مردی که روزی عاشقش بودم به خانهام آمد. یک سالی بود که هیچ خبری از او نداشتم. حتی همان دیدارهای گاه و بیگاه در شرکت هم درکار نبود. از بعضی آشنایان و همکاران شنیده بودم که ارتباطش را با همه دنیا قطع کرده و کنج عزلت گرفته است.
ما در دوران دانشگاه با هم آشنا شدیم و کمکم رابطه ما بین دوستان و اطرافیان زبانزد شد. همه جا با هم بودیم و به تنهایی در محفلی دیده نمیشدیم. بعد از فارغ التحصیلی هم، هر دو در یک شرکت خصوصی استخدام شدیم. از نظر بقیه زوج خوشبختی بودیم که بدون عقد و ازدواج محضری هم تا آخر عمر وصله هم بودیم، تا اینکه یک روز او با دخترعمویش ازدواج کرد و دوستان و آشنایان را به حیرت انداخت. قصد ندارم از دلشکستگی و تحقیری که نسبت به من شد، حرفی به میان بیاورم چراکه ربطی به ماجرای پیش رو ندارد. کینه، بغض و تحقیر، یادگارهای آن دوران و آن رابطه طولانی بود. برای حفظ آبروی خودم هم که بود، سعی کردم در جمع و در میان دیگران طبیعی رفتار کنم و تصمیم او برای ازدواج با دیگری را انتخاب مشترکمان برای برقراری رابطه تا پایان عمر قلمداد کنم. حتی بعدها در چند مهمانی مجبور شدم کمی از ضیافت افلاطون را از حفظ بخوانم تا شنوندههای فضول را متقاعد کنم قصد و نیت ما از همان ابتدا، دوستی و عشقی فرای جنسیت بوده است.
مردی که روزی دوستش داشتم روبهروی من کنار گلدان بنجامین نشسته بود. لحظات به کندی سپری میشدند. گذشت زمان جرات حرف زدن را از آدم میگیرد و شکستن سکوت بین دو نفر، آنهم کسانی که روزی عاشق هم بودند- لااقل من اینطور فکر می کردم – مانند جاری شدن آب در لولههای یخ زده کنار حوض در سیاهی زمستان است.
نمیدانم چرا ولی ناخوداگاه ریش بلند، صورت لاغر و عینک کائوچوئی سیاه رنگی که بر چشمانش زده بود و کلاه بافتنیای که بر سرداشت، مرا یاد تصویر پرندهای انداخت که مدتها پیش در تلویزیون دیده بودم. پرنده بر اثر نشت نفتکشها در دریا و سقوط در آب قدرت پروازش را از دست داده بود. در فیلم دست و پا زدن بیهوده پرنده همراه با موسیقی غمگینی پخش میشد.
بالاخره قفل دهانش شکسته شد و از من لیوانی آب خواست. در بازگشت از آشپزخانه متوجه شدم که قطرات عرق از گوشه گوشش به سمت گردن و چانه اش سرازیر است. همین که لیوان را نزدیک دهانش برد و من را از سنگینی نگاهش رها کرد، پرسیدم: «این مدت کجا بودی؟»
گفت: «همینجاها! ... تو خوبی؟»
«منم بد نیستم.»
سکوت به حیاتش ادامه میداد و مانند درهای عمیق و پهناور بین ما فاصله می انداخت و اندک تلاشها و سرفههای گاه و بیگاه ما در پرکردن این مغاک بی فایده بود. ف - مردی که روزی دوستش میداشتم - ناگهان از جا برخاست و عذرخواهانه قصد خداحافظی و خروج کرد. میدانستم که مغرورتر از این است که خودش آغازگر حرفی یا سخنی باشد، همینکه آن قطار غرور و تکبر بعد از این همه سال به خانهام آمده یعنی حتما اتفاق خاصی برایش افتاده است. در دل، لعنتی بر قلب مهربانم فرستادم و گفتم: «چه بلایی سرت اومده؟ این مدت کجا بودی؟ چرا یهو غیب شدی؟ سر زن و بچهات چه بلایی اومده؟»
مثل شیری که از روی ظرف سر ریز شود، شروع به پرسیدن کرده بودم. نگاهی به من انداخت و کلاهش را از سر برداشت. اگر افسونی وجود داشت تا آدمی را به مجسمه تبدیل کند آن افسون هزار بار ضعیفتر از اثری بود که دیدن سر و شکل جدید ف در من داشت. در بالای پیشانی و در ابتدای رستنگاه مو - ف همیشه موهایی جذاب و فرفری به سیاهی شب داشت- حفرهای در سرش پیدا بود که از میان آن، دیوار سفید خانهام معلوم بود...
وقتی به هوش آمدم، روی مبل دراز کشیده بودم و ف دوباره کلاه بافتنی را بر سرش گذاشته بود. تا چشمانم را باز کردم یاد منظره هولناکی که دیده بودم افتادم، اول با التماس و بعد با داد و فریاد از او خواستم که کلاه را از سر بردارد تا بار دیگر به چیزی که از سرش باقی مانده نگاهی بیاندازم. باور نکردنی بود. شکافی به قطر ساق دست من در سرش وجود داشت، درست به اندازه یک بند انگشت بالای خط ابرو و در وسط پیشانی، اما هیچ خونریزی یا شکستگی وجود نداشت. مثل اینکه پوست از داخل جمع شده باشد و کم کم از هم فاصله بگیرد. در داخل حفره از پوشش مو خبری نبود و پوستش مانند کف دست بود. این اتفاق در بدن انسان و هر موجود زندهای غیرقابل تصور است. مثل حفرهای بود که سفالگر در گل بوجود میآورد تا دستهای برای کوزه بیافریند.
بار دیگر کلاه را بر سر گذاشت، کم کم با وضعیت موجود کنار آمدم و روی مبل تکیه دادم. از ف خواستم که همه چیز را برای من توضیح دهد، اما او هم هیچ توضیحی نداشت. دکترها و متخصصین هیچ نظری در این ارتباط نداشتند. در این یک سال به انواع بیمارستانها و متخصصین رجوع کرده اما هیچ کس تشخیص درستی نداده بود. خیلیها اصلا نمیدانستند با چه پدیدهای روبهرو هستند. مشکل بزرگ این بوده که با بزرگتر شدن حفره، گذشته کمتری بیاد میآورد اما - اینها را ف با کلی جزییات پزشکی و اصطلاحات خاص برایم بازگو کرد- فرق اصلیاش با آلزایمر این است که او قسمتی از خاطرات و حواسی که در این سلولهای از دست داده قرار داشته را برای همیشه و مادام العمر از کف داده است. از توضیحاتش چیزی نفهمیدم تا وقتی که ف با مثالی مرا روشن کرد؛ گذشته و حواسش مانند فیلمی شده که از دقیقه بیست به دقیقه سی رفته و این باعث شده که در اکثر موارد از برقراری رابطه منطقی بین اتفاقات زندگیاش در برههای خاص عاجز باشد. با شنیدن این توضیحات برای لحظهای وضعیت ناراحت کننده او را از یاد بردم و گفتم: «پس خوش به حالت، لااقل الان دیگه نمی دونی چطوری گند زدی به زندگی من!»
من تمام سالهای خوش جوانیام را کنار او گذرانده بودم و همواره فکر میکردم دست در دست هم طعم پیری را خواهیم چشید اما، اکنون جز خاطراتی که طعم ناکامی میدهد چیزی از آن رویاها باقی نمانده.
از شانس بد او و یا خوش شانسی من، آن قسمتها – سالهای ارتباط ما که حدودا از دوازده سال پیش آغاز شده -هنوز از بین نرفته بود. برایم توضیح داد که پزشکان حدس میزنند تا یک سال آینده قطر حفره دو برابر شده و تا آن زمان و به صورت تقریبی بین دوران جوانی و میانسالیاش هرنوع ارتباطی قطع شده است.
در گیجی مطلق به سر میبردم، تمام توش و توانم را برای حل منطقی ماجرا به کار بردم اما فایدهای نداشت. آرزو میکردم، ایکاش آن حفره زشت را در سرش ندیده بودم تا تمام این حرفها را خیالبافی ذهنی مریض قلمداد کنم و با بلعیدن قرص آرامبخش همه را فراموش کنم.
من ف را خوب میشناختم و میدانستم که به قصد جلب توجه و یا درد و دل نیامده و حتما پای خواستهای در میان بوده که به سراغ من آمده است. در این چند سال و بعد از ازدواج او، به کارگاههای متنوع و روانکاوهای مختلف مراجعه کردم تا بالاخره توانستم با او و تصمیمش کنار بیایم. نه میخواستم و نه توانش را داشتم که بار دیگر بازیچه احساسات کسی شوم. آنهم کسی که تمام زندگیام و آبرویم نزد خودم، خانوادهام و دوستانم را برایش هزینه کرده بودم. همان کسی که با حفرهای در سر رو به رویم نشسته بود، همان که روزی عاشقش بودم.
«من به کمکت احتیاج دارم»
نگاهی از سر بیزاری به او انداختم و گفتم: «من تخصص پزشکی ندارم و راه حلی هم به ذهنم نمیرسه، تو هم که همیشه لااقل تا قبل ازدواجت خیلی وقتها به خودکشی فکر میکردی، خب الان امتحانش کن...»
لحنم و سردی کلماتم برای خودم هم تعجب برانگیز بود. از طرفی به خودم افتخار میکردم و از طرفی از خودم میترسیدم. سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و مستقیم در چشمهاش نگاه کردم. مثل نگاه کردن از پشت شیشه به یک آتش سوزی در دوردست.
با منمن و سعی و تلاش زیاد گفت که من تنها کسی هستم که از دوران دانشگاه تا به حال با او بودهام و از ریز و درشت اتفاقات زندگیاش باخبرم. حرفش را تا حدودی تایید کردم و اشارهای با طعنه به ازدواجش و فاصله حاصل از آن کردم.
با غم و اندوه گفت که در همان ابتدای بیماری، همسرش از ترس و وحشت، بچه ها را از خانه برده و بعد از شش ماه هم تقاضای طلاق کرده است. آب دهانم را قورت دادم تا مزه شیرین ناکامی او را کامل حس کنم. یکباره گفت: «چیزی که ازت میخوام اینه که بهم کمک کنی که جاهای خالی رو پر کنم. اینطوری سال دیگه می دونم چرا این آدمی که قراره اون موقع باشم هستم. این برام خیلی مهمه و خیلی ارزشمند.»
مطمئن بودم این آدم خودخواه و متکبر بی دلیل به سراغم نمیاید. پس میخواست من مثل نواری قسمتهای خالی رو برایش پر کنم. در همین فکرها بودم که گفت: « تو تنها کسی هستی که من بهش اعتماد دارم، تو صمیمیترین آدم زندگی من هستی. خواهش میکنم.»
شنیدن کلمات "اعتماد" و "صمیمی ترین" از زبان کسی که ارزش این واژه ها را برای من از بین برده بود مثل روشن کردن خاکستر در جنگل بود. همه چیز و هر بلایی که سرم آورده بود در یک آن، از جلوی چشمانم عبور کرد. الان که فکر میکنم خودش مقصر بود.
گفتم «قبول، فقط به یک شرط»
-«چه شرطی؟ هر چی بگی قبول»
گفتم: «دفتر و نوشتهها تا پایان پیش من میمونه. سال دیگه خودم همه رو بهت تحویل میدم.»
برای ثانیهای و حتی کمتر فکر کرد - شاید تصور کرد من همون دختر ساده و عاشق پیشه قبلم که در نهایت هر حرفی بزنه قبول میکنم و این هم جفتک یک الاغ بیشتر نیست - و گفت: «قبوله، مشکلی نیست، اتفاقا خودم هم تو این فکر بودم...»
در طول یک سال خاطرات ریز و درشت را با خودم مرور کردم. اولین روزی که کنار آزمایشگاه به من پیشنهاد دوستی داد تا روزی که بعد از دو هفته تلفنش را جواب داد و گفت با دخترعمویش ازدواج کرده است. در این مدت بارها بود که به پاک شدن حافظهاش حسادت کردم. اگر من هم دچار این مریضی میشدم میتوانستم ف را برای همیشه از دفتر زندگیام حذف کنم، میتوانستم دوباره عاشق شوم، اعتماد کنم و خودم را به دست احساساتم بسپارم. اما دریغ که همه چیز با کوچکترین جزییات در ذهنم خانه کرده است و قصد رها کردن من را ندارد. من مجبور بودم به یاد بیاورم که چه اتفاقاتی اکنون من را ساخته و هیچ راه فراری نداشتم. مرور خاطرات حس انتقام و کینه را در درونم شعله ور کرد. گاهی نقشه میکشیدم و صفحات را بنا به ملاحظات شخصی پر میکردم. حوادث و خاطرات را بدتر از حالت اتفاق افتاده تصویر میکردم. گاهی به این فکر میکردم که از ادامه کار صرفنظر کنم و او را در استیصال رها کنم، مانند همانکاری که او با من کرده بود. اما در نهایت تصمیم گرفتم تا روز مقرر صبر کنم...
امروز موعد تحویل دفتر بود. به خاطر پیشرفت بیماری و گسترش حفره چند ماه آخر را تلفنی حرف زده بودیم. وقتی زنگ در را فشار دادم از پشت آیفون تقاضا کرد که دفتر را لای در بیاندازم و بروم. به حرفش گوش کردم، دفتر را انداختم اما قبلش خودم در پلههای زیرزمین جاگیر شده بودم. دیدن چهرهاش بعد از بازکردن دفتر دیدنی بود. دفتری خالی برای مردی که خوشی و آرامش زندگی را از من گرفته بود. اولش با آرامش دفتر را ورق زد اما بعد از لحظات کوتاه متوجه کاری که با او کرده بودم شد. سفید، خالی و بی علت. این سرنوشت مردی بود که روزی دوست صمیمیام بود. مردی که روزی عاشقم بود و آرزو داشتم پدر بچه هایم باشد.