اون روز سفید و پر نور برفی، مثه کسی که از زیر یه طاق گل عبور می کنه، از وسط آرزوهام عبور کردم. گوشی یخ زدهی موبایل رو به صورتم چسبونده بودم و تو اون طرف خط بودی و صدای خنده هات بهترین صدای دنیا بود. هزار و ششصد کیلومتر با هم فاصله داشتیم و هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمت، اما از همه آدمهایی که سال های دور و برم بودن بهم نزدیک تر بودی. مثه انگشتری یادگاری بود که همهی خاطرات زندگیت توش جمع شده و یه روز موقع شنا توی دریا درست کنار پایهی سوم اسلکه ای متروک از انگشت در می یاد و کف دریا می افته و گم می شه و تو هر روز کنار پایهی سوم اسلکهی متروک شنا می کنی تا شاید پیداش کنی. صدای تو پشت گوشی تلفن پایهی سوم اسکلهی متروکی بود که منو به همهی چیزی که می دونستم از زندگی می خوام و هیچ وقت واقعا نداشتم وصل میکرد.
برف یه سره میبارید و توی اون خیابون خلوت مثه ملافهی سفیدی که قبل از سفری طولانی روی مبل ها و میزها و همهی وسائل خونه می کشن، روی همه چی رو میپوشند و پوک و نرم و درخشان بود. ساعت یازده بود که بهت زنگ زدم. حالا ساعت دو بعد از ظهر بود و هنوز داشتیم با هم حرف می زدیم. زیر برف که یه سره می بارید راه می رفتم و توی پیاده رو جای پاهای عمیق درست می کردم و با هم حرف می زدیم. دربارهی بهترین چیزهای دنیا حرف می زدیم. بهت گفتم دوست دارم یه زمستون با هم بریم سن پترزبورگ و سورتمه سوار شیم، تو گفتی بعدش بریم جزیرهی گووا توی نارگیل تازه کوکتل میوهای بخوریم. بهت گفتم رنگ آبی آسمونی خیلی به پوستت می یاد. گفتم یه شب با هم بریم تجریش پیتزای فلفل بخوریم. گفتی عاشق فلفلی. گاهی به برفی که آروم روی شونهها و یقیهی اورکتم جمع می شد نگاه می کردم. دوست نداشتم بتکونم شون. انگار همهی شادی های دنیا با برف روی شونه هام می نشست. دوست داشتم بیشتر جمع بشه و همه تنم رو بپوشونه و آدم برفی بشم. بعد همون طور که توی پیاده رو می رفتم یه خونهی عجیب دیدم. واستادم نگاهش کردم. آجرهای قرمز داشت، با پنجرههای پهن وپرده های بنفش. توی هوای پر نور برفی، زیبا و محکم و گرم بود. داشتیم درباره یه چیز دیگه حرف می زدیم که یهو بهت گفتم:
ـ دلم می خواد یه خونه با آجرهای قرمز بخریم!
تو ساکت شدی. تعجب کردی. منتظر بودی چی می خوام بگم. به خونهی سرخ زیر برف نگاه کردم و گفتم:
ـ یه خونهی سرخ با پنجره های پهن. پرده هاش هم حتما باید بنفش باشه.
گفتی تا حالا همچین خونه ای ندیدی و فکر هم نمی کنی وجود داشته باشه.
ـ من مطمئنم همچین خونه ای توی دنیا هست. من و تو هم یه روز توش زندگی می کنیم. بعد توی یه روز برفی مثه امروز تو با لباس راحتی کنار پنجره خونه مون وامی ستیم و با هم قهوه می خوریم. بعد من وقتی تو آستین های پولیورت رو بالا زدی و داری قهوه میخوری نگات می کنم.
خندیدی. با هم خندیدیم. گفتی تو هم آرزو داری با من توی خونه ای سرخ زیر برف زندگی کنی. برای اولین بار بهم گفتی دوسم داری. رطوبت برف تو اورکتم نفوذ می کرد. تنم خیس و سرد بودم. بعد از این که تلفن رو قطع کردم فهمیدم سرما خوردم.
ما هیچ وقت به هیچ کدوم به آروزهامون نرسیدیم. بعد از اون روز برفی دو سال تلفی با هم حرف زدیم، اما حتا یه روز هم باهات زندگی نکردم. نه خونه ای با آجر های سرخ، نه پرده های بنفش و نه تو که کنار پنجره واستاده باشی و با آستین های بالا زدهی پولیورت درحال نگاه کردن به برف قهوه بخوری. شاید خنده دار باشه اما فکر میکنم اگه مثلا همین الان تلفن رو بردام و شماره ات رو بگیرم اگه هنوز شمارهی من یادت مونده باشه احتمالا ریجکت می کنی. عجیب هم نیست دوست نداری به خاطر کاری که هیچ وقت نکردی برای زندگی آینه ات مشکلی پیش بیاد. دیروز اتفاقی داشتم از همون خیابون خلوت رد میشدم. دوباره از جلوی همون خونه رد شدم. بزرگ تر از چیزی بود که اون روز برفی به نظر میرسد، با نمای سرد و بی تفاوت خونههای اشرافی. احتمالا هیچ وقت نمی تونم چنین خونه ای بخرم، اشتیاقی هم ندارم توش زندگی کنم و تقریبا مطمئنم هیچ وقت هم دیگه نمیبینیم. از دو سال تلفنی حرف زدن با تو برای من یه عالمه صدای خنده مونده که پر از شوق زندگیه، عادت به پیاده روی های طولانی که هر آشوب درونی رو آروم می کنه و ردیفی از جا پاهای بزرگ و عمیق توی برف. مثل شنا کنار پایهی سوم اسلکه ای متروک که تو رو به همهی چیزهایی که می تونی توی زندگیت دوست داشته باشی وصل میکنه.