لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

سایه | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۳۱ شهریور ۱۳۹۸

سایه

مهران یسره

گوینده: مهران یسره

بارگیری پادکست

هوا ابریه و زمین بدجورشهوتی شده و قشنگ از تو چشماش معلومه که انتظار چند قطره بارونو میکشه. از تاکسی اومدم پایین و آروم قدم زدم تا جلوی در ارشاد. با امیر هماهنگ کرده بودیم باهم بیایم تئاتر، ولی خب باید میرفت باشگاه و گفت بزاریم فردا که منم بیام. «نه، من نمیتونم بخاطر امیر کارمو عقب بندازم، تازه من به سایه گفتم که امروز میام و اجراتو میبینم، همین کم بود اول کاری بزنم زیر حرفم. اگرچه من واسه سایه مهم نیستم و اونم هنوز نمیدونه دوسش دارم اما، اون که واسه من مهمه و من که میدونم دوسش دارم. پس فقط همین مهمه و من باید امروز ببینمش… خلاصه، خداکنه امیر ناراحت نشه…» جلوی در سالن یه پسر هیفده، هیژده ساله نشسته و بلیط میفروشه. پونزده تومن گذاشتم رو میز ‘و رفتم تو. سالن تو تاریکی غرق شده و همه منتظر شروع شدن اجراهان. سایه بهم گفته بود امروز سه تا اجرا دارن که همشون واسه گروه مولاناس و خود سایه تو همین گروهه، یعنی اینجوری که حساب کردم، امشب باید سه تا اجرا ببینم. ولی الان خیلی تشنمه، ساعت هنوز ده دیقه‌ای به هشت مونده، پس میرم مغازه تا یه آب بخرم، عمرا بتونم اینجوری، تا آخر تو سالن بشینم. خیابون بدجور شلوغه و ماشینا جاده یه طرفه‌ی نوشهر رو به سمت بالا گرفتن و منو یاد مسابقات فرمول یک میندازن، البته نه با اون همه سرعت و ظرافت(خنده). سه سوت میپرم اونور و از سوپری یه بطری آب معدنی میخرم، تا دم سالن نرسیده نصفشو سرمیکشم ودوباره میرم تو سالن. دیگه الاناس که تئاتر شروع شه. چراغا روشن شده و یه دخترِ تقریبا هیژده ساله که اونم همسن و سال خودمه با مانتوء قرمز و مقنعه مشکی که رو سرشه بهم میگه برم ردیفای جلو بشینم، اخه من همیشه عادت دارم ردیف اخر بشینم و قبلا که با امیر اجرای (یوهان گُستاو) رو دیدیم هم اون ته مه‌ها نشستیم. اما خب اون گفت برو جلو و منم دیگه چیزی نگفتم. از جلو ردیف سوم نشستم، دقیقا خالی‌ترین ردیف سالن و دو ردیف جلوهم ده دوازده تا دخترِ همسنو سال خودم هستن که با ذوق خاصی چشم به پرده دوختن و باهم پِچ پِچ میکنن. حالا نه که فکر کنید فقط واسه دخترا میام تئاتر، ولی اینجوری که مشخصه بین هر دوتا پسر ده تا دختر میبینی اینجا، ینی منظورم اینه ظاهرا ذوق هنری دخترا بیشتره و خیلی جدی‌تر تو نقششون غرق میشن. شدید منتظر دیدن سایه م که چشمم به سمت چپ سالن میوفته، دقیقا ردیف اول، یه پسر با موهای فرفریِ روشن و عینک گِرد نشسته، از نیم رخ خیلی شبیه فریدِ، فرید یکی از همکلاسی‌های راهنماییم بود، حالا هم کنارش یه دختره. البته هنوز مطمئن نیستم فرید باشه و اونم شاید دوس دخترش نباشه، چمیدونم، دخترخاله‌ای چیزی، ولی مطئمنا خواهرش که نیست، چون هم سنو سال خودمونه و قیافشم شبیه فرید نیست، ینی دوقلوی ناهمسان؟. البته میگم هنوز مطئمن نیستم فرید باشه. چراغا رو خاموش کردن و دیگه نتونستم خوب ببینمش. اجرای اول دوتا پسر اومدن روی صحنه، بعد از چند دیقه متوجه شدم این نمایش اسمش (من اورلاپی هستم) هِ و فهمیدم که سایه تو این نمایش نیست، اخه بهم گفته بود اسم اجراش، (آرزوهای جاهلانه) اس، و منم با دقت اولین نمایشو نگاه کردم، البته اینم بگم که یسری ازمردم خیلی بی شخصیتن و بویی از هنر نبردن، حتی فرهنگ نشستن تو سالن تئاترم یاد نگرفتن، همین ده دیقه پیش یه خانوم که دو سه ردیف عقب‌تر از من نشسته بود، گوشیش زنگ خورد و همینجوری که حرف میزد، رفت بیرون، این واقعا شرم آوره. «اجرای اول که تموم شد، منشی صحنه بلند شد و گفت برای تغییر دکوراسیون نیاز به کمی وقت داریم. پنج دیقه‌ای گذشت و من هنوز سایه رو ندیدم. دوباره زل زدم به همون پسر مو فرفری که شبیه فرید بود. لابه به لای همین زل زدنا، برقا خاموش شد و اجرای دوم شروع شد، سه تا دختر، بازیگر این نمایشن، و این اجراء راوی‌ام داره که میاد و برای مخاطبا حرف میزنه و نویسنده ظاهرا از مقدمه چینی نمایشنامه صرف نظر کرده. راوی با یه شِنل بنفش و شال سبز میاد و بازیگرارو معرفی میکنه، از داستانی صحبت میکنه که تقریبا دارم میفهمم این نمایش همون نمایشِ سایس. بعد از چند دیقه، بازیگرا یکی یکی وارد میشن و مسئولیت نقش خودشونو به دوش میکشن. سه تا دختر با بلوز شلوار نارنجی، که صورتشونم آبی و نارنجی رنگ شده، دلقک بازی در میارن و آرزوهای جاهلانه میکنن که از حرفاشون میشه خیلی چیزارو دِرو کرد. مردم ظاهرا با این اجرا خیلی حال کردن و از ته دل دارن میخندن. ظاهرا طنز خیلی حرفارو میرسونه، مشکلا و تلخی‌هایی که با طنز تلفیق پیدا میکنه واقعا جالبه. اما تو این سه چارتا دختر بازم سایه رو ندیدم. تو دلم میگم سایه‌ی من چرا هرچی به تو نزدیکتر میشم، از من دورتر میشی؟ سایه تازگیا دماغشو عمل کرده و باید الان یه چسب رو دماغش باشه، دیگه اینقدر خنگ نیستم که با یه گریم تشخیصش ندم. تو اینستاگرام باهاش حرف زدم و ازونجایی که عکساشو دیدم، میفهمم، سایه هنوز رو صحنه نیومده. سایه بزرگتر ازیناس، هم قدو هیکلش، هم سنش.» سایه رو وقتی شناختم که برای دیدن تئاترهای مختلف میومدم ارشاد، اونم تو سالن بود، اما بازی نمی‌کرد و من، بعدش تو تبلیغاتی که برای تئاتر جدید شد اسمشو خوندم و از خودش پرسیدم تا فهمیدم خودشم بازیگره. «یکم دیگه میشینم تا راوی دوباره میاد رو صحنه، میگه که این دخترای جاهل اینجوری نمیتونن مشکلشونو حل کنن و حالا باید برن پیش خانومِ قاضی. وقتی گفت خانومِ قاضی، دوباره جرقه‌ی امید تو دلم روشن شد، ینی هنوزم یه بازیگر مونده. چند ثانیه بعد ازچپِ پرده یه دختر با لباس آبیو بلند میاد بیرون، با یه سربند نارنجی که رو دماغشم یه چسب سفید داره. این خودِ سایس. قد بلند و خوشگله، وقتی میخنده بدجور دلم میلرزه. حالا دیدن این نمایش واسم دلنشینه، دیگه غرق میشم توش. خانوم قاضی خیلی بهش میاد و من خندم میگیره وقتی میبینم چقدر قشنگ نقششو بازی میکنه. میاد رو میز میشینه و خیلی آروم با دخترا صحبت میکنه، بهشون راه حل میده و وقتی جذبشو به رخ میکشه، من از ذوق غش میکنم. آخرشم از دستشون خسته میشه و میفهمه که جاهل‌تر از اون چیزی هستن که فکرشو می‌کرد. خیلی دوس دارم بیشتر بازی کنه اما اجرای دوم هم تموم میشه و منشی، میاد رو صحنه و جمله دفعه قبلو دوباره تکرار میکنه. دخترایی که ردیف جلو نشسته بودن همه باهم بلند میشن و از پله‌ها میرن بالا. میفهمم که اینا بازیگرای نمایش سومن. چشمم دوباره به همون پسر موفرفری میوفته که با دخترِ بغل دستیش حرف میزنه. حالا دیگه واسم خیلی مهم نیست که چی میگه، فقط دوس دارم بدونم فریدِ یا نه. حالا که سایه رو دیدم خیلی خوش حالم و دلم میخواد زودتر تئاتر تموم شه و برم بیرونو باهاش حرف بزنم. تا اجرای سوم شروع شه یکم طول میکشه. همینجوری رو صندلی لم میدم و به پرده‌ی نمایش نگاه میکنم. سایه خیلی دختر خوبیه، همین که هنرمنده، همین که تلاش میکنه، همین خنده‌ها و نگاهش، همشون منو دیونه میکنن، خیلی از سایه خوشم میاد، مخصوصا وقتی میبینم واقعا تلاش میکنه و تو زندگیش هدف داره؛ همین چند دیقه پیش رو صحنه واقعا نقششو عالی بازی کرد، من لذت بردم و دلم میخواد باهاش حرف بزنم. برقا خاموش میشه و یه پسر با موهای بلند میاد رو صندلی میشینه. حرفایی میزنه که منو یادِ کتاب علوم تجربی دوره‌ی راهنمایی میندازه و بعدم میره، ظاهرا خودشم بازیگرِ همین نمایشه. این صحنه تقدیم میشه به دخترا تا قدرتشونو به رخ بکشن. چراغا روشن میشه و اینجوری که از دکور دارم میبینم، یه خوابگاه دانشجوییه، چند تا دختر کنار تخت نشستن که گوشی یدونشون زنگ میخوره، مشکل سرِ یه مسافره که تو تاکسی خودشو میماله به دختره و اونم حالا داره جواب غرغرای دوس پسرشو میده که چرا از تاکسی پیاده نشدی. جالبه واسم، چون دغدغه‌های اجتماع رو دوباره تو ذهنم میاره.، خیلی خنده داره وقتی دغدغه‌های مردم همین چیزاست و تو همین چیزای معمولی غرق میشن. چشمم میوفته به پسر موفرفریه، اروم لبخند میزنه و قیافش بیشتر شبیه فرید میشه. دوباره قفلِ صحنه میشم. چندتا دختر با لباسای رنگی میان توی خوابگاه که یکیشون میخواد سیگار بکشه، همون دختری که با گوشی صحبت می‌کرد حالا داره غر میزنه و بهش میگه اینجا سیگار نکش و بعد اونا هم از خوابگاه میرن بیرون، ادامه‌ی نمایشم با همین بحثای کوچیکی که الکی بزرگشون میکنیم و بعدش باعث دلخوری و دعوا میشه ادامه پیدا میکنه و تموم حرفش اینه که واسه چیزای کوچیک، بیخود رابطه هارو به گند نکشیم. تقریبا یک ساعت بعد پسر موبلنده که اصلا تو نمایش نبود، میاد بالا و ادامه‌ی حرفاشو میزنه، مردم دست میزنن و بعدم نمایش تموم میشه. مدیر گروه میاد بالا و یکی یکی هنرجوهاشو معرفی میکنه. نوبت میرسه به سایه و صداش میکنه، سایه لبخند میزنه و من دلم بدجور ضعف میره. دلم میخواد یه نمایشنامه بنویسم و سایه بازیگرش باشه. بهترین نقشو بدم بهش و هنرنمایی کنه. بدجور غرق چشماش میشم که مدیر گروه اسم همرو میخونه و بعد میگه: «حالا از تماشاگرای عزیز میخوام که اگه دوس دارن، بیان با بازیگرای خودشون عکس بگیرن.» خیلی دوس داشتم یه گل خوشگل میخریدم و الان میدادمش به سایه و ازش تشکر می‌کردم واسه این اجرای دلنشینش، واسه بودنش و این خنده‌های شیرینش. همینجوری که دستام زیر چونمه، از جا بلند میشم. آروم پله‌های کوچیک سالنو میرم پایین تا برم کنار بازیگرا وایسم. سایه بالا وایساده و ازم دوره. پسرموفرفریه از جلوم رد میشه، اخ این از جلو اصلا شبیه فرید نیست، میخندم وقتی میبینم هیچ شباهتی با فرید نداره، البته بگم که از بغل هنوزم شبیه فریده، خیالم راحت میشه. حالا خودمو یجایی جا میکنم و چند ثانیه بعد چندتا عکس ازمون میگیرن. بازیگرا با دوستا و خانواده هاشون روبوسی میکنن. من همینجا وایسادم و تکون نمیخورم، دلم میخواد برم پیش سایه، اخه الان کسی پیشش نیس، دوس دارم یکم باهاش حرف بزنم، دوس دارم صداشو بشنوم، دقیقا وقتی چشمام قفلِ تو چشماش، اما نمیتونم. آروم آروم میرم بالا تا میرسم به درِ سالن. در بازه، باز برمیگردم و یه نگاهه دیگه به صحنه میندازم، حالا آفتاب میتابه رو سرم و دیگه سایه نیس، میره پشت پرده‌ی سالن و دیگه نمیبینمش. سالن خیلی شلوغه و بدجور سروصدا شدیده. از سالن میام بیرون و تو حیاط ارشاد قدم میزنم. هوا هنوز گرفته ولی بارون نمیاد، به گوشیم نگاه میکنم، ساعت نزدیکای دهو نیمه، امیر دوبار پیام داده که سامان چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ رفتی تئاتر؟ اما گوشیم بی صدا بود. از در حیاط میرم بیرون. صدای ماشینا میپیچه تو گوشم، هنوزم خیابون شلوغه. یکی یکی تماشاگرا میان بیرون. میخوام اینجا وایسم تا سایه هم بیاد بیرون. شاید بتونم باهاش حرف بزنم، شاید حداقل بتونم یه کوچولو از احساسامو بهش بگم. حالا پیاده رو، پرِ آدم میشه. میرم رو نیمکتِ جلوی پارک میشینم، اما زود بلند میشم که نکنه سایه بره و نبینمش. حالا دیگه بازیگرا هم میان بیرون و سوار ماشین میشن و میرن. مثل فضولا تو ماشینارو نگاه میکنم تا شاید سایه با اونا باشه. اما نیست. اینجوری خیالم راحت‌تر میشه. ینی الان میاد بیرون و میبینمش. این خیلی خوبه. دو سه دیقه‌ای میگذره که صدای در سالن میخوره به گوشم. برمیگردم. آره خودِ سایس. داره میاد سمت در. یکم دور خودم میچرخم تا اینکه میرسه بهم. آروم میرم جلوش و میگم سایه خانوم؟ میخنده و میگه:

- بله خودم هستم

+ اجراتون عالی بود.

ذوق میکنه و باز میخنده. حالا دقیقا جلومه، داره نگام میکنه و با من حرف میزنه، همون چیزی که چن وقته میخواستم. دقیقا حالا وقتشه

- ممنونم ازتون، چیزی میخواید بگید؟

+ نه نه. همین فقط.

نمیدونم چرا حالا لالمونی گرفتم، بهترین موقعیتو دارم از دست میدم.

- پس من میرم.

+ آ… بسلامـت.

از کنارم رد شد و رفت. چند ثانیه‌ای همینجا میمونم و تکون نمیخورم. یهو به خودم میام و میگم باید همه چیزو بهش می‌گفتم.

پارکو رد میکنم و دو طرف خیابونو نگاه میکنم. اما سایه نیست. انگار آب شده و رفته تو زمین. سریع میدوام و دوباره برمیگردم تا جلوی در ارشاد. درو بستن و همه رفتن. دستامو فشار میدم رو درِ آهنی که تا چند دیقه پیش کنارش با سایه حرف میزدم و حالا مثل مریضی که شفا میخواد خودمو به در میچسبونم. اما دیگه سایه رو نمیبینم. بغضِ آسمون بالاخره میترکه و نم نم موهامو خیس میکنه. خودمو از در جدا میکنم و از کنار نیمکتای پارک رد میشم.» همینجوری که بارون شدید‌تر میشه، پیش خودم میگم اگه بهش می‌گفتم، شاید نظرش منفی بود، ولی حداقل حرف دلمو بهش زده بودم، غرورم، فکرمو از وسط دو نصف میکنه و درِ گوشم میگه: اگه نظرش منفی بود، اونوقت بیشتر پشیمون می‌شدی از حرفی که زدی.

از خیابون که رد میشم سایه رو میبینم که داره جلوم راه میره. میرم دنبالش، اما اون سرعتش خیلی بیشتره. «میدونم هرکاری کنم بهش نمیرسم، چون این سایه‌ی خودمه…» راسی چرا آدم به سایه نمیرسه..؟

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها