لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

مسافران | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۲ آذر ۱۳۹۸

مسافران

آریو راقب کیانی

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

برکه برای خودش سلانه سلانه راه می رفت. او محو تماشای کوچه ها و گذرهای تنگ فهادان شده بود. هر از گاهی دست هایش را به رده هایی از خاک ماسیده بر خشت دیوارها میکشید و چشم هایش را می بست. خاک دست های او را نوازش میکرد. از مسجد جامع که بیرون آمد و پایش را در اولین کوچه محله گذاشت، بی اختیار احساس کرد که دیگر در دنیای دیگری است. دنیایی هندسی با کالبدی از آب و خاک. از دوران دانشجویی، یک دل نه صد دل عاشق بافت معماری این محله شده بود. معماری فهادان برای او بیش از ساختار چند سازه کاهگی بود. اغلب هم سر این موضوع با تربت بحثش میشد. تربت که اصالتا اصفهانی بود، میدان نقش جهان و مسجد جامع آنجا ر جذاب تر می دانست. اما برکه معماری را چیزی فراتر از ساختمان های فیزیکی به یادگار مانده با نقش و نگارهای اسلیمی می دانست. چیزی که الان هم در هزارتوی فهادان دچارش شده بود؛ جریان شیمی زندگی!

برکه چون احتمال کل کل های تربت با خودش را میداد، از او خواست که در مسجد جامع بماند و با دوربین نیکونش تا میتواند از آنجا عکس بگیرد. موقع جدایی هم تربت با کنایه به او گفت:”میدونم میخوای بری برای خودت خلوت کنی ولی این مسجد جامع کجا و مال ما کجا”. برکه فقط سری تکان داد و با دست هایش اشاره به دوربین تربت کرد. او خوب می دانست که تربت چقدر وابسته به دوربینش است و چقدر زود با تعریف و تمجیدی از عکس هایش، خام میشود و به عرش می رود. گاهی اوقات برکه به دوربین تربت حسودی اش می شد. احساس میکرد که تربت با آن دوربین لعنتی معاشقه میکند و حاصلش عکس های قد و نیم قد است. برکه بارها به خودش گفته بود که حتما این دوربین نیکون با آن لنزی که چیزی از چشم آن دور نمی ماند، یک زن است. یک زن سانتیمانتال امروزی که توانسته است شوهر او را اغوا کند و هیچگاه هم این محصول آفت زده ذهنی اش را پیش تربت مطرح نکرد. چون واکنش او برایش قابل پیش بینی بود؛ مقداری تمسخر و دست انداختن و سوء استفاده از حس زنانه او و تحریک احساسات او با آن دوربین کذائی!

ساکنان محله فهادان برای برکه هم غریبه بودند و هم آشنا. برکه از پس هر عابری که از کنارش رد میشد و با او چشم تو چشم میشد، هم خوب آنها را می فهمید و هم احساس می کرد که چقدر آنها را نمی شناسد. همین حس را نسبت به تربت داشت. فقط نمی دانست که تربت برای او غریب آشنا بود یا آشنای غریب. ترجیح برکه این بود که تربت برای او یک غریب آشنا باشد تا آشنای غریب. چون تکلیف آدم با غریبه مشخص است. هر پسر بچه و پیرزنی را که میدید، یک تربت در ذهنش نقش می بست. گوئی با تک تک آنها عمری را زندگی کرده است و در عین حال آنها را به جا نمی آورد. فقط سعی میکرد لبخندی خشک به هر کدام از آنها تحویل دهد. تربت در این کوچه های کویری هم دست از سر او بر نمیداشت. انگار قرار بود نشانه هایش همه جا تکثیر شود. برکه اینبار در این کویر می خواست دیگر سراب تربت را نبیند. لختی مکثی کرد و با حالت نیمه فریاد گفت؛”میخواهم تشنه بمونم، ولم کن!”. به خودش که آمد به اطراف نگریست و در آن پیچ در پیچ مدخل ها، فقط خودش را پیدا کرد.

” کامپیوتر زنه یا مرده، آخ ببخشید منظورم رایانه بود؟!”. تربت لبخند تصنعی بر لبانش نشست و برکه با بی حوصلگی به تربت نگاه کرد. مسیر جاده اصفهان تا یزد با اینکه نسبتا کوتاه بود، ولی برای برکه کش آمده بود و تمام نمیشد. بعد از نائین، تربت پایش را در یک کفش کرده بود که بازدید از میبد را به دلیل اینکه وقت گیر است، از برنامه سفر خود حذف کنند و به وقت دیگری موکول کنند. “میبد که همین بغل خودمونه، وقت میشه باز … فکرش بکن یه شب باید بمونیم میبد که هزینه روی دستمون میذاره … .”

تابلوی یک کارگاه سفالگری توجه برکه را به خودش جلب کرد. کوچه پس کوچه های فهادان از تابلوهای راهنما برای گردشگران تازه واردی مثل برکه پر شده بود. هر کدام از تابلوها نشانی یک مکان را میداد. برکه حتی اگر هم خودش میخواست که گم شود، این نشانی ها او را به سویی میکشاند. از آب انبارهای خشک شده، تا مسجد و حسینیه ها و بازارچه ها و خانه های احیاء شده که دلبری میکردند. برکه در دانشکده معماری از نزدیک با بلوک های سفالی آشنا شده بود و چند تایی هم در کارگاه عملی بلوک درست کرده بود. ولی همیشه ته دلش با رنگ و لعاب سفال عجین شده بود. قدم هایش به سمت کارگاه مصمم کرد. به سر در کارگاه که رسید، دید که ساعت شروع به کار سفال چهار عصر به بعد است و تا آن زمان سه ساعتی باقیمانده بود. از لابلای میله های آهنی درب و شیشه خاک گرفته، سعی کرد نگاهی به داخل بیندازد. تا جائی که چشمش کار میکرد، کوزه ها و گلدان هایی را دید که در انتظار لعاب به سر می برند. نگاهش را که ریزتر که کرد دید چند تا ظرف فیروزه ای هم بلاتکلیف در گوشه ای به حال خود رها شده بودند و برای خرده های شکسته سرامیک ها گریه میکردند. صدای چک چک اشک های سرامیک های بی مشتری با آن لعاب های ترک خورده شان، برکه را کلافه کرد.

“بی بی چک چک رو هم می بینم سر راه برگشت … این که بهت قول دادم دیگه!”. برکه هیچگاه روی قول های تربت حساب نمیکرد. چند سالی از ازدواجشان گذشته بود و بر خلاف وعده ای که تربت داده بود که موافق بچه دار شدنشان در سال سوم است، هر بار بهانه ای می آورد. یکبار شرایط کاری نابسمان و آشفته شان را پیش می کشاند، یکبار آینده ای که نمیدانست برای بچه شان چگونه رقم میزند، یکبار ترس از ناسالم بودن جنین به دلایل ژنتیکی خانواده برکه و یکبار هم آمادگی ذهنی نداشتن برای پدر شدن. برکه نمی خواست به او حق بدهد ولی چاره ای جز تن دادن به این خواسته نداشت. باید به پنجاه درصد حق تربت از زندگی مشترک احترام میگذاشت. وعده های سرخرمن تربت برای برکه حکم راهی بود که مطمئن شود هنوز بین در و دروازه هنوز مسدود نشده است.

برکه دوست داشت تک تک راه و بیراهه های فهادان را با پاهایش وجب کند. هر لحظه آن ابنیه های تاریخی معاصر شده داشت او را در خود می بلعید. هر طاق مرمت شده را که می دید، یا خودش می افتاد. اینکه به نتیجه نمی رسد که کجای وجودش نیاز به مرمت بیشتری داشت، عذابش می داد. موهایش که دیگر دست های تربت را نمی گرفت، چشم هایش که به بدرقه مردش نمی رفت یا لب هایش که اسم شویش به سختی در آن می چرخید. برکه همانطور که صدای گام هایش را می شمرد، رواق خانه ها را دید میزد. سایه بان هایی که خط آسمان را یکی در میان گرفته بودند و با نور خورشید سایه بازی می کردند. از محلی ها اسم این سرپوش هایی که در هر گذرگاهی بودند و با کمانی خانه ها را به هم وصل میکردند پرسیده بود. ساباط ها کارشان این بود که ساختمان ها را مقاوم تر کنند و در مقابل آفتاب سوزان و حرارت بالا نقش سایه بان را داشته باشند. برکه در حین گذر از زیر یکی از آنها، از خودش پرسید که تربت چقدر برای او نقش ساباط را داشته است؟

“شیشه ات رو بکش بالا … کولر زدم!”. برکه در آن جاده برهوت می خواست که دست راستش، باد گرم اقلیم بیابان را استشمام کند. دست آویزان مانده او بین آسفالت داغ و هوای خشک، به داخل ماشین تبعید شد. برکه به روبرو نگاه میکرد. به منظره پشت شیشه ماشین که لحظه به لحظه در نوردیده میشد. به ماشین هایی که از روبرو می آمدند دقیق میشد که در آن ماشین ها هم برکه و تربتی پیدا کند که رهسپار سفری هستند. عازم سفری که خلاف جهت او و همسفرش بودند. برکه به خوبی واقف بود که اگرچه با تربت هم مسیر است و هر دو به نقطه ای مشخص می روند ولی آن دو نیز خلاف جهت هم حرکت میکنند. چقدر این نقطه برای برکه بزرگ بود که نه او را در بر میگرفت و نه تربت را، از خانه اش شروع میشد تا جغرافیای کشورش!

برکه همین طور که در خیالات خود و بزرن های فهادان پرسه می زد، خود را در میان میدان بقعه دوازده امام و زندان اسکندر یافت. برای او جالب بود که یک بنای تاریخی هم میتواند اسم یک زندان را یدک بکشد و هم مدرسه را. با خود فکر کرد که واژه فهادان را شاید از همین جا گرفته باشند. جایی که در آن علم می آموختند و دانا میشدند یا شاید دانا نمی شدند و علمشان را همچون یوزی از پای افتاده اسیر زندان می یافتند. برکه حسرت آن روزهایی را خورد که در دانشکده، به خیال خودش علم آموزی میکرد. همیشه خدا، تربت برایش مثل یک رقیبی بود که نباید از او جا می ماند. برکه همین که گچبری های فیروزه ای زندان را از دیده می گذراند، یاد آن روزی افتاد که ترم آخر دانشکده ژوژمان داشتند و همه کلاس به همراه استاد دور ماکت تربت جمع شده بودند و به به و چه چه می کردند. چرا همه توجهات به سمت ماکت تربت با آن گنبد غیر متعارف مقوایی که وسط یک برج نامتقارن کار گذاشته بود، معطوف شده بود. برکه پوزخند تلخی زد بر اینکه آخرش این پسر پولدار پر ادعا، آخرش عکاس یک خبرگزاری شد و خودش هم عطای طراحی را به لقایش بخشید. برای برکه همه چیز زندگی اش، مصداق همین مدرسه یا زندان را داشت که علاوه بر دو منظوره بودن، با گذشت تاریخ جنبه تزئینی اش بیشتر میشود. برای برکه این زندان یا مدرسه یادآور گذشته تباه شده اش بود که تمام نما در مقابلش خودنمایی میکرد. نمیدانست چرا گذشته اش اینقدر برایش باستانی شده است؟ او کنجکاو شده بود که در آینده ای نزدیک مقبره گذشته اش، چه تعداد بازدید کننده خواهد شد. حال برکه همزمان داشت به سمت گذشته و آینده پر میزد.

- “لااقل کمربندت رو ببند تربت … داری تند میری؟!”.

- “به نظرت آب مرده یا زنه؟”.

- “سرعت ماشین رو کم کن”.

- “یا خاک، مرده یا زنه؟”.

- “دارم با تو حرف میزنم”.

- “چرا سهراب میگه، آب را گِل نکنیم؟ مگه گِل، همون خاک آبدیده نیست؟!”.

- “یواش تر … به کشتنمون میدی تربت!”.

برکه رویش را به طرف بقعه دوازده امام چرخاند. بالای گنبد آجری آن چند کبوتر سفید و خاکستری در حال مشاعره بودند. فهم صحبت های آن کبوترها برایش بزرگترین آرزو بود. میل داشت بداند از چه میگویند. شاید داشتند از خاک زلال آن منطقه می گفتند. یا شاید هم لانه ای که در کنج بادگیری درست کرده اند که برای جوجه هایشان خاطره خنکا به یادگار بگذارند. چند پیرمرد دنج ترین جای آن منطقه پاتوق خود کرده بودند و مثل آن کبوترها مشغول گپ زدن بودند. پری کبود رنگ روی شقیقه برکه سر خورد. برکه آن را دوباره با دم خود، به هوای سپرد. یکی از پیرمردها که نظرش به برکه جلب شده بود، ناگاه گفت:

- “دوباره آشتی میکنین دختر جان، کافیه گذر جفتتون همزمان به یکی از این کوچه های تنگ بخوره. قرار نیست دلخوری و دلتنگی توی این کوچه ها بمونه!”.

برکه با حرف پیرمرد به خودش آمد. از این کوچه های آشتی کنون چیزهایی شنیده بود. اینکه دو نفر قهر را به زور از سر و ته کوچه با هم مواجه میکردند. ولی او که با تربت قهر نبود. برکه بیشتر با برکه قهر بود. غرق این خیال شده بود که یک روز، شاید در کوچه ای کاهگی با خودش رو در رو شود. آن موقع کدام برکه برای آشتی کنان پا پیش می گذارد؟ شاید آن برکه ای که در گذشته مانده، رویش را از آن برکه ای که در آینده زندگی خواهد کرد، برگرداند. آفتاب نیمروز فهادان، او را خیس عرق کرده بود. خبری از تربت و آن هووی دیجتالش نداشت.

از ماشین نیمه جان تربت چیزی جز لاشه اش باقی نمانده بود. دود غلیظ سیاهی حاصل از سوختن آن در محور جاده یزد-اصفهان به هوا میرفت. جسد زن و مردی که در هم آمیخته شده بودند، جزغاله شده بود و قابل تشخیص از هم نبودند. تربت با برکه هر دو تبدیل به گِل و با آهن داغ ماشین یکی شده بودند. رویای برکه در آن صبح تابستان به سمت فهادان رفت و دوربین تربت به سمت مسجد جامع. هر دو می خواستند هر چه زودتر خود را به خاک آن اقلیم برسانند. باد داشت همه چیز را با خود می برد.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها