لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

گم‌شده‌ای چشم سفید | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۹ دی ۱۳۹۸

گم‌شده‌ای چشم سفید

محمودرضا پیرهادی

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

پایین صفحه‌ی روزنامه، عکس گم شده‌ای به چشمم می‌خورد. به خودم می گویم: این کیه دیگه؟! اما چه پولی گیرمون بیاد!

معاونم می‌گوید: من که می‌گم به این قیمت نمی‌ارزه.

می گویم: بنویس! یک چشم یسفید و یکی خون. چه قیافه‌ی وحشت آوری داری پیرمرد. بنویس! زیر چانه‌اش یک مشت ریش پشمکی دارد و این ور و آن ورش دو تا گوش به بزرگی گوش‌های فیل. این مثالی که زدم رو ننویس! دیگر… دیگر… جوش و موش ندارد اما یک خال بالای لب پایین دارد که سعی کرده از من قایمش کند. حقه باز!

من توی کارم حرفه‌ای هستم. کارم همین است. پیدا کردن گم شده ها.

بگذار اول یک تماس تلفنی بگیرم. اَلو… اَاو سلام! مینا رزمی هستم. سال آخر روانشناسی و خدمت تون عرض کنم که تخصصم پیدا کردن گم شده هاست. فقط همین اول بگم که موارد آدم دزدی رو قبول نمی‌کنم. نخیر، مبلغ مناسب هست. معلومه شما آدم دست و دل بازی هستید. نخیر، من تنها نیستم. یک تیم دارم. باشد! حتما خدمت می‌رسم. آدرس رو بفرمائید! اقدسیه، گلستان شمالی. بله… بله مطمئن باشید. بله… خداحافظ شما!

بی معطلی راه می‌افتم. دو ساعت و بیست و یک دقیقه بعد به جلوی قصر قیصر روم می‌رسم و دکمه دربازکن تصویری را می‌فشارم. بی اندازه خرج کرده اند. حتم دارم قیمت پنجره این خانه به تمام خانه من می‌ارزد. اما حالا موقع این حرف‌ها نیست. می‌دانم که از چشمی درب باز کن مرا تمام قد می‌بینند. قبل از هر حرفی تعظیم کوچکی می‌کنم. به معاونم می‌گویم: چرا توی این وضع مثل برق گرفته‌ها وایسادی؟

می گوید: آخر دست خودم نیست؛ یکهو خشکم زد.

کسی از آن طرف می‌گوید: خانم رزمی؟

صدایش نگران نیست؛ می‌ترسد. نکند به ما شک کرده باشد. بگذار ببینم! به لبخندی نیاز دارم که طبیعی جلوه کند. می‌گویم: خوشوقتم. خودم هستم. زیاد وقت تون رو نمی‌گیرم.

اول ایمنی بعد کار. معاونم را جلوی در گماشته می‌گذارم و می‌روم داخل خانه. این طوری بهتر است. به به! هر طرف می‌چرخم آینه‌ای از هنر چشمم را می نوازد. وای خدای من چه سنگ‌هایی کار گذاشته اند. کیفم را جستجو می‌کنم. چه بگویم؟ باید ببینم سَر و رویم چطور است.

چرا خودم را گُم کرده‌ام و بیش از اندازه باادب شده ام. مردم چه فکر می کنند؟ حواسم را باید جمع کنم. نباید با این دَم و تشکیلات خودم را ببازم. با این شیوه کار خراب است و آقا فکر می‌کند شاه به دنیا آمده یا شاید فکر کند سرکار رفته است و اعتمادش را پس می‌گیرد.

آمد. می‌گویم: سلام، روز بخیر! من…

به سمت در می‌رود و می‌گوید: «بله شناختم. همون طور که حدس زدهم جسور و زرنگ. »

پشت سرش راه می‌افتم و می‌گویم: این کارت شناسایی بنده هست. قول می‌دم هر چه زودتر شما رو از نگرانی دربیارم.

برمی گردد. دستهایش را پشتش بهم قلاب می‌کند. می‌گویم: آقای بهرامی بزرگ کی ناپدید شده اند؟ بار اول بوده که…

اشاره به روزنامه می‌کند و می‌گوید: اتفاق روز شنبه بوده نه یک شنبه. روزنامه اشتباه نوشته. البته بابت این کار پول خوبی گرفته اما…

از خانه خارج می‌شوم. دفترچه جیبی‌ام را از معاونم می‌گیرم و می‌گویم: آه، دقیقا ۴۸ ساعت گذشته است. شما فقط یک بار آگهی کرده اید؟ ببینید؛ چند سوال کوتاه لازمه بپرسم. ایشان چند ساله بود؟ مرض خاصی نداشت؟ دیگه اینکه دوست یا آشنای نزدیک تون؟ و… و اینکه ایشان هیچ وقت آزادانه از خانه بیرون نمی‌اومدند؟

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: با اینکه ما همیشه باهاش خوش رفتاری می کردیم اما، اون دوست داشت از دست ما فرار کنه. ما هم مجبور شدیم توی خانه نگهش داریم.

پس ایشان کمی غیرعادی هستند. چرا؟

می گوید: اون می‌خواست با آبروی خانواده ما بازی کنه. ما می‌خواستیم توی خانه بمونه. شاید بهتر بود می‌فرستادیمش آسایشگاه.

پیاده تا کنار ماشینم آمدیم. بیچاره ماشین با زبان بی زبانی می‌گفت: زود باش تمومش کن. حال من یه جوریه. می‌گویم: آه، چه اتفاقی! خوب این همه ثروت و کار زیاد…

می گوید: شغل ایشان خیلی خاصه، البته این مورد باید بین من و شما مثل یک راز بماند. آنچه برای من مهمه، این است که خیلی زود پیداش کنید. البته بی سر و صدا. بنا به دلایل خاص و شخصی نمی‌خوام جایی درز کند متوجه هستید که؟

می گویم: خوب مهمترین ویژگی تیم ما همین رازداریه. کاملا خصوصی و در اختیار شما هستیم. اما سؤال آخر، فکر می‌کنید ایشان کجا رفته باشد؟

می گوید: هر جایی ممکن است. این نکته هم به شغل خاص ایشان مربوط می‌شود. یعنی شغل او باعث می‌شود هر جایی برود.

بعد آهسته، طوریکه در و دیوار هم نشنود شغل پدرش را در گوشم می‌گوید. رویم را برمی گردانم تا جلوی خنده خودم را بگیرم. وقتی سرخی سر و صورتم فروکش می‌کند برمی گردم. آقا اخم کرده است. می‌گوید: مهم نیست. من پول خوبی بابت کارتان به شما می‌دهم.

همه چیز به خوبی پیش می‌رود. مبلغی خوبی هم به عنوان پیش پرداخت دریافت کردم. از خانه اعلی حضرت مسخره بیرون می‌آیم و با صدای بلند به معاونم می گویم: دُرسا کار شروع شد؛ بگرد تا بگردیم.

پیدا کردن این پیرمرد چشم سفید کار سختی است چون امروزه توی شهر زیاد شده اند. به بچه‌های گروه زنگ می‌زنم کار را شروع کنند و به هر جایی سر بزنند. پایین شهر، بالای شهر. همه جا، پاتوق ها، پارک ها، قهوه خانه ها، جاهای شلوغ و بازارها و هر جایی که به فکرشان می‌رسد را بگردند. دنبال پیرمرد عجیب غریبی که یک چشمش الکی سفید و آن یکی الکی خون شده است.

جستجو را شش روز مداوم ادامه می‌دهیم. گوشی همراهم زنگ می‌خورد. اَلو دُرسا تویی؟ چی؟ توی ترمینال جنوب پیرمرد سیگارفروش او را دیده؟ چی می‌گی؟ الان خودم رومی رسونم.

با این سرنخ سراغ پیرمرد سیاه سوخته‌ای می‌روم که مثل گل سنگ به بساط سیگارهایش چسبیده است. می‌گویم: سلام! یک بسته وینستون عقابی بده بکشیم!

سیگار را از روی لبش می‌گیرد و می‌گوید: «بفرما! اصله اما تابلو هست که سیگاری نیستی. »

سیگار را به معاونم می‌دهم و می‌گویم: این اسکناس هم بابت کمکی که به ما می کنی.

سیگار را روی لبش می‌چسباند و می‌گوید: «من پیرمرد حواس پرت یک چیزی گفتم. معلوم نیست او همانی باشد که شما پی‌اش هستید. »

برای اینکه حرفی بزند؛ اسکناس را توی جیبش می‌گذارم و می‌گویم: ما که پلیس نیستیم. آخر کدام مأمور پلیس آرایش می‌کنه؟ ها؟ نگاه کفش پاشنه بلند هم پامونه.

پیرمرد پُک محکمی می‌زند و می‌گوید: «همه پلیس‌ها کمی زرنگن. اما باشه اشکال نداره من گول شما رو می‌خورم. چون دست و دل بازی. سه روز پیش جلوی ایستگاه تاکسی‌ها دیدمش که داشت بالا و پایین می‌کرد. »

شاخم درآمد. پیرمرد بی اعتنا به من روی سه پایه‌اش نشست و بسته های سیگارش را کنار هم چید. فکر می‌کنم سرنخم سوخته باشد. می‌نشینم و می‌گویم: رنگ چشمایش ر و دیدی؟

پیر مرد سرفه‌ای کرد و گفت: «از قدیم می‌شناسمش. یک چشمش را با این چیزهایی که مثل پوست پیازند سفید می‌کنه و اون یکی رو قرمز مثل کاسه خون. انگار از گور درآمده باشد. همه‌اش می‌گفت کورم، ذلیلم. »

تأییدش می‌کنم. ترمینال را زیر نظر می‌گیرم. راننده‌ها مثل مرغ ماهی خوار مسافرها را دانه دانه شکار می‌کنند و توی شکم ماشین‌شان فرو می‌برند. اتوبوس‌ها دور می‌چرخند و بوق می‌زنند. مردم توی شلوغی و سروصدا دچار توهم شده‌اند و تا می‌توانند پول خرج می‌کنند.

عجیب است که اینجا پیرمرد‌ها هم پُفک و تنقلات می‌خورند. تخمه ی آفتابگردان می‌شکنند و به کف زمین فوت می‌کنند. بچه‌های تیم مثل پلیس های مخفی، همه را دید می‌زنند. نزدیک ظهر، سمیرا پیرمردی را نشانم می‌دهد که عینک دودی به چشمش زده بود و می‌خواست از خیابان رد بشود. گوش‌هایش جلب توجه کرده بود.

پیرمرد وقتی تق و تق کفشهایم را می‌شنود، می‌ایستد و هوا را بو می‌کند. سرش را به عقب بر می‌گرداند و به پوست دماغش چین می‌اندازد. وقتی بهش خیره می شوم عینکش را با انگشت اشاره به پیشانی‌اش می‌چسباند. نزدیکش می‌شوم.

می گویم: سلام، اجازه بدید کمک تان کنم!

به سمتی که می‌رفت می‌چرخد تا خودش را از من قایم کند. می‌گوید: دست درد نکند!

نوک عصای چوبی‌اش را به زمین می‌زند تا راه بیافتد. می‌گویم: ببخشید؛ یه سؤال داشتم. شما آقای صارمی می‌شناسید؟

گردنش را صاف می‌کند و می‌گوید: «دختر جان من خیلی وقته کورم. این چند ساله فراموشی هم گرفتم. دیگه خودم رو هم نمی‌شناسم. »

می رود. از قصد پاشنه‌ی کفشهایم را محکم می‌کوبم و دنبالش می‌روم. می ایستد. می‌گویم: آقای صارمی چرا از من فرار می‌کنید؟

نوک عصا را از روی زمین به طرف صورتم می‌چرخاند و می‌گوید: «چی گفتی؟»

صورتم را عقب می‌کشم و می‌گویم: عکس شما توی روزنامه هاست. خود تون هستید. این ریش و خال روی لب پایین و چشمهای…

عصایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: بروید پی کارتون. فضولی بسه!

گوشی همراهم زنگ می‌خورد. می‌گویم: اَلو سلام! بله شناختم تان. البته…

پیرمرد نوک عصایش را روی پنجه‌ی پایم فشار می‌دهد. می‌گویم: هنوز نه؛ اما پیداش می‌کنیم.

گوشی‌ام را به معاونم می‌دهم. می‌گویم: کار من همینه پیدا کردن گم شده ها. آقای صارمی بزرگ! همه دارند دنبال تون می‌گردند.

روی پاشنه هایم می‌چرخم و راهم را می‌کشم و ازش دور می‌شوم. حالا صدای تق و تق عصای اوست که دنبال مان راه افتاده است. چشمهایم را می‌بندم و می ایستم. دُرسا بازویم را می‌گیرد و تکان می‌دهد تا بایستم. برمی گردم و می گویم: اقای صارمی چرا راه افتادین دنبال ما؟

دُرسا بازویم را نیشگون می‌گیرد. یعنی برویم. پیرمرد یک دسته اسکناس جلوی صورتش می‌گیرد و بو می‌کند. می‌گوید: «من ده برابر بهت می‌دم. »

اَخم می‌کنم و می‌گویم: من توی کارم یه حرفه‌ای هستم.

اسکناس‌ها را توی کیسه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: باشد بریم یه جای دیگه باهم کمی حرف بزنیم.

عصازنان، از لابلای مردم رد می‌شود و می‌رود. ما هم به دنبالش داخل یک چلوکبابی می‌رویم. بچه‌ها مثل سربازهای شکست خورده تاب ایستادن ندارند. پیرمرد برای همه سفارش غذا می‌دهد. اول مشغول خوردن می‌شویم. پیرمرد هم مثل خرس لقمه‌هایش را دندان می‌زند. سفیدی دندان‌هایش توی ذوق می‌زند. وقتی تماشایش می‌کنم چندشم می‌شود اما نمی‌توانم از خیر چلوکباب مجانی بگذرم.

پیرمرد بعد هر لقمه تمام انگشت‌هایش را لیس می‌زند و به روی سه چیز چشم می دواند. شیشه‌ی نوشابه و انگشتهای چرب دستش و شمایل من.

می گویم: چرا یک چشم تون خونه و یکی؟

می گوید: دختر جان سر غذا نباید حرف بزنیم. فقط بدون کمی دستکاری شون کرده م. وگرنه منم مثل بقیه چشم و چالم خوبه.

بشقابش تمام می‌شود. ته نوشابه‌اش را سر می‌کشد. آروغ محکمی می‌زند و زبانش را دور لثه‌هایش می‌چرخاند. بهش ایراد نمی‌گیرم؛ چون خودم هم دوست دارم آروغ کوچکی بزنم.

می گویم: چرا دوباره برگشتی به گدایی؟

پشت دستش را به لبهای چربش می‌کشد و می‌گوید: «شغل من شغل اول دنیاست. یه جورایی دوستش دارم. فقط اسمش بد در رفته. می‌دونی، این شغل همه چیز بهم داد. ساختمان بالای شهر، باغ و ویلا و… بچه هام همگی دکتر و مهندس شدند. یکی شون تاجر شد و رفت خارجه. »

ریش پشمکی‌اش را می‌خاراند و می‌گوید: «دخترم هم با یک دیلماج عروسی کرد. پول اونم هم از پارو بالا می‌ره. نوه هام به من می‌گویند: آقا بزرگ جونم! بچه هام به داشتن پدری مثل من افتخار می‌کنند اما فقط روشون نمیشه به زبون بیارند. خوب عیبی نداره مهم اصل قضیه هست. »

نفسم را توی سینه‌ام می‌کشم و می‌گویم: آقای صارمی این طرز فکر مال یه جامعه پیشرفته نیست. پس شخصیت و فرهنگ چی میشه؟ باید کاری کنیم تاآینده ها به ما افتخار کنند.

ریشش را می‌خاراند و می‌گوید: «چی؟ این حرفها را بریز دور! فقط پول. کی تونست از من جلوتر بزنه ها؟ حیف که سر پیری، شانس باهام دست نداد و اسیر این بی شعورها، بچه هایم رو می‌گم، اسیر این قدرنشناس‌ها شدم.

پیر مرد شیشه‌ی نوشابه‌ها را کنار می‌گذارد و زل می‌ند به چشمهایم. می گوید: تا کی می‌خواهی سردسته این مورچه‌های گرسنه باشی؟»

می گویم: مورچه‌ها هیچ وقت گرسنه نمی‌مونند. بعدش منظورتون چی بود؟

می گوید: شما دختر زیبایی هستی. باید مثل اون آدم حسابی‌ها یک زندگی راحت یه خانه مجلل داشته باشی. فقط کافیه به من توجه نشان بدهی. »

می گویم: شما متوجه هستید با کی حرف می‌زنید؟ من دانشجوی سال آخر روانشناسی هستم.

می گوید: «اگه باز هم می‌خوری سفارش بدم بیارند. ها؟»

خیلی دلم می‌خواست باز هم بخورم. اما این را یک جور ضعف می‌دانستم که پیرمردی با وقاحت دارد بازی‌ام می‌دهد. می‌گویم: پول خوب است اما وقتی… وقتی به پیشنهاد شما فکر می‌کنم خندم می‌گیره. یعنی مسخره ست.

می خندد. سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: خوبه. اما قرار نیس که شما جای من گدایی کنید. خوب من هستم. فقط شما توی خانه بشینید و پخت و پز کنید.

بچه‌های تیم نمی‌توانند جلوی خنده‌شان را بگیرند. کمی فکر می‌کنم و می گویم: دُرسا پاشو پول غذامون رو حساب کن!

پیرمرد مثل اینکه چیزی گُم کرده باشد؛ جیب پهن و دراز کتش را می‌گردد. فکر می‌کنم دارد به دنبال بسته سیگارش می‌گردد. وقتی جورابی پر از پول پیدا می کند بچه‌ها دوباره می‌خندند. من هم خنده‌ام می‌گیرد. آروغی از توی گلویم بیرون می‌پرد. مجبور می‌شوم خنده و نفسم را به زحمت قورت بدهم و نگه دارم.

پیرمرد لوس و پررو عینکش را می‌زند و می‌خندد. انگار سردسته مافیاست. خدمه دراز قد را صدا می‌زد: اکبرجون، باز هم برامون غذا بیار!

به بچه‌های تیم نگاهی می‌کنم و می‌گویم: برویم! خودم جای دیگه براتون غذا سفارش می‌دم.

بلند می‌شوم و می‌ایستم. بچه‌ها چشم از میز غذاخوری و بشقاب‌های خالی برنمی دارند. گویا دوست ندارند با پیرمرد خداحافظی کنند. خودم به تنهایی از آنجا بیرون می‌زنم. توی راه به خودم می‌گویم: تیم جدید تشکیل می‌دهم. ولی این دفعه باید قید پیدا کردن پیرمرد جماعت را بزنم.

اما من توی کارم یک حرفه‌ای هستم. وقتی چند متری از آنجا دور می‌شوم. به پسر گم شده‌ی چشم سفید زنگ می‌زنم و آدرس را می‌دهم. باید بمانم تا بیاید و تسویه حساب کند. در همین لحظه تصمیم خودم را می‌گیرم. وقتی مزد پیدا کردن او را تمام و کمال دریافت کردم برمی گردم داخل چلوکبابی و یک شکم دیگر از عزا درمی آورم.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها