لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

نوازنده‌ی گیتار با چشمان دو رنگ | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۲ خرداد ۱۳۹۸

نوازنده‌ی گیتار با چشمان دو رنگ

علیرضا ایرانمهر

نوازنده‌ی گیتار همان طور که در کافه‌ی بزرگ با پنجره‌های سرتاسری مشرف به خیابان، قهوه‌ی ولرمی را می‌نوشید و به برگه‌های نت نگاه می‌کرد، فهمید چیزهای ناچیزی که در زندگی از دست داده است بسیار بزرگ بوده‌اند. آدم‌های زیادی در اطراف میز بزرگش در رفت و آمد بودند. برخلاف کافه‌های دنج که آدم‌ها سر میزهای کوچک در خلوت خود فرو می‌روند این جا از بیشتر میزها سروصدای خنده و شوخی و بحث‌های داغ و احمقانه بلند بود. سرمیز کناری چند نفر با هیجان در حال بحث بودند که اگر حسن روحانی دوباره کاندید شد به او رای بدهند یا نه. میز پشت سرش چند نفر جمع شده بودند و ازدواج مهناز افشار را نقد اخلاقی می‌کردند، وسط کافه هم چند تا میز را به هم چسابنده بودند و برای برای پسری که کلاه بوقی مشکی سرش بود و تازه بیست سالش شده بود جشن تولد گرفته بودند. نوازنده‌ی گیتار در آستانه‌ی سی سالگی به ترانه‌ی ناتمامی که روی کاغذهای نت مقابلش بودند نگاه کرد و فهمید امروز هم مثل روزها و هفته‌ها و ماه ها و شاید سال‌های قبل هیچ کاری از پیش نخواهد رفت. می‌توانست برای تمام کردن ترانه‌ی نا تمام به جای خلوت تری برود ولی این کافه تنها جایی بود که هنوز چند نفری او را می‌شناختند و سر میزش می‌آمدند تا با او عکس یادگاری بگیرند و نوازنده گیتار به تک‌تک‌شان نیاز داشت. سرمایه‌ی ناچیزی که از گذشته‌ای باشکوه برایش باقی مانده بود و جرعه جرعه از آن می‌خورد که در نا امید غرق نشود. گرچه شاید واقعیت آن بود که همین طرفداران انگشت شمار هم شاید سال‌ها بود که کار تازه‌ای از او نشنیده بودند. درست چند دقیقه قبل بود که این واقعیت ترسناک به شکل انسانی از گوشت و پوست مقابل نوازنده‌ی گیتار ظاهر شد. داشت به کلمات از ریخت افتاده‌ی ترانه اش رو کاغذ‌های نت‌ها نگاه می‌کرد که در خودکار کافه باز شد و اولین معلم گیتارش را آن جا دید. بعد هر دو برای چند ثانیه به هم خیره شدند و کم کم خنده‌ای عجیب روی صورت معلم گیتار شکل گرفت. انبوه خاطرات در یک ثانیه به ذهن نوازنده‌ی گیتار هجوم آوردند. خاطره‌ی اولین روزی که معلم گیتار را دید. آن موقع پانزده سال داشت و معلم گیتار فقط ده سال از او بزرگ‌تر بود. ولی چنان مهارت و شهرتی در نواختن گیتار داشت که رسیدن به او برای نوجوان پانزده ساله بیشتر شبیه یک رویا بود. سه سال هفته‌ای دو بار هم دیگر را می‌دیدند و معلم گیتار از شیوه‌ی درست در آغوش گرفتن گیتار تا نواختن پیچیده‌ترین ملودی‌ها را آموزش داد و در بیشتر این سه سال صمیمی ترین دوستان هم بودند. به خاطر این که یکی از چشم هایش سبز و چشم دیگرش به آبی می‌زد معلم گیتار گاهی سبز- آبی صدایش می‌زد و معتقد بود با استعدادترین هنرجوی ست که تا کنون داشته است.
در آستانه‌ی بیست سالگی بود که نوازنده‌ی جوان اولین ترانه‌ی خود را سرود و خودش برای آن ملودی ساخت و نواخت و خواند و یک شبه چنان گل کرد که توی هر ماشینی سوار می شد صدای آواز و گیتار خودش را می شنید. ترانه‌ی دومش بهتر از قبلی در آمد و ترانه‌ی سومش آن قدر درخشان بود که خودش را هم ترساند. هر جا قدم می‌گذاشت چند نفری بودند که او را می‌شناختند. ملودی‌های تازه مثل برفآب تازه و نیرومند بهاری درونش جاری بودند و وقتی گیتارش را در آغوش می‌گرفت مثل پرنده‌ی شکاری نیرومندی بود که بر لب پرتگاهی باشکوه بال‌هایش را کش و قوس می دهد و اعماق ترسناک هر دره‌ای‌ برایش فقط هیجانی تازه است. حالا هر نوتی که می‌نواخت به اندازه ی کل زندگی معلم گیتار ارزش داشت و اصلا برایش عجیب نبود که دوست قدیمیش گاه با حسرت نگاهش می‌کند. دوستی سه ساله شان مثل یک جاسوییچی یادگاری که هیچ وقت نمی فهمی کی و کجا گمش کردی ناپدید شد. مثل درخشش ملودی و ترانه‌های نوازنده‌ی سبزـ آبی که خودش هم نفهمیدم کی اینقدر معمولی و پیش پا افتاده و کسل کننده شدند. حالا بعد از ده سال معلم قدیمی گیتار جلوی در این کافه‌ی پر از حماقت و صدا و ناکامی ظاهر شده بود و داشت مستقیم به سمت نوازنده‌ی گیتار می‌آمد و می‌خندید. معلم گیتار از همان دور برایش دست تکان‌داد و با صدای بلند گفت: ـ این جا چه کار می کنی سبز ـ آبی ؟ نوازنده‌ی گیتار جوشیدن و بالا خزیدن خشمی بی‌دلیل و غیر قابل فهم را درون خود احساس کرد. انگار درد سال‌ها ناکامی ناگهان در یک لحظه متمرکز شده باشد یا زمانی که اصرار داری به خود بقبولانی تو یک شاهزاده‌ی درخشانی کسی آینه‌ای رو به رویت بگذارند و توی آن قورباغه‌ی زشت و احمق را ببینی! اولین فکر که به ذهن نوازنده‌ی گیتار رسیدن آن بود که نباید از جایش تکان بخورد. این آدم فقط یکه معلم ناچیز گیتار است که حتا ارزش آن را ندارد آدمی در حد و اندازه‌ی او برایش از پشت میز بلند شود. این معلم شکست خورده ای که جز ملودی های تکراری در مغزش نیست باید بفهمدم که من صاحت این سرزمین هستم. این جا کافه‌ی من است! معلم گیتار به سمت میز آمد و نوازنده‌ی گیتار با چشمان دو رنگ همان طور که نشسته بود فقط دستش را به سمت او دراز کرد که آن را بفشارد. معلم چند ثانیه دست او را با اشتیاق در دستان خود نگه داشت و گفت دلش خیلی برای سبزـ آبی تنگ شده بوده است و بعد چند میز آن طرف نشست که خانم جوانی منتظرش بود. نوازنده ی گیتار با ناراحتی جرعه‌ای از قهوه‌ی ولرم نوشید. مثل گرگی که به حریم قلمروش تجاوز شده باش خشمگین بود. کم کم خشم درونش به نفرتی شدید تبدیل شد و بعد مثل خمیری که هر به آسانی گرد یا لوله می‌شود به شکل اندوهی عمیق در آمد و سرانجام نوازنده‌ی گیتار احساس کرد چیزهای ناچیزی را پنهانی از او دزدیده اند که خیلی بیشتر از چیزی که گمان می کرده بزرگ بوده‌اند. چیزهای مثل اشتیاق یک لبخند یا لذت چند ثانیه بیشتر ماندن دستت توی دستان یک دوست قدیمی. مثل پرهای کوچک و ناچیز بال‌های پرنده‌ای شکاری که وقتی همه شان فرو می ریزد از آن فقط پوست و استخوانی رقت انگیز باقی می‌ماند. نوازنده‌ی گیتار با چشمان دو رنگ برگه‌های نت را که ترانه‌ی ناتمام جدیدش را روی آن نوشته بود جمع کرد و به سمت در خروجی کافه رفت و فکر کرد شاید دیگر هیچ وقت به این کافه‌ی شلوغ برنگردد. شاید به کافه‌ی خلوتی برود که هیچ کسی در آن جا به یاد نمی‌آورد او روزی پرنده‌ی شکاری باشکوهی بوده است. شاید در آن خلوت پرهای تازه‌ای روی پوست نازک و رنجور آرزوهایش بروید!

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها