دارایی زیادی در زندگی ندارم. فقط یک واحد آپارتمان اجارهای در طبقه پنجم یک ساختمان پیر.
دایره زندگی من، با شعاع کوچکی جریان دارد و دلخوشی هایم در مرکز این دایره در آسانسور ساختمان جمع شده است. یادم میآید روزی را که کسی با قدم های محکم از پلهها بالا آمد و در را کوبید. در را که باز کردم، با شرمندگی سرش را پایین انداخت و توضیح داد که: آسانسور خراب بود، از پلهها آمد، فکر کرد اینجا طبقه ششم است. گفتم: جالبه!
یک هفته گذشت و دیگر آسانسور خراب نشد. کاغذی روی آن زدم و رویش نوشتم: خراب است.
مهم نبود که سمیه خانم کمردرد دارد یا پسر آقای فتحی پایش شکسته. مهم این بود که او شمار طبقات از دستش در برود. کسی در نزد. فردا صبح، کاغذ را کنده بودند. شاید اشتباهاً به طبقه هفتم رفته باشد و در خانه آقای عباسی را زده باشد. دوباره کاغذی روی در آسانسور زدم با این مضمون: خراب است و تا طبقه ششم نمیرود.
فردا دوباره همسایههای بدطینت کاغذ را برداشته بودند.
آن شب کسی با قدمهای محکم پلهها را طی میکرد. میرفت و میآمد. صبح که شد، یک طبقه را طی کردم به مردی که اسباب و اثاثیه را در طبقه ششم خالی میکرد گفتم: اما اینجا طبقه ششم است! و آسانسورهم سالم! گفت: میدانم. گفتم: کجا رفتند؟ گفت: میگفت اینجا که طبقاتش زیاد است و اخیرا هم آسانسورش هم همیشه خراب بود. انگار مادرش کمردرد داشت. گفتم: جالبه!
سوار آسانسور شدم و یک طبقه پایین آمدم. انگار دلخوشی من در یک آسانسور خراب، در طبقه پنجم گیر کرده. چون این آسانسور تا طبقه ششم نمیرود.