جلسهی بررسی تهدیدهای فروش در شهر جدید است. تقریبا بیست نفر دور میز کنفرانس نشسته اند. بعضی مشغول پچ پچهای درگوشی و بعضیهای دیگر سرگرم موبایلشان هستند. تنها سه زن در جلسه حضور دارد و او بین آن سه میدرخشد. نه اینکه به شکل فریبندهای زیباتر باشد، فقط بیشتر به چشم میآید. جدا از آن دو تای دیگر نشسته و دستهایش را زیر چانه در هم قلاب کرده و به صفحه لب تابش خیره است. تصویر صفحه لب تاب یک نقاشی سیاه و سفید است. دستی از زیرخاک جایی نزدیک ریشهی یک درخت بیرون آمده و در مقابل آن، دست دیگری از سمت آسمان بین شاخ و برگهای همان درخت آویزان است. انگار بخواهند به سختی خودشان را به یکدیگر برسانند.
قد بلندی دارد و در فرم اداری خوش تراش به نظر میرسد گویی خیاط ماهری پارچه را روی تن او بریده و دوخته باشد. خیلی صاف راه میرود و خیلی صاف هم می نشیند. بچهها بین خودشان خط کش صدایش میکنند. چون طوری مینشیند انگار مادرزادی خط کشی در ستون فقراتش کار گذاشته باشند. گردنش را تا پایین صاف نگه میدارد.
کنار ورودی اتاق کنفراس یک گلدان سفید است که داخل آن پتوس سبزی با برگ های قلبی شکل ش دور یک نی بالا رفته و قد کشیده است.
گاهی بدون اینکه کوچکترین تکانی در صورت و بدنش بدهد، چشمهایش را از صفحه مانیتورش برمی دارد و نگاهی به اطراف میاندازد. در نگاهش هیچ چیز نیست. جز چشمهای روشن براق با مردمک درشت مشکی هیچ چیز دیگری نیست. نمیشود حدس زد در آن لحظه شاد یا غمگین، امیدوار یا ناامید است و آیا دلش برای چیزی یا کسی تنگ است یا خیر. وقتی با کسی صحبت میکند امتداد صورت و چشمهایش به سمت طرف مقابل هست اما نمیتوان گفت به او نگاه میکند یا خیر. با صلابت، سرد و کوبنده حرف میزند اما این مانع از آن نمیشود که آدمها خودشان را در مسیر نگاه و زبانش قرار ندهند.
بعد از ورود رییس جلسه شروع میشود. رییس به سلام علیکی بسنده میکند و ادامه را به او میسپارد. و او با یک سلام کلی که بیانگر احترام جمعی برای همه به طور یکجا و یکسان است یکراست میرود سراغ سر فصل موضوعاتی که باید در جلسه مطرح شوند. هشت انگشت ظریفش را میگذارد روی دکمههای لب تابی که از قبل به ویدیو پرژکتور وصل شده، اما از راستی قامتش ذرهای هم کم نمی شود، نه قوزی در کاراست نه حتی اندک خمیدگی در مهرههای گردنش.
رگهای آبی دستش برجسته است و ناخنهایش یک اندازه اما نامرتب است. انگشتری طلایی با طرح " هیچ " در انگشت وسط دست راستش دارد که خیلی هم به حالت هایش میآید. لرزش نامحسوسی در انگشتانش به سختی دیده میشود.
با صدایی کاملا رسا مورد به مورد توضیح میهد و کلمات را حرف به حرف ادا م می کند. بیانش به گونهای است که موضوع تمام شده است و تنها میخواهد نتایج نهایی را به سمع نظر مابقی اعضا برساند و گویا همینطور هم هست. به مرور هر کجا کسی وارد بحث میشود و ایرادی به موضوع میگیرد، او بلافاصله بر پایه ی مستندات و قوانین توضیحی میدهد که ایراد وارد نیست. البته گاهی درحین انجام این مهم لرزش دستش بیشتر میشود و حتی لرزشی هم در صدایش بوجود می آید اما از راستی قامت و حالت حق به جانبش چیزی کم نمیشود.
نسیم ملایمی که از پنجره میآمد به ناگهان تندبادی میشود و تخته وایت برد را تکان کوچکی میدهد. گلدان پتوس همانطور سر جایش نشسته و تنها چند برگ کوچکش کمی تکان تکان میخورند.
جلسه بدون کوچکترین اصلاحیهای تمام میشود. همانطور که دستهایش میلرزد لب تابش را میبندد و با یک خداحافظی که همان حالت سلام را دارد با همه و با هیچ کس خداحافظی میکند و میرود. با لب تابش میرود دستشویی و صورتش را چند بار میشوید. به گلدان زاموفیلیا خیره میشود. با دستمال کاغدی که صورت و دستهایش را خشک کرده برگهای زاموفیلیا را پاک میکند، . بدون اندک خمیدگی مستقیم به آینه نگاه میکند، رژ لبش را تمدید کرده و شماره علی آقا را میگیرد.
یک ربع بعد سوار ماشین علی آقا شده است.
علی آقا میگوید: سلام بانو. ماموریت چطور بود؟ خوب پیش رفت؟ آب و هوا خوب بود؟ دیشب برگشتید یا امروز صبح؟
جواب میدهد: سلام علی آقا. حالتون چطوره؟ امروز صبح برگشتم. هوا بارونی بود. از اون بارونهای خاص که یا باید دلتنگ شد یا با کسی زیر باران قدم زد. پوزخندی میزند
علی آقا میگوید: حالا دلتنگ شدی یا با کسی قدم زدی؟
هیچ کدام ااااا هر دو. نمیدانم. شما چطوری؟
علی آقا پاسخ میدهد: این یک هفتهای که نبودی خلاقیت را به حد اعلا رسوندم. دو تا خیابون جدید پیدا کردم مخصوص گریههای عاشقانه. یک کوچه هم هست، جون میده برای گریههای کاری و یک بزرگراه برای گریههای خانوادگی و از همه منحصر به فرد تر، یک چشم اندازه برای گریههای بی دلیل. بگو ببینم اینبار کجا باید ببرمت؟
جایی مخصوص گریههای تاریخ مصرف گذشته. هست؟ داری؟
آخ از دست تو که هر چقدر هم جنسم جور باشه یک چیز جدیدتر میخوای.
دختر میخندد. میگوید و شما که همیشه اون جنس رو اون پشتها کنار گذاشتید.
تلفتش زنگ میخورد. محمد است که بعد از یک هفته یادش افتاده باید زنگ بزند. گوشی را سایلنت میکند.
جواب نمیدی؟
الان نه و شاید بعدا هم نه
امون از گریههای تاریخ گذشته. به دادشون نرسی گوله گوله میشن میرن یه جایی و همانطور که با دستش جایی وسط قلب را نشان میدهد، میگوید: اینجا دقیقا همین جا. نه با سرفه بالا مییان نه با آب پایین میرن. یواش یواش شروع میکنن به پوسوندن همه چیز. یواش یواش خاطراتو به گند میکشن و همه چیز رو سنگی میکنن. دیگه خودت نمیدونی این خاطرات نرمت بوده یا کینه های سختت. اصلا یادت میره گریههای چی بوده چون دیگه گریه نیست.
دختر انگشتهای ظریفش را میکشد روی پارچه نرم و مخملی مشکی صندلی و می گوید؟
مبارکه تمیز و شیک شدن.
قابل شما رو نداره یک هفتهای که نبودی کلا بیزنس رو تکون دادم.
گفتی دیگه گریه نیستن پس چی هستن؟
گریههایی که زیاد اون تو بمونن، خنجر میشن. اول از همه صاحبشونو زخمی می کنند و بعد یواش یواش اطرافیانش رو. البته همیشه هم بد نیست گاهی لازمه.
دختر با انگشتهای دستش بازی میکند. انگار یک حلقه لاستیکی سفت از همان هایی که برای تقویت ماهیچههای مچ دست است را بین مشتش گرفته و مدام انگشت هایش را باز و بسته میکند و حلقهی نبوده را میفشرد و دوباره رهایش میکند.
داستان مرد مورچهای رو شنیدی؟
چی؟
مرد مورچهای؟ همونکه از چشماش مورچه راه افتاده بود.
با ته خندهای میگوید: نه
خیلی قدیم ترها یه مرد بازرگانی بود که برنج، چایی، شکر، نبات، گندم و هر چیزی که میتونسته از این کشور میخریده و به اون کشور میفروخته. یه روز بیمار میشه و دکتر تشخیص میده که قلبش مشکل داره. خونه نشین میشه و اهل و عیالش تمام روز و حتی شب مراقبش بودند که مبادا مشکلی پیش بیاد. و حتی یک لحظه تنهاش نمیزاشتن. بازرگان دلش میخواسته گریه کنه انگار خاطراتی، چیزهایی روی قلبش سنگینی میکرده اما از حضور اونها خجالت میکشیده و گریه نمی کرده و این گریهها هی روی هم تلمبار شدن و یه روز صبح وقتی پسرش از خواب بیدار شد دید یه عالمه مورچه در حالیکه دارند شکر، چایی، دونه برنج و اینا حمل میکنن توی اتاق راه میرن. نگاه میکنه میبینه دارن از چشم های باباش بیرون میان.
درخیابان برف تندی در حال باریدن بود و مردم با شتاب خودشان را به هر سرپناهی که بود میرساندند. دختر شیشه پنجره کنارش را کمی پایین میدهد و هوای خنک را تا جایی که میتواند به درون ریههایش میکشد. چشمهایش را می بندد و دوباره نفس میکشد.
پنجره را میبندد، تکیه میدهد به پشتی صندلی و چشمهایش را میبندد.
ایناهاش رسیدیم
ماشین را مقابل چشم اندازی از کوه پارک میکند. قله پوشیده از برف است. و هر چه به سمت دامنه پیش میآید از سفیدی برفها کم میشود.
علی آقا به سمت قهوه خانهای که کمی آن طرفتر است میرود.
دختر تکیه داده به ماشین، کوه را تماشا میکند و خیلی بی صدا اشک میریزد. اشکهایش درشتاند و از دو طرف گونه به سمت گوشهی لبهایش میروند و زیر چانه ناپدید میشوند. دستهایش بی تفاوت دو طرف بدنش آویزان است. بعد از ده دوازده دقیقه روی دو پایش مینشیند و خودش را در گودال آبی که روبه رویش است تماشا میکند. یک قطره میافتد توی آب و تصویرش از آن چیزی که نبود هم مبهمتر میشود. آب داخل گودال تکان تکان میخورد و او دوباره شروع میکند به گریستن. صدای گریهاش بلند میشود و تقریبا هق هق بلندی سر میدهد. سرش را بلند میکند و نگاهش میافتد به سربازی که آن طرفتر ایستاده. همین که نگاهشان به هم میخورد، سرباز دستپاچه میشود و با قدمهای تندی دور می شود.
توی جیبش دنبال دستمالی میگردد تا اشکهایش را پاک کند. سگی از آن طرف به سمت او میآید. چشمهایش براق و خیس است. طوری راه میرود انگار خسته است. روبه روی دختر میایستد و پوزهاش را به گودال نزدیک میکند. به دختر نگاه می کند و بعد خیلی آرام خودش را روی زمین پهن میکند. دختر هم نگاهش میکند و با انگشتهاش اشکهای روی صورتش را پاک میکند و میخندد. کمی در همان حال می ماند. بعد بلند میشود و به سمت کافه میرود. کنار علی آقا مینشیند و به پیرمرد صاحب کافه میگوید برایش چایی با نبات بیاورد. رو به پنجره، شروع میکند به پاک کردن سیاهیهای زیر چشمش. سگ همانطور آنجا نشسته. آرایشش را تمدید میکند. سرش را بر میگرداند و به علی آقا نگاه میکند. علی آقا با اشاره دست میگوید: همه چیز مرتبه بانو.
دو ساعت بعد بانو شق و رق تمام قد با نگاهی سرد و بی تفاوت پشت میز کارش نشسته است. ایمیلهای کاری را با سرعت هر چه تمام تر، با هشت انگشت ظریفش تایپ میکند. صدای تلفن را میبندد و ادامه میدهد.