داستان که تمام میشود کتاب را میبندی و آن را کنار جعبه شکلاتها روی زمین میگذاری. از درون احساس شرمندگی میکنی. با خودت فکر میکنی که انگار نویسنده کتاب، داستان زندگی تو را نوشته است. انگار جزئیات شخصیت داستانش را دقیقاً از روی تو الگوبرداری کرده است. با خودت فکر میکنی این اواخر تو هم به یک جور “عمو اتو”۱ تبدیل شدهای. تو هم مثل او مانند یک زالو به زندگی اقوام و خویشانت چسبیده بودی و از زندگی آنها بهره میگرفتی. کار نکردنهایت را با هزار دلیل توجیه کرده بودی و روزهایت را با پول گرفتن از این و آن و سربار شدن در خانههایشان گذرانده بودی. وعده جبران الطافشان را داده بودی ولی تا جایی که توانسته بودی از وجود آنها به نفع خودت بهره جسته بودی. تا این لحظه به کراهت رفتارت فکر نکرده بودی و همیشه خودت را محق میدانستی؛ حالا که داستان تمام شده آن قدر احساس «گوسفند سیاه» بودن میکنی که دیگر حواست به کاری که میخواستی انجام بدهی نیست و برای لحظهای آن را از یاد میبری. جعبه شکلات با خطهای قرمز رنگ است که همچنان به تو یادآوری میکند که مبادا از یاد ببری که قرار است کار مهمی را انجام دهی. از جایی که نشستهای به چمنهای زیر پایت نگاه میکنی. در این بعد از ظهر بهاری به غیر از کلاغها هیچ کس دیگری این دور و اطراف دیده نمیشود. کارگران پارک به خاطر تعطیلات نوروز چند روزی است که در ساختمانشان نیستند. همه جا آرام و ساکت است. کمی دورتر حجم اندام زنانهای را روی یکی از صندلیهای آن طرف پارک میبینی. به نظر میرسد در حال خواندن چیزی است. کتاب است شاید. خوشبختانه به علت فاصله زیاد او هنوز متوجه حضور تو در بالای این ساختمان نشده است. سوز ملایمی از طرف کوهها به سمت شهر میآید و در هوا میپیچد و گونههایت را نوازش میکند. یقه کتت را کمی بالا میدهی تا پشت گردنت از این نوازش در امان بماند. یقه کت را که بالا میدهی خندهات میگیرد. قرار است کار مهمی انجام بدهی؛ به پشتبام این ساختمان آمدهای که خودت را از بالای آن به پائین پرت کنی و به زندگیت خاتمه بدهی ولی حالا یقه کتت را بالا دادهای تا سرما نخوری. بعد از خواندن کتاب مقصر اصلی زندگیت را شناختهای. حالا میدانی که مقصر اصلی خودت هستی و نه هیچکس دیگر. از بالا به پائین نگاه میکنی و فاصلهات را با زمین برای چندمینبار اندازه میگیری. فاصله کم است ولی اگر بتوانی خودت را در آن گودال کناری که برای کاری نامعلوم کنده شده است و عمق زیادی هم دارد بیندازی امکان دارد بتوانی به نتیجهای که میخواهی برسی. جعبه شکلات دیگر خالی شده است و فقط دو شکلات قلبی شکل داخل آن مانده است. بقیه شکلاتها شکلهای دیگری داشتند و تو آنها را حین خواندن کتاب دانه به دانه خورده بودی. شکلاتهایی با شکل صدف، دایره، بیضی، ماهی و…
فکرت دوباره به این سمت میچرخد که در این سالها تنها کاری که کرده بودی پول گرفتن از اقوام و دوستانت بوده و خراب شدن بر سرشان و همیشه خدا ازشان طلبکار بودهای. اینها را بعد از خواندن کتاب آخری متوجه شدهای. عشق به خوردن شکلات هم که همیشه همراهت بوده است و خوردن شکلات خوب آخرین کاری بوده که میخواستی در زندگیات انجام بدهی. برای همین هم امروز ظهر که با کتاب از خانه خارج شده بودی جعبه شکلات را هم با خود آورده بودی. حالا کتاب تمام شده است و شکلاتها هم دارند ته میکشند. پیش خودت حساب میکنی که اگر هر کدام از این دو شکلات باقی مانده را که در دهانت بگذاری و آن را درسته قورت ندهی و بگذاری بزاق دهانت آن را آرامآرام آب کند، دو دقیقه برای هر شکلات وقت صرف خواهی کرد و به این ترتیب چهار دقیقه بعد تو به راحتی و بدون کوچکترین دغدغهای میتوانی خودت را از این بالا به پائین و درست وسط گودال پرتاب کنی. شکلات اول را در دهان میگذاری. چشمهایت را میبندی و اجازه میدهی که بزاق دهانت شکلات قلبی شکل را به آرامی آب کند و شیره غلیظ و شیرین جمع شده در دهانت را آرام قورت میدهی. حس میکنی که اثرات کتاب و همه چیزهایی که به ذهنت خطور کرده بود هم با این آب شدن این شکلات در دهانت دارند از خاطرت پاک میشوند و انرژی لازم را برای کاری که به قصد انجام دادن آن به این بالا آمده بودی را دوباره پیدا کردهای. با تمام شدن شکلات اول چشمانت را باز میکنی و شکلات دوم را هم بر میداری و در دهان میگذاری. از جایت بلند میشوی تا بلافاصله بعد از تمام شدن شکلات خودت را پرتاب کنی. به سمت چاله خم میشوی و دستهایت را از دو طرف بدنت باز میکنی. حالت پرواز کردن به خودت میگیری. خوشحالی که در این قسمت از پارک هیچ کس نیست و تو میتوانی در آرامش به زندگیات پایان ببخشی. شکلات کاملاً آب شده است و شیره شیرین آن تمام فضای داخل دهانت را انباشته است. همین که شیره را قورت میدهی و آماده پریدن میشوی متوجه صدای زنانهای میشوی که از جایی صدایت میکند.
- «آقا، ببخشید آقا…»
شیره شکلات میجهد در گلویت و با دستهای بازی که روی هوا مانده از لبه دیوار بر میگردی و خم میشوی و سرت را جلو میبری. به پایین ساختمان نگاه میکنی و زن جوانی را کنار ساختمان میبینی که سرش را بالا گرفته است و نگاهت میکند. احتمالا این آدم همان اندام زنانه است که کمی قبل روی صندلی آن طرف پارک نشسته بود. دختر از اینکه نگاهش میکنی خوشحال میشود و لبخند میزند.
- «آقا میشه درِ این ساختمون رو باز کنید تا من هم بیام بالا؟ من هم میخوام غروب خورشید رو از بالای ساختمون ببینم. لطف میکنید در رو باز کنید؟»
دستپاچه میشوی و گلویت از شیرینی زیاد شکلاتها میگیرد و صدایت در نمیآید. آب دهانت را قورت میدهی و با صدای خشدار جواباش را میدهی.
- «تعطیله خانوم. نیستن.»
- «کیا نیستن؟ من با کسی کار ندارم. میگم در رو باز کنید منم بیام بالا رو پشتبوم…»
- «تعطیله. برید یه روز دیگه بیاین. هیچ کس نیست.»
- «شما که هستین. قول میدم زود بیام پایین. فقط یه لحظه بیشتر طول نمیکشه.»
عصبی میشوی. تمام نقشههایت را به هم ریخته. با ادامه پیدا کردن این بگو مگوها حتماً توجه خیلیهای دیگر هم به این طرف جلب میکند. اگر نگهبانی متوجه حضور تو در بالای ساختمان بشود تمام رشتههایت پنبه میشود. دختر به نظر سمج است. جوان است با کتابی در دست.
- «آقا. چرا باز نمیکنی؟ الان غروب میکنهها…»
- «چی غروب میکنه؟»
- «خورشید دیگه. داره میره پایین. الان غروب میکنه. بذارین منم بیام پیش شما غروب رو ببینم. زود میرم.»
- «من که نیومدم این بالا غروب خورشید رو ببینم. بفرمائید خانوم. تعطیله.»
- «نمیرم. من دیدمتون. میدونم از بعد از ظهر اومده بودین اینجا. دیدم کتابتون رو خوندین و حالا هم میخواین تنهایی غروب خورشید رو ببینید. من دیدمتون…»
احساس کسی را داری که مچاش را گرفتهاند. پس او تمام این مدت تو را میپاییده. شاید هم نه. ولی حتماً حواسش به تو بوده؛ خودش گفت که تو را دیده. امیدواری که حرکت ابلهانهای انجام نداده باشی. چندبار عطسه زده بودی ولی خوشبختانه با دستمال بینیات را پاک کرده بودی؛ غیر از این چیز دیگری یادت نمیآید.
- «آقا رفت پائین. اگه نمیذاری من بیام، حداقل خودت نگاه کن.»
- «خانوم من یواشکی اومدم این بالا. لطفاً این قدر سر و صدا نکنید. برید یه روز دیگه بیاید غروب رو ببینید. برید الان نگهبانها میان…»
- «از کجا رفتی بالا؟ یعنی کلید نداشتی؟»
- «نه. از اون پشت. از رو اون خاکریز که ریختن کنار ساختمون…»
- «کو؟ آهان. دیدم. پس منم الان میام…»
باز غافلگیر میشوی. اصلاً احتمال چنین پیشآمدی را نمیدادی. کاش از دهانت در نرفته بود و راه را نشانش نداده بودی. زیر لب غر میزنی.
- «لعنت به دهانی که…»
در یک چشم به هم زدن دختر هم آن بالا کنارت میایستد.
- «سلام. ممنون که راه رو نشون دادین. چه منظره قشنگی…»
هول شدهای و احساس آدمی را داری که سر صحنه جرم دستگیرش کرده باشند. مضطرب اطراف را نگاه میکنی و دنبال مدرکی میگردی تا در صورت وجود قبل از اینکه دختر متوجه آن بشود سر به نیستش کنی. ولی او لبخند زنان دور پشت بام قدم میزند.
- «شما همیشه میاین این بالا؟»
- «نه. دفعه اولمه.»
- «اِه. چه جالب؛ پس هر دومون دفعه اولمونه. البته قبول دارم که اول شما کشفش کردینها…»
میخندد. نگاهش میکنی. دلت میخواهد خورشید هر چه زودتر غروب کند و او هم زودتر برود پیکارش تا بتوانی به کارت برسی. متوجه جعبه شکلات میشود.
- «خوب از خودتون پذیرایی میکنینها. همهاش رو خودتون خوردین؟»
به جعبه نگاه میکنی و مثل گناهکاری که دستش رو شده باشد سرت را پایین میاندازی. به طرف جعبه میروی و آن را بلند میکنی.
- «الان غروب میکنه… نمیدونستم برام مهمون میآد… اینم چیزی توش نبود. الان میندازمش دور…»
دستت را برای پرتاب کردن جعبه دراز میکنی. میخواهی آن را بیندازی داخل گودال. همان گودالی که قرار است تا چند لحظه بعد خودت را هم به درونش بیندازی.
- «یعنی هر دو طبقهاش رو خوردین؟ بابا ماشالا…»
دستت در هوا خشک میشود. جعبه را به طرف خودت بر میگردانی و صفحه پلاستکی زیر شکلاتها را بلند میکنی و یک ردیف کامل از شکلات را در زیر آن میبینی. نمیدانی چرا خوشحال شدهای. لبخندزنان به طرف دختر میروی و جعبه را جلوی او میگیری.
- «مثل اینکه هنوز داره. بفرمائید. داشتم الکیالکی مینداختمش دور…»
- «روش که نوشته دو طبقه شکلات.»
با تعجب به جعبه نگاه میکنی.
- «اِه. آره. اصلاً ندیده بودم…»
شکلاتی از داخل جعبه برمیدارد و در دهان میگذارد.
- «اوووم… خیلی خوشمزهاس. خودت نمیخوری؟»
- «من خیلی خوردم. دلمو زده دیگه.»
جعبه را از دستت میگیرد.
- «راست میگی. یه طبقهاش رو تنهایی خوردی. این طبقهاش ماله من دیگه.» و میخندد.
خورشید آرام آرام پایین میرود و رنگهای نارنجی و سرخش را در کنار رنگهای آبی و سفید آسمان به نمایش میگذارد. هر دو به سمت غروب برمیگردید و به آن چشم میدوزید. دختر جعبه شکلات را به طرفت میگیرد. به اجبار یک شکلات قلبی شکل از داخل آن برمیداری. او هم یک شکلات قلبی شکل دیگر برمیدارد. هر دو شکلاتها را در دهانتان میگذارید. دختر به کتاب تو که حالا لبه دیوار افتاده اشاره میکند.
- «چی میخوندی؟»
- «گوسفندان سیاه…»
- «چه جالب…»
- «تو چی میخوندی؟ فکر کنم شما هم داشتی کتاب میخوندی…»
- «آره. عقاید یک دلقک۲. چه جالب که هر دومون از یه نویسنده کتاب میخونیم. البته این یکی خیلی تلخه. اما با تمام تلخیش آدم رو به زندگی امیدوار میکنه.»
- «من که اینجوری فکر نمیکنم.»
- «مگه تا آخر خوندی؟»
- «آره. تو چی؟ اینم خوندی؟»
- «آره. خوندم.»
- «نظرت چیه دربارهاش؟»
- «من که عاشقه عمو اتو هستم.»
- «اِه، چه جالب.»
- «چی؟»
- «هیچی…»
- «…»
احساس میکنی که در این لحظه که به شدت به یک همصحبت نیاز داری او تنها کسی است که میتواند همراهیت کند. دلت میخواهد به هر بهانهای که شده حرف زدنتان ادامه پیدا کند. به آسمان کبود و خورشیدی که به شکل دایرهای سرخ درآمده نگاه میکنی. دلت را به دریا میزنی و دوباره سر صحبت را باز میکنی.
- «میخوای بشینیم این لبه صحبت کنیم؟ یه چیزایی هست که میخوام بهت بگم…»
- «آره. همینجا؟ خوبه… فقط بپا از این بالا نیفتی تو گودال…»
میخندی و برای اولین بار در چهره او دقیق میشوی. خیلی زیباست.
۱-از شخصیتهای داستان گوسفندان سیاه نوشته هاینریش بل.
۲-نام داستانی دیگر از هاینریش بل.