند.

ولی رفته‌رفته اشاعه‌ی این ویروس، جهانی می‌شد. شبکه‌ها را یکی پس از دیگری از کار می‌انداخت. تمام کشور‌ها متحد شده بودند تا آنتی‌ویروس را کشف کنند. ولی هنوز این کوشش‌ها ثمری نداده بود. تعداد بی‌خانمان‌های دنیا به‌سرعت بالا می‌رفت، چون مردم به‌نقشه‌ی الکترونیکی ذهنشان متصل نمی‌شدند و راه رسیدن به‌خانه را گم می‌کردند. در خاورِ دور، بسیاری از مردم از جاده‌های منتهی به‌باتلاق، سر درمی‌آوردند و طعمه‌ی کروکودیل‌ها می‌شدند. در کارخانه‌ای در غرب، کسی اشتباهی به‌جای توالت، درِ کوره‌ی حرارتی را باز کرده بود. در خاورمیانه، اتفاقی به‌کشتی‌های نفتکشِ خودی شلیک می‌کردند. حالا بدون اتصال به‌هوش مصنوعی چطور می‌شد با این هوش اندکِ طبیعی زنده ماند!

اَلِکس جز‌ی آخرین افراد شرکت بود که در مَنهَتن مانده بود تا با محاسبات دستی، ته‌مانده‌ی حساب‌های بورس را جمع‌آوری کرده و به‌رئیس گزارش دهد. بابت این کار قرار بود تا ده برابرِ حقوق پاداش بگیرد. به‌دخترش هلن و همسرش گفت که زودتر بروند و با اولین جایِ خالی که در سفینه پیدا شد، زمین را ترک کنند. قول داد به‌محض اتمام کار به‌آن‌ها ملحق خواهد شد. اَلِکس چندین شبِ متوالی بیدار بود و حساب و کتاب کرده بود. ولی دیگر هیچ‌یک از این گزارش‌های بورس به‌درد نمی‌خوردند. با خود فکر کرد راسوهای اتاق رئیس که حساب و کتاب سرشان نمی‌شد. حتی آهوبچه‌های بازیگوش هم به‌ارزیابی نوسانات بورس بی‌توجه بودند.

به‌سمت پنجره‌ی رو به‌بالکن رفت. آسمانِ ابری و خاکستری، جلوی دیدگانش گسترده بود. میدان وسیع شهر مثل یک سکه، کوچک به‌نظر می‌آمد. نیویورک مثل یک غول خفته، زیرِ پایش چمباتمه زده بود. با باز کردن پنجره، سرما و بوران به‌داخل هجوم آورد. برای آخرین‌بار، نگاهی به‌دفتر و گزارش‌ها انداخت. خم شد و کاغذها را به‌بیرون پرت کرد. ورق‌ها به‌همراهِ دانه‌های برف از آسمان به‌سمت زمین چرخی زدند و بر سرِ مجسمه‌ی وسط میدان پاشیده‌ شدند.

سردش بود. پنجره را بست. به‌شدت گرسنه بود. یک همبرگر داغ و کوکا، رؤیایِ بسیار دوری به‌نظر می‌رسید. خسته، رویِ کف زمین دراز کشید. اخطاریه‌های زردرنگ را مثل پتو روی خودش کشید و چشمانش را بست. بین خواب و بیداری دید که سفینه برگشته است. هلن و همسرش به‌سمت دفترِ کارش می‌آیند. راسو‌ها به‌جنگل برمی‌گردند. تیم پزشکی، دستگاه ویروس‌یاب خود را به‌‌او متصل می‌کند. بدنش از شوکِ اتصالِ دستگاه می‌لرزد. لکه‌های قرمزِ روی مانیتور، جای خود را به‌اَشکال سبز می‌دهند. چهره‌ی دکتر باز می‌شود و رضایتمندانه لبخند می‌زند. آهوان از کنارش می‌گذرند. آهوی مادر، بچه‌هایش را همراهی می‌کند تا از میدان تایمز اسکور و خیابان بِرادوِی گذر کنند و به‌بیشه بر‌گردند.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها