گوینده: رضا بهرامی
شراب شیراز را در دو گیلاس بلورین ریخت. به سلامتی نوشیدیم. شب خنکی بود و زیر نور شمع پلک هایم سنگین شده بود. حس خوشی داشتم.
حافظ گفت: «بگذار یک فال از دیوانم برایت بگیرم.»
موجی لرزان از بدنم گذشت. حافظ همیشه بدون هیچ واسطه و مستقیم به دلم راه پیدا میکرد و رازهایم را فاش میکرد. نمیتوانستم چیزی را از چشمهای نافذ و نکتهبیناش مخفی کنم. خود را به شراب سپردم و شاخهنبات.
گفتم: «قبول، فال بگیر. نیت کنم؟»
گفت: «اگر دوست داری نیت کن. ولی چشمهای خمارت میگوید که چه میخواهی.»
اندیشناک برایش سر تکان دادم و لبخند زدم.
دیوانش را از روی میز برداشت. آن را باز کرد و خواند:
«دلم رمیده لولی وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز»
بی صبرانه پرسیدم: «آخر من به نیتم میرسم یا نه؟»
خواندن را ادامه داد: «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»
نمیتوانستم جلوی اشکی را که به چشمهایم هجوم آورده بود بگیرم. از این همه عریانی در برابرش شرمسار بودم. از جا برخاست. قامتش بسیار رشید بود و موهای پریشان و سپیدش روی شانه ریخته بود. دست راستش را به احترام روی قلبش گذاشت. بوسه بر انگشت زد و آن را بر دیده گذاشت. رفت و در را پشت سرش بست.