لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

برخورد | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۳۰ دی ۱۳۹۸

برخورد

نیلوفر اجری

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

مرد نیشخند زد و گفت: این یکی با چه طعمیه؟ چه مدلیه؟

چپ‌چپ نگاهش کردم. گفت: ببخشید دیگه خانم دکتر، خارجکی نوشته مام بلد نیستیم بخونیم.

داروهای زن میانسالی را که منتظر بود، دستش دادم. خواست پول بدهد. اشاره کردم به کنار در خروجی و

گفتم: «صندوق!»

یک زن و مرد آمدند تو. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، شکم برآمده‌ی زن بود. و دومین چیز چهره‌ی آشنایش.

خودش بود. زهره! ولی خیلی تغییر کرده بود. یک جور پختگی پیدا کرده بود. شبیه مامان‌ها شده بود! به مرد

دقت کردم. می‌خواستم ببینم احسان هست یا نه؟ احسان را هیچ وقت از نزدیک ندیده بودم. فقط عکس‌هایش را

توی گوشی زهره دیده بودم. همیشه قرار بود، یک روزی وقت بگذاریم و چهارتایی با هم برویم بیرون. من و محمد با

زهره و احسان. ولی درس‌های من خیلی سنگین بود و چیزی که همیشه کم می آوردم، وقت بود. اول دور

مهمانی‌های خانوادگی را خط کشیدم. بعد دورهمی‌های بچه‌های دبیرستان را و از همان زمان بود که ارتباطم با زهره

هم کم‌کم قطع شد. آخر از همه هم، دور دورها و بیرون رفتن‌هایمان با محمد را تعطیل کردم.

به پوست سبزه و موهای کم پشت مرد، دقیق شدم. پس موفق شده بودند. بالاخره خانواده هایشان کوتاه آمده بودند.

فکر کردم طبیعتا باید از دیدن زهره خوشحال می‌شدم. حتی باید همدیگر را بغل می‌کردیم و هیجان زده از هم

می‌پرسیدیم «چه خبرها؟!» او تند تند از خودش می‌گفت و آمار ازدواج یا خارج از کشور رفتن چند تا از بچه‌ها را

می‌داد. شوهرش خسته می‌شد و مریض‌ها به من غر می‌زدند که نسخه‌شان را بپیچم. آن وقت ما، شماره‌های

جدیدمان یا نمی‌دانم شاید همان قدیمی‌ها را رد‌و‌بدل می‌کردیم و به‌هم تاکید می‌کردیم که حتما زنگ بزنیم.

پای تلفن قرار هم می‌گذاشتیم. خانه‌ی ما یا خانه‌ی او. شاید هم کافی‌شاپ یا همچین جاهایی.

ولی حقیقت این بود که از دیدنش نه خوشحال شدم و نه هیجان زده! فقط به این فکر کردم که اگر من را ببیند و جلو

بیاید، چیزی برای تعریف کردن ندارم. بدتر از همه این بود که درباره‌ی محمد می‌پرسید و ازدواج‌مان؟ آن وقت باید

همین‌طور که به شکم او نگاه می‌کردم، می‌گفتم «نه» و چون این جواب کوتاه قانعش نمی‌کرد باید توضیح می‌دادم

که «درس‌هایم زیاد بود و به هیچ‌چیز دیگر نمی‌رسیدم.» احتمالا این‌ها باز هم کافی نبود و در جواب نگاه منتظر و

متعجبش باید زورکی می‌خندیدم و می‌گفتم «همین دیگه! الانم که این جا کارآموزی می‌کنم. به مردم دارو و پوشک

می‌دم و از اینکه به رایحه‌ی محصولات پیشگیری، می‌گن طعم دیگه خنده‌م نمی‌گیره.»

شوهرش نسخه را روی پیشخوان گذاشت. زیر چشمی نگاه کردم. خودش چند قدم عقب‌تر ایستاده بود و ظاهرا

حواسش به آگهی‌ها و تبلیغ محصولاتی بود که به در و دیوار زده بودیم. نحوه‌ی مصرف داروها را برای پیرمردی که

قبل از آن‌ها آمده بود، توضیح دادم و در جواب اشتباه پیرمرد، مثل همیشه گفتم «صندوق» نسخه‌شان را برداشتم

تا بروم داروهایشان را بیاورم. شنیدم که شوهرش گفت: «عزیزم می‌خوای تو بشین. سر پا خسته می‌شی.»

بین قفسه‌های داروها ایستادم. از صبح تا حالا سر پا بودم. برای اولین‌بار به این فکر کردم که یعنی توی کل دنیا

ممکن است برای کسی مهم باشد که من چند ساعت در روز روی این پاها می‌ایستم؟! پاهایم را چند بار از زانو خم

کردم و نگه داشتم و دوباره صاف کردم. این باعث می‌شد واریسم پیشرفت نکند و در حد همان مویرگ‌های ریز

بیرون زده باقی بماند. البته اگر فراموش نمی‌کردم و هرچند دقیقه، این کار را انجام می‌دادم. بیشتر داروها تقویتی

بود. زینک، آهن، ویتامین دی و این‌جور چیز‌ها که معمولا برای زن های باردار تجویز می‌شود. انگار بقیه‌ی زن‌ها آدم

نیستند! خودکار را توی جیبم گذاشتم و برگشتم پشت پیشخوان. شوهرش کیسه‌ی نایلونی داروها را از دستم گرفت. داروها را از پشت نایلون نگاه کرد و پرسید: «چطوری باید مصرف بشن؟» گفتم: «نوشتم.»

گفت: «خیلی لطف کردید خانم دکتر.» قبض را برداشت و رفت طرف صندوق. نمی‌دانستم زهره کجاست و

می‌ترسیدم طرفی را نگاه کنم و یک دفعه چشم توی چشم بشویم. زیر چشمی شوهرش را نگاه کردم که کیف یا شاید

کارتش را توی جیبش گذاشت و رفت طرف یکی از صندلی‌های کنار در خروجی. کمک کرد تا زهره از روی صندلی

بلند شود. دست توی دست و شانه به شانه‌ی هم راه افتادند. خدارا شکر کردم که رفتند و من را ندید. نفسم را بیرون

دادم و زانوهایم را به نوبت خم و راست کردم.

***

دستم را از توی دست احسان بیرون کشیدم. گفتم: خودم می‌توانم راه بروم.

در ماشین را برایم باز کرد. بهش چشم‌غره رفتم ولی از رو نرفت و صبر کرد تا سوار بشوم و در را برایم ببندد.

انگار که خودم فلج باشم! یا انگار که بخواهد بگوید، مادرش این‌ها درست می‌گویند و دفعه‌های پیش من کاری کردم

که نباید می‌کردم و این بار قرار است مواظبم باشد که دیگر همه چیز را خراب نکنم. کمربند را بیشتر از حد معمول

کشیدم تا شکمم را اذیت نکند. احسان داروها را گذاشت توی داشبورد و ماشین را روشن کرد. آینه را پایین دادم و به

بینی‌ام که پهن شده بود، نگاه کردم. انگشتم را کشیدم روی لک‌های صورتم.

احسان گفت: دیدی که دکتر گفت بعد زایمان خود‌به‌خود، خوب می‌شن.

آینه را بالا دادم. ساناز اصلا تغییر نکرده بود. همان‌طور خوشگل و خوش‌اندام مانده بود! با آن روپوش سفید، حتی

جذاب‌تر هم شده بود! اگر احسان می‌فهمید که من با آن خانم دکتر خوشگل یک زمانی هم کلاس بودم حتما تعجب

می‌کرد چون فکر می‌کرد او باید خیلی کم سن‌و‌سال‌تر از من باشد! البته یک جوری تعجبش را رفع رجوع می‌کرد

تا به من برنخورد. گرچه من هم می‌دانستم چی جوابش را بدهم. بله، خب معلوم است که او خوب مانده چون مثل من

با خانواده‌ی شوهر سروکله نزده و هی نخواسته خودش را به آدم‌هایی که دوستش ندارند، ثابت کند. مادر محمد یک

«ساناز جانم» می‌گفت و صدتا از کنارش در می‌آمد. به دست‌های ورم کرده‌ام نگاه می‌کنم و به پاهایم که به زور توی

کفش جایشان داده‌ام و دردناک شده‌اند. حق داشت که من را نشناسد. بعد از سه بار سقط جنین و کلی اضافه

وزن، خودم هم دیگر جلوی آینه خودم را نمی‌شناسم! وزن و ورم این حاملگی هم که بهش اضافه شده بود.

خودم می‌دانستم که دیگر بیشتر شبیه یک خرسم تا یک زن یا یک دوست قدیمی! خدایا چقدر شانس آورده بودم

که سرش شلوغ بود و من را نشناخت. وگرنه باید از کجای زندگی پربارم برای خانم دکتر می‌گفتم! از اینکه دانشکده

مهندسی را ول کرده بودم چون حواسم به جای درس، دنبال عاشقی و راضی کردن این‌و‌آن بود! بعدش هم که با آقا

احسان رفتیم زیر یک سقف، دیگر طاقت دوری از هم را نداشتیم و نمی‌شد که توی دوتا شهر باشیم. باید تنگ‌دل

هم می‌بودیم تا امروز نگاهش را ببینم و بشنوم که می‌گوید: «خیلی لطف کردید خانم دکتر!» نفسم با صدایی شبیه

آه از دهنم بیرون آمد. پاهایم را از توی کفش بیرون آوردم. دلم می‌خواست خم بشوم و ماساژشان بدهم ولی

می‌دانستم که نمی‌توانم.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها