خوشبختی براش شبیه عکسی بود که توی نه سالگی دیده بود. زن و مردی روی یه صخره کنار دریا واستاده بودن. تقریبا شبیه هم بودن. هر دو تاشون زیبا بودن. موهای بلند زن رو باد توی هوا تکون میداد. عضلات مرد از زیر پیرهن سفیدش دیده می شد و یه دستش رو پشت شونه ی زن گرفته بود که از بالای صخره توی آب نیفته. همه چی توی عکس در هماهنگی کامل بود. توی آینه به صورت خودش خیره شد به گونهها و چشمهای خودش نگاه کرد و سعی کرد مطمئن بشه وقتی بزرگ شده حتما تبدیل به یه مرد زیبا و جذاب می شه. این طوری زنی هم که یه روز با هم ازدواج میکنند مطمئنا مثه خودش زیبا و جذابه. از یازده سالگی ورزش های رزمی رو شروع کرد که هیچ کی نتونه بهش زور بگه و اگه یه روز توی خیابون مردی رو دید که مزاحم یه خانوم محترم شده حسابی کتکش بزنه. چند سال بعد رفت باشگاه زیبایی اندام که عضلاتش برجسته بشن و از زیر پیرهنش دیده بشن. باباش همیشه با حسرت از عموهاش که تونسته بودن پزشک بشن حرف میزد. پزشک بودن برای بابا تحقق همه ی آرزوهاش بود. تمام سال های دبیرستان و بعدش با تمام وجود درس می خوند که بتونه پزشکی قبول بشه و آرزویی رو که باباش نتونسته بود بهش برسه به دست بیاره. یه پزشک معروف که همه بهش احترام می ذارم و برای چند دقیقه دیدنش هفته ها انتظار می کشن.
همه ی تلاشش رو کرد اما سه سال پشت هم توی کنکور پزشکی رد شد. نا امید شد. افسرده شد. درس و ورزش و آینده ی پر از خوشبختی رو ول کرد و توی خونه بیشتر وقتش رو با لب تاب گیمهای آنلاین بازی میکرد. روان شناسش بهش گفت اگه نتونسته پزشکی بخونه باید سعی کنه یه رشتهی دیگه رو که از پسش برمی یاد دوست داشته باشه. سال بعد مهندسی کامپیوتر قبول شد و سعی کرد رشتهاش رو دوست داشته باشه. از وقتی محسن رو پیدا کرد همه چی آسونتر شد. هیچ چیز توی دنیا برای محسن اهمیت نداشت. لاغر و دراز بود و از دور صورتش شبیه غاز بود. اما از همون ترم اول بهترین دوست های هم شدن. قیافه ی احمقانه ی محسن باعث می شد وقتی توی دانشگاه با هم قدم میزدن دخترها بیشتر به اون توجه کنن. ترم دوم عاشق یکی از همکلاسی هاش شد. محسن همیشه هواش رو داشت و کمکش کرد نترسه جلو بره و حرف دلش رو به کسی که دوس داره بزنه.
دختر زیبایی نبود، دماغ پهن و چشمهای ریزی داشت اما با هم روزهای خوبی رو داشتن. ترم چهارم تصمیم گرفتند ازدواج کنن. زن شبیه هیچ کدوم از تصوراتش نبود اما فکر کرد باید سعی کنه چیزی هایی رو که توی زندگیش به دست آورده دوس داشته باشه.
وقتی عکس های مراسم ازدواج شون را چاپ کردن برای اولین بار از این که زنش اصلا زیبا نیست تعجب کرد. اما زنش رو دوس داشت. یه عالمه خاطرات قشنگ با هم ساخته بودن و فکر کرد شاید همهی آدمها به نوعی زیبایی خودشون رو دارن. با هم زندگی خوبی داشتن و تقریبا زشت بودن زنش رو فراموش کرده بود تا این که سه سال و نیم بعد محسن با یکی از زیباترین زنهایی که میشد در خیال مجسم کرد ازدواج کرد. زنش از دور شبیه نقاشی پرنسسهای تزاری بود. تقریبا هیچ تناسبی با هم نداشتن. محسن وقتی کنار زنش راه میرفت شبیه یه دلقک اسباب بازی بود که دختره برای سرگرم کردن مردم با خودش این طرف و اون طرف میبره. اما ظاهرا هم دیگه رو دوس داشتن و احساس خوشبختی میکردن. در تمام سالهایی که با محسن دوست بودن هیچ وقت به این فکر نکرده بود زشت بودن هم مثه استعداد پزشگی نداشتن چقدر میتونه مسأله ی پیچیدهای باشه.
با همسرش توی مراسم ازدواج محسن شرکت کردن و به زن و شوهر تازه تبریک گفتن و براشون هدیه خریدن و بعد از مراسم به شام دعوت شون کردن. زنش خیلی زود با زن محسن صمیمی شد. وقتی کنار هم می نشستن به نظرش زنش شبیه خدمتکار زشتی بود که کنار یه ملکه زیبا نشسته. مطمئنا هر دو تا زن متوجه این موضوع شده بودن اما چیزی به روی خودشون نمیآوردن. مثه روزگار دانشجویی خودشون که وقتی با محسن قدم می زدن به روی خودشون نمیآوردن بعضی از دختر یواشکی به قیافهی محسن میخندن. واقعیتی تکراری که کم کم فراموش میشد. اما حالا نمیدونست چرا هر روز رابطه دوستی و رفت و آمدهای خانوادگی شون با محسن بیشتر میشه. هفتهای چند شب خونهی هم بودن. زنش و زن محسن تبدیل به بهترین دوستهای هم شده بودن و از وقت گذرونی با هم لذت می بردن. رفاقت خودش و محسن هم بیشتر شده بود. طوری که اگه یه خانواده میرفت مسافرت اون یکی نمیدونست با این همه وقت اضافه و بی حوصلگی چه کار کنه. مطمئن بود هیچ وقت حاضر نیست به همسرش که واقعا هم دیگه رو دوست داشتن و یا محسن که بهترین دوستش بود خیانت کنه. اما احساس میکرد تعادل خیلی چیزها توی ذهنش از دست رفته. انگار توی یه پیاده روی طولانی یهو احساس کنی توی کفش ت یه ریگ رفته. کفش رو دربیاری و بتکونی ولی وقتی دوباره پات کردی ببینی ریک سرجاشه. چند بار دیگه هم امتحان میکنی اما ریگ بیرون نمیافته و بعد همین طور با برجستگی اسرارآمیزی که توی کفش ت احساس میکنی به پیاده روی در مسیری طولانی ادامه بدی. انگار همیشه باید چیزی لنگ بزنه تا واقعیت زندگی رو درک کنی!
زندگی زناشویی ظاهرا خوشبخت و رفت و آمدهای لذت بخش با محسن و زنش ادامه داشت ولی خیلی دلش میخواست یه بار یواشکی از زن محسن بپرسه چه طور از زندگی کنار مردی که شبیه غازه احساس خوشبختی میکنه!؟