لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

تاکسی شب | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۶ مرداد ۱۳۹۸

تاکسی شب

فرید یوسفی

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

سربازیم را تازه تمام کرده بودم. با تمام آرزوهایی که در شبهای پادگان، داخل برجک نگهبانی داشتم و برنامه ریزی‌های جورواجور برای خودم چیده بودم، بعد از کلی تلاش برای پیدا کردن کار و به این در و آن در زدن و رو انداختن به کسانی که شاید فکرش را هم نمی‌کردم زمانی حتی بخواهم با کلمه شما خطابشان کنم، ترجیح دادم که منطقی باشم و شغل پدریم، یعنی راننده تاکسی را، با همان ترفند «جامعه به راننده تاکسی هم احتیاج دارد و قرار نیست همه دکتر مهندس شوند» برای خود برگزینم.

پدرم روزها کار می‌کرد و من شب‌‌‌ها. من که معمولا شبها را نمی‌خوابیدم، دوست داشتم لااقل کار مفیدی کرده باشم. علاوه بر این، شب را دوست دارم، آدمهای شب را هم دوست دارم. آدمهایی که به جای خوابیدن، به چیزهایی که شاید فرصت نشود در طول روز به آنها فکر کنند، فکر می‌کنند. آدم هایی که حفره‌ای را میان تاریکی شب پیدا کرده‌‌‌‌اند، حفره‌ای از جنس شب که تمام افکار با ارزششان را، تمام احساسات قشنگشان را آنجا پنهان کرده اند و هر وقت لازم باشد به دور از همهمه‌ی مردم ساعت‌ها و بلکه شبها آنجا می‌مانند!‌‌

مسافران شب هم ازین دسته آدمها هستند. از یک جنس. یک مسیر مستقیم را، بی آنکه کمترین حرفی زده باشند، دستشان را زیر چانه‌شان می‌گذارند، و گاهی با یک هندزفزی در گوششان، به بیرون خیره می‌شوند. یادم هست از یکیشان که یک بار پرسیدم: کجا تشریف می‌برید؟ گفت: شما برو حالا خدا بزرگه! یه جا پیدا می‌شه از دستمون خلاص شی! فعلا دوست دارم ازین آرامش لذت ببرم. بعدش سرش را روی پشتی صندلی گذاشت و آرام خوابید! من هم که دلم نیامد بیدارش کنم تقریبا ۳ ساعت بی هدف دور می‌زدم و به قول خودش من هم داشتم از آرامش آن لحظات لذت می‌بردم!‌‌

یک شب‌ هم اتفاق عجیبی افتاد. دختر جوانی مسافرم بود. سنش به بیست و پنج نمی‌رسید. با گوشیش زیادی ور میرفت. آشفته به نظر می‌رسید. مدتی انگار که مشغول نوشتن چیزی باشد به گوشیش مشغول میشد، بعد آن را کنار می‌گذاشت و به بیرون نگاه می‌کرد و مجدد مشغول نوشتن می‌شد. گوشیش که زنگ میخورد بلافاصله قطع میکرد. آینه جلوی ماشین را روی او تنظیم کردم و بی آنکه حواسش باشد، گاه گداری حرکاتش را زیر نظر داشتم. کمی بعد از ماشین پیاده شد، کرایه‌اش را حساب کرد و بی آنکه حتی منتظر باقیش باشد، با عجله از ماشین دور شد. ‌‌

آن شب خیلی خسته بودم و ترجیح دادم به جای تا صبح بیدار ماندن، به خانه برگردم و استراحت کنم. با پدرم سر هر چیزی که اختلاف داشتیم، سلیقه موسیقیمان ولی یکی بود. هر دو غیر از خواننده‌های دهه‌های ۴۰ و ۵۰، به کس دیگری گوش نمی‌دادیم. الهه ناز بنان را پخش کرده بودم و با همان حالتی که هم خوانی می‌کردم، دست چپم را روی در، زیر سرم گذاشته بودم. ‌‌

به خانه که رسیدم طبق معمول مشغول مراسم قفل زنی ماشین شدم! پدرم خیلی روی این کار اصرار داشت و همیشه بحثمان می‌شد که کی میاد تاکسی بدزده آخه؟ ولی همیشه میگفت: آدم که گشنه باشه، به خونه خدا هم رحم نمیکنه، تاکسی دیگه جای خود دارد!‌‌

در همان حین صدای زنگ خوردن یک گوشی داخل ماشین آمد. گوشی خودم نبود. چند لحظه مکث کردم. حس کردم شاید از فرط خستگی باشد و به اشتباه شنیده باشم که دوباره زنگ خورد. صدا از عقب می‌آمد. در عقب را باز کردم و دنبال صدا گشتم. یک گوشی زیر صندلی افتاده بود. حدس میزدم که باید مال یکی از مسافران باشد، ولی طبیعی بود. چون تقریبا هر هفته یک گوشی یا کیف پول داخل ماشین پیدا می‌کردم. گوشی را برداشتم. دخترانه به نظر می‌رسید. حدس زدم که باید برای مسافر آخرم باشد. همان دختری که کلافه به نظر می‌آمد و عجله داشت. موقع پیاده شدن شاید حواسش نبوده و از دستش افتاده باشد. ‌‌

دوباره زنگ خورد: آرش❤️ ‌‌

اول خواستم جواب بدهم و بگویم این گوشی داخل ماشین من پیدا شده است و اگر صاحبش را می‌شناسید به او اطلاع بدهید. بعد بلافاصله به ذهنم آمد که گوشی یک دختر جوان را، آن هم آن موقع از شب کسی مثل من جواب می‌داد، شاید زیاد جلوه خوبی نداشته باشد و تا بیایم طرف را متوجه کنم چه شده، مقداری بد تمام می‌شود! ترجیح دادم برای صبح بگذارم تا شاید خودش زنگ زد و پیگیر شد. ‌‌

مادرم طبق معمول رخت خوابم را برایم پهن کرده بود. از فرط خستگی، با همان لباس‌ها خودم را به داخلش پرت کردم. باید حتما راننده تاکسی شب باشید تا حس، خود را به داخل رخت خواب پرت کردن و باز شدن تک تک مفصل‌های کمر و پشت را درک کنید! کمی بعد، همانطور که به جلو خوابیده بودم و بالشم را روی سرم گذاشته بودم، صدای چند پیام پشت سر هم از گوشی آن دختر بلند شد. اول حوصله نداشتم که اصلا چک کنم شاید خودش باشد و ترجیح داده باشد بخاطر اینکه وقتش ناوقت است، به جای زنگ، پیام بدهد. در همین حین که داشتم خودم را گول می‌زدم که فردا چک می‌کنی الان فقط بخواب، مجدد دو سه پیام دیگر آمد که نظرم عوض شد. جدای از تمام اینها، حرکات آن دختر و آشفتگی‌هایش گوشه‌ی ذهنم یک علامت سوال بزرگ برایم گذاشته بود که خیلی دوست داشتم دلیلش را می‌دانستم. سرم را از زیر بالش به طرف گوشی چرخاندم و در حالی که یک چشمم نیمه باز بود گوشی را برداشتم. ۵ پیام آمده بود. از همان شخصی که چندین بار تماس گرفته بود، آرش❤️ ‌‌

کنجکاویم بیشتر شد که بدانم واقعا آرش کیست و شاید واقعا بخاطر گم شدن گوشی پیام داده باشد. پیام‌ها را باز کردم: ‌‌

+سارا جان؟ توروخداااا جواب گوشیتو بده. ساراااا؟ سارای قشنگم؟‌‌

+آخه تو یه دلیل بیار واسه این قهر کردنات بعد جواب نده.. قشنگ آرش؟ جواب نمیدی؟‌‌

+بابا بخدااا به پیر، به پیغمبر میگم اون دختره که تو ازش حرف میزنی هم کلاسیمه که یک بااار فقط، یک بار، اونم بخاطر یه پروژه مشترک که با هم داشتیم بیرون رفتیم. ‌‌

آخه تو چرا فکر میکنی من کس دیگه‌ای رو دوست دارم؟ واقعا فکر نکردی تو دل من غیر از تو، کسی حتی اجازه نداره واسه یه لحظه بمونه؟‌‌

+سارا خانوم؟ جواب مارو نمیدی دیگه آره؟ باااااشه!‌‌

+سارا تورو خدا لوس نکن خودتو دیگههه! واقعا دارم دیوونه میشم چرا متوجه نیستی تو؟ کجایی؟ دارم کم کم نگرانت میشم‌‌‌ها. ساااا راااااااااا؟ بابا باشه غلط کردم، غلططط، غلتتتت، غ ل تتتتتت!‌‌

بدون آنکه متوجه بشوم، تمام پیامهای آخرش را خوانده بودم. انگار نه انگار من برای چیز دیگری قصد داشتم آن پیامها را بخوانم. و یک چیز را ولی خوب می‌دانم و آن هم این بود که برای یک لحظه حس کردم فرستنده آن همه پیام خودم بودم. برای یک لحظه تمام خاطرات گذشته‌ام برایم زنده شد، تمام آن دوران سخت. انگار آرش آن طرف خط خودم بودم و سارایی که من به جای او پیامها را می‌خواندم، همان سارای من بود! سارایی که شاید فقط خدا بداند برای ماندنش چه تلاش‌ها که نکردم! ‌‌

گوشی را کنار گذاشتم و به سقف خیره شدم. چهره آن دختر، آشفتگی هایش، زنگ‌های مکرر و پیام‌های آرش، همه و همه جلو چشمم می‌آمدند. خیلی دوست داشتم که وقتی خودم چند سال پیش آن پیام‌ها را به سارا می‌دادم، چهره او و واکنش او را می‌دیدم. دوست داشتم که بدانم عکس العملش در برابر التماس‌های من چه بود؟ واقعا عین خیالش نبوده یا نه، مثل سارای‌‌ امید، او هم ناراحت بوده است؟‌‌

با خودم فکر کردم که اگر سارای‌‌ امید آرش را دوست نمی‌داشت، هنوز آن علامت قلب کنار اسمش را حفظ نمی‌کرد. انگار چیزی در وجود آرش باقی مانده است که حاضر نشده است آن را بردارد. انگار آرش هنوز باید‌‌ امید داشته باشد. فکری به ذهنم زد! می‌خواستم این شانس مجدد را، این بار من به آرش بدهم. شاید کار درستی نباشد، ولی دوست داشتم حرف هایی را به آرش از زبان سارا می‌زدم که خودم دوست داشتم همین حرف‌ها را سارای خودم به من میزد!‌‌

اول دودل بودم که این کار را بکنم یا نه و از طرفی هم دلم نمی‌آمد یک رابطه از بین برود. آرش که نمی‌دانست این طرف خط چه کسی با او حرف می‌زد. سارا یا یک راننده تاکسی! مهم این بود که به زعم آرش، این حرف‌ها از طرف سارا به او گفته می‌شد و چیزی بود که او در این حال انتظارش را می‌کشید. هر آنچه که دوست داشتم را برایش نوشتم و بعد خوابیدم!‌‌

صبح که شد با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. مادرم از داخل آشپزخانه داد میزد که این گوشی بی صاب از صبح بیست بار زنگ خورده. معلوم نیست کدوم مادر مرده‌ای رو باز تو علاف کردی! با همان حالت چشمان نیمه باز گوشی را نگاه کردم: مامان جووون! مطمئن شدم که باید خودش باشد و سراغ گوشیش را می‌گیرد. جواب دادم: ‌‌

الووو، الووو!، مامان جواب داد، جواب داد! الووو، الوو. سلام، ببخشید، گوشی من دست شماست؟‌‌

با همان صدای گرفته اول صبح جواب دادم: ‌‌

+سلام خانم محترم، بله دست منه نگران نباشید!‌‌

+خیلی ممنونم آقا! خیلی لطف کردین واقعاااا! میشه بپرسم کجا پیداش کردین؟‌‌

- اگه خاطرتون باشه دیشب سوار تاکسی من بودید. احتمالا عجله داشتید، حواستون نبوده و گوشی تو ماشین من جا مونده بود. ‌‌

+آهااان! راست می‌گین، الان یادم اومد. بازم ازتون ممنونم. دیشب اصلا حالم خوب نبود. ‌‌امروز صبح میخواستم گوشیمو پیدا کنم هرچی گشتم نبود. خیلیم زنگ زدم تا شما لطف کردین جواب دادین! ‌‌

- پیش میاد بالاخره. واسه ماها دیگه عادی شده، نگران نباشید!‌‌

+ واقعا خوشحالم کردید، اون گوشی واسه من خیلی ارزش داره.. کجا میتونم بیام خدمتتون ازتون بگیرم؟‌‌

به ساعت نگاه کردم، ۸صبح بود. ‌‌

+ شما میتونید نه یا نه و ربع میدون ونک باشید؟‌‌

+ بله بله حتماااا! خیلی ممنونم، این لطفتون را فراموش نمیکنم. من نه اونجا منتظر شما هستم. بازم تشکر، خدانگه دار!‌‌

گوشی را قطع کردم و دستم را روی سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. به اتفاقات دیشب، پیامی که از طرف سارا به آرش داده بودم فکر می‌کردم. نمی‌دانم کار درستی کرده بودم یا نه. ولی سارا شاید دیگر مرا نمی‌دید که بخواهد بازخواستم کند که به چه حقی این کار کرده‌‌ام. تمام هدف من حفظ یک رابطه بود که از دیدگاه من هنوز ‌‌امیدی برای آن وجود داشت. ‌‌

حدود‌های ساعت ۹ میدان ونک بودم و منتظر بودم تا با من تماس بگیرد. از همان خط مامان جووون تماس گرفت و همدیگر را پیدا کردیم. همان مسافر دیشبم بود. کلی تشکر کرد و می‌گفت نمیداند چجوری می‌تواند جبران کند. در جوابش فقط یک جمله را گفتم و آن هم این بود که: لطفا یه فرصت دیگه بهش بده! با تعجب گفت: منظورتونو متوجه نشدم.. به کی؟! لبخندی زدم و گفتم: به همه! به همونی که خودتونم بیشتر از من می‌دونید و بدون آنکه منتظر جوابش باشم گفتم عجله دارم و خداحافظی کردم. کمی که دور شدم یک جا خودم را قایم کردم و از دور سارا را زیر نظر داشتم. همان جا ایستاده بود و گوشیش را چک میکرد. حدس میزدم که باید پیام من، یعنی خودش به آرش را بخواند: ‌‌

آرش❤️ عزیزم سلام!‌‌

نمیدونم کار درستی میکنم یا نه، نمیدونم چقدر تو رو ناراحت کردم. ولی یک چیز رو خوب می‌دونم که هر کدوم از ما ممکنه راجب یک نفر زود قضاوت کنیم و بدون اینکه دلیل هر کاری رو بدونیم، به فرد مقابلمون حتی فرصت دفاع کردن رو هم نمیدیم که البته بعضی وقت‌ها این قضاوت‌ها به این خاطره که طرف مقابلت رو خیلی دوست داری و نمیخوای باور کنی که اون همچین کاری رو با تو کرده باشه. و یه چیز دیگرو هم بهتر میدونم و این مدت درک کردم که زندگی بدون آرش برای سارا ممکن نیست و هر روزی که میگذره، بیشتر و بیشتر این خلا رو حس میکنم. ‌‌امیدوارم بازم بتونیم مثل سابق کنار هم باشیم و دیگه اتفاقای این چنینی نتونه حتی برای چند روز مارو از هم جدا کنه!‌‌

منتظرت هستم.. !‌‌

دوستدار همیشگی تو، سارا‌‌

حدس می‌زدم که باید مشغول خواندن پیام من باشد. یعنی پیامی که من از طرف او به آرش داده بودم. کمی با تعجب اطراف خودش را نگاه کرد تا شاید من را پیدا کند. موفق نشد، دوباره گوشیش را نگاه کرد و بعد از آنجا رفت. ‌‌

چند شب پیش می‌خواستم آخرین سرویسم را ببرم. ساعت حدود یازده شب بود. وارد ایستگاه شدم. از دور دختر و پسر جوانی را دیدم که روی صندلی نشسته بودند. تنها افراد داخل ایستگاه هم همان دونفر بودند. ‌‌

سارا بود! همان دختری که چند وقت پیش گوشیش را داخل ماشینم جا گذاشته بود. قیافه‌اش خاطرم مانده بود. نزدیک که شدم، بلند شدند تا سوار شوند. انگار منتظر من بودند. استرس داشتم. هر لحظه احتمال می‌دادم سارا فحش و ناسزا بارم کند که به چه حقی آن پیام را داده بودم. خدا خدا می‌کردم تا به مقصد برسیم و پیاده شوند! ‌‌

آن دو ولی با هم می‌گفتند و می‌خندیدند. انگار سارا همه چیز را فراموش کرده بود، حتی ناراحتی‌های آن شبش را. ‌‌

+آرش جان! پول خرد داری؟ من فقط ده تمنی دارم‌‌

+چشششم! پول خردم داریم سارا خانوم! چقده کرایه این مسیره؟‌‌

میان کلامشان آمدم و گفتم: نفری دو و پونصد! قابل شمارم نداره البته!‌‌

آینه را روی آنها تنظیم کردم. سارا یک لحظه من را در آینه دید و به نشانه رضایت و تشکر لبخند معنا داری زد. ‌‌

+ آقا بفرما! اینم ۵ تومن ما‌‌

-مرسی، قابلیم نداشت!‌‌

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها