لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

ابر فرفری | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۲ آبان ۱۳۹۸

ابر فرفری

اشکان فرجاد

گیج می‌زند بادبادک، با کله پایین می‌آید و بعد اوج می‌گیرد. نقطه شده، کنار ابری که فرفری است. حلقه‌های دنباله را نمی‌تواند ببیند. کلاف نخ تمام‌شده، نخ نمی‌دهد و آخرش را می‌بندد به مچ پایش. تیرکمان حصیری‌اش را برمی‌دارد و تیری از حصیر که سرش را قیر مالیده پرتاب می‌کند. بی‌هدف می‌زند. ولی می‌خورد، به شیشه پنجره همسایه می‌خورد.

پشت بادبادک سؤالش را نوشته و قرار گذاشته جوابش را یک جورایی آن بالا روی بادبادک برایش بنویسد. مامان همیشه می‌گفت: «جواب همه‌ی سؤال‌ها پیش او است.» صدایش که می‌آید، یعنی ظهر شده.

ـ کجایی اردلان؟ باز رفتی بالا پشت بوم؟ ذله کردی من و…بیا پایین نهارت و بخور باید بری.

از مدرسه آمده.

نخ را محکم می‌کند به آجری و تیر کمان را می‌چپاند توی ناودان. کون لیز کون لیز خودش را می‌سراند تا لبه خرپشته و به جستی روی پشت‌بام می‌پرد. نگاه می‌کند، بادبادک پیش ابر آشنا است. مثل موهای مرد، حالا صورت شده و فرفری موهایش جواب را می‌آورد، غروب که برگردد. اگر سرش شلوغ نباشد، حوصله نوشتن داشته باشد، حتی چند خط، یک اسم، جواب بدهد.

مامان با مانتوی گچی‌اش ایستاده پای پله‌های راهرو. بوی غذای سردستی هم پیچیده. حرفی نمی‌زنند و از کنارش که رد می‌شود، دست نوازشی روی سرش، سرعت می‌دهد به یکی دو تا کردن پله‌ها و لق زدن دمپایی‌ها، نزدیک است زمین بخورد.

دفتر و کتابش بساطی است وسط فرش، سوخته از جای منقل شب‌های بابا، جمعشان می‌کند و می‌ریزدشان توی کیفش. داداشی بازی می‌کند با تفنگی که دیروز ساخته بود از چوب جعبه‌ی میوه. نهار را می‌لمباند و تا مدرسه تا درسی که نمی‌خواند.

سؤال توی راهرو هم پیچیده، روی نرده‌های راه‌پله، توی چشم‌های گربه زن‌عمو که مثل همیشه کنار جاکفشی لم‌داده، روی دستگیره فلزی در حیاط. حتی کتانی‌های سیاهِ ساق بلند پشت ویترین هم مارکشان مثل دو روز پیش نیست. سؤال شده، الک‌دولک، چوبش که می‌خورد توی سرش. قاق شده، توی سوراخ‌ گیرکرده و تیله سبز سپرش هم درش نمی‌آورد.

کوچه مدرسه را رد می‌کند. دیر متوجه می‌شود و دیر شده. ناظم با قدکوتاهش می‌پرد روی هوا و پایین که می‌آید، کف‌دستی سرخ است از شلال شلنگ و درد می‌دود تا استخوان تا زیر گوش‌هایش، زوزه می‌شود تا دیگر مدرسه‌اش دیر نشود.

در چوبی کلاس باز می‌شود. معلم ادبیات سبیلش را گاز می‌گیرد و تنها گوش کلاسش را می‌بیند که گلوله شده اشک، در چشم‌های میشی‌اش و آرام می‌گوید: «فردا بیا کتاب‌فروشی.» می‌نشیند و گوش می‌دهد به داستان که دبیر می‌خواند. درس نمی‌دهد. ماهی سیاه کوچولو یا دُمرل دیوانه سر را می‌خواند و بچه‌ها مشغول‌اند با عکس آدامس‌های سین سین، برده‌ها و باخته‌هایشان را تاخت می‌زنند، یا آخر کلاسی‌ها تخمه می‌شکنند و به یاد دوست‌دختر رؤیایی‌شان با جایی وسط فاق شلوار ور می‌روند…

از دیدن عکس به این‌ور ساکن شده، ساکن جزیره رابینسون کروزئه. کارتنش را دیده بود و بعد کتابش را آقا معلم داده بود که تنها می‌نشسته می‌خوانده. کلاغ اُلدوز خانم می‌شده. نوارهای داریوش و فرهاد را مادر می‌داده تا جمع کند با خودکار. قدم بزند، ببافد خیال. حتی بنویسد چیزکی و خون‌دماغ بشود از بس فشار آورده به مخش. به اینکه جواب سؤال تخمی چیست؟ کیست؟ که در آغوشش نشسته. عکس رنگی بوده، فوری بوده، خلاف همه آن‌هایی که توی آلبوم بوده‌اند که یکی در میان صفحه‌هایش خالی است و از نوزادی‌اش عکس یکی بیشتر نیست. چرا بابا در میان است و بجای آنکه در آغوش بابا باشد، روی پاهای مرد پستانک مِک می‌زند. چرا مرد به مامان نگاه می‌کرده و نه به دوربین. نیم‌رخش را هم می‌شد فهمید، شبیه هیچ ‌کس نبوده، نیست.

از مامان پرسیده و جوابی نداده بود. همیشه می‌گفت، سؤال‌ها خسته‌اش نمی‌کردند و عادت داشت به تکرار گوناگون پرسش‌ها به دادن جواب. امتحان که نبود. عکس را دیده بود و سر روی پای مامان پرسیده بود. جواب می‌داد، حتی اگر زاییده هذیان‌های شبانه‌اش دم پاشویه بودند.

جواب نداده بود این بار. اینکه آن مرد کیست؟ که بود؟ دستانش لرزیده، بغض شده بود. به سقف نگاه کرده و نشد که بگوید. رفته بود آشپزخانه، در را هم پشت سرش بسته و بعد هق‌هق و صدای شیر آب و پاشیدن مشتی آب به صورت بود.

گنجه را هم قفل زده بودند. چرا از بابا هم ترسان پرسید، روی ترش کرده بود؟ چهارتایی فحش به خودش به عالم داده و بعد موضوع را کشانده بود به دوچرخه‌ بازی و سر داداشی و خودش را پدرسگ چرا شکانده و موضوع دزدیدن پول از جیبش را پیش کشیده بود.

…برگشت به خانه هم همین وضع است و قِل می‌خورَد در دلش چیزی. خیال‌بافی می‌کند از آن مرد مو فرفری. چرا مهم شده و مهمش کرده؟ هیچ‌کس را با تیرکمان مگسی نمی‌زند. هیچ مرضی نمی‌ریزد. حتی کوچه زورخانه هم نمی‌رود تا زنگ خانه ملّا را بزند و فرار کند.

وقتی می‌رسد هر دو خانه هستند، از صداها پیداست. هوار می‌کشد و می‌گوید:

ـ چرا نریختی دور؟ چرا آتیشش نزدی؟ مگه صدبار نگفتم.

گریه و جیغ می‌گوید که گفته باشد:

ـ این و دیگه نمی‌تونستم. می‌فهمی؟ باید یه چیزی باشه… برا بعدها…تو این‌ها رو نمی‌فهمی. بالاخره خبردار می‌شه. باید تو بهش بگی مثل آدم. نه… مثل خر نگی.

کاست‌های سونی قرمزرنگ داریوش و فرهاد شوت می‌شوند توی حیاط. کتاب‌های جمعه پر کلاغ می‌شوند تا حوض و عکس که هر تکه‌اش جایی در باغچه می‌گیرد. سر مرد مو فرفری می‌افتاد روی بوته گل رز خشکیده و یادش می‌آید، خودش لگدش کرده.

مامان به دنبالشان می‌دود توی حیاط و می‌داند، ایستاده میخکوب پای دیوار. در آغوشش می‌گیرد و می‌بوسد. او هم چیزی در گلویش می‌شکند و سرازیر می‌شود. هِس هِس… می‌کند. نمی‌داند چرا سرش می‌سوزد، انگار بخیه‌ها را دوباره دکتر کشیده باشد.

صداهای داریوش و فرهاد شکسته و کتاب‌های جمعه توی حوض خیس شدند. تار شد همه چیز به صفحه‌های نم‌زده قهوه‌ای رنگ طعم گرفت که از گوشه‌ی کتاب‌های قدیمی مامان می‌کند و می‌جوید.

می‌دود یک‌نفس تا پشت‌بام. صدا که پشت سرش بلند است، شیون دارد. نخ از آجر بازشده و نیست بادبادک.

صدای مامان می‌آید:

ـ همین امشب بهش می‌گم.

صدایی شکسته از باران که می‌گوید:

ـ… می‌گم اون اعدام شد که چرا این‌جوری شد. بهش می‌گم باباش عملی نبوده، تو نیستی، نبودی. پدری نکردی براش…

صدا گم‌ می‌شود:

ـ…بهش می‌گم، چرا بغلش نمی‌کنی. چرا درس نمی‌خونه، کتاب می‌خونه. چرا ذله می‌کنه آدم و چرا… اصلاً به معیری می‌گم بگه.

فحش است. سوت می‌کشد گوشش. سیلی و شیون و عربده که می‌شود:

ـ بگو بهش. پدرِ پدرسگش کی بوده. چه گهی بوده مگه حالا؟ اصلاً اون معیری مشنگ بگه. اون هنو مشنگِ… هنوز تو طبقه بی طبقه است. اَه بر پدرتون کو این وسایل من؟ گفتم جمعشون نکن. نگفتم؟ زغال کجاست؟

گربه زن‌عمو مرنو می‌کشد توی بالکن. می‌رود توی راهروی طبقه سوم، هیچ خبری نیست. برمی گردد روی پشت‌بام. صداها می‌آید. جواب شده بادبادک، روی بام همسایه بالای کولر افتاده. از خرپشته راه دارد. آسمان و ابر تحمل نکرده اند، خرپشته لیز شده. جواب‌ها پشت بادبادک هم هستند به خطی نامریی با آب‌لیمو که باید پشتش آتش گرفت تا همه ‌چیز روشن شود.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها