۷
از ساختمان که خارج میشوم کیفم را میاندازم روی دوشم و نگاهی به اطراف میکنم. برای باقی روز هیچ کاری ندارم که بخواهم انجام بدهم. تلفن همراهم زنگ میخورد، ولی حوصلهاش را ندارم. باز اعتنایی نمیکنم و میگذارم که زنگ بخورد. آن طرف خیابان چشمم به یک شیرینیفروشی میافتد و سریع از عرض خیابان میگذرم و بیتوجه به صدای بوق ماشینها و فحشهای رانندهها به آن طرف خیابان میروم و میخزم به داخل شیرینیفروشی. چند لحظه بعد با یک جعبه بستهبندیشده از آنجا بیرون میآیم و در پیاده رو به راه میافتم. تا دانشکده راه زیادی نیست و میشود که پیاده به آن سمت بروم. جلو در ساختمان دانشکده میایستم و به آن طرف خیابان نگاه میکنم. از گوشه چشم میبینم که مسئول حراست دارد کفشهایش را پا میکند تا به طرف من بیاید و مانع ورودم به دانشکده بشود. میگذارم کفشش را بپوشد و از اتاقکش بیرن بیاید. دلم میخواهد سر به سرش بگذارم. به نیمه راه که میرسد به آن طرف خیابان میروم. احتمالاً خوب کنف شده است. حالا جلو ساختمان نیمهکار ایستادهام. از لای نردهای که به عنوان در کار گذاشته شده است میگذرم و وارد ساختمان میشوم. از بین مصالح و آجرهای چیده شده در گوشه و کنار حیاط رد میشوم و سر و گوشی آب میدهم. صداهایی از طبقه بالا شنیده میشود. آرام از پلههای آجری ناامن کنار سالن بالا میروم. در طبقه دوم کسی را نمیبینم. صدا از طبقه بالا میآید. از پنجرههای این طبقه محوطه دانشکده معلوم است. کنار یکی از پنجرهها میروم و به حیاط داشکده نگاه میکنم. سارا و بقیه بچهها را میبینم که دور یکی از اساتید جمع شدهاند و دعوتنامههای نمایشگاه را از او میگیرند. دستم را از لبه پنجره بر میدارم و از پلهها بالا میروم. به وسط سالن طبقه سوم که میرسم مردانی را میبینم که در بالکن نشستهاند و چای مینوشند. باید کارگرهای همین ساختمان باشند. آنها هم از دیدن من جامیخورند و از جا بلند میشوند. برای مدت کوتاهی به من که جعبه شیرینی به دست روبهرویشان ایستادهام زل میزنند. با ودم فکر میکنم چه سختاست تا بتوانم اعتمادشان را جلب کنم. یکی از آنها که از بقیه مسنتر است و سبیل پر پشتی هم دارد یک قدم جلو میآید.
– «بفرمائید امرتان؟ با کی کار دارید؟ اگه با آقا معمار کار دارید، ایشان فردا صبح میآن.»
یک قدم جلو میروم و لبخند میزنم.
– «نه با ایشون کاری ندارم. خواستم بیام پیشِ شما…»
جعبه شیرینی را جلو میبرم و نشان میدهم.
– «قابل شما رو نداره. گفتم اگه اجازه بدین امروز بیام این بالا با شما چای بخورم.»
کارگرها جا خوردهاند. ولی یکی از آنها که حدوداً ۱۵ ساله است لبخندی میزند و جلو میآید و جعبه را میگیرد و در جواب چشم غره کارگر سبیلو با سرش اشاره میکند به بالکن: «خب آوردن با هم با چایی بخوریم دیگه، بفرمایید چای تازه دَمه، با شیرینی میچسبه…»
حالا بقیه کارگرها هم مجبور شدهاند تعارفم کنند و مرا به بالکن راه دهند. همه روی یک زیر انداز بزرگ وسط بالکن مینشینیم و یکی دیگر از کارگرها که جوانی است عینکی و لاغر اندام استکانها را دوباره پر از چای میکند و برای من هم یک استکان تازه میگذارد و داخل آن چای میریزد.
جوان لاغر اندام عینکش را بالا میدهد: «بفرمایید، تازه دَمه.»
– «تشکر، بخشید مزاحمتون شدم…»
یکی دیگر از کارگرها که هیکل ورزیدهای دارد زانوهایش را تا میکند و پاهایش را جمع میکند زیر بدنش. «برا منم بریز…»
جوان لاغر اندام کمی دلخور از این برخورد او: «ریختم صبر کن…» با دلخوری استکان را جلوی او میگذارد.
– «بگیر…»
کارگر مسن هم که وجود من برایش معما شده است و از این اوضاع راضی نیست و معلوم است که دلش میخواهد سوال بپرسد بالاخره نفس عمیقی میکشد.
– «خب، آقا مهندس. نگفتید با ما چه کار داشتید؟ مامور دولتید یا خبرنگار؟»
– «هیچ کدوم. دانشجو هستم. یعنی بودم.»
جوان لاغر اندام کتری را روی چراغ کنار دستش میگذارد.
– «پس دنبال تحقیقی برای پایاننامه… به سلامتی. خوش به حالتون…»
کارگر ورزیده که معلوم است از حضور من زیاد خوشحال نیست رو میکند به جوان لاغر اندام.
– «نکنه تو هم مدرک میخوای؟ کی به تو مدرک میده…»
جوان لاغر اندام از این حرف رنجیده میشود و کارگر مسن به کارگر ورزیده چشم غره میرود.
– «نه. گفتم که همینطوری اومدم پیشتون. گفتم امروز رو با شما بگذرونم.»
پسر ۱۵ ساله در جعبه شیرینی را باز میکند و نخ جعبه را دور دستش حلقه میکند و جعبه را وسط جمع میگذارد. کارگر ورزیده که موهای روشنی دارد یک شیرینی از داخل جعبه بر میدارد و رو میکند به من.
– «یعنی میخواهید کار کنید؟ بنایی؟ فکر نمیکنم از پَسِش بر بیایید.»
به تعارف کارگر مسن از داخل جعبه یک تکه شیرینی بر میدارم.
– «نه، کار که نه… اومدم فقط پیشتون باشم. همین. گفتم امروز رو با شما بگذرونم. البته اگر اشکالی نداشته باشه…»
کارگر مسن خودش هم از داخل جعبه شیرینی بر میدارد و تکیه میدهد به نردهها: «آخه ما کار داریم. اینکه میبینید نشستیم، برا خستگی در کَردنه. تا بعد از ظهر کلی کار داریم. شرمنده اینجا جای پذیرایی هم نداریم… کل دار و ندارمان همین گلیم کهنه است که میبینید. آدم حسابیتر از ما پیدا نکردید که روزتان را با او بگذرانید؟»
کارگر ورزیده هم از فرصت استفاده میکند: «آره کلی کار داریم…»
جوان لاغر اندام عینکاش را بالا میزند و به کارگر ورزیده نگاهی طعنهآمیز میکند.
– «نیست تو یکی خیلی هم کار میکنی…»
کارگر ورزیده براق میشود به سمت کارگر لاغر اندام. ولی کارگر مسن سرفه معنیداری میکند تا هر دو کارگر آرام بشوند.
– «قول میدم مزاحمتون نباشم. فقط نگاه میکنم چی کار میکنید، همین. قول میدم مزاحمتون نباشم…»
پسر ۱۵ ساله با دهان پر از شیرینی رو به جمع: «خب کی آدم حسابیتر از ما؟ بذارید بمونه. کاریمون نداره… شیرینی هم که آورده.»
جوان لاغراندام عینکش را بالا میدهد.
– «حالا اسم شما چی هست آقای مهندس؟»
– «کاوه هستم. دانشجوی دانشکده اونورهِ خیابون.»
با دست دانشکده را که حالا محوطهاش خالیشده است نشان میدهم.
– «پس رشتهتون هنریه؟» این سوال را جوان لاغر اندام میپرسد و من متعجب از اینکه او چهطور چنین اطلاعاتی دارد نگاهش میکنم.
کارگر ورزیده: «آخه تو هنر چه میفهمی؟»
– «از تو که بیشتر میفهمم سر بزرگ…»
– «میزنم عینکت…»
وسط حرفشان میدوم و جوان لاغر اندام را مخاطب قرار میدهم: «بله، بله. سال آخرم. البته با رئیس دانشکده که استادمون هم هست دعوام شده، شاید مدرکم رو ندن.»
پسر ۱۵ ساله و کارگر ورزیده علت دعوا را میپرسند و این پرسششان با هم همزمان میشود.
– «دعوا سر چی؟»
جوان لاغر اندام عینکاش را بالا میدهد: «حتماً طرف بیسواد بوده…»
– «آره. دقیقاً همینطوره. سر بیسوادیش.» با تعجب نگاهش میکنم. «تو از کجا فهمیدی؟»
کارگر مسن: «اگه بیسواده پس چهطوری گذاشتنش رئیس بشه؟»
– «خب دیگه. فعلاً که اینجوریه…»
پسر ۱۵ ساله که متوجه میشود مایل به ادامه این بحث نیستم کنجکاوانه سوال دیگری مطرح میکند: «خونهتون کجاس آقا مهندس؟ بالا شهر میشینین؟»
– «بالا شهر که نه. یعنی اون موقع که مادر پدرم ایران بودن تجریش میشستیم. البته اون موقع حاشیه تهران بود و بابام هم به خاطر آب و هواش اونجا رو ساخت. بابام ارتشی باز نشسته است. ولی وقتی رفتن پیش خواهرم اینجا یه آپارتمان برای من گرفتن تا دانشکدهام تمام بشه. الان وسط شهر میشینم. حالا هم خانوادهام هی اصرار میکنن که برم پیششون…»
– «پس چرا نمیری؟»
– «خب دانشکدهام که هنوز پا در هواست. منم اونجا رو دوست ندارم. تازه کلی هم کار اینجا دارم که باید انجام بدم.»
جوان لاغر اندام: «ازدواج و کار و کلی چیزای دیگه. نه؟»
– «خب اونا هم هست البته. ببخشید، من خیلی حرف زدم، سرتون رو بردم. مزاحم کارتون نباشم؟ وقتتون رو با این حرفهام نگیرم؟»
کارگر مسن دستی در سبیلهای پر پشتش میکشد و به ساعتی که از جیبش در آورده نگاهی میکند. «نه، دیگه ظهره. وقته ناهاره. انشاالله کار باشد برای بعد از ظهر. میفرمودید. حالا که یه هم صحبت پیدا کردیم، بد نیست بشینیم درد و دل کنیم… ما هم خیلی وقته با کسی جز خودمان حرف نزدیم…»
– «چه خوب که نظرتون اینه. خب پس شما بگید. نوبت شماست. اول اسمتون. من اسم هیچ کدومتون رو نمیدونم…»
هنوز حرفم تمام نشده است که پسر ۱۵ ساله حرفم را قطع میکند و شروع میکند به معرفی کردن بقیه. «من اسمم حسامه. اینم بابامه.» اشاره میکند به کارگر مسن. «اسمش حسنشاهه.»
به کارگر ورزیده اشاره میکند: «اینم رستمه، هم ولایتیمونه، خواستگار خواهرمه. کارمون اونجا کشاورزی بود، ولی یه مدته اومدیم اینجا کارگری. این یکی هم لطفاللهِ، همسایمونه، ننهاش وقتی فهمید ما میخوایم بیایم تهران گفت اینم بیاد.»
حسنشاه با کمی غضب رو میکند به حسام: «تو که همه سیر تا پیاز زندگیمان را گفتی به آقای مهندس. حالا بقیه دیگه چی داریم که بگیم؟»
خندهام میگیرد. از داخل سالن صدایی به گوش میرسد. مثل افتادن یک تخته چوب. همه به طرف سالن سرک میکشیم. پیر مرد شکمگندهای را میبینم که کلاه شاپویش را از سر برداشته و با دستمالی مشغول پاک کردن عرق پیشانیش است. حسنشاه در جایش نیمخیز شده است که صدای پیر مرد بلند میشود.
– «حسنشاه، نشستی؟ مهمون داری؟ چرا کار نمیکنید. تعطیل کردین؟»
حسنشاه: «معماره. این وقت روز اینجا چه کار میکنه؟ خدا به خیر بگذرانه. ببخشید آقا مهندس ما الان برمیگردیم.» بقیه هم بلند میشوند و پشت سر حسنشاه به سالن میروند.
صدای معمار را میشنوم که به بالکن اشاره میکند و میگوید: «مهمون داری؟ کار رو چرا تعطیل کردین؟»
حسنشاه هم که دستپاچه شده است به تته پته میافتد: «نه مهمان نیست، از آشناهاس. کم کم داره میره. دیگه ظهر بود گفتم بچهها دست بکشند، اگه خدا بخواد بعد از ناهار شروع میکنیم.»
در بالکن ایستادنم را بیفایده میبینم، به دانشکده که چند نفری با تختهشاسی و لوازم طراحی جلو در آن ایستادهاند نگاهی میکنم و جعبه شیرینی را از روی زمین برمیدارم و به داخل سالن میروم. – «سلام علیکم. بفرمائید شیرینی.»
جعبه را به سمت معمار میبرم.
معمار بدون اینکه درست به چهرهام نگاه کند جوابم را میدهد: «سلام علیکم، دست شما درد نکنه.» با دستهای بزرگش دو تا شیرینی را بلند میکند و رو میکند به حسنشاه. «حسنشاه بیا.»
برمیگردم کنار بقیه و به معمار که شیرینیها را به زور در دهانش جا میدهد و با حسنشاه به آن طرف سالن میرود نگاه میکنم. به طرف حسام خم میشوم.
– «چی میگه؟ از بودن من در اینجا ناراحته؟»
– «نه. فکر نکنم. حتماً باز درباره علیشاغوله.»
– «علیشاغول کیه؟»
– «یه معمار دیگه. یقین باز تهدید کرده.»
– «چیرو تهدید کرده. اصلاً کی هست؟»
تلفن همراهم شروع میکند به زنگ خوردن. حوصلهاش را ندارم و باز جواب نمیدهم و آن را از جیبم بیرون نمیآورم. قبل از اینکه حسام جوابم را بدهد صدای خداحافظی حسنشاه از معمار بلند میشود. معمار دست به دیوار میگیرد و آرام از پلهها پائین میرود. حسنشاه با حال گرفته به سمت بقیه برمیگردد.
رستم: «چی میگفت، باز علیشاغول گُه زیادی خورده؟»
لطفالله شرمنده با سر به رستم اشاره میکند: «ادب نداره که… این چه جور حرف زدنه جلو آقای مهندس؟»
حسنشاه که معلوم است ذهنش درگیر چیزی است به طرف بالکن اشاره میکند.
– «هیچی نبود. معمار آمده بود سر بزنه. حالا هم رفت. زودتر غذا رو بخورید که بعد از ظهر کلی کار داریم. مهندس شما هم بفرما یه لقمه نان و پنیر و هندوانه است، با هم میخوریم.»
– «دست شما درد نکنه. مزاحم نمیشم…»
لطفالله عینکش را بالا می دهد: «چه زحمتی، همه چی آمادهاس، بفرما.»
همه به داخل بالکن بر میگردیم و من هم دنبالشان به آنجا میروم. روی زیرانداز مینشینیم و لطفالله هندوانه را از زیر سایه ظرفها و لوازم کنار دیوار بیرون میآورد و روی سینی فلزی قرار میدهد و کاردی هم در کنارش میگذارد و آنها را به سمت حسنشاه هل میدهد.
– «آن نان و پنیر رو هم بده.»
حسام هم پارچهای را به عنوان سفره روی زیرانداز میاندازد و رستم هم استکانهای چای و جعبه شیرینی را به طرف خود میکشد و جعبه را گوشهای میگذارد و استکانها را داخل هم کرده بر میگرداند و روی آن میگذارد.
۸
بهروز با ماشین اسپرت آخرین مدل در خیابان حرکت میکند و صدای آهنگ فضای ماشین را پر کرده. تلفن همراهش که روی داشبورد است شروع میکند به لرزیدن و او برش میدارد و شماره را از لای عینک آفتابی نگاه میکند و دکمه را میزند.
– «الو، سلام، چه خبر؟ چی شد؟ صبر کن، صبر کن نمیشنوم.» صدای ضبط ماشین را کم میکند. – «آهان؛ حالا بگو. اون چیگفت؟ نه بابا! جونِ من؟ شبی سیصد تومن؟ خیلی بالا میگه. جا که از خودمونه. زِر میزنه…» عینک آفتابی را از چشمش بر میدارد و به آینه نزدیک میشود و داخل آن چشمش را نگاه میکند و همچنان به صحبت کردن ادامه میدهد.
– «امروز چهقدر گرمه. نه بابا! بهش بگو نمیخواد. ولش کنه. همین الان یکی رو همین جاها سوار میکنم، چهل، پنجاه تومن هم بیشتر بهش نمیدم. اونم بره اینقدر وایسته تا زیر پاش علف سبز بشه. تقصیر این جوجه فکلیهاست که هرچی میگه بهش میدن… مگه از طلاس؟ عوضی…»
ماشینش یکی از سر بالاییهای پر شیب خیابانهای شمال تهران را زوزهکشان بالا میرود.
«نه، صدای ماشینه. تو سربالایی آسفالت رو میکنه. خیلی توپه. کارِ اِدمونده، اون هفته بُردم پیشش. ترکونده لامصب. شیشههای عقبم دادم دودی کرده، دیگه عمراً کسی بفهمه اون عقب چه خبره.» با صدای بلند میخندد.
۹
همه دست از خوردن میکشیم و حسام سفره را جمع میکند و رستم هم ظرفها را میبرد که بشوید. حسنشاه به بالشتک کوچکی که بین او و نردهها قرار دارد تکیه میدهد و خطاب به لطفالله میگوید: «حالا چایی میچسبه. بخوریم و بریم سر کارمون.»
قندان را از کنار دیوار بر میدارم و وسط زیر انداز میگذارم.
حسنشاه دستی به سبیلش میکشد: «خوب مهندس جان شما هم چایتان بخورید تا بعد بریم نشانتان بدیم که کار ما چیه. ببینم باز هم دلتان میخواد پیش ما بمانی یا نه؟» با صدای بلند میخندد و رستم را که با ظرفها و استکانهای شسته شده بر میگردد نشان میدهد. حسام استکانها را برمیدارد و به لطفالله که قوری به دست منتظر است میدهد تا چای بریزد.
رستم به لطفالله میگوید: «برا منم بریز.»
– «حرف نزنی نمیگن لالی… خب دارم برا همه میریزم دیگه.»
رستم براق میشود به سوی او.
حسنشاه با چشم غره: «لا اله الا الله…»
باز برای این که جو را عوض کنم سوالی که ازلحظه ورود ذهنم را به خود درگیر کرده است میپرسم: «راستی این ساختمان چی هست؟»
حسنشاه: «کجا بابا؟ اینجا؟» با دست به ساختمان اشاره میکند. «ساختمونِ دیگه.»
همه میخندند.
«نه، منظورم اینه که ساختمان چیه؟ تجاریه یا مسکونی؟»
حسنشاه خم میشود و اسکان چای را روی زیر انداز جلو من هل میدهد.
– «بفرما یخ میکنه. هیچ کدوم نه تجاری، نه مسکونی.»
«پس یعنی چیه؟»
لطفالله یک قند در دهانش میگذارد و عینکش را بالا میدهد: «گمونم یه جور اداره باشه.»
«آهان پس اداریه. اداره چی هست؟ میدونید؟»
حسنشاه استکان خالیاش را در سینی میگذارد: «یک جور کمیته امداده. فامیل معمار وقفش کرده به یکی از این کمیتهها، معمار هم قول داده که بسازتش. خیریه است. البته اگر این علیشاغول بذاره.»
– «این علیشاغول کیه، چی کارهاست که این همه ازش میترسین؟»
رستم که از جمله آخر من خوشش نیامده و استکانش را داخل نعلبکی میگذارد و با خشم رو میکند به من.
– «ما از اون نمیترسیم. هیچ غلطیم نمیتونه بکنه. یه بار دیگه پاشو بذاره اینجا حالیش میکنم…» بلند میشود و از اتاق خارج میشود.
حسنشاه با حرکت چشم رستم را دنبال میکند و وقتی از نظر دور میشود به روبه من میکند: «آتیشیه. اخلاقش اینجوره… پاشید دیر شد. شب شد، دیگه به کارامان نمیرسیم. معمار کلی سفارش کرده که کارا نمونه.»
همه بلند میشوند و از بالکن به داخل سالن میروند و مشغول کار میشوند. من هم که تنها ماندهام استکانها را جمع میکنم و به داخل سالن میبرم تا آبی به آنها بزنم. حسنشاه شلنگ آب را داخل سیمان گرفته و به حسام علامت میدهد که شیر آب را ببندد. رستم داخل اتاقی مشغول به کار است و لطفالله که متوجه من میشود به سمتم میآید. او که دیگر این کار عادتش شده است باز عینکش را بالا میدهد و سعی میکند استکانها را از دستم بگیرد.
– «مهندس شما چرا زحمت میکشی؟ بده من. الان میشورم میآرم برات تو بالکن، چای هم آماده است، بفرما تو بالکن، اینجا خاک و خُلی میشی.»
– «باشه، ولی اینقدر مهندس مهندس به من نگو، من که مهندس نیستم. بگو کاوه. این طوری راحتتره.»
– «باشه آقا مهندس.»
خندهام میگیرد. به اطراف نگاه میکنم و متوجه رستم میشوم که داخل اتاق مشغول به کار است. داخل اتاق میروم و به او که بالای نردبان کنار پنجره مشغول گچکاری است نزدیک میشوم.
– «خسته نباشی.»
– «چه خستهای؟ تا حالا که داشتیم خستگی در میکردیم. هنوز کاری نکردیم.»
– «راست میگی، من مزاحمتون شدم. از کار و زندگیم افتادین. شرمنده.»
– «منظورم این نبود. میگم هنوز تا خستگی کلی مونده.»
به پنجره نزدیک میشوم و از لبه آن بیرون را نگاه میکنم.
– «من دیدمت.»
– «چی؟»
– «من دیدمت. صبح.»
– «صبح؟»
– «آره. صبح که از خیابون رد میشدی. دیدمت. نزدیک بود تصادف کنی.»
– «آهان. پس تو بودی؟ آره، من هیچ وقت به ماشینها نگاه نمیکنم. زیاد برام مهم نیستن.»
– «چرا مهم نیستن؟ اگه بزنن بهت که…»
– «خب بزنن. بهتر…»
دوباره تلفن همراهم زنگ میزند و باز هم بدون جواب دادن آن را قطع میکنم. رستم از بالای نردبان نگاهم میکند.
۱۰
بهروز زنگ شرکت را می زند و منشی در را به رویش باز میکند و دوباره به پشت میزش برمیگردد و مشغول کار میشود.
– «خانم حمیدی، شما امروز زودتر برید. یکی دو ساعت دیگه یه جلسه داریم فکر نمیکنم، نیازی به بودن شما باشه. فردا بیاید.»
منشی که متوجه منظور او شده، از جایش بلند میشود و وسایلش را جمع میکند.
– «فردا کِی بیام؟»
بهروز که در آشپزخانه جلو یخچال ایستاده بود و داخل آن را برانداز میکند به طرف او برمیگردد.
– «خب مثل همیشه. همیشه کی میآین؟»
منشی کیفش را برمیدارد.
– «من هشت میام. آخه فکر کردم…»
بهروز در یخچال را میبندد و با خنده به او نزدیک میشود.
– «نه. صبح سر وقع بیاید. خیالتون راحت. فکسی چیزی نیومده؟»
منشی خوش را کنار میکشد و به طرف در رفته میرود.
– «نه، از صبح خبری نبوده. با اجازتون.»
– «به بابا سلام برسونید.»
در را که میبندد تلفن همراه بهروز زنگ میخورده و او جواب میدهد.
– «الو سلام. کجایی؟ نه، شرکتم. اومدم این منشی جدید رو دست به سر کنم. آره دو نفرن، تو ماشینن. الان میرم میآرمشون بالا. گفتم که منشیه بود، نمیشد. زود بیا. آت آشغال یادت نرهها. این یکیش با ما بود. بقیهاش با تو و اون اراذل. نه، گفته نفری صد، حالا شما بیاین، یه چیزی بهشون میدیم… پول آبکییارم از حسابشون کم میکنیم…» با صدای بلند و از ته دل میخندد. داخل شرکت مثل یک خانه لوکس تزئین شده است.