لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

من هنوز زندگی نکرده‌ام | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۵ مهر ۱۳۹۸

من هنوز زندگی نکرده‌ام

شیوا شعبانی

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

یواشکی جعبه‌ی قرص‌ها را از کشوی آشپزخانه برداشتم و پاورچین‌پاورچین به سمت اتاقم رفتم. ساعت نزدیک ۳ صبح بود. مادر و پدرم خواب بودند. ‌

پشت‌سرم را با ترس نگاه می‌کردم که مبادا آن‌ها از خواب بیدار شوند. به اتاقم رفتم و در را پشت‌سرم به آرامی و با گزیدن لب‌هایم از ترس اینکه پدر و مادرم بیدار شوند بستم. شب‌خوابی که روی میز بود را روشن کردم و روی تختم نشستم. جعبه‌ی قرص‌ها را روبرویم گذاشتم. ‌

چشمانم را بستم و به کاری که می‌خواستم انجام دهم فکر کردم. پریسیما تصمیم خودت را گرفته‌ای؟ همین امشب می‌خواهی انجامش دهی؟ پریسیما! این آخرین باری است که خودم اسمم را صدا می‌زنم. اسمی که مادرم برایم انتخاب کرده است را دوست دارم. او واقعاً خوش‌سلیقه است. می‌گفت همیشه دوست داشتم دختری داشته باشم که اسمش پریسیما باشد. هرچند تعریف می‌کرد که تا چند ماه اول، من را هربار با اسم‌های مختلفی صدا می‌زدند چون از آشنا و فامیل همگی برای انتخاب اسم من نظر می-دادند. تا اینکه آخر مادرم همان نام پریسیما را انتخاب کرد. ‌

اگر مادرم در همان روزهایی‌که در شکمش بودم با خوابی که پدرم دیده بود نظرش تغییر نمی‌کرد و مرا سقط می‌کرد الان دیگر با این دلهره‌ای که اینجا در میان این بسته‌های قرص نشسته‌ام نبودم. حتی یک فرصت دیگر هم در دو سالگی برای نبودن من در میان این بسته‌های قرص‌ وجود داشت که آن هم همان‌روزها از دست رفت؛ مشکلی تنفسی که در دو سالگی باعث شد دکترها از زنده بودنم قطع‌امید کنند اما بعد از چندروز بی‌هیچ دلیل پزشکی، مشکل تنفسی برطرف می‌شود. ‌

صدای خش‌خشی در اتاق به گوشم رسید. چشمانم را باز کردم و گوش‌هایم را تیز کردم ببینم صدا از کجاست. از تخت بیرون آمدم تا به جست‌وجوی صدا بروم. صدا از اطراف شب‌خوابی که‌ روی میز بود می‌آمد. به‌ سمت شب‌خواب رفتم. پروانه‌ای قهوه‌ای رنگ با بال‌های پهن و خال‌دار را دیدم که بال‌هایش را به شب‌خواب می‌زد. خواستم پروانه را بگیرم و از پنجره‌ی اتاقم بیرون کنم که از صدایش راحت شوم اما دیدم بیرون هوا خیلی تاریک است و بی‌انصافی‌ست که این اندک نور را هم از این پروانه بگیرم. به حال خودش رهایش کردم که تا می‌تواند خش‌خش کند. ‌

چشمم به کاکتوس‌های روی میز افتاد. یکی از آنها را که رنگش سبزِ روشن با خال‌های سفید بود و در میان خاکی که کمی نمناک بود برداشتم و میان دو دستم گرفتم. سلام چقدر امشب زیباتر شدی! تو یادگار جانان هستی. جانان تو را به من هدیه داد. اکنون جانان درکنارت نیست، اگر من هم نباشم چه کسی به تو آب می‌‌دهد؟ چرا سرت را پایین گرفته‌ای؟ از کاری که می‌خواهم بکنم ناراحتی؟ کاش می‌شد امشب با من حرف بزنی. دوتا از انگشت‌هایم را روی قسمت جداشده از تنه‌اش کشیدم و آن را روی میز سرجایش گذاشتم. ‌

انگار امشب همه‌ی چیزهایی که در اتاق‌ام است مرا صدا می‌کنند. حس کردم جعبه‌ی موزیکالم که کنار گل‌ها روی میز بود؛ دستش را به سویم دراز کرده و می‌گوید مرا به صدا دربیاور! چه شده؟ امشب چه خبر است؟ وقتی حس‌ می‌کنی دیگر دستت از رسیدن به چیزهایی که دوست می‌داری برای همیشه قطع می‌شود؛ برای رفتن به سمت‌شان حریص‌تر می‌شوی. جعبه‌ی موزیکال را در دستم گرفتم و با خود در تخت‌ام بردم. روی تخت نشستم و با دست دیگرم که خالی بود؛ پتو را روی سرم کشیدم و اهرم فلزی جعبه‌ی موزیکال را در تاریکی زیر پتو با یک دستم جست‌وجو ‌کردم. اهرم را آرام‌آرام ‌چرخاندم. صدا زیر پتو پخش شده بود. سرم را پایین‌تر آوردم تا صدای جعبه‌ی موزیکال بم‌تر شود که صدایش بیرون از اتاق نرود. صدای ملایم با چرخش دست من که روی اهرم بصورت دایره‌وار می‌رفت؛ پشت‌سر هم به گوشم می‌خورد. صدایش چنان لذت‌بخش بود که تا هفت لایه از وجودم نفوذ می‌کرد. ‌

«هروقت دلت برایم تنگ شد؛ جعبه‌ی موزیکال را به صدا دربیارور.» جانان یادت است؟ خودت این جمله را به من گفتی. اما افسوس که تو مانند وسایل اتاقم امشب اینجا نیستی تا برای آخرین با تو هم وداع کنم. دلم می‌خواهد امشب صدها بار این جعبه‌ی موسیقی را به صدا دربیاورم. چقدر امشب همه‌چیز برایم جذاب‌تر شده! آخرین کنسرت زندگی‌ات زیر پتو است. پریسیما لذت ببر!‌

سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و از تخت بیرون آمدم. به جعبه‌ی موسیقی در دستانم بوسه‌ای زدم و آن را روی میز گذاشتم. ‌

جانان! حال که امشب خودت نیستی می‌خواهم برای آخرین بار با هدیه‌هایی که به من داده‌ای ملاقات کنم. به سمت کمد وسیله‌هایم رفتم و کیفی که هدیه‌هایم را در آن گذاشته‌ام بیرون ‌آوردم. همانجا روبروی کمد روی زمین ‌نشستم. اولین چیزی که بیرون آوردم خرگوش پلاستیکی کوچکی‌ بود که گوش‌های بلندی دارد و با خنده‌ای، دندان‌هایش را با شیطنت از دهانش بیرون آورده است. سفیدی‌اش در تاریکی اتاقم برق می‌زد. ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نشست. شاید به‌خاطر خنده‌ی شیطنت‌آمیز این خرگوش است. دیوانه‌وار این خنده‌اش را دوست دارم. به صورتم نزدیکش کردم. بینی‌ام را روی گوش‌هایش آرام حرکت دادم و چشمانم را بستم. اشکی از گونه‌ام سُر خورد. «هروقت دلتنگ برادرت شدی؛ به خنده‌ی این خرگوش نگاه کن تا آرام شوی.» آه جانان! آن‌روز که این خرگوش پلاستیکی را به من هدیه دادی برای این بود که با دیدن خرگوش سفید و پشمالویی که در میان دستانت حرکت می‌کرد؛ یاد برادرم افتادم و اشک ریختم. او هم یک خرگوش سفید داشت. ‌

چشمانم را باز کردم و رد اشک بر صورتم را با نوک انگشت سبابه‌ام پاک کردم. خرگوش را در کیف گذاشتم. دستم به کیف پولی خورد که جانان آن را از یک خیریه‌ای که افراد آنجا خودشان درست کرده بودند خریده بود. کیف‌پولی مشکی رنگ از جنس نمد با گل‌های رنگارنگ و مرواریدهای شیری رنگ. کیف‌پول را باز کردم. از آن‌روز که آن را هدیه گرفتم تا به حال، به‌جای پول در آن، بلیط‌هایی که مقصد و مبدأ آن؛ اراک به اصفهان و اصفهان به اراک بود را جای داده بودم. یکی از بلیط‌ها را درآوردم و بو کشیدم. بوی ترمینال اراک را می‌داد. بوی زادگاه و شهر جانان. بوی دوران دانشجویی‌ام که در آن شهر گذشت. آهی کشیدم و نگاهی به ساعتی که در بلیط نوشته شده بود کردم. ۷ شب. ‌

آه! این بلیطِ همان سفری است که می‌خواستم برای تعطیلات عیدنوروز از اراک به شهر خودم اصفهان برگردم. ۲۳ اسفند ماه ۹۶. جانان آن‌روز به ترمینال آمده بود تا هدایای تولدم را با یک روز تأخیر به دستم برساند. با اشتیاق سرم را به سمت کیف هدیه‌هایم خم کردم و لیوان یک‌بار مصرفی را که جانان آن شب زمستانی در ترمینال برایم خریده بود را جست‌وجو کردم. این‌جاست. پیدایش کردم. هنوز لکه‌های زردرنگ و چوب پلاستیکیِ نبات داخل آن، خاطره‌ی چای و نباتی که آن شب با این لیوان خوردم را در من زنده می‌کند. هدیه‌ای که جانان آن شب به من داد چندتا کتاب بود با همان جعبه‌ی موسیقی دوست-داشتنی. یکی از کتاب‌ها را از کیف برداشتم. کتاب «بعد از پایان» از فریبا وفی. جلد قرمز رنگش در این اتاق تاریک به من چشمک می‌زد. صفحه‌ی اولش را با دست‌خط خودش امضا زده است. قربان آن دست‌خط بامزه‌ات بروم. کتاب را سرجایش ‌گذاشتم. ‌

اینجا را ببین! این همان عینک‌آفتابی‌ست که جانان از میان کلکسیون عینک‌هایش به من هدیه داده بود. عینک را روی چشم‌هایم ‌گذاشتم. جانان! تو با این عینک دنیا را چطوری می‌دیدی که همیشه قوی و پرامید بودی؟ عینک را درمیان وسایل گذاشتم. من با کوچک‌ترین وسیله‌ها هم خاطره می‌سازم. این کیف پر است از گذشته. من امشب خالی‌ام ازآینده. ‌

«هروقت حالت خوب نبود و آرام نبودی؛ این توپ کوچک را به یک جایی بکوب تا آرام شوی.» جانان واقعاً حال که فکر می‌کنم می‌بینم تو همیشه برای حال بد من، یک راه‌کار و وسیله برای آرام کردن داشتی. یا شاید هم خودت از وسیله‌ها یک درمان برای ناآرامی می‌سازی. همیشه این قوی بودنت را در دل تحسین کرده‌ام. ‌

دستم را در کیف فرو بردم تا توپ کوچک را بیرون آورم. توپی رنگارنگ که یک تکه‌ی کوچکی از آن کنده شده است. در مشتم جایش ‌دادم. آرام‌آرام طوریکه صدایش به بیرون از اتاق نرود؛ آن را به زمین کوبیدم. یک‌بار، دوبار، سه‌بار و حق با اوست. آرامم می‌کند. ‌

من نباشم با این وسایل چه می‌کنند؟ نمی‌توانم از آنها دل بکنم. بی‌نهایت دوستشان دارم. حتی در میان این وسایل، آبنبات‌چوبی و پفک‌نمکی هم هست. گفتم که من با کوچک‌ترین چیزها هم خاطره می‌سازم. آبنبات‌چوبی و پفک نمکی را که جانان به من داده بود؛ تا به امروز نخورده‌ام. یادم است یکی از هم اتاقی‌های خوابگاهم یک روز گفت: «پریسیما! تو نمی‌خواهی این پفک را باز کنی و بخوری؟ تجزیه شد.»‌

دوتا از هدیه‌ها را یادم رفت از کیف بیرون بیاورم. دستبند و کش‌‌مو. دستبند سبزرنگ که نقش‌هایی به رنگ قرمز داشت. دستبند را به همراه همان کیف‌پول از خیریه برایم خریده بود. همیشه با خود می‌گفتم که جانان باید خیلی بااحساس باشد که چنین دستبندی را برایم خریده باشد. دقیقاً اندازه‌ی مچ دستم است. اینقدر این دستبند را دوست دارم که تا الان فقط آن‌را در میان وسایلی که برایم باارزش است نگه داشته-ام. اما امشب فرق می‌کرد. می‌خواستم دستبند را به دستم ببندم. آن‌را به دور مچ دست چپم پیچیدم و محکم سفتش کردم. مچ دستم را کمی عقب بردم و با لبخند دستبندم را تماشا کردم. هروقت این دستبند را دور مچم می‌پیچم؛ حس می‌کنم دستم در دستِ جانان در امن‌ترین جایی که باید باشد قرار دارد. ‌

کش‌مو را برداشتم و به سمت بینی‌ام به جلو آوردم و بوییدم. این کش‌مو را جانان به من داد تا موهایم را با آن ببندم. یک کش‌مو مشکی رنگ و ساده که برای من پر است از احساس و عشق. این هدیه را از همه‌ی هدیه‌هایم بیشتر دوست دارم. تا این مدت فقط وقت‌هایی که به ملاقات جانان رفته‌ام؛ به دور موهایم آن‌را پیچیده‌ام و همیشه در میان وسایلم بوده است چون نمی‌خواستم پوسیده یا خراب شود. اما امشب فرق می‌کند. موهایم را با دو دستم جمع کردم و با یک دستم بالا گرفتم و با دست دیگرم کش را دو بار به دور موهایم بستم. موهایم محکم در میان کش جمع شدند و از پریشانی درآمدند. هروقت این کش‌مو را به دور موهایم می‌پیچم؛ حس می‌کنم موهایم در امن‌ترین جای دنیا جمع شده‌اند. ‌

ساعت ۴ و ۱۰ دقیقه صبح شده است. باید با آخرین وسیله‌ در اتاقم؛ خداحافظی کنم. سنتورم. کیف را در کمد ‌گذاشتم. از دور به سنتورم لبخند زدم و به سمتش ‌رفتم. پارچه‌ی ترمه‌ای که رویش کشیده بودم را کنار ‌زدم و به سیم‌هایش دست ‌کشیدم. همدم تنهایی‌ها و بی‌قراری‌هایم! طوری‌که صدایی خارج نشود؛ مضراب را روی سیم‌هایش به حرکت درآوردم؛ سل، دو، می… قطعه‌ی خواب‌های طلایی. بعد از تمام شدن قطعه، نفسی عمیق و فاتحانه ‌کشیدم. گویی با این ساز زدن، سطلی از آب بر روی آتش وجودم ریخته شده است. ‌

از دفترچه‌ا‌م یک کاغذ برداشتم و خودکار در دست گرفتم و شروع کردم به نوشتن: «خانواده‌ی عزیزم! دوستتان دارم و از هیچ‌کدامتان ناراحتی و دلخوری ندارم. نه تنها از شما بلکه از هیچ‌کس دلخور نیستم. می‌دانم اگر نباشم یک غم ابدی در دلتان اضافه کرده‌ام؛ اما دیگر نمی‌توانم از پس بی‌قراری خودم بربیایم. یک چیزی در درونم مدام مرا اذیت می‌کند. تا می‌آیم شادی کنم؛ آن‌را از من می‌دزدد. غم را محکم در دلم نگه می‌دارد و نمی‌گذارد بیرونش کنم. حتی وقت‌هایی که سعی کرده‌ام غم را بیرون کنم؛ مانند گلی که چیده می‌شود اما هنوز ریشه‌اش در خاک است، غمِ من نیز از ریشه درنمی‌آید و بیرون نمی‌رود. من به این بی‌قراری و غم؛ نه آب داده‌ام و نه از آن نگهداری کرده‌ام. نمی‌دانم چرا تا این حد ریشه‌هایش در دلم محکم شده است. گُلی خودرو شده است. چه به آن بی‌اهمیت باشم، چه اهمیت بدهم؛ بلند و بلندتر می‌شود و ریشه‌اش قوی وقوی‌تر. من به دنبال آرامش هستم. نواختن سنتور، نوشتن، کتاب خواندن، در کنار شما بودن در آغوش کشیدنتان و صدای نفس‌هایتان را شنیدن و لذت بردن؛ همگی این-ها برای من آرامش‌بخش‌اند. اما شب‌هنگام که می‌شود. وقتی‌که می‌خواهم بخوابم؛ این ریشه، مانند کسی که جایش تنگ باشد و بخواهد پاهایش را دراز کند، شاخ وبرگ‌هایش را در دلم فرو می‌کند و من در آن لحظه بطور کامل محاصره می‌شوم. همیشه در جهان خواهان صلح بوده‌ام. اما یک‌عمر گذشت و متوجه شدم که در درونم هرشب جنگ به‌پاست؛ آنگاه فهمیدم که چرا در جهان نیز صلحی نمی‌بینم. نمی‌دانم اگر بروم، به آرامش دست پیدا می‌کنم یا نه. اما راه دیگری نمی‌بینم.»‌

کاغذی دیگر بر‌داشتم: «جانانِ عزیزم! سلام. هیچ‌گاه از تو دور نبوده‌ام؛ تو هرروز می‌آیی، هرشب می-آیی. نه با اجبار، نه با اکراه. تو می‌آیی؛ در قلبم، در ذهنم. ‌

آن عشقی که درون من است، دوری مسافت از تو را در خود بلعیده است؛ هرکجا که پا می‌گذارم، تو هستی. به هرآنچه که می‌اندیشم، فکر تو نیز از گوشه‌ای جرقه می‌زند و تمام ذهنم را به آتش می‌کشد. چنان غوغایی در ذهنم برپا می‌شود که افکارِ دیگر خاکستر می‌شوند. تنها آتشِ فکر توست که هرلحظه تیزتر می‌شود. ‌

باران که می‌آید؛ تو را در قاب آسمان می‌بینم با همان کلاه و بارانی‌ات. ‌

بر روی خاک نمناکِ باران‌زده که قدم می‌گذارم؛ تو را می‌بینم با همان شتاب همیشگی‌ات که بر زمین گام می‌نهی. ‌

آب که می‌نوشم؛ تو را می‌بینم که به من خیره شده‌ای با همان چشمان زلال و معصومت. ‌

اشک که می‌ریزم؛ تو را می‌بینم با همان دست‌هایت که بوی مردانگی می‌دهد. ‌

به خواب که می‌روم تو را به‌گونه‌ای متفاوت‌تر از آنگونه که تا به‌حال دیده‌ام می‌بینم؛ مهربان و صمیمی. ‌

صبرم که لبریز می‌شود؛ نفس به نفس به تو نزدیک‌تر می‌شوم. در خلوت‌ام دم به دم با تو سخن می‌گویم. تو هیچ نمی‌گویی. اشک می‌ریزم، بی‌تاب می‌شوم، تمامِ تو را در ذهنم جای می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. تو در پشت پلک‌هایم ظاهر می‌شوی؛ نرم و آهسته. تو از پشت پلک‌ام به من نزدیک‌تری. ‌

من با تو بر صفحه‌ی سفید و بکرِ کاغذ عاشقی می‌کنم؛ تو آرام می‌خوانی و من می‌نویسم. جوهر آبی رنگ قلم، صورت بی‌روح کاغذ را با کلماتی از تو می‌آراید و آنگاه کاغذ، نیمه‌جان می‌شود. دهان باز می‌کند و هم‌چون ماری خوش خط و خال که گرسنه‌ی واژه‌هاست، کلمات را از من می‌بلعد و هرلحظه خواهان واژه‌های بعدی است. با هرکلمه‌ای که بر صفحه می‌نگارم؛ کاغذ می‌خزد، دهان‌اش را بیش‌تر باز می‌کند. من از هراس اینکه مبادا تمامت وجودم را همراه با الفاظ و کلمات ببلعد چنان‌چه دیگر اثری از من نماند؛ مشت مشت واژه در دهانش‌اش می‌ریزم وکلمات را از توصیف تو آغشته می‌کنم و در دهان‌اش فرو می‌دهم. ‌

اینک تو در ورای خطوط و کلمات نمایان می‌شوی. به من نگاه می‌کنی. روحِ تو در کاغذ دمیده می‌شود. دست می‌گشاید و مرا با خود در دل کاغذ فرو می‌برد و در آغوش می‌گیرد. این‌گونه تو همیشه می‌آیی؛ هرشب، هرروز؛ ‌

در قلبم، در ذهنم. خطوط و سطرهای کاغذ را کنار می‌زنی و مرا در آن جای می‌دهی و هر دو در آغوش یکدیگر، لابه‌لای واژه‌ها پنهان می‌شویم. ‌

به آخرین سطر و آخرین واژه که می‌رسم، هنگام نوشتنِ نقطه‌ی پایانی، قلم بر پوستِ لزجِ مارگونه‌ی کاغذ می‌لغزد و نقطه را به نیم‌خطی بدون پایان بدل می‌سازد. کاغذ می‌ماند با یک دهان نیمه‌بازِ درحال انتظار و سطری که هرگز نقطه‌ی پایان ندارد. ‌

کاغذ و قلم هم نمی‌خواهند که تو پایان یابی. تا به ابد دوستت دارم عزیزترینم.»‌

کاغذها را تا ‌کردم و روی میزم گذاشتم. ‌

پنجره‌ی اتاقم را باز کردم و پرده را کنار زدم. سکوت همه‌جا را به آغوش کشیده است. نفسی عمیق کشیدم و آسمان را با لذت تماشا کردم. کاش باران می‌بارید! تمام بدنم پر از هوای تازه ‌شد. ‌

به سمت کمد لباس‌هایم رفتم. لباسی را که دوست داشتم از لابلای لباس‌هایم که آویزان بودند؛ پیدا ‌کردم. «پریسیما! با رنگ قرمز خیلی زیباتر می‌شوی.» جانان با دیدن همین لباس، این جمله را به من گفت. لباس قرمزم را از رخت‌آویز بیرون ‌آوردم و آن‌را به تن ‌کردم. در این لباس احساس اعتمادبه‌نفس بیشتری دارم. ‌

چراغ اتاق را روشن کردم. روبروی آینه ایستادم. پریسیما! چه زیبا شده‌ای! لبخندت کجاست؟ چرا رنگت پریده است؟ می‌ترسی؟ تصمیمت را بگیر. منتظر چه هستی؟ ‌

چراغ را خاموش کردم و روی تخت نشستم. جعبه‌ی قرص‌ها را روی پاهایم ‌گذاشتم. چند بسته برای این کار کافی‌ست؟ ۴ بسته کافی‌ست؟ نه کم است. ۳ بسته‌ی دیگر برداشتم. صدای خش‌خش ورق‌های قرص-ها در تاریکی اتاق به صدا درآمد. ‌

آن‌هایی که بیهوده زندگی می‌کنند؛ بیهوده هم می‌میرند. من در این ۲۴ سال، بیهوده زنده بودم؟ نه من بیهوده زندگی نکرده‌ام؛ آشنایی با جانان و عشقی که به او دارم، داشتن خانواده و ساز زدن از زیبایی-های زندگی‌ام بوده است. هدف من از زندگی چه بوده؟ اکنون هدفم برای مرگ چیست؟ در زندگی به دنبال آرامش بودم چون آن‌را نیافتم می‌خواهم با مرگ به آن برسم؟ ‌

صدای خش‌خش بال پروانه قطع شده بود. نکند به تماشای من نشسته که ساکت شده است؟‌

یکی از بسته‌های قرص را باز کردم. پارچ آب را از روی میز برداشتم و یک لیوان را پر از آب کردم؛ برای شروع هفت‌تا از قرص‌ها را از بسته بیرون آوردم و یکی‌یکی خوردم. قلبم تندتر و تندتر می‌زد. بسته‌های دیگر قرص را یکی‌یکی باز کردم و در مشتم جای دادم. دستانم می‌لرزید. چشمانم را بستم و با دستی که خالی بود جلوی دهانم را گرفتم تا صدای هق‌هق‌ام به بیرون از اتاق نرود. بقیه‌ی قرص‌ها را هم بخورم؟ بعد از اینکه قرص‌ها را خوردم، چشمانم را برای همیشه خواهم بست؟ دلم برای جانان و خانواده‌ام تنگ می‌شود. دیگر آنان را نخواهم دید؟ همیشه دلم می‌خواست؛ زمانیکه قرار است بمیرم، لحظه‌ای زیبا و به‌یاد ماندنی باشد. مرگی بافتخار. اما حالا من تک و تنها در این اتاق هستم و هیچ‌کس نمی‌داند که قرار است برای همیشه بروم. ‌

آه زندگی! هیچ‌گاه نتوانستی مرا اهلی خودت کنی؛ این عشق به خانواده‌ام و جانان بود که بودن را برایم ممکن می‌کرد. در این دنیا باید خودت را به یک چیزی گره بزنی تا بتوانی دوام بیاوری؛ گره زدن به آدم‌ها، وسایل، موجودات و یا کار. اما امان از وقتی‌که دیگر، گره زدن هم نتواند در این دنیا پابندت کند. امشب چگونه می‌توانم این گره‌ها را باز کنم؟ با دست باز نمی‌شوند؛ باید با دندان به جانشان بیفتم. ‌

با تردید مشتم را باز کردم. نگاهی به قرص‌ها کردم. یعنی زورِ این بسته‌های قرص از من بیشتر است؟ این‌ قرص‌ها همگی با هم کمک می‌کنند تا مرا از پا درآورند. چه کمک کردن بی‌رحمانه‌ای! نمی‌خواهند مرا از کاری که می‌خواهم انجام دهم منصرف کنند؟ همگی با هم کمک کنند تا مرهم‌ام شوند نه کارم را تمام کنند. من هیچ‌گاه اینگونه مردن را نمی‌خواستم. دلم می‌خواست یک چیز باارزش مرا از پا درآورد نه قرص. یک چیزی که ارزش مردن را داشته باشد. یک عمر عشق، آزادی، صلح، عدالت، نوع-دوستی و… را ارزشِ زیستن دانستم و حال آبروی مردن را که ارزشش از زندگی کمتر نیست؛ با چند بسته قرص ببرم؟ ‌

همه‌ی قرص‌هایی که در مشتم بود را محکم فشار دادم. از تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. مشتم را باز کردم. قرص‌ها را از پنجره به بیرون ریختم. روی تخت دراز کشیدم. چشمانم را بستم. چند دقیقه‌ای را آرام دراز کشیده بودم. کم‌کم در سرم احساس سنگینی می‌کردم. چشمانم را به‌سختی می‌توانستم باز نگه دارم. ‌

صدایی از گوشی موبایلم به گوشم خورد. دستم را زیر بالش بردم و گوشی موبایل را بیرون کشیدم. چشمانم را به صفحه‌ی گوشی دوختم تا ببینم پیام از کیست. پیام را باز کردم. از النا دوستم بود. «پریسیما! وارد سایت سازمان سنجش شو. ببین ارشد کدام شهر قبول شدی. من که هیچ شهری قبول نشدم. نتایج را قرار بود چندروز دیگر بزنند. اما امشب چک کردم دیدم نتایج را در سایت زدند. گفتم شاید خواب باشی اما اینقدر هیجان داشتم نتوانستم صبر کنم.»‌

وارد سایت سنجش شدم. کد و رمزم را وارد کردم. رمز را اشتباه وارد کرده بودم. دوباره امتحان کردم. سعی می‌کردم چشمانم را باز نگه دارم. صفحه باز شد. چشمانم را به جست‌وجوی شهری که نوشته بود چرخاندم. اولین کلمه‌ای که به چشم‌ام خورد کلمه‌ی اراک بود. نوشته شده بود: زبان و ادبیات فارسی روزانه دانشگاه اراک. گوشی از دستم به زمین افتاد. ‌

در آن حالت که دیگر نمی‌توانستم چشمانم را باز نگه دارم، صدایی به گوشم خورد. به‌زحمت، گوش‌هایم را تیز کردم. صدای پروانه را ‌شنیدم که دوباره شروع به بال‌بال زدن در اطراف شب‌خواب کرد… ‌

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها