در آن فهرست، چیزی اشتهام را وسوسه نمیکرد. اشاره کردم به پسر جوان کنار پیشخوان. خودش را به میزم رساند. یک فنجان قهوه و چیزکیک خواستم. با لبخند ثابتی روی لبها برگشت تا سفارشم را به مرد آنور پیشخوان منتقل کند. تلفن همراهم را از روی میز برداشتم. صفحهی بابا روی تلگرامم بود.
«خیالت راحت شد بابا؟ آخرش دکم کردی!»
پیام سریع دبل کلیک شد.
«بچه! چشم به هم بزنی، برگشتی»
توی دلم گفتم: «برگردم، هستی؟»
حرفهای نزدهام را خوردم.
«جز درست به هیچ چیز دیگه فکر نکن!»
نگفتم اگر جریان فکر ارادی بود که حالم این نبود.
پیشخدمت، فنجان قهوه و کیک را گذاشت روی میزم. قهوهی تلخ و داغ را ریز ریز نوشیدم. آخرین قهوهی شیرینم را در «کافه گذر» با سیامند خورده بودم. بستههای کوچک شکر را از کنار فنجانمان برداشت. گفت آدم حسابیها قهوه تلخ میخورند. مفهوم از پیش تعریف شدهی ثابتی برای آدم حسابیها در ذهن نداشتم، اما از آن روز به بعد قهوههام چه با او و چه بدون او تلخ بود!
با شیرینی کمجان چیز کیک، تلخی قهوه کمتر شد. رفتم روی صفحهاش. پیامی نداده بود. چند هفتهای از قهرمان میگذشت. آخرین جرعهی قهوه را که نوشیدم فنجان را برگرداندم روی نعلبکی.
مرد و زن جوانی وارد کافه شدند و کنجی را برای نشستن انتخاب کردند. موهای لخت مشکی و بلند زن، روی شانهاش ریخته بود. تا آمد بنشیند، شال آبی رنگ حریر از سرش لیز خورد. دست برد و آن را روی موهاش برگرداند. مچ بند رنگی زن، نگاهم را گرفت. مهرههای رنگی پشت هم قطار شده بودند. قطاری که من را تا بازارچهی بالای پارک لاله برد. جایی که سیامند یک جفت عین آن را برای من و خودش گرفته بود. مچ بند برام تنگ بود و روی پوست دستم جا میانداخت، اما وصل بود به تنم. آن را جز به ضرورت در نمیآوردم. آرنجها را گذاشتم روی میز و رفتم توی فکر. به فنجان وارونه شدهی توی نعلبکی خیره ماندم.
شب تاریکی بود. کمپ ما روی یک بلندی در اطراف شهر سوخته قرار داشت. دوستم پرستو که باستانشناسی میخواند، مرا در این سفر همراه کرده بود. با استاد و چند تایی از همکلاسیهای دانشکده برای انجام یک پروژهی حفاری، عازم محل شده بودند. اوایل بیماری بابا بود و پرستو تلاش میکرد، مثلا حواسم را از غصههام پرت کند.
همهی هفت نفرمان دور آتش نشسته بودیم. از هر دری حرف میزدند. سیامند هم با یکی از دوستانش آمده بود. همین همراهی با یک دوست، اولین و پیداترین نقطهی اشتراک من و او به حساب میآمد. دانشجوی مرمت بافتهای تاریخی در تهران بود و خانوادهاش سنندج زندگی میکردند.
کنجکاوی توی نگاهش نسبت به همه چیز توجه مرا جلب میکرد. همان شب، از من پرسید: «شما هم مربوط به گذشتهاید؟»
متوجه منظورش نشده بودم. فقط نگاهش کرده بودم. گفته بود: «منظورم رشته تونه!»
گفتم: «نمیدونم! معماری خوندم.»
سرش را تکان داد. «پس متعلق به آیندهاید!»
توی گذشته گیر کرده بودم، جایی که بابا یکهو زد زیر همه چیز.
یک صبح از روزهای جلسات شیمی درمانیاش، به مامان گفت تصمیم به ادامهی درمان ندارد. گفت؛ داروها زندگیاش را به همان اندازهی درد و رنجش طولانی میکنند. این که دیگر از حالت تهوع و استفراغ خسته شده. مامان در مقابل این همه سرسختی تسلیم شده بود.
فنجان قهوه را برگرداندم. جز خطوط درهم چیزی در فالم نبود، شاخههای درختی بیریشه یا تنهی درست و حسابی در کف فنجانم در هم رفته بودند. توی فالم دنبال نشانی از او بودم. به زحمت چیزی شبیه حرف سین بین شاخهها پیدا کردم. امیدوار بودم سین سیامند را پیدا کرده باشم.
کتاب به دست، نشسته بودم روی یک قطعه سنگ. حواسم بین کتابم، بابا و اطراف پرسه میزد. ایستاده بود کنار دوستش که همراه بقیه مشغول کند و کاو زمین بودند. نگاهش به من افتاد. آمد طرفم. اشاره کرد به کتاب و پرسید: «چی میخونید؟»
دستم بین صفحات بود، درآوردم و جلد کتاب را نشان دادم.
«جایی دیگر.»
خندید و گفت: «حالا کجا؟»
نگاهی از سر تعجب بهش انداختم.
«شوخی کردم! کتابخونید؟»
کتاب را کنارم گذاشتم و گفتم: «گاهی! شما چی؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «بگی نگی، اما کتابخونها رو دوست دارم.»
هر دو خندیدیم. اشاره کرد به ماشینی که کمی دورتر کنار چادرها پارک شده بود. گفت: «با یه قهوهی تلخ چطورید؟»
متعجب پرسیدم: «اینجا؟»
گفت: «من یک کافی شاپ سیار دارم.»
دلم یک نوشیدنی میخواست. بیمعطلی، به دعوتش جواب مثبت دادم. رفتیم کنار پژو خاکستریاش که بدنهای پر از خوردگی و لک و پیس داشت.
از صندوق عقب، بساط قهوه را درآورد و کنار ماشین روی زمین گذاشت. خیلی طول نکشید که دو فنجان قهوه، آماده روی سقف ماشین داشتیم. در بساطش قند یا شکر نداشت. به جاش یک شکلات داد دستم و گفت: «ولی به نظرم قهوهی تلخ رو امتحان کنید، یه چیز دیگهست!»
عادت به نوشیدنی تلخ نداشتم، اما قهوهی تلخم را تا آخرین قطره خوردم. آنقدر با هیجان حرف میزد و داستان تعریف میکرد که تلخی آن نوشیدنی به چشم نمیآمد. اصولاً کنار سیامند عادتها فراموش میشدند. فنجانم را گرفت و برگرداند روی نعلبکی.
پرسید: «دیروز یه دوربین بزرگ همراهتون بود. عکاسی میکنید؟»
سر تکان دادم. «گاهی!»
«از چی عکس میگیرید؟»
«از طبیعت، آدمها»
«مثلاً من؟»
لبخند زدم و گفتم: «اگه دوست داشته باشید. چرا که نه؟»
پرسید: «عکساتونو میشه دید؟»
«البته! بعضی هاشونو اینستا میذارم.»
با شیطنت گفت: «اون بعضیهای دیگه چی؟»
در خانه دو تا هارد گیگ بالا، عکس داشتم.
«نشونتون میدم اگه پیش بیاد.»
با شیطنت زیر لب گفت: «پیش میآریم!»
فنجان را چرخاند و دور تا دورش را چک کرد. بین شکلهای آن تو، برجی پیدا کرد که فقط خودش میدید.
«این برج جایی بالاهای تهرانه. خیلی لوکسه!»
تکیه دادم به ماشین و خیره نگاهش کردم.
«پنت هاوس مال آرشیتکت ساختمونه! بذار ببینم... آها، خانمی به نام غزال.»
جدی ادامه داد: «خیلی هم کارش درسته!»
پرسیدم: «همهی اینا تو فال من بود؟»
گفت: «برای دیدنش باید چشم بصیرت داشت!»
جلوی خندهام را نتوانستم بگیرم. حالا توی این کافیشاپ، به زحمت تخیل، در فالم «سینی» پیدا کرده بودم که خودم هم امید نداشتم، سیامند باشد.
نگاهی به ساعتم انداختم و بعد به زن و مرد جوان کنج کافیشاپ. شال زن روی شانههاش بود و به نظر نمیرسید قصد داشته باشد آن را برگرداند سرجاش.
بعد از حساب کردن سفارشم، از کافی شاپ خارج شدم. یک گوشهی خلوت نزدیک فروشگاهها نشستم. تلگرامم را چک کردم ولی پیامی از او نبود. یک زمانی، همیشه بود. هر وقت روز یا شب که پیام میدادم، جواب میداد.
نگاهم به ویترین صنایع دستی کنارم افتاد. تابلو فرشی نظرم را جلب کرد. صورت یک زن که موهای بلندش در باد میرقصید.
یک هفته بعد از اتمام کمپ پیام داد. برای همکاری روی یک پروژهی ساختمانی مرا به دوستش در شرکتی معرفی کرده بود. توی کافیشاپی در خیابان آزادی قرار گذاشتیم. بیشتر از پروژه، حرفهای دیگر زد. وسط گفتگو، رفت روی صفحهی اینستاگرامم. عکسها را تکتک با تأمل نگاه میکرد و گاهی نظر میداد. روی عکس دختر آذربایجانی متوقف شد. دختر، شالش را بالای سر گرفته بود و موهاش در مسیر باد در هوا بازی میکرد.
«این خیلی قشنگه، نهال میتونه عین اینو بکشه»
پرسیدم: «ایشون نقاشن؟»
گفت: «نقاشی هم میکنه! داروسازه.»
سر تکان دادم و لبخند زدم. ادامه داد: «همسرش دوست دوستمه. باهاشون تو کنسرتی آشنا شدم.»
صفحهی اینستام را بست و موبایلش را روی میز گذاشت.
«اشکالی نداره عکسهای پرترهتون رو به ایشون بدم؟»
«چرا که نه!»
گاهی نهال صداش میکرد، گاهی خانم دکتر، گاه مفرد، گاه جمع!
پوشهای از عکسها درست کردم و به سیامند دادم تا به دستش برساند. بعد از مدتها، یک روز توی کافیشاپ با نهال قرار گذاشتیم. ده سالی جوانتر از سنش میزد. چشمهای مشکی و درشتی داشت و این حواسم را پرت میکرد. با هم دست دادیم. قبل از هر چیزی گفت: «عاشق عکسهاتونم!». جز لبخند نشد جواب دیگری بدهم. دور میز نشستیم. مدام دست به روسری بود و موهای لخت پرکلاغیاش را می پوشاند. بند کوله را از لبهی صندلی آویزان کرد و خطاب به من گفت: «خیلی وقته میخوام از نزدیک ببینمتون، اما ایشون دل نمیدن دیگه.»
نگاه ما دو نفر رفت طرف سیامند که همهی حواسش به نهال بود. زود نگاه را جابهجا کرد به اطراف و در حالی که با تلفن همراهش ور میرفت، گفت: «هماهنگیش سخت بود خانم دکتر، شما هم که سرتون شلوغه!»
نهال مِنو را از روی میز برداشت و طرف من گرفت. گفتم: «اول خودتون.»
«من که اسپرسو خورم.»
نگاهی سرسری به فهرست انداختم. یک دمنوش انتخاب کردم و برگه را دادم دست سیامند. بدون توجه به فهرست داخل منو اشاره کرد به پیشخدمت.
«دو تا اسپرسو، یه دمنوش آرامش.»
به زحمت میشد نگاهم را از نهال بگیرم. دستها را گذاشت روی میز. توجهم رفت طرف مچ بند رنگیاش. قلبم شروع کرد به محکم تپیدن. همان موقع سفارشمان رسید. دمنوش را نصفه نیمه نوشیدم. پوشهی عکسها را باز کردم و گوشی را بردم جلو.
گفتم: «عکسهام، امیدوارم به کارتون بیاد.»
تک تک آنها را با ذوق نگاه کرد.
«عکسهاتون حس و حالی دارن که من برای نقاشیهام میخوام!»
صدای آرام و شکل حرف زدنش را دوست داشتم، در عین حال همین صدا عصبیام میکرد. برای تبادل عکسها شماره تماسم را گرفت. قهوهاش که تمام شد نگاهی به ساعتش انداخت و بند کوله را از لبهی صندلی آزاد کرد.
سیامند با تعجب پرسید: «میخواید برید؟»
موهایی که بیرون زده بود، کرد زیر شال.
«بله اگه اجازه بدین. ممنونم بابت قرار.»
سیامند اشاره کرد به فنجانها. «میخواستم براتون فال قهوه بگیرم.»
«باشه یه دفعهی دیگه! با سعید قرار دارم.»
آمد طرفم. دست داد. مکث کردم. دست دادم. صورتش را برای روبوسی آورد جلو. نگاهش کردم. صورتم را بردم جلو. حواسم به سیامند بود که ناراضی بهنظر میرسید، گفت: «میرسونیمتون.»
بند کوله را انداخت روی شانهاش. «ممنون، چند جا کار دارم.»
لبخند زد. دست تکان داد و به سرعت از کافی شاپ رفت بیرون. خیلی نگذشت که سیامند از جاش بلند شد.
گفتم: «پس فال چی میشه؟»
ابروهاش در هم رفت. «تو که قهوه نخوردی؟»
داشتم بهانه میگرفتم. میخواستم زمان بیشتری پیش هم باشیم.
از پشت بلندگو، مسافرگیری پرواز قطر را اعلان کردند. به سمت گیت بازرسی رفتم. جلوی من توی صف، دختری در سن و سال دبیرستانیها با مادرش ایستاده بود. بعد از چک کیفها، مسئول بازرسی خواست کولهاش را باز کند. مأمور، شیشهی عطری را از توی کیف درآورد و انداخت داخل سطل. دختر جوان دلخور شده بود و پشت هم غر میزد. وقتی از بازرسی رد شدیم، مادرش گفت: «جایی دیگه، یکی بهترش!»
بعد از گیت بازرسی، در راهروی انتظار روی نیمکتی نشستم. گوشیام را روشن کردم. رفتم روی صفحهی سیامند که انگار مرده بود. این وسواس ترک نشدنی، دست از سرم بر نمیداشت. فاصلهی چک کردنهام در این سه چهار هفته، مدام کمتر میشد. شاید منتظر یک معجزه بودم. بیتاب برای دیدن پیامی، حتی به کوتاهی یک سلام!
روی نیمکتی در بام تهران نشسته بودیم. غروب بود و هر لحظه به نقطههای نورانی شهر اضافه میشد. بین نقاط روشن، دنبال خانهمان میگشتم. من دنبال خانه، سیامند در گوشیاش دنبال چیزی یا کسی.
«سیامند! هیچوقت فکر کردی که به تعداد این خونهها، قصه توی این شهر هست؟»
«آره!»
«جالب نیست؟»
«چی؟»
«اینکه چقدر قصه داره این شهر.»
سرش را از توی گوشی بیرون آورد و گفت: «چه قصهای؟»
از روی نیمکت بلند شدم. دلخور بودم. دلخور نه از اینکه صد در صد حواسش پیشم نبود، از اینکه نمیدانستم چند درصد توجهش مال من بود.
«برمیگردم خونه!»
گوشی را انداخت توی جیب پیراهنش. «ما که تازه اومدیم! بعد از کافی شاپ میرسونمت.»
از نیمکت بلند شد و روبهروم ایستاد. قیافهی جدی به خودش گرفت و خیره شد به پیشانیام.
دست کشیدم روی آن؛ «چیه؟»
«من بمیرم. نوشته؛ من، غزال، کشته مردهی سیامند هستم!»
خندهام گرفت. استادِ ضربههای محکم ناگهانی بود. کاری میکرد یکهو همه چیز را فراموش کنی. گاهی هم عکس این میشد. با سیامند همه چیز، راحت اتفاق میافتاد.
محکم زد روی شانههام و گفت: «بزن بریم!»
نیم ساعت بعد توی یک کافی شاپ بودیم. موهای روشنش که پشت سر بسته بود، نگاهم را میدزدید.
سرش را تکان داد و پرسید: «نکنه رو موهای من هم...»
حرفش را قطع کردم.
«چیزی ننوشته!»
«پس چی؟»
گفتم: «موهات رو نبند!»
موهای روشن و بازش را دوست داشتم. با انگشت روی کنارههای میز ریتم گرفت و شروع کرد به خواندن.
«موهاتو وا نکن، بانوی مو بلند...» و در همان حال و هوای آواز خواندن، کش را از سر باز کرد و موها آزاد شدند. پسر جوان ماگهای چایی را روی میز گذاشت.
سیامند گوشی را از جیب پیراهنش در آورد و دوباره توش غرق شد.
«سیامند! چایی سرد میشه.»
«باشه! الان.»
از ماگ چاییاش عکس گرفت. رفت تلگرام. عکس را برای کسی فرستاد. پشت هم تایپ میکرد و از سر رضایت لبخند میزد. «الانش» بیش از اندازه طول کشید. از اپلیکیشن اسنپ ماشین گرفتم. کمی بعد، بلند شدم و به سمت در رفتم. با کمی تاخیر متوجه نبودنم شد. دنبالم آمد. بند کولهام را کشید و گفت: «چی شد یهو!»
سرم را برگرداندم.
«چیزی نشد یهو! میرم خونه.»
«بذار حساب کنم. خودم میرسونمت. چقدر امروز گوشت تلخی تو!»
برگشت توی کافیشاپ. ماشینم رسیده بود. سوار شدم. راه افتاد. پشت سرم، دیدم که چطور با شتاب از در کافیشاپ خارج شد. مثل مرغ سرکنده دنبالم میگشت.
در این چند هفته، هر روز، هر لحظه صفحهاش را چک میکردم. خاموش بود، به جز عکسهای پروفایلش که گاه و بیگاه عوض میشد. گاهی شعر میگذاشت و گاهی نقاشیهای پرتره که پایینش امضای «ن» داشت.
از صفحهاش خارج شدم. رهام پیام داده بود که کجا هستم. هنوز در فرودگاه بودند. نوشتم ایستگاه آخر. خواستم برگردند. استیکر قلب فرستاد و نوشت، تا وقتی که خیالشان راحت شود که رفته ام، میمانند. وقت رفتن هم رسید. چک کارت پروازم انجام شد. افتادم در تونلی که به ورودی هواپیما وصل میشد. از پشت شیشه، باند پرواز پیدا بود. تصویری مثل استوری گاه و بیگاه سیامند که در اینستاگرام میگذاشت. میپرسیدم: «میآی یا میری؟»
جواب میداد: «تو کدومو دوست داری؟»
جواب نمیدادم. میگفت: «پس رفتم!» و من باز سکوت میکردم. از مقصد سفرهاش برام نمیگفت. من هم نمیپرسیدم. گاهی تلنگر میزد تا حس کنجکاویام مورمور شود اما من وارد بازیاش نمیشدم.
مهماندارهای قطری با لبخندی در ورودی هواپیما به مسافرین خوشآمد میگفتند. وارد شدم. صندایام را پیدا کردم و نشستم. از پنجره زل زدم به بیرون. به باند پرواز که کمی بعد باید از آن تیکآف میکردیم. جایی که باید پشت سر میگذاشتم. برای رفتن آماده نبودم، وقتی نگرانی از وضعیت بابا داشت مرا از پا درمیآورد. داشتم مامان و رهام را زیر یک بار سنگین تنها میگذاشتم.
مامان از من خواست با رفتنم ایثار کنم. گفت اینطوری خیال بابا را از وضعیت خودم راحت میکنم. برای سفر هولم دادند. رهام برای پذیرش دانشگاهم با تمام وجود از خودش مایه گذاشت. برادر کوچکم که حالا شده بود سنگ صبور من و مامان!
با سیامند خداحافظی نکرده بودم. رابطهمان توی برزخ گیر افتاده بود. برنامهی سفرم در عرض یک ماه قطعی شده بود، درست وقتی که او باید میبود و نبود. سیامند برام همهی متضادها بود. با او بلاتکلیف بودم. نگاهها، لبخندهاش داد میزد که دوستم داشت. همان نگاهها و لبخندها میگفت که دلش، جای دیگری بود.
«سلام!»
بالای سرم را نگاه کردم. حدود شصت و پنج سالی داشت. جواب دادم. نشست کنارم و بلافاصله شروع کرد به ور رفتن با کمربند صندلی. کمربند کمی گیر داشت. کمک کردم تا آزادش کند.
بیاختیار شدم در نگاه کردنش. شبیه بابا بود. موهای خاکستری، صورت روشن، چینهای پنجهغازی گوشهی پلکها، ابروهای پرپشت و چیزی توی چشمهاش!
سنگینی نگاهم را حس کرده بود. سریع چشمها را دزدیدم و روانهی گوشی کردم.
صفحهی سیامند، هنوز سکوت محض بود. تکرار چک کردنها هم چیزی را تغییر نمیداد.
رفتم روی تنظیمات گوشی و آن را در موقعیت پرواز گذاشتم. باید از دنیای پشتم قطع میشدم. خانوادهام هولم داده بودند به دنیایی که نمیشناختم. آن هم، وقتیکه هنوز در گذشتهام میپلکیدم.
بعد از تشریفات اولیه، هواپیما از زمین برخاست. بالا و بالاتر میرفتیم. ساختمانها کوچک میشدند. آنقدر بالا رفتیم که همه چیز زمین از نگاهم محو شد. بین ابرها بودیم، بین آبی و سفیدی آسمان. گوشی را انداختم داخل کوله ام.
«تنهایی سفر میکنید؟»
صدای آرام و گرمی داشت.
«بله، برای ادامه تحصیل.»
«عالی، کجا، چه رشتهای؟»
«میلان، معماری!»
صورتش از هم باز شد، گفت: «چقدر خوب! پسرِ من هم ایتالیا، معماری خونده، چند ساله فرانسه زندگی میکنه!»
ادامه داد: «یه دختر هم دارم که مادریده، ازدواج کرده و یه بچه داره. دارم میرم پیش اون، بعد هم سری به پسرم میزنم، حومهی پاریسه.»
«تنها هستید؟»
با سوالم، رفت توی فکر. پشیمان شدم.
احساس فروخوردهاش را جمع و جور کرد و بعد از کمی مکث گفت: «تنها که نه... مرغ مینام هست.»
با کنجکاوی پرسیدم: «مرغ مینا؟ نگهداریش سخته؟»
«نمیشه گفت سخت! اشکالش اینه که وابسته میشه به آدم.»
ادامه داد: «هر چیزی نمیخوره. از دست هرکسی هم نمیخوره. وقتی نیستم، افسرده میشه!»
«پس الان چطور؟»
«سپردمش به همسایه. عادت میکنه. باید عادت کنه!»
بابا میگفت، آدمها عادت میکنند. به بیماری بابا عادت نکرده بودم. حتی فکر کردن به اینکه عادت به نبودنش روزی به عادتهام میپیوست، آزارم میداد.
پشت بلندگوی هواپیما خواستند کمربندها را ببندیم. نزدیک به مقصد بودیم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. زمینی تنک از ساختمان زیر پامان بود. ارتفاعمان کم و کمتر میشد و ساختمانها بزرگ و بزرگتر. روی باند فرود آمدیم. خیلی زود راهروی بین صندلیها پر شد از مسافرین مشتاق خروج. تا خلوت شدن راهرو سر جامان ماندیم. با آخرین مسافرها از خدمهی هواپیما خداحافظی کردیم و از پلهها پایین رفتیم. هوای سرد داخل هواپیما مبدل به گرمایی شد که به سر و صورتمان میزد. اول صبح بود، اما هوا به گرمای یک ظهر تابستان در تهران بود.
روبرو، مینیبوسی منتظرمان بود. وارد شدیم و بین مسافرین ایستاده، به میلهای تکیه دادیم. زن و مرد جوان توی کافیشاپ را بین جمعیت دیدم. شال آبی لیز، دیگر نه روی سرش بود، نه روی شانه. باد کولر رشتهی موها را جلوی صورتش میپراکند.
به ساختمان اصلی فرودگاه رسیدیم و در صف ایستادیم. چقدر رنگ آنجا میدیدم. سفیدپوست، سیاهپوست، اروپایی و آسیایی. انگار مینیاتوری از مردم کرهی زمین توی صف ایستاده بودند. نوبت من رسید. افسر تیره پوست داخل باجه، گذرنامهام را چک کرد. مقصدم را پرسید و آن را برگرداند. خداحافظی کردم و از گیت رد شدم. منتظر همسفر کنار دستیام ایستادم. کمی بعد به من ملحق شد. کیف چرخدارش را کنار پاش گذاشت. با مهربانی و لبخندی که هنوز روی صورت داشت نگاهم میکرد.
«دخترم تا پروازم چیزی نمونده. فکر کنم وقت خداحافظیه.»
دلم میخواست، اگر میشد کمی بیشتر کنارم باشد.
«به خدا میسپارمت.»
با هم دست دادیم. دستهی کیف چرخدارش را گرفت. هنوز دور نشده بود که پرسیدم: «یه سوال!»
برگشت و مهربان نگاهم کرد.
«بعد از اینکه مرغ مینا به دوریتون عادت کرد، چهطور میشه؟»
«به دختر همسایه عادت میکنه.»
ابروهام در هم رفت. پرسیدم: «این ناراحتتون نمیکنه؟»
شانه بالا انداخت و گفت: «چرا ناراحت؟ بعد از سفر، مینام رو بهش میبخشم!»
و بعد پرسید: «راستی اسمتون چی بود دخترم؟»
بلند گفتم: «غزال.»
تکرار کرد: «غزال... بهت میآد.»
برام دست تکان داد. پشت به من، راهش را گرفت و رفت تا اینکه بین جمعیت گمش کردم.
توی دلم پرسیدم: «و شما؟» بعد زیر لب زمزمه کردم: «آقای همسفر!»
تا پروازم به میلان چند ساعتی وقت داشتم. جای دنجی پیدا کردم و برای مامان پیام دادم که رسیدهام قطر. اینکه یک سوم راه را آمدهام و خوبم. از پشت کلمات و جملههاش، نفس راحتش، سبک شدنش را حس میکردم. با سفرم یک غصه از غصه هاش کم شده بود. حالا میتوانست بچسبد به غصهی بابا و خودش را وقف او کند.
باز به صفحهی سیامند سر زدم، آنلاین بود. دستم روی کیبورد رفت، اما زود آن را پس کشیدم. خیره شدم به باند پرواز رو به روم.
دلم قهوه میخواست، آخرین قهوهی آسیایی قبل از رفتنم. از کنار صندلی، کولهام را برداشتم و رفتم کافیشاپ بغلی. کنجی برای خودم پیدا کردم. زوج هندیای با یک دختر بچه، پشت میز کناریام بودند. دختربچه سه چهارسال بیشتر نداشت و مدام بین دو میز در حال رفت و آمد بود. چشمهای درشت مشکی و موهای بلند مشکیتر که بافته روی شانههاش افتاده بود، توجه و نگاهم را تسخیر میکرد. اشتیاقی برای عکس گرفتن در من بیدار شده بود. با اشاره به موبایلم، از مادرش اجازه گرفتم. دخترک مقابلم ایستاد و اجازه داد بیدردسر چند عکس از صورت معصوم و شرقیاش توی دوربینم ثبت کنم.
موهاش را که باز میکرد، دوست داشتم چهرهاش را تبدیل کنم به تصویری ماندگار توی دوربینم. شیطنت میکرد. دوربینم را میگذاشتم کنار. قربان صدقهام میرفت تا به قول خودش از خر شیطان بیام پایین. دست به دوربین هم که میشدم، آنقدر مرا دق میداد تا از بین ده تا عکس، یکی درست از آب در میآمد.
توی کیفم را گشتم. چیزی نداشتم که به دخترک بدهم. چشمم به مهرههای رنگی افتاد. تردیدم برای کندنش از دور مچم، فقط چند ثانیه مکث بود. آن را درآوردم و انداختم دور مچ باریکش، کنار بقیهی النگوهای رنگارنگش. کاملا اندازهاش بود، نه خیلی آزاد و نه خیلی تنگ. در حالیکه دستش را بالا گرفته بود و مچبند را نشان مادرش میداد، به سمت او دوید. مادر با تکان سر و چسباندن کف دستها روی هم در مقابل صورتش، از من تشکر کرد. نگاه کردم به مچ دستم که رویش تنها دایرههای سرخ کمرنگی مانده بود. دست کشیدم روی رد آخرین خاطرات دلگرم کنندهام با او. جاش میسوخت. آستینم را پایین کشیدم.
مثل تمام پرترههایی که در سفرهام میگرفتم، عکس دختربچه را تو صفحهی اینستاگرام گذاشتم.
خیلی طول نکشید که عکسم را دید. بعد از هفتهها اثری از حیات در صفحهاش ظاهر شد.
«میری یا میآی؟»
خیره ماندم به کلماتی که هفتهها انتظارش را کشیده بودم. نگاهم چند ثانیه روی صفحهی گوشی ثابت ماند. چشمهام را بستم و باز کردم. خیره شدم به نوشتهاش. موبایل را خاموش کردم و انداختم توی جیب کولهام.
فنجان قهوهام را بین دو دست گرفتم و بخار داغش را کشیدم توی ششهام. قهوه را نچشیده، چشمم افتاد به بستههای شکر روی میز. دو بسته برداشتم و خالی کردم توی فنجان. هم زدم و قهوهی شیرینم را تا جرعهی آخر نوشیدم. به پروازم چیزی نمانده بود. کوله و کیف دوربین را روی دوشم انداختم و از پشت میز بلند شدم. دخترک هندی را میدیدم که گوشهای میرقصید و النگوهای رنگی دور مچ دستش را میچرخاند. براش دست تکان دادم و از کافی شاپ خارج شدم. مسافرین پرواز میلان روی نیمکتهای فلزی منتظر بودند. روی یکی از آنها، کنار همسفران جدیدم نشستم و نگاهم را دوختم به باند پرواز.
تا میلان، فقط هفت ساعت مانده بود.