از مجموعه داستان «تمام شد».
میخواهم چتر را باز کنم. میخندد. دانهای از تگرگها را که میبارند، از روی برگ شمشادی برمیدارد و بین دندانهایش میگذارد. صورتش را نزدیک میکند؛ آن قدر نزدیک که نفسش به نفسم میخورد. سق دهانم میخارد. چتر را باز نمیکنم.
ـ حواست کجاست؟ آب شد.
نیستم. پیش روزمرگیهایم هستم. در فکر این که کار دارم، زود باید برگردیم. خم میشود این بار و گلولهای از تگرگها را برمیدارد. بازش میکند: «میبینی؟ دلتگرگ… مال تو! خودم این اسمو روش گذاشتم. راستی… تو یه چی میگفتی در مورد برف… بارون… تگرگ… چی بود؟»
میخواهم دانۀ سفید را از کف دستش بردارم.
ـ برنداشتی آب شد. دیر میکنی امروز، خوبی؟
صورتم را فرومیکنم توی شالگردنیام: «تگرگ نه برفه، نه بارون. تکلیف نداره. برای همین دنبالهدار نمیباره. زود هم آب میشه، ولی سیل راه نمیندازه.»
وراندازم میکند و با نوک انگشتش، شالگردنیام را پایین میکشد: «اینجا که نمیشه… بذار حداقل لبات رو ببینم… نگاه کن! نوک دماغش قرمز شده!»
غروب شده و انعکاس نور مغازهها کف خیابان افتاده. مینشیند روی نیمکتی جلوی فروشگاهی بزرگ. میایستم رو به رویش.
ـ برو اون ور… دیدی آدما رو که خرید میکنن؟ برام همیشه سؤال بوده چرا من نمیتونم خرید کنم؟ خجالت میکشم.
مینشینم کنارش: «چیزی میخوای برات بخرم؟» یادم میافتد از خانه که بیرون زدیم، گفته بود پول نیاورم. نگاهم میکند؛ نیمرخ، همان نیمرخی که شبها رو به من میخوابد: «نه، بریم. امشب خیلی حال قدم زدن دارم. دوست داری بریم کوچه تنگه… تاریکه…؟ شیطون!»
بلند میشود، چشمش به بادکنکفروش میافتد. به شوق آمده. من هم ور میروم با جیبهایم به هوای پاکت سیگار. پیدا میکنم. آستین پالتویم را میکشد: «یه دونه ماسک برام میخری؟ میکیموسشو میخوام. میدونم پول نیاوردی، یه چیزی بهش بده. چه میدونم، ساعتت رو یا حلقهمون…»
میروم سمت بادکنکفروش. ساعتم را زیر آستینم قایم میکنم و انگشت حلقهدار را هم توی مشتم میگیرم. نزدیکش که میرسم میپرسم: «ماسکا چنده؟»
بادکنکفروش دهانش را از بادکنکی که باد میکند برمیدارد: «دو!»
ـ من پول همراهم نیست. میشه یه دونه بهم بدی؟
ـ برو بذار به کاسبیمون برسیم.
ـ بیا، این پاکت سیگار پره. پولش بیشتر میشه، یه دونه بهم بده.
ـ برای پشت سریت میخوای؟… بیا.
ـ میشه یه میکیموسشو بدی؟
ماسک را میگیرم. برمیگردم و میگذارم روی صورتش. راه میافتیم. شاد است. برای مردم متعجبی که از کنارمان رد میشوند، ادا درمیآورد.
میرسیم پای پل عابر پیاده. میایستد. ماسک را از روی صورتش برمیدارد. جدی میشود. تمامرخ میشود.
ـ اگه میکیموس هم بودم، عاشقم بودی؟
به نیمۀ سوختۀ صورتش نگاه میکنم. بیاختیار بغض میکنم و میگویم: «بذار ببوسمت.»
از روی پل عابر، خانۀمان پیداست؛ پنجرهاش که چراغها را روشن گذاشتهایم. میدود و در انتهای پل، آغوش باز میکند. از همانجا، خانه شروع میشود.