لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

کُرچِلَنگ | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۵ مهر ۱۳۹۸

کُرچِلَنگ

پوریا فلاح

کسی یادش نیست اولین‌بار کی به‌او گفت کُرچِلَنگ!‌

بیرون که آمد هر دو مچِ پاهایِ نحیف‌اش چفت شد توی دست‌های بزرگ گوشت‌آلود قابله؛ بعد سر و ته آویزان شد مثل پاندول ساعت… دو ضربه به پشت هم لازم بود لابد، باید توی دهان خالی می‌شد توی تشتِ مسیِ گردِ نسبتاً بزرگ.‌

زن‌ها، زیر لب و گاهی یواشکی در گوش هم می‌لولیدند… زمزمه‌ها زیاد ‌شد… کمی دور هم که وا می‌ایستادی، می‌شنیدی… ‌

همهمه شد. می‌گفتند: پسر نیست! هست؟ این قراره بشه سوگلیِ خاندان سه‌لنگ؟ عجب! بیچاره زهره…! بیچاره خداکرم…! خوب که ننه والیه نیست…! نور به قبرش بباره، چه زن نازنینی بود…‌

یکی انگشت گذاشت رو دماغ عقابی‌ش گفت: هیس!‌

طولی نکشید که یکی گفت: «هیبت علیجان شکست!» دیگری گفت «شوهر بیچاره‌ام چقدر گفت بپایید! راست می‌گفت هرچه می‌شود زیر سر این برادر گور‌به‌گور گورزای زهره است» آن یکی تکمیل کرد، صداش آهسته‌تر از بقیه بود «آخر دامن خودش را هم گرفت» یکی آمد وسط حرف «مگه فقط سیف‌اله گفته همه گفتن» یکی پیِ حرف را گرفت «مگه از کسی پنهونه! به دنیا که آمد ننه والیه یک هفته نشد به رحمت خدا رفت، گورزا فقط نیست؛ سرِخور هم هست بدشگون» یکی دیگه پیچید تو حرفا «حیف این زهره نیست این شده برادرش؛ والا آدم می مونه از کار خدا»… صداها دوباره داشت بالا می‌گرفت که زهره چشمهاش را باز کرد، سبز نبود، سفیدی‌اش هم به زردی می‌زد؛ لب‌هاش خشکِ‌خشک شده بود و هیچ رنگی نداشت و با پوست صورتش یک رنگ شده بود؛ سفید و زرد. اما خوب که نگاه می‌کردی، زیبایی متواضعانه در صورت‌اش قابل تشخیص بود.‌

لابد حرف‌ها را شنیده بود که بی‌رمق و با ته‌ِجان گفت «سلیم» و فقط او بود که برادرش را سلیم صدا می‌کرد؛ پچ‌پچ‌ها با بسته‌شدن پلک‌های زهره دوباره شروع شد؛ کلمه‌ای که حالا بسیار توی دهان دست‌به‌دست می‌شد «گورزا» بود. گورزا…گورزا… فضای اتاق را پر کرده بود! یکی که تُن صداش جیغ داشت، بلند گفت: حلال‌زاده به دایی‌ش می‌ره… با باز شدن پلک‌های زهره آن یکی فرصت نکرد کلامش را که بیرون ریخته‌بود جمع کند: «حیفه اسم خدارحم که رو این کُرچلنگ بذارن.» ‌

برادر زهره گفت: ببین، باید تا اینجا کش را بکشی… بعد از وسط دوشاخه خوب ببینی… سَرِ گنجشک که وایستاد، وقتشه که کش را ول کنی… باید سعی کنی کارت رو درست انجام بدی وگرنه تا آخر عمر به‌ت می‌گن کُرچلنگ.‌

انگشت‌ها در هم می‌پیچید؛ یکی کلفت و زمخت بود و یکی نازک و نرم؛ شستِ دستِ چپش انقدر نازک بود که فکر می‌کردی تکه گوشت بی‌خاصیتی‌ست‌ روی دستش آویزان، چون با هر حرکتی مثل پاندول ساعت به چپ و راست پرت می‌شد. هرچه تلاش می‌کرد، کش که رها می‌شد سنگ به‌جای کله گنجشک، می‌خورد روی شست‌اش؛ هربار هم تیرکمان را می‌انداخت زمین و دست‌ها را لابد برای تسکین درد، می‌گذاشت لای پاها؛ درد که تا ته استخوان نشیمن‌گاهش کش می‌آمد می‌فهمیدی، همچین شست‌ا‌ش بی‌خاصیت هم نیست؛ یا لااقل بی‌جان نیست؛ چه‌بسا درد عجیب زهره از همین شست بود!‌

زهره که باردار شد غوغایی شد. این نُه‌ماه برای او عادی نگذشت؛ از یک‌طرف دردهای عجیب‌و‌غریبی داشت که تا کنون این شکل درد را از کسی نشنیده بود؛ از سوی دیگر دلش نمی‌خواست تمام شود و بار را زمین بگذارد؛ شده بود سوگولی خانه و همه… بخصوص برای پدر شوهرش و از آن مهم‌تر خدا کرم شوهرش. اما بالاخره وقتش می‌رسید و رسید.‌

حالا پشت در اتاق این‌پا آن‌پا می‌کنند و البته تا ته لوزالمعده‌شان لابد غنج می‌‌رود، و پدر بزرگ به‌دلش صابون می‌زند که: الان سوگلی ملافه پیچ، از دست قابله به‌دست او، دست‌به‌دست خواهد شد. همه می‌دانستند علی‌جان اولین کسی خواهد بود که این شکلاتِ سفید را باز خواهد کرد، در گوشش اذان خواهد خواند و اسم‌اش را که همان نُه‌ماه پیش گذاشته بود صدا خواهد کرد: «خدارحم».‌

برادر زهره، کله‌اش را کرد زیرِ لولة آب و شروع کرد به زو کشیدن… نفس‌ا‌ش که بند آمد، سرش را بیرون کشید… سرفه پُشتِ سرفه… نفسش که کمی جا آمد بریده بریده گفت: نوبت توئه.‌

پاها چسبیده و جوش خورده به نشیمنگاه. یکی از کفل‌ها به قاعده و دیگری به‌اندازة یک سیب؛ همان لنگید… تا جای برادر زهره را بگیرد. ‌

برادر زهره گفت: خوب زو بکش…‌

بعد خودش زو کشید؛ زو زو زو… تا نفسش بند آمد. نفسی چاق کرد.‌

گفت: تا نفس‌داری بکش، ضعیف که باشی تا آخر عمر به‌ت می‌گن «کُرچلنگ.»‌

لابد حرف‌های دایی مؤثر افتاد که مثل بادکنکی که نخش را ول کنند، تپید توی آب و صدای زوزه‌اش همراه غُلغُل آب ریخت بیرون، کف دست دایی که لابد کف بزند بر‌ای‌اش… ‌

شوهر زهره که دیگر صبرش لبریز شده بود تلنگر زد به در، زن‌ها که انگار بادکنکی در هوا ترکانده باشند، کله‌شان از پیش کفل بچه پرت شد عقب… طوری‌که انگار بچه به-دنیا نیامده ترکیده! یکی بالاخره در را باز می‌کند، همه بی‌حرف ایستاده‌اند گوشه‌ای؛ خداکرم بی‌مقدمه صدا می‌زند: خدارحم! ‌

برادر زهره گفت: ترکه را بنداز گَلِ لاستیک خدا رحم… سعی کن لنگ نزنی همین‌‌طور صاف برو تا لاستیک تاب ور نداره، خودت که لنگ بزنی این هم تاب می‌خوره و چند قدم نرفتی چپه می‌شه… آن‌وقت همین‌ها -دستش را سوی خانه‌های بهم بافته‌‌ی ده می‌برد- به‌ت پرت‌وپلا می‌گن.‌

ترکه می‌پیچد، پا می‌پیچد، لاستیک تاب می‌خورد دوقدم نرفته ولو می‌شود رو سنگ ریزه‌ها. برادر زهره سی چهل قدم کشان کشان می‌بردشان تا لبِ جاده؛ لاستیک و ترکه را می‌دهد دستش و غیض می‌کند.‌

این‌بار تمام نیرو و دقت را می‌گذارد؛ موفق می‌شود چند قدم بیشتر ببرد اما باز نهایتاً پا و ترکه و لاستیک به‌هم می‌پیچند و لاستیک رو جاده ولو می‌شود؛ برادر زهره دست به کمر قیافه معلمی را می‌گیرد که شاگرد‌اش با ارفاق دَه را گرفته بعد نگاهش رد جاده را می گیرد، می‌پیچد مثل مینی‌بوس سیف‌اله که هفته‌ای یک‌بار این راه را می‌رود تا دلِ دِه…‌

یکی گفت من که بغل نمی‌کنم، سیف‌اله غدغن کرده. قابله بچه را می‌دهد دست پدر بزرگ که داشت سیگار به کمر رسیده را زیر پا له می‌کرد؛ مُشتلق را آنی می‌قاپد و می‌زند به چاک. پدر بزرگ سرش را رو به آسمان می‌کند؛ آسمان به قاعدة یک مجمة بزرگ، کیپ ابر، انگار عنقریب می‌خواهد فرو بریزد. ‌

صورتش را نزدیک گوش بچه می‌برد… انقدر که ریش سه‌سانتی‌اش به صورت بچه نمالد. صدای اذان لابد درز می‌کند تو… ‌

شوهر زهره منتظر است تا طبق قاعده نوبتش شود؛ تکیه‌داده به دیوار کاهگلی حیاط، با جست مارمولکی از پشتش تکانی می‌خورد؛ مارمولک در طرفهٌ‌العینی لای برگ‌های مو گم می‌شود. یکی از کفش‌ها را از پا در می‌آورد چشم چشم می‌کند رد مارمولک را گم نکند اما زود منصرف می‌شود و بر می‌گردد به خیال خود و می‌رود پیِ دلش… می‌رود پیِ چشم‌های زهره؛ زبانش را شیرین می‌کند لابد از عسل شیرین‌تر عسلی‌تر… نه فقط چشم‌ها که همه‌چیز به قاعده است؛ نرمای تن و رنگ آن، مثل برفِ سفید؛ چند ماهی بود دریغ بود، دور بود؛ حظ‌اش را با نمه بارانی که می‌چکد رو پوست داغ لبش، می‌چشد؛ شور شور!‌

با صدای پدرش که گفت: «بالاخره گرفت»، دوباره دلش هوایی می‌شود. دستِ‌تکیده و پُر رگ پدر که چکه‌ها را می‌کاود، ذهنش را می‌برد به شب عروسی؛ آن شب هم پدرش همین را گفت: گرفت! برکت دارد این باران! بعد یاد حرف‌های پدر زهره خنده‌اش انداخت.‌

لابد اول به موهای جوجه تیغی پدر زهره که با یک کف‌دست روغن به‌سختی داده بود بالا و مراقب بود همان‌طور تا آخر کار مرتب بماند. به شانه‌اش زده بود و گفته بود: این دختر با همه‌ی دختر‌های دیگر فرق دارد-چه دست‌های سنگینی داشت پدر زهره- بخصوص مراقب باشد که اصلن گوشت گوساله به‌او نمی‌سازد که اگر یک‌وقت به‌طور اتفاقی بخورد، حتمن عرق نعناع آن هم اعلا به قاعده‌ی یک لیوان یک‌نفس سر بکشد و بعد آرام دو ضربه به پشت کمرش بزند وگرنه دختر از دست می‌رود.‌

سرش را تکان داد! چقدر از نگاه آن‌شب پدرزنش بدش آمده بود… بعدها هروقت به آن فکر می‌کرد آن را می‌گذاشت به پای نگرانی پدر بابت تنها دخترش اما هیچ‌وقت نمی‌توانست فراموش کند. پدر زهره با اینکه آن‌همه سفارش کرده بود اما باز عرق نعنا را می‌داد دست برادر زهره که ببرد برای دخترش… هرگز به خداکرم اعتماد نکرد؛ حتی وقتی هم مُرد در این مورد چیزی عوض نشد.‌

برادر زهره شیشه عرق نعنا را می‌گذارد زمین: می‌دانی چرا قد من بلند نشد و هیچ‌کس از هم سن و سال‌هام حاضر نیستن با من رفاقت کنن؟ همش تقصیر بابای گوربه‌گور شده‌یِ توئه.‌

خدارحم تیر شد سمت دایی‌اش. برادر زهره دست گذاشت روی گردن‌اش: خیلی‌خب! نمی‌خواد واسه من رگ تیر کنی حالا! اگه بابات بعد از دنیا آمدن تو انقدر به‌من گیر نمی‌داد؛ انقدر به کس‌وکار من گیر نمی‌داد تا همه کوچ کنند و برن از اینجا، شاید من‌ام قد می‌کشیدم. یک‌کم فکر کن… یک‌کم فکر کن، آدم که کس‌و‌کار نداشته باشه، همه می‌زنن تو سرش… می‌زنن… می‌زنن… می‌زنن… اون‌و‌قت خُب چه‌طور می‌شه قد کشید؟! آقا بزرگ تو-آقای من- دق کرد؛ می‌فهمی! دق کرد! آقای تو هم یک روز رفت زیر چرخ تراکتور… آقای من پیر بود و اُبهتی داشت… آقای تو جوان مرگ شد اما چه توفیر! مهم این‌که کسی نیست نذاره کسی بزنه تو سرِ ما. می‌فهمی! باید بفهمی… اینا چیزای مهمیه، مثلاً باید بفهمی اولین‌بار کی به تو گفت کرچلنگ؟ آدم با دایی‌ش اینطوری حرف نمی زنه، بار آخرت باشه به‌من می‌گی گورزا… ولت می‌کنم به‌حال خودت… من که به‌تو نمی‌گم کرچلنگ دیگران می‌گن.‌

زن‌ها بیرون می‌آیند از اتاق. خداکرم مثل شب عروسی‌اش منتظر مانده اما این انتظار انگار طولانی‌تر شده؛ آن‌ها زیرِ لب تبریک گفته نگفته از کنار دهان خندان خدا کرم رد می‌شوند و از خانه بیرون می‌زنند. تا می‌خواهد نفس راحتی بکشد، به خیال اینکه با بچه و زنش تنها مانده؛ برادر زهره از زیر دستش جست می‌زند بیرون. خداکرم فکری می‌شود: «این بچه از اول سرِ خر بود! آن از شب عروسی که یک‌هو گم شده بود و آخر شب، همه را زاورا کرده بود و آخر سر هم، صبح کنار برکه پیداش کرده بودند؛ جوراب‌هاش را درآورده بود و پاهاش را در آن سرما، لخت کرده بود تو آب و داشت مثل سگ آقاعلی‌آقا می‌لرزید این هم از الان؛ بعد کلمه‌ای به ذهنش آمد که کمی از عصبانیت‌اش را کاست «گورزا» و فکر کرد چه با مُسما».‌

‌ برکه آبش سرد و پُر از برگ‌های زرد و پهن پاییزی. شاخة درخت‌ها نامنظم اما انبوه، چتر شده روی برکه. آب که نمی‌لرزد عکس شاخه‌ها می‌افتد روی آّب برکه. صدای شره آب همیشه هست -جز زمستان که یخ می‌زند- خوشبو، از درز دلِ کوهِ نه‌چندان مرتفع، سرازیر می‌شود؛ چشمه همان‌جاست «گیل‌بو»؛ برکه را همان ساخته، به قاعدة یک فرش دوازده متری. عمق برکه تا زانوی بچه‌ای هشت ساله می‌رسد. ‌

برادر زهره به‌ساعتِ صفحه کامپیوتری‌اش نگاه کرد… زمزمه کرد: دوازده دقیقه هنوز مونده. خدارحم پاهاش تو آب با تصویر معوج شاخه‌ها می‌لرزید. دست‌هاش را بغل کرده بود؛ برادر زهره کاپشنش را از تنش درآورد و انداخت روی دوش او، بعد لب تکان داد دم گوش‌اش: باید سعی کنی دوام بیاوری وگرنه تا آخر عمر به‌ت…! خیلی‌خب چشم درشت نکن واسه من! بعد دستش را بُرد رو به دِه؛ حیفِ این گیل‌بو با این اهالی‌ش؛ که هر وقت بیکار می‌شن، فقط زر مفت بلدن بزنن… ‌

اهالی می‌گفتند که خداکرم شوهر زهره چرت می‌گفته که یقین داشته بچه را بیرون کرده بوده از حجله. حتمن بچه زیر تخت پنهان شده بوده و وقتی نطفه بسته می‌شده، همه‌چیز را دیده، فهمیده و شنیده، برای همین این نطفه ناقص بسته شده. می‌گفتند بچة نابالق که ببیند، آن نطفه دیگر بدرد نمی‌خورد، اگر هم بخورد و مادر را حامله کند بچه چند ماه بعد سقط می‌شود یا با خواست خدا می‌‌شود کرچلنگ. برای تعابیرشان دلایلی هم می‌آوردند که جای شک نمی‌گذاشت؛ آقاعلی‌آقا و سیف‌الله که سن‌شان از همه بیش‌تر بود از موارد مشابه می‌گفتند. ‌

سیف‌الله به‌سختی با کمربند شلوارش که مثل همیشه فر خورده بود زیر شکمش ور می‌رفت… ‌بالاخره موفق شد کمی شلوارش را بالا بکشد؛ نفسش که جا آمد گفت: از پدرش شنیده که کرچلنگ‌ها بد بیارند، تو هر خانه‌ای باشند برکت از آن خانه؛ نه فقط خانه! که از آن دیار رخت‌می‌بنده. آقاعلی‌آقا ‌گفت: سرِ خور هم هستن، ندیدیت چه مرگ و میری از این بد قدم افتاد به جونشون! کُشت و کُشت و کُشت… اما خودش موند، همه‌شان همین‌اند؛ با آن لگن‌های فندقی. سیف‌الله با سر مثبت داد. آقاعلی‌آقا بُل گرفت: حکمن دیده! تخت فنری بوده و آهنی، صدا دار… درز و بیلیمش هم که تا دلت بخواد… پس حکمن بچة نابالغ همه‌چیز رو دیده و شنیده با تمام جزئیات… خب، معلوم که چه می‌شه.‌

صفر گفت: خوش به‌حالش… این سرتق بزرگ‌ بشه چه‌می‌شه.‌

آقا‌علی‌آقا یک‌هو بیل‌اش را ول کرد رو زمین و جست زد از روی سیمانی کنار چایخانه صفر، تر و فرز. دستِ برادر زهره را که داشت لاستیک را زیر بغلش جابه‌جا می‌کرد و تو حال خودش بود؛ قاپید: حالا وقتشه تعریف کنی بی‌کم‌و‌کاست.‌

صفر ابرو می‌کشد توی هم: «ای بابا!».‌

استنطاق آقاعلی‌آقا با جابه‌جایی عرقچین رنگ و رو رفته‌ی سرمه‌ای رو کله‌‌اش شروع شد. سعی می‌کرد رُعب ایجاد کند تو دلِ برادر زهره… چشم‌های آبی فیروزه‌ای با دماغ تیزِ عقابی به کمکش آمده باشد؛ گریه را درآورد. البته بدون یک کلمه حرف که از دهان برادر زهره بیرون آمده باشد. صفر که دلش سوخته باشد انگار - بیش از صورت آفتاب سوختة چهار فصلش-‌ گفت: این آقا‌علی‌آقا بچه‌بازه اصلن، چه‌کارش داری طفل معصوم رو…‌

هنوز حرف، کامل از دهان صفر بیرون نجهیده بود که بیل آقاعلی‌آقا چسبید به‌دستش و چرخید رو هوا… غرید: حروم‌زاده!‌

رئیس پاسگاه پس از کلی گفت‌و‌قدم، که شورش را درآوردید و چه و چه… بالاخره جلوی صف ایستاد؛ رو به برادر زهره کرد:‌

تو لای اینا چه می‌کنی گورزا؟ بعد رو کرد به بقیه: کی این بچه‌رو آورده؟!‌

برادر زهره چنان چشمی انداخت به رئیس که انگار پدرش را کشته باشد!‌

آقاعلی‌آقا گفت: همه از گور این نیم‌وجبی در می‌آد.‌

برادر زهره نگاه عاقل اندر سفیه‌ا‌ی‌ به او انداخت. رئیس پاسگاه چند قدمی برداشت و برگشت به‌سمت آقاعلی‌آقا:‌

چه‌طور؟‌

صفر گفت: اینا هر وقت بیکارن گیر می‌دن به این دوتا بچه!‌

آقا‌علی‌آقا گفت: گورزا بچه‌س! سن مینی‌بوس سیف‌الهِ. ‌

رئیس گفت: آن یکی کو؟‌

سیف‌اله گفت: کرچلنگ حتمن همین دوروبراس، اینا همیشه باهم می‌پلکن.‌

رئیس ‌ایستاد ابتدای صف جلوی آقا‌علی‌آقا که هنوز بیل‌اش به دستش چسبیده: رو به زمستون که می‌ریم شماها هم می‌افتید به جون هم!‌

بعد نگاه کرد به انتهای صف که صفر ایستاده بود-به در بگوید دیوار گوش کند- گفت: «والا بیکاری بد دردی‌ست!»‌

سربازی که کنارش ایستاده بود -دنبال فرصتی می‌گشت نطق کند- با صدای بلند گفت: قربان می‌گویند شبِ حجله این پسرِ زیر تخت قایم شده بوده… انگشتش را نشانه رفت سمت برادر زهره بعد پقی زد زیر خنده… رئیس چشم‌غُره رفت؛ سرباز خودش را جمع‌و‌جور کرد، رئیس از چیزی خبر دارد ندارد، گفت: خب؟‌

سرباز این‌بار مراقب حرف‌هایش باشد، گفت: بله قربان می‌گویند همه چیز رو دیده و شنیده برای همین بچه‌شون؛ بچه‌ی همون عروس و داماد، ناقص دنیا آمده. رئیس نگاهی انداخت به برادر زهره طوری که انگار تعجب هم نکرده باشد با پوزخند گفت: یعنی همه‌ی این کارها را این گورزا کرده! برادر زهره براق شد و چندبار نوک کتانی میخی درب داغانش را کوبید رو خاک. ‌

رئیس پاسگاه کلاه لبه‌دارش را رو سرش محکم کرد: بلکه هم درست باشه این مزخرفات و خرافات، اینا چرا به‌جون هم افتادن و نبش قبر می‌‌کنن؟ ‌

سرباز با احتیاط کمی جلو رفت؛ نزدیک گوش رئیس چانه‌اش تُند تُند تکان خورد… بعد رفت عقب. رئیس نگاهی به آقا‌علی‌آقا انداخت و گفت: پدر سوخته!‌

رو کرد به سرباز و ادامه داد: از همشون تعهد بگیر بعد بذار برن. بعد بی‌آنکه نگاهشان کند، سرش را تکان داد و زیر زبانی و با افسوس گفت: بیکاری بد دردیه! ‌

یکی گفت: به‌وقت «جیغ» شما اینجا نبودی!‌

رئیس دستی به‌صورت تازه اصلاح شده‌اش کشید و بدون اینکه حرفی بزند با چشمهاش چنان غیضی کرد که گوینده حرفش را ادامه ندهد. حرفی که لابد همه می‌دانستند حتی رئیس پاسگاه که تلاش می‌کرد به روی خود نیاورد.‌

آن حرف البته حدس و گمان اهالی بود: «وقتی تَنِ لخت خدارحم را دیده بوده جیغ کشیده و بلافاصله از حال رفته. حکمن زهره می‌خواسته جای بچه را برای اولین‌بار خودش عوض کنه. همین‌که قنداق بچه را باز کرده، مات مانده؛ بعد «جیغ» کشیده».‌

وقتی نوبت رسید به برادر زهره، سرباز گفت: اینجا رو انگشت بزن… بعد کلاه لبه‌دارش را برداشت و سرش را خاراند و دوباره کلاه سبز چرکش را گذاشت سرش و به اطرافش نگاهی انداخت: حالا که موندی، بگو ببینم واقعن قایم شده بودی زیر تخت؟! اگر راستش رو بگی من هم قول می‌دم خبری به‌ت بدم که کف کنی. فانوسقه‌ش را بالا کشید تا شلوارش مرتب بشود، بعد ادامه داد: باشه… باشه… اول من می‌گم بدونی که من با تو رو راستم… بعدش نوبت توئه‌ها. سرش را جلو برد و با انگشت اشاره کرد او هم نزدیک شود… چانه‌اش باز تند تکان خورد: چندهفته دیگه عروسی رئیسه… برادر زهره شانه بالا انداخت! سرباز با پشت خودکار زد به شکم برادر زهره: خیلی‌خب حالا نوبت توئه! ‌

خش‌خش خاراندن ریش‌های زیر گلو، اعصاب برادر زهره را خُرد می‌کرد. معلوم بود سرباز چند روزی ریش‌هاش را نتراشیده بود، هر چند کلمه هم که حرف می‌زد خش خش زیر گلوش را می‌خاراند…‌

نگاه برادر زهره از لای درز در به رئیس افتاد که رو به پنجره ایستاده بود و دود سیگارش را فوت می‌کرد. همیشه از قد و بالای او حرصش می‌گرفت و همیشه هر وقت لب برکه می نشست و گلایه می‌کرد به آسمان، همین خوش قواره‌گی را مثال می‌زد… سرباز گفت: هی با توأم حواست کجاست؟! برادر زهره سر چرخاند: چرا تا الان زن نگرفته؟! سرباز با خش‌خش زیر گلوش بلند شد و چشم انداخت تو اتاق رئیس؛ دست‌اش را دید که خاکستر سیگار را می‌تکاند بیرون پنجره، نشست: مگه ننه طوبا مادرش رو نمی‌شناسی! کدام خری حاضر می‌شه با ننه طوبا زندگی کنه بچه؛ واسه خودتش اُبُهتی داره، من خودم مثل سگ ازش می‌ترسم والا. برادر زهره گفت: یعنی الان پیدا شده؟! سرباز عقب‌نشینی بکند نکند گفت: حق دارن والا به‌ت می‌گن گورزا. برادر زهره بُراق بلند شد. سرباز عقب‌نشینی بکند نکند؛ دست بگیرد نگیرد، گفت: خیلی‌خب حالا، بی‌خیال، بگیر بشین بابا! برادر زهره سر جاش نشست و چشم‌های سبز و طغث‌اش ماند روی چشم‌های میشی رنگ سرباز، اما تندی دزدید به زیر و کتانی کهنه و پاره‌اش و همانجا خیره ماند؛ زمزمه کرده باشد گفت: گفتی عروسی‌شون کِیه…؟ سرباز زیر چانه‌اش را این‌بار مالید بعد کلاه‌ش را برداشت و گذاشت روی میز: اول جواب من رو بده… برادر زهره سرش را بالا برد و سرباز دید که درخششِ عجیبی تو لکه‌های سبز چشم‌ها دو دو می‌کند. بعد یک‌هو به‌خودش آمده باشد دستش را کشید رو سر عرق کرده‌اش، آب دهانش را قورت داد و سرش را انداخت پایین رو برگه‌ی روی میز و گفت: برو بیرون بگو نفر بعدی… رئیس بالای سرشان ایستاده بود.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها