لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

نارین | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۲ تیر ۱۳۹۸

نارین

مهسا شمسی‌پور

ارواح مردگان همیشه در خانه‌هایشان می‌مانند، آن ها بخاطر تعلق خاطر نمی‌توانند خانه‌هایشان را ترک کنند حتا اگر جسم‌شان را در دورترین نقطه‌ی دنیا دفن کنند، نادر به این اعتقاد داشت، برای همین هیچوقت نیامده بود تا دوباره با خاطرات یازده سالگی اش خلوت کند.

بیست و یکسال از روزی که نادر دست هایش را چفت کرده بود به دسته‌ی سیاه صندلی چرخدار نارین و با فشارچرخ راعقب کشیده بود و بعد به جلو هل داده بود و پرتش کرده بود روی لبه‌ی شیب‌دار تراس می‌گذشت.

بیست و یکسال بود نادر یک خواب راحت نکرده بود، هربار که چشم هایش را می‌بست نگاهش گره می‌خورد به چشم های سیاه و گرد شده‌ی باهی جان که فریاد خفه شده ای با دهان باز در گلویش می‌شکست.

آن روز در تراس خانه‌ی روستایی آقاجان، نارین نشسته بود روی صندلی چرخدار، دست‌هایش چنگ شده بود کنار هم، دهانش یک‌وری باز بود، آب دهانش غلیظ و کش امده از گوشه‌ی لب هایش مثل جوی کنار باغ پایین که یخ زده، شره کرده و آویزان بود، انگار در شیش و بش ریختن روی آستین های گل دار سبز نارین، مردد مانده بود و شیر یا خط می‌انداخت. نادر ایستاده بود کنار در تراس چشمش به نارین بود و گوشش به صدای باهی جان که بلند بلند با آقاجان حرف می‌زد. آقاجان جلوی در آشپزخانه‌ی ته راهرو نشسته بود کنار پشتی دست هایش را قلاب کرده بود روی شکمش و سرش را انداخته بود پایین.

نادرگوشش را داده بود به صدای باهی جان و با حرص حرکات کند نارین را نگاه می‌کرد. صندلی نارین را گذاشته بودند جلوی تراس نارین چشم هایش به درخت ها بود و ازبین دندان هایش صداهای نامفهوم درمی‌آورد.

باهی جان می‌گفت «آقا جون من تصمیم خودم رو گرفتم، تنهایی نگه داری از نارین برام سخت شده، اگه شما حرفی ندارید بچه ها بمونند من می‌رم وسایل رو میارم.»

نادر با غیظ به نارین نگاه کرده بود، نارین دست های چنگ شده اش را به سمت درختان تکان می‌داد، نادر دسته‌ی مشکی صندلی چرخدار را محکم گرفت، هل داد، دوید سمت لبه‌ی تراس، نارین جیغ کشید، نادر چرخ را رها کرد، برگشت سمت در، باهی جان با دهان باز نگاهش می‌کرد.

حالا برگشته بود، ایستاده بود همانجا روی تراس بزرگ خانه‌ی آقا جان و خیره شده بود به روستا زیر پایش که هیچ شبیه گذشته اش نبود. درین سال ها هر بار چشم می‌بست تصویر روستا از همان جایی که ایستاده بود، پشت پلک هایش شکل می‌گرفت، از همان بالا از تراس خانه‌ی آقا جان، آخرین خانه‌ی روستا روی بلندترین نقطه‌ی کوه. خانه های روستا با سقف های صاف گلی در سراشیبی کوه چیده شده بودند کنار هم، در قلب روستا ان جا که انبوه خانه ها بیشتر شده بود گنبد کوچک و کاه گلی مسجد بود، با دو مناره‌ی نه چندان بلند که اجر به اجرش پیدا بود انگار خانه ها در همان وسط، مسجد را در اغوش گرفته بودند و انبوه درختان سر به فلک کشیده‌ی بادام و گردو در راست و چپ، مسجد را دوره کرده بودند.

ایستاده بود همان جا دست‌هایش را گرفته بود به نرده های شل و ول سبز رنگ و خاک گرفته‌ی تراس، دست کشیده بود روی زبری رنگ های سبزی که پریده بود و زنگ زدگی آهن از زیرش زده بود بیرون، ده دوازده روز بعد از پرت شدن نارین، آقاجان آهنگر آورده بود و این نرده ها را زده بود جلوی تراس. آن روز نادر نرفته بود بالای سر اهنگر بایستد و به همه چیز دست بزند، آقا جان داد نزده بود که «باهی بیا بچه ات را ببر می‌زند خودش را ناقص می‌کند.» آن روز نادر خوابیده بود زیر چادر شب چهار خانه‌ی نارنجی، گوشه‌ی چشمش را از کنار چادر شب بیرون آورده بود و به باهی جان نگاه می‌کرد که با گردن کج لب های فشرده شده زل زده بود به او. نادر گوشه‌ی چادر شب را کشیده بود روی صورتش وچشم هایش را بسته بود و همان موقع از خشتک شلوار تا روی زانوها یش خیس و داغ شده بود. آقاجان امده بود جلوی پنجره‌ی تراس از بالای عینک نگاهش کرده بود انگار و نادر صدایش را شنیده بود که به باهی جان می‌گوید «هان باهی پسرت چش شده بابا، چرا همش خوابیده، مردن نارین رو دیده خوف کرده، برش دار ببرش شهر دکتر دواش کن.» باهی جان حرف نزده بود نه آن موقع نه تا آخر عمرش، فقط نادر از زیر چادر شب سنگینی نگاهش را حس کرده بود که هنوز زل زده به او.

حالا ده زیر پایش اما، انگار یک جای دیگری بود، بجزرنگ ابی آسمان صاف و چند تکه ابربهم چسبیده که کشیدگی اش تا روی خورشید میامد و دشت صاف زیر پای کوه، با بقیه چیزها غریبه بود انگار.

شیروانی های نارنجی، سبز، قهوه ای و قرمز، روی سقف خانه ها سایه انداخته بودند، دیوارخانه ها جای کاه گل، با سنگ مرمر سفید و براق تزیین شده بود و از بینشان تیر چراغ برقی قد الم کرده بود که سیم هایش را روانه‌ی درخت های سبز و سر بفلک کشیده می‌کرد، پنجره های آهنی از زیر شیروانی های هشت شده روی شان، مثل چشمان باهی جان شده بود که زل زده باشند به چشم های نادر.

نادر چشم هایش را فشار داد به هم، خواست تصور کند شب ها، روستا با چراغ های روشن چه شکلی می‌شود دامنه‌ی کوه تا پایین دشت مثل دامن منجوق دوزی شده، پشت تاریکی چشمهایش برق زد.

یادش افتاد به مروارید زیر گلوی عمه معصومه، تنها چیزی که آن وقت ها در روشنایی ناقص گردسوز برق می‌زد برق مروارید سنجاقی بود که دوطرف چارقد عمه معصومه را به هم می‌چسباند، رشته ای از موهای نارنجی حنا بسته اش اززیر روسری هلالی بیرون زده بود، مثل ریسه لامپ های نارنجی که برای امدن آقا جان از کربلا از وسط در به دو طرف کشیده بودند. نادر دلش می‌خواست بپرد مروارید را بکند و قایم کند در صندوقچه‌ی اسرار امیز یازده سالگی اش که پر بود از دم مارمولک، بال های سوراخ شده‌ی شاپرک، چوب کبریت های فرورفته در تن سوسک ها و خرچوسونه ها.

آن سال سر شب، عمه معصومه دستش را گرفت برد تا راهروی جلوی آغل، راهرو دراز و باریک بود و با سقف کاهگلی رویش را تا جلوی در ورودی پوشانده بودند، عمه معصومه گرد سوز را گرفت بالا تا جلوی پایشان را ببینند راه پله‌ی سنگی از وسط راهرو به طبقه‌ی بالا می‌رفت، از سنگ های بزرگ و کوچک چیده شده رفتند بالا، دورتا دور ایوان سه اتاق بود دو اتاق با درهای باز، یک اتاق مهمانخانه با در کلون خورده، کف ایوان یک پنجره‌ی گرد نور گیر به اغل داشت، عمه گرد سوز را گرفت جلوی پایش و دست نادر را محکم گرفت در دستش «نیافتی عمه.» نادر دلش ریش شد از کشیده شدن دست هایش به پوست های کنده شده و خشن دست های زبر عمه معصومه وقتی عمه دستش را ول کرد تا کلون در را باز کند نادر دست های کوچکش را کشید به شلوارش و پشتش قایم کرد، در که باز شد بوی الوچه و لواشک ترش خورد توی صورتش، عمه معصومه گرد سوز را گذاشت روی تاقچه، نور چراغ، اتاق را روشن کرد، یقین کرد عمه برایش لواشک قایم کرده، دورتادور اتاق را دنبال سینی لواشک از نظر گذراند، دیوارهای اتاق با گچ پوشانده شده بود، فرش لاکی شش متری کف اتاق افتاده بود، ریشه های فرش مرتب در یک جهت شانه خورده بود ند، دو پشتی ترکمن رو بروی هم تکیه داده بودند در دو طرف دیوار، روی تاقچه‌ی روبرویش یک گرد سوز خاموش و قاب عکس سیاه سفید مشت حسین شوهر عمه معصومه به دیوار تکیه داده بود که سیخ و مستقیم به نادر نگاه می‌کرد. تنها شیء اتاق گنجه‌ی چوبی کوتاه کنار دیوار بود که رویش را پارچه‌ی مخمل زرشکی با دور دوزی سفید کشیده بودند، چشم های نادر خیره ماند به بالهای طلایی و براق شاپرکی که راه حاشیه های سفید پارچه‌ی مخمل را گرفته بود و آرام جلو می‌رفت. عمه معصومه نشست جلوی گنجه گره پایین چارقدش را باز کرد و کلید بلند سیاهی از ان بیرون اورد، نادر چشم از شاپرک برنمی داشت و شاپرک بی خیال روی حاشیه‌ی سفید جلو می‌رفت، عمه کلید را در قفل چرخاند صدای باز شدن زبانه‌ی در گنجه پیچید، نگاه نادر دنبال شاپرک به بالای تاقچه رفت، عمه معصومه در گنجه را باز کرد نادر چشم از شاپرک برداشت، دو لا شد سرش را در گنجه برد، چشم هایش را تنگ کرد، عمه دست برد و فرفره‌ی چوبی را گذاشت کف دست نادر «ببین چی برات نگه داشتم بچه ها نبینن نشونشون ندی یه وقت بندازیشون سرجون من عمه جون.» چشم های نادر برق زد مشتش را جمع کرد و گرفت جلوی گرد سوز زل زد به شیارهای کنده شده روی فرفره. عمه معصومه از پشت بغلش کرد شانه هایش را گرفت و لبهایش را فشار داد روی موهای لخت نادر «مامانت گفت چموشی کردی، حرف گوش نمیدی، آره؟» فرفره از دست نادر افتاد روی ریشه های فرش و دو دور دور خودش زد، نادر سرش پایین بود و نگاهش به فرفره و فکرش پیش باهی جان که چطورچغلی او را به عمه کرده.

از تهران تا برسند به دوراهی روستا، باهی جان گوشش را پر کرده بود از اینکه باید بمانند همان جا پیش آقا جان و نمی‌توانند دیگر تهران زندگی کنند، باید به خاطر نارین بمانند ده، دیگر نمی‌تواند دست تنها از پس کارهای نارین و بلند و کوتاه کردنش بر بیاید، نادر هم می‌تواند صبح ها برود شهر مدرسه و ظهرها با آقا جان و مشت حسین برود باغ و کارکند. پر چادر ش را کشیده بود کنار چشم ها و اشکش را پاک کرده بود گفته بود «تودیگه مرد شدی، باید به حرف باشی، به خاطر نارین صبر کنی تا ببینیم چی می‌شه، خواهرت که گناه نکرده مریضه، من اگه معیوب بشم یکی هم باید منو جمع کنه.» نادر بغض کرده بود، پایش را کوبیده بود روی زمین. موقع آمدن به مهرداد و محمد قول داده بود یک هفته بیشتر نمی‌ماند زود برمی گردد.

نارین از بیخ گلویش صداهای عجیب در آورده بود، مثل صدای جیغ کرکس، داشت ذوق می‌کرد سعی می‌کرد دست های چنگ شده اش را به هم برساند، دهنش یکوری شده بود، یک چشمش جمع شده بود، مردی که کنار راننده نشسته بود برگشت نگاهشان کرد و خندید نادر دست هایش را مشت کرد و ناخن هایش را فشار داد کف دستش، برگشت با بغض به نارین چشم غره رفت، نارین نگاهش به جاده بود و از ته گلو صداهای غریبی در میاورد. راننده فریاد زد «آبجی بهش بگو جیغ نزنه ما اعصاب نداریم، جاده شلوغه می‌زنیم به یکی خدا نکرده.» باهی جان با دستمال آب آویزان از دهان نارین را پاک کرد، شکلاتی از جیبش در اورد و فرو کرد در دهان نارین. نادر رویش را کرد طرف پنجره، با پشت آستین کشید زیر دماغش رد نم افتاد روی آستین آبی پیراهنش.

نرده های سبز را با دو دست گرفت و تکان داد، نرده ها شل شده بود داشت از جا در می‌آمد. آقاجان گفته بود «خیلی محکم کار کرده، تا آخر عمر این خونه، نرده ها محکم سر جاشون می‌مونه.» بعد نگاه کرده بود به باهی جان. باهی جان سرش را بلند نکرده بود نگاهش کند، پارچه‌ی گلدوزی‌اش را گذاشته بود روی زمین و رفته بود توی آشپزخانه.

آقا جان پفی کرده بود، پیراهن سیاه عزای نارین را پوشیده بود روی زیر پوش سفید آستین دارش، «نادر پاشو بریم تا پامیر و بیاییم، دق کردم تو خونه، مادرت که لال شده، تو هم که غمباد گرفتی، بابا اتفاق افتاده دیگه چیکار باید کرد.»

نادر کنار پنجره ایستاده بود، خیره شده بود به خانه‌ی پایین دست، مادر مسلم از پنجره شان پیدا بود که تشک مسلم را می‌انداخت توی افتاب، از ان جا نمی‌توانست خوب ببیند، اما می‌دانست تشک سفید از گوداب شاش مسلم خال خال شده است.

به صدای آقا جان برگشت «پس من رفتم، مواظب مادرت باش.» نادر نگاه کرد دید باهی جان سرش را انداخته پایین، ایستاده جلوی چارچوب در، دنبال آقا جان دوید توی حیاط، پایش را فشار داد توی کتونی های چینی و ایستاد کنار آقا جان، می‌ترسید با باهی جان تنها باشد، فکر می‌کرد منتظر است تا یک جایی خلوت نادر را گیر بیاورد و دمار از روزگارش در بیاورد، با آقاجان از در چوبی بیرون رفتند، آقاجان سرش را از لای در کرد توبلند گفت «تشک نادر خشک شده از زیر افتا ب برش دار ببر تو.»

نادر چشم‌هایش را بست، هنوز هم شب ادراری اش کامل خوب نشده بود، گاهی شب ها که با کابوس نارین و باهی جان بیدار می‌شد، خودش را خیس می‌کرد، هیکلش را انداخت روی نرده ها، نگاه کرد پایین کوه، خواست خانه‌ی مسلم را پیدا کند، دیوار های سنگی خانه ها بین شیروانی های رنگی گم شده بود، برایش هیپکدام اآنا نبودند، از پشت سرش صدایی شنید، برگشت نگاه کرد، باهی جان جلوی در تراس ایستاده بود باهمان دامن مشکی میدی، جوراب ساق کوتاه سفید و بلوزی که عکس یک طاووس رویش داشت. تیز و مستقیم به نادر نگاه می‌کرد. باهی جان در نگاهش لغزید، نادر پلک زد تا بهتر ببیند، عقب عقب رفت، دستش را گرفت به نرده های سبز اهنی وپشتش را تکیه داد به ان، باهی جان چشم از نادر برنمی داشت، نرده لق زد، انگار داشت از جا کنده می‌شد، نادر با تر س نرده را رها کرد و پرید آن طرف تراس، نرده لرزشی کرد و سر جایش ماند، نادر برگشت سمت در تراس، باهی جان آن جا نبود.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها