لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

بیدار شدن - بخش ۳ | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۹ تیر ۱۳۹۸

بیدار شدن - بخش ۳

بهمن طالبی‌نژاد

۱۱

آفتاب در حال پایین رفتن است و از داخل پنجره دیده می‌شود. همه مشغول کار هستند و من هم به حسام و حسن‌شاه کمک می‌کنم. با هم گرم صحبتیم.

حسام با دست‌های گچی‌اش مصالح درست می‌کند و با من حرف می‌زند.

– «نه، روستامون از بس سرده زمستان‌ها همه می‌مانند در خانه‌هاشان و جایی نمی‌رن. مدرسه‌ها هم تق و لقه. ولی بچه‌ها کار خاصی هم نمی‌تونن بکنن. چون همه جا برف نشسته و همه کوچه‌ها کفشون یخ می‌زنه. آب و هواش اما الان عالیه. خنک و تمیز. بچه‌هام همه تو باغا وِلن. هیچ کس هم کاریشون نداره. ولی من باید اینجا باشم و حسرت بخورم. تو این گرما.

– «چرا حسرت؟ همه که تهران رو دوست دارن. حتماً همه دوستات هم دلشون می‌خواد بیان اینجا.»

– «آره، دوست دارن بیان تهران اما نه برا کارگری و جون کندن…»

حسن‌شاه که مشغول سفیدکاری دیوار است برمی‌گردد به سمت ما: «خوب مجبور نیستی بمونی. برگرد پیش ننه‌ات. ولی اون وقت پول دوچرخه رو من نمی‌دما. گفته باشم…»

– «تو بذار برگردم، دوچرخه نخواستم.»

– «بچه‌جان تازه اومدی. کجا بری؟ یه ماه نشده اومدی تهران. من که نمی‌تونم دَم به دقیقه تو جاده تهران- صحنه بیام و برم و به ساز جنابعالی برقصم. پس خرج خانه و زندگی رو از کجا بیارم؟ جواب ننه و چهار تا خواهرت رو چی بدم؟»

«چندتا خواهر و برادرید شما حسام؟»

مشغول ور رفتن با گچ‌ها است و ناراحت.

– «از پسرها فقط من موندم و از خواهرام هم فقط چهار تا.

«من موندم یعنی چی؟ یعنی بقیه عروسی کردن و رفتن؟»

«نه. از دو تا برادرهای بزرگم یکی سر زا رفت، یکی شونم اعدام کردن. یکی هم کوچک‌تر از من بود که تو هفت سالگی رفت رو مین. اسمش هیوا بود. یکی از خواهرام هم تو رودخانه غرق شده. حالا فقط همین پنج تا بچه موندیم و ننه بابام.»

– «ببخشید من نمی‌دونستم وگرنه سؤال نمی‌کردم…»

حسن‌شاه در حال کار از همان بالای نردبان به طرفم بر می‌گردد و لبخندی می‌زند.

– «ای آقای مهندس. چرا سؤال نمی‌کردی؟ خدا خودش داده، خودشم گرفته. غصه خوردن نداره که. همین پنج تاشم به یه جایی برسانیم، شاهکاره.»

به رستم که در اتاق کار می‌کند اشاره می‌کنم.

– «گفتی رستم خواستگار خواهرته؟»

– «ها. صیغه خانده همن.»

– «خواهرت چند سالشه؟»

– «هم سن منه، ما دو قلو هستیم.»

– «تو چند سالته؟»

– «۱۵ سال.»

– «خیلی زود نیست؟»

حسن‌شاه خودش را وارد بحث می‌کند: «طرفای ما همه همین موقع ازدواج می‌کنن. تازه خیلی هم دیر شده. تو تهرانه که دخترها تا سی‌سالم صبر می‌کنند، آنجا دختر از ۱۲ سالگی باید آماده رفتن باشه. هرچی زودترم بفرستیشون خانه بخت یه نون خور رو زود تر رد کردی.»

«چرا رستم و لطف‌الله اینقدر با هم لجن؟ لطف‌الله هم خواستگار خواهرته؟»

حسام خنده‌اش می‌گیرد: «نه. اونا از بچه‌گی با هم سرشاخ بودن… کسی که به لطف‌الله زن نمی‌ده که…»

– «چرا؟»

– «آخه اون نظر کرده‌اس، یه نیروی عجیبی داره.»

– «نیروی عجیب؟»

حسن‌شاه برای اینکه موضوع را عوض کند به حسام تشر می‌زند: «پسر چه قدر حرف می‌زنی تو سر آقا مهندس را بردی. بپر برو نانوایی الان پختش تمام می‌شه، بی‌شام می‌مانیم. یالا…»

– «اگه اجازه بدین شام امشب با من باشه. این‌قدر اینجا کنار شما بهم خوش گذشته که اصلاً دلم نمی‌خواد از پیشتون برم… اگه بشه شام هم پیش شما بمونم…»

– «خواهش می‌کنم آقا مهندس، ما هم از وجود شما لذت بردیم. اگر خانه کسی منتظرتان نیست، ما حرفی نداریم. ظاهر و باطن همینه که دیدید. شام هم یه چیز ساده‌ای درست می‌کنیم. خوشحال می‌شیم شما هم با ما باشید.»

– «نه کسی که منتظرم نیست. گفتم که همه اون‌ور هستند. من خودمم و خودم. اگر اجازه بدین شام امشب با من…»

حسن‌شاه از نردبان پایین می‌آید: «نه آقا مهندس با شما چرا؟ الان حسام می‌ره نان و تخم مرغ می‌گیره و یه چیزی درست می‌کنیم. قدمتان هم به روی چشم.»

– «نه، تعارف نمی‌کنم. بگید چه چیزایی لازمه، من می‌رم و می‌گیرم. اصلاً می‌خواهید غذای آماده بگیریم؟»

حسام: «غذای آماده یعنی چی؟»

«نمی‌دونم. پیتزا، همبرگر، مرغ سوخاری…»

حسن‌شاه چهره‌اش را مچاله می‌کند: «نه شما را به خدا آقای مهندس از این آت و آشغالا ما نمی‌خوریم. پیتزا چیه؟ آدم یاد بدبختیاش می‌افته. تا صبح باید با طلبکارا و آتش جهنم مبارزه کنیم تا اون یه لقمه کوفتی هضم بشه. یه بار خوردیم، برا هفت پشتمان بسه…»

خنده‌ام می‌گیرد.

– «خب با نون داغ کباب داغ موافقید؟»

حسام با خوشحالی دست‌هایش را به هم می‌کوبد: «آره. عالیه.»

حسن‌شاه هم که به نظر می‌آید اسم کباب وسوسه‌اش کرده است شانه‌ای بالا می‌اندازد: «آره. هرچند آن هم سنگینه برا شب. ولی خیلی وقت هم هست که نخوردیم. مردیم از بس این لطف‌الله تخم مرغ بست به نافمون. یه بار نیمرو، یه بار املت، یه بار آب پز. دست پختش هم خوب نیست لامصب. امروز از بس گرم بود هندوانه خوردیم…»

سرم را به طرف لطف‌الله که آن طرف سالن مشغول سفیدکاری دیوار است بر می‌گردانم و نگاهش می‌کنم. همانطور که سرگرم کار است نگاهی به دست‌های گچی‌اش می‌کند و با ساعد عینکش را بالا می‌دهد.

– «خب کبابیه خوب این‌ورها کجا هست؟»

– «شما چرا زحمت بکشید آقا مهندس، پول می‌دم حسام می‌ره می‌گیره.»

– «نه گفتم که شام امشب با من، البته حسامم با اجازتون بیاد که نشونم بده.»

– «آخر این جوری که نمی‌شه آقای مهندس. شما مهمان مایید.»

– «هیچ مشکلی نداره. یه چیزی می‌گیرم با هم می‌خوریم. فقط با هم بودنش برام مهمه.»

– «پس بی‌زحمت به اندازه بگیرید، چیز زیادی نگیرید، ما اینجا یخچال نداریم. می‌مانه خراب می‌شه.»

– «باشه حتماً. نفری دو سیخ با گوجه اضافه و ریحون خوبه دیگه؟»

حسن‌شاه با حالتی شرمنده: «آخر این جوری که نمی‌شه آقای مهندس…»

– «چه قدر تعارف می‌کنید. همین کافیه دیگه، آره؟»

– «بله. دست‌تان هم درد نکنه.»

– «شما کِی شام می‌خورید؟»

حسام سریع قبل از اینکه حسن‌شاه دهان باز کند جوابم را می‌دهد.

– «ما ساعت شیش دست از کار می‌کشیم، هفت هم شام می‌خوریم.»

«چه قدر زود؟»

حسن‌شاه: «خوب باید غذا هضمم بشه؟ آخه ما شب هم زود می‌خوابیم آقای مهندس. ده دیگه می‌خوابیم تا صبح پنج و نیم شش بتوانیم پاشیم نه. زندگی کارگریه دیگه آقای مهندس.»

– «خیلی هم خوبه. من که این اواخر دیگه دوازده زودتر شام نخوردم. حالا امروز ساعت هفت رو امتحان می‌کنیم ببینیم چی می‌شه. نباید بد باشه…»

– «مگه چه کار می‌کنید آقا مهندس که تازه ساعت دوازده شب شام می‌خورید. پس کی می‌خوابید؟»

– «خواب که دو و سه به بعده…»

– «خوش به حالتان آقای مهندس حتماً صبح هم یازده- دوازده بیدار می‌شید. من که اگر صبح تا هفت بخوابم روزم روز نیست. جمعه‌هاشم شیش بیدارم…»

– «خوش به حال شما. سحرخیزی خیلی خوبه.»

تلفن همراهم را از جیب در می‌آورم و به ساعت روی صفحه‌اش نگاه می‌کنم.

– «خب، الان ساعت شیشه. تا بریم و بگیریم و بیایم هفت شده دیگه، نه؟»

– «بله، باز هم شرمنده. راضی به زحمتتان نیستیم آقای مهندس. شما مهمان مائید.»

– «مگه قرار نشد تعارف نکنیم. یه شب هم مهمون ما. بده؟»

– «اختیار دارید. انشالله بتوانیم جبران کنیم.»

حسام شلنگ آب را نگه می‌دارد تا دستانم را بشویم و بعد من شلنگ را نگه می‌دارم و بعد لباس‌هایمان را می‌تکانیم و حسام گچ‌های روی صورت مرا را پاک می‌کند. از لای گونی‌های گچ و سیمان رد می‌شویم و به طرف پله‌ها می‌رویم. لطف‌الله که متوجه ما می‌شود به سمت‌مان برمی‌گردد. عینکش را بالا می‌دهد: «تشریف می‌برید؟»

حسام: «نه؛ می‌ریم غذا بگیریم، چلو کباب با نوشابه.»

با سر حرف او را تأیید می‌کنم: «آره، الان بر می‌گردیم. شام هم مزاحمتون هستم.»

– «اختیار دارید چه مزاحمتی. شرمنده که مشغول کار بودیم و پیشتون نیامدیم…»

رستم که از داخل اتاق متوجه صحبت‌های ما شده است با صدای بلند حسام را مخاطب قرار می‌دهد: «نوشابه مشکی بگیریا، این زردها الکین، مزه ندارن…»

لطف‌الله رو به اتاق می‌کند: «حناق بگیری. نَنَه‌ات تعارف بهت یاد نداده؟»

خجالت‌زده رو می‌کند به من.

– «خجالتم سرش نمی‌شه…»

صدای رستم را از داخل اتاق می‌شنوم: «خفه، ما با آقا مهندس از این حرفا نداریم.»

نگاهم به اتاق است و مخاطبم لطف‌الله: «راست می‌گه. ما که دیگه با هم این حرف‌ها رو نداریم…»

دستی برای لطف‌الله تکان می‌دهم و خندان با حسام از پله‌ها پائین می‌رویم. لطف‌الله هم دستی تکان می‌دهد و لبخندی می‌زند. می‌بینمش که برمی‌گردد به سمت دیوار نیمه کاره و دوباره مشغول می‌شود. در پاگرد پله‌ها صدای رستم را از داخل اتاق می‌شنوم: «رفتن؟» و صدای دلخور لطف‌الله را.

– «آره خبرِ مرگت بیاد…»

دیگر به طبقه اول رسیده‌ایم و صدای رستم که از داخل اتاق جواب او را می‌دهد واضح نمی‌شنوم. شاید گفته باشد: «ایشالا…»

با حسام از ساختمان خارج می‌شویم و در پیاده‌رو به سمت پائین خیابان به راه می‌افتیم.

– «خب. تعریف کن. یه چیزی بگو. تا اونجا می‌خوای ساکت باشی؟»

حسام به شمشادهای کنار پیاده رو دست می‌کشد.

– «چی بگم؟ من که حرف تو دهانم نمی‌منه. دیگه چیزی ندارم که بگم.»

خنده‌ام می‌گیرد. «تو گفتی که لطف‌الله نیرو داره؟ یه نیروی عجیب؟»

– «آره. نظر کرده‌اس.»

– «یعنی چی نظر کرده‌اس؟»

– «این رو مردم می‌گن. می‌گن نظر کرده‌اس که می‌تونه این کارها رو بکنه.»

کنجکاو شده‌ام: «چه کارهایی؟»

– «چه می‌دونم، بعضی چیزا رو تکون می‌ده و از این جور چیزا.»

– «یعنی چی تکون می‌ده، این‌که کار عجیبی نیست.»

– «بدون اینکه بهشون دست بزنه…»

حسابی جا خورده‌ام: «چی؟ بدون اینکه بهشون دست بزنه تکونشون می‌ده؟»

– «آره، برا همین هم اومده تهران.»

«یعنی چی؟ درست توضیح بده ببینم. چی می‌گی؟ تهران چه ربطی به نیروش داره؟»

حسام که از کنجکاوی بیش از حد من تعجب کرده است لبخندی می‌زند: «خیلی خب بابا الان همه چی رو واست می‌گم… یه بار خواستیم کم حرف باشیما. گوشیت رو می‌دی بازیاش رو ببینم؟»

تلفن همراه را سریع از جیب شلوارم در می‌آورم و به او می‌دهم: «خب؟ می‌گفتی…»

– «چه عجله‌ای داری؟ خب این لطف‌الله یک کم گیجه. تو روستا هم همه دستش می‌نداختن. از بچگی بی‌پدر بزرگ شد و هر کی تو روستا از کنارش رد می‌شد می‌زد تو سرش. اونم ساکتِ ساکت بود. هیچی نمی‌گفت. همه‌اش سرش تو کتاب بود. تو روستا همه می‌شناختنش. تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد و بچه‌هه سالم موند. از اون به بعد دیگه یه لطف‌الله بود و یه روستا. نمی‌دونی چه قیامتی شد…»

«چه اتفاقی؟»

حسام می‌ایستد. متوجه می‌شوم که به چلوکبابی رسیده‌ایم. وارد می‌شویم و حسام پشت یک میز روی یکی از صندلی‌های خالی می‌نشیند و مشغول ور رفتن با تلفن همراه می‌شود. من هم به طرف صندوق می‌روم تا سفارش غذا را بدهم و وقتی که صورت حساب را پرداخت می‌کنم و بقیه پول را می‌گیرم و در جیب می‌گذارم پیش او می‌روم و کنارش روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم. «خب؟ می‌گفتی. بعدش؟ اون حادثه چی بود؟»

– «حادثه نبود که، به خیر و خوشی تموم شد.»

– «خب حالا اتفاق، هر چی. اون چی بود؟ چی شد؟»

حسام تلفن همراه را روی میز می‌گذارد و با نمکدان بازی می‌کند: «همین عید پیش بود. سه چهار ماه پیش. با بچه‌ها داشتیم تو میدانگاهی جلو روستا بازی می‌کردیم، یه کامیون خواست از تو جاده وارد میدان بشه، داداش مصطفی همکلاسیم که چهار سالشه و اسمش مهدیه پرید جلو کامیون. دنبال توپ رفته بود. کامیون بوق زد ولی دیگه دیر شده بود، مهدی درست جلوش بود. نه مهدی می‌توانست بره کنار و نه کامیونه می‌توانست بکشه اون ور. همه هم دور تا دور میدان نشسته بودن. لطف‌الله هم که تو کتابخانه روستا کار می‌کرد، اون موقع بیرون اتاق بود و متوجه بچه‌ شد. آخه کتابخونه کنار همون میدانگاهیه. اصلاً همه چیز روستا تو همان میدانگاهیه.»

– «حالا میدونگاهی رو ولش کن. بچه چی شد؟»

– «هیچی، لطف‌الله داد زده بود نه. و بچه از جاش بلند شده بود و کامیون از زیر پاهاش رد شده بود…»

– «تو خودتم اونجا بودی؟ دیدی؟»

– «آره. من هم بودم، داشتم با مصطفی و بچه‌های دیگه فوتبال بازی می‌کردم.»

– «با چشم خودت دیدیی؟»

– «آره. همه آبادی دیدن. مهدی بعد از فریاد لطف‌الله از زمین بلند شد و کامیون از زیر پاهاش رد شد. همه دیدن. عید بود دیگه. همه تو میدانگاهی نشسته بودن و صحبت می‌کردن که لطف‌الله این کار را کرد. جلو چشم همه…»

– «بعدش چی شد؟ بچه‌هه، اون چی‌شد؟»

– «مهدی‌ بعدش آروم اومد رو زمین. ولی شوکه شده بود و جات خالی زد زیر گریه.»

حسام نمکدان را روی میز می‌چرخاند. کنجکاوی امانم را بریده است و مدام سوال می‌پرسم.

– «اون قیامتی که گفتی چی بود؟ لطف‌الله چی کار کرد؟»

– «اولش که همه جاخورده بودن. راننده کامیونه هم کُپ کرده بود. از ماشینش پیاده هم نشد. گازش‌رو گرفت و رفت. بابای مهدی اول از همه رفت سراغ بچه‌اش و کلی قربون صدقه‌اش رفت و فرستاد ننه‌اش رو صدا کنن تا بیاد برا بچه‌اش اسپند دود کنه. بقیه هم همه ریختن دور بچه و شروع کردن به دعا خواندن و سلام و صلوات فرستادن. نمی‌دونی چه قیامتی شده بود. ولی بعدش نمی‌دونم کی از تو جمعیت یک هو فریاد زد که لطف‌الله باعث این اتفاق بوده و کار کار اونه. همه مردم ریختن رو سر لطف‌الله بیچاره که دیگه رفته بود تو کتابخانه و فکر کرده بود کسی متوجه اون نشده.»

حسام مدام با نمکدان بازی می‌کند و آن را روی محور گردی زیرینش می‌چرخاند. احساس می‌کنم که با چرخید نمکدان من هم تمرکزم را از دست می‌دهم.

– «اِ… حالا تو مطمئنی که این اتفاق به خاطر نیروی لطف‌الله بوده؟»

– «آره، لطف‌الله از این کارا قبلاً هم کرده بوده. بچه‌ها یواشکی دیده بودن که تو خانه‌شان یه چیزایی رو با نگاهش جابجا می‌کنه. ولی کسی باور نمی‌کرده که لطف‌الله همچین نیرویی داشته باشه. گفتم که همه اونو مسخره می‌کردن. ولی بعد از اون اتفاق دیگه مردم یه جور دیگه‌ بهش نگاه می‌کردن. یه احترام خاصی بهش می‌ذاشتن. دیگه هیچ کس دستش نمی‌انداخت.»

– «دلیل تهران اومدنش چی بود؟»

– «خب با وضعی که براش پیش اومده بود ننه‌اش صلاح دید آنجا نمانه بهتره.»

نمکدان را از دستش می‌گیرم و کناری می‌گذارم. «چه وضعی؟»

با چشمش نمکدان را نگاه می‌کند.

– «مردم دیگه یه لحظه هم راحتشان نمی‌ذاشتن. بعضی‌ها می‌گفتن امام زمانه. بعضی‌ها هم می‌گفتن نظر کرده است و باید حاجت همه رو بده.»

هنوز در فکر لطف‌الله هستم که می‌بینم حسام به من اشاره می‌کند و صدای صاحب کبابی را می‌شنوم که با صدای بلند صدایمان می‌کند: «بیست سیخ کوبیده با گوجه اضافه…»

– «مال ماس؟»

– «آره، آره. برو بگیر.»

حسام تلفن همراه را به من پس می‌دهد و بلند می‌شود و سریع خودش را به جلو صندوقی که فروشنده چاق پشت آن نشسته است می‌رساند و غذاها را می‌گیرد.

– «نوشابه چه رنگی؟»

حسام مستأصل بر می‌گردد و به من نگاه می‌کند.

– «مشکی. یه خانواده بدین.»

فروشنده بطری نوشابه را هم داخل کیسه جدا می‌گذارد و همراه کیسه ‌غذا می‌گذاردشان روی پیشخوان جلو دست حسام. حسام تشکر می‌کند و به طرف من که حالا جلو در ایستاده‌ام می‌آید و با هم از مغازه خارج می‌شویم.

۱۲

مادر سارا داخل آشپزخانه کنار میز غذاخوری روی صندلی نشسته و مشغول درست کردن سالاد است. سارا با لباس خانه وارد آشپزخانه می شود و مستقیم سر یخچال می‌رود.

– «خب. کجا بود نمایشگاه استادتون؟ چرا دیر کردی؟»

سارا که پارچ آب را بیرون آورده لیوانی از کنار سینک ظرف‌شویی برمی‌دارد و آن را پر آب می‌کند و دوباره پارچ را داخل یخچال می‌گذارد: «من که گفتم هفت و هشت میام. هنوز هشت نشده. تا سه و نیم هم که دانشکده بودم.»

مادر چاقو را در ظرف ‌می‌تکاند و گوجه‌ای را بر می‌دارد و خرد می‌کند.

– «کجا بود حالا؟»

– «کوه نور. تو مطهری. یه زیرزمین بزرگه، کردنش نمایشگاه. یه خواهر برادرن. استاده هم باهاشون دوسته. بازدیدشم از ساعت چهار تا هفته. من و فرشته هم شیش اومدیم بیرون.»

– «همه کلاس بودین؟»

سارا آب را یک نفس سر می‌کشد و لیوان خالی را دوباره داخل سینک ظرف‌شویی ‌می‌گذارد.

– «بعله. کاوه هم نبود. خیالتون راحت. اصلاً دانشکده هم نبود. صبح یه سر اومد و رفت…»

مادر که دلخور شده با صدای گرفته حرف می‌زد: «کی از اون پرسید؟ به من چه که اون کجا بوده؟ لا دستِ همون ننه‌اش که خارجه…»

– «مامان باز شروع نکن. اون یه غلطی کرد و از من خواستگاری کرد منم جواب رد دادم. شما هم گفتید بگم نه. یادتونه که؟»

مادر از جایش بلند می‌شود: «بله که گفتیم بگو نه. آقا دستش رو گرفته پس و پیشش اومده خواستگاری، نه ننه‌ای، نه بابایی…»

سارا عصبانی جواب مادرش را می‌دهد: «منم که گفتم نه. دیگه پس چرا کشش می‌دی؟»

مادر که می‌بیند سارا را ناراحت کرده سرش را به کارش گرم می‌کند و به سالاد آب غوره و نمک می‌زند: «کی کشش داد؟ من خواستم بگم پنجشنبه خاله‌ات اینا می‌آن اینجا که تو خودت حرف این پسر رو پیش کشیدی…»

– «میان چی کار؟»

مادر به سراغ قابلمه‌های روی گاز می‌رود: «میان برا تو صحبت کنند. برا بهروز.»

سارا متعجب سر جایش می‌ایستد.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها