آسمان از صبح غمباد گرفته بود. نزدیک ظهر که شد بغضش ترکید و اشکهایش چکهچکه و بعد شرشر روی زمین پاشیده شد. زمین از شدت عطش، هُرم داغیاش را با نفسی خیس بیرون داد و جان تازهای گرفت.
برای من خیلی پیش آمده که بعضی اتفاقها را جلو جلو در عالم خواب ببینم البته برعکسش هم اتفاق افتاده؛ اینکه در عالم بیداری اتفاقاتی پیش میآید که آنها را در خواب هم ببینم. مثلا خواب ببینم «یه دختربچه پنج شش سالهای هستم که توی یه خونه باغ قدیمی بزرگ دارم میدواَم. شب شده و ستارهها در آسمان چشمک میزنن. صدای سگی رو میشنوم که داره دنبالم میکنه. این رو مامان قبلا بهم گفته بود که هر وقت سگی رو دیدی، نباید بدویی. باید واستی تا اون بره یا اینکه تو دنبال اون بری، اینطوری اون میفهمه که تو از اون نمیترسی وگرنه دنبالت میکنه. یا اینکه یه چیز خوراکی بندازی جلوش اما من ترسیده بودم. به پشت سرم نگاه میکردم که سگ هرلحظه نزدیکتر میشه و من دارم فرار میکنم. حمیدرضا که چهار پنج سال از من بزرگتره و همسایه هم هستیم، ته سرداب خونهباغ وایستاده و داره به من میخنده. اون کاری برای نجات من نمیکنه. بعد اون میره توی سرداب. در سرداب بسته میشه و من هرچقدر در میزنم اون درو برام باز نمیکنه».
من پنج، شش سالم بود و حمیدرضا آن موقع دوازده، سیزده ساله بود. مادربزرگ حمیدرضا یک سرداب ته حیاط خانهباغش داشت که در آن کوزههای گِلی ترشی و شیشههای مربا را گذاشته بود. شاخههای آویزان سیر تمامقد مثل آدمهای اسیری بودند که همه به ترتیب از سقف آویزان بودند انگار که محکومین به اعدام باشند. یک بار که قایم موشک بازی میکردیم، من به سرداب رفتم و در آنجا قایم شدم. حمیدرضا هرچقدر دنبالم گشت پیدایم نکرد. من تا شب آنجا بودم و در به رویم بسته شده بود. صداهایی وحشتناک مثل صدای زوزه سگی که دارد درد میکشد و زمان زایمانش رسیده، میشنیدم. از شدت وحشت زیاد جرات نمیکردم جیغ بزنم که کسی من را از آنجا نجات دهد. انگار زبانم بند آمده بود. همیشه عادتم از بچگی همین بود که گوشهای بروم کز کنم و یواشکی بغض کنم، بعد یواش یواش قطرههای اشک صورتم را خیس کنند. همه جای حیاط را حمیدرضا دنبال من گشت تا اینکه در سرداب را باز کرد و من آن گوشه درحالی که زانوهایم را در بغلم گرفته بودم و صدای هق هق آرام گریهام حالا با دیدن حمیدرضا بلندتر شده بود، به طرفم آمد. موهای فرفری خرماییام را در حالی که با دستش کنار میزد، خوشحال از اینکه من را پیدا کرده، زل زد به چشمان عسلیام که از شدت ترس و گریه ورم کرده بود. سپس سرم را بین بازوهای مردانهاش گرفت و به خودش چسباند. از اینکه تقلایی برای بیرون آمدن از بغلش نداشتم، معلوم بود که بوی پنیر ترشیده را دوست دارم.
مادربزرگ حمیدرضا در سرداب را قفل کرده بود و کلیدش را پیش خودش نگه داشته بود. به حمیدرضا هم گفته بود که دیگر به آنجا نرود. نمیدانم چرا این حرف را زده بود. ولی من دوست داشتم بازهم به آنجا بروم. شنیده بودم که آنجا آدمهای جدیدی هستند که با آدم حرف میزنند. حرفهای بزرگ بزرگ میزنند. حمیدرضا هم به خاطر همین زیاد آنجا میرفت. یک بار یواشکی از روی قفل سرداب رفته بود کلیدسازی برای خودش کلید آنجا را ساخته بود. فکر میکرد که من نمیدانم اما من فهمیده بودم. اما چیزی بهش نگفته بودم.
انگار که زیر پایم ناگهان خالی شود نه اینکه در دریا باشم، نه، اصلا، در زمین هموار باشم و ته پایم خالی شود. ترسی یکهو ریخته شد توی تمام بدنم. صداهای عجیب و غریبی از در و دیوار سرداب میآمد. این سرداب با آن یکی سرداب که قبلا رفته بودم انگار فرق داشت. تا آمدم بیرون بروم ناگهان در بسته شد هرچقدر زور زدم نتوانستم در را باز کنم. چند بار محکم به در کوبیدم تا اینکه بالاخره حمیدرضا مثل قبل فهمیده بود و در را برایم باز کرده بود.
یک روز که حمیدرضا به سرداب رفته بود وقتی بیرون آمده بود مثل قبل نبود. تا چند روز تب کرد و هذیان میگفت. حالش خیلی بد بود. مادر و داییاش او را به شهر پیش چند دکتر بردند اما گفته بودند که پسرتان از ما بهتران او را جادو جنبل کردند و به این شکل و حال شده. دایی و مادر حمیدرضا تا چند وقت درگیر این دکتر و آن دکتر بودند اما هیچ فایدهای نداشت. حمیدرضا در تب میسوخت و هیچ گونه هم تبش پایین نمیآمد. من خیلی نگران بودم و از آن گریههای آروم و بیصدا برایش میکردم.
آن روز عصر هوا معلوم نبود میخواست ببارد یا نه فقط سر و صدایش زیاد بود مثل وقتی که بخواهی تصمیمی توی زندگیات بگیری و دو دل باشی که این کار به نفعت است یا نه و دنبال نفع و ضررش توی ذهنت بگردی و آخر هم هیچ راهی برایش پیدا نکنی، هوا هم همینطوری شده بود. سردرگم بود. تازه در آن شرکت استخدام شده بودم که او را دیدم. جلوی مانیتور نشسته بود. وقتی روبهرویش نشستم با ترس و تعجب به او نگاه کردم. خودش بود؛ همان که در خواب دیده بودم. باورم نمیشد این همان حمیدرضای بچگی بود که در خواب دیده بودم. ولی شاید اشتباه میکنم. اسمش که همان بود. همکارها و رفقایش او را به این اسم صدا میزدند. خال کوچکی کنار چانهاش بود، همان که در خواب دیده بودم. از چشمانش که یکهو خیره میشد به من و تا وقتی که روی برنمیگرداندم، هنوز داشت نگاهم میکرد، پی به ماجراهایی برده بودم. نکند او هم مرا در خواب دیده بود. او همان حمیدرضای بچگی بود که باهم بازی میکردیم. همان که از روی قفل در سرداب داده بود برایش یکی بسازند تا هروقت دلش میخواهد به آنجا برود. یکجورهایی انگار میترسیدم که به او نزدیک شوم. آخر شنیده بودم که از همان بچگی پدر حمیدرضا از آن چاقوکشهای حرفهای بوده و چند نفر را هم از دم تیغ گذرانده. از همان موقع کم و بیش میشنیدم که پدرش در زندان است. ولی به روی خودم نمیآوردم. البته این موضوع را از پچپچهایی که مادرم و مادر حمیدرضا میکردند فهمیده بودم. مدام خودم را سرزنش میکردم زیاد به حمیدرضا نزدیک نشوم. چند بار ناغافلی متوجه حضورش کنار خودم یا پشت سرم شده بودم و سریع از آنجا دور شدم. دلم نمیخواست در محیط کار این اتفاقها برایم بیفتد و نُقل دهان همه شوم. تا وقتی سر جایم پشت میز بنشینم خیس عرق میشدم. به کف دستانم نگاه میکردم که عرق از سر و رویشان میچکید و نمیتوانستم خودکار به دست بگیرم.
آن روز صبح که از خواب بلند شدم وقتی به آسمان نگاه کردم، چند تکه ابر داشتند تندتند دنبال هم میکردند. ابرهای تیره و سیاه توی بکگراند آبی روشن آسمان ترس عجیبی را ته دلم نشاند. مثل اینکه توی یک دریای پهناور داری دست و پا میزنی با اینکه شنا هم بلدی اما انگار قدرتی نداری که دست و پایت را تکان دهی. همه بدنت مثل چوب خشک شده و تو فقط جیغ میزنی تا کسی برای کمک سر برسد و تو را نجات بدهد.
من همیشه دلم میخواست مثل حمیدرضا باشم. یک پسر که هرکار خواست انجام دهد. چون فکر میکردم پسرها هرکاری دلشان بخواهد میتوانند انجام دهند. مثل همان موقع که توی سرداب رفت و بعد از آن، آن اتفاقها برایش افتاد اگر من هم مثل او پسر بودم شاید برای من هم همان اتفاقها میافتاد. مثل همان موقع که رفته بود کلیدسازی و برای خودش کلید سرداب را ساخته بود. آن روز تلگرامم را که باز کردم چشمم به پروفایل حمیدرضا افتاد که یک دایره سیاه بود. از آن دایرهها توی اینستا زیاد دیده بودم. قلبم داشت یخ میزد. به او پیام دادم اما جوابی نداد. چند دقیقه بعد تماس گرفت، صدای حمیدرضا گرفته و خیلی پایین بود مثل همیشه خوش و بش نمیکرد. فهمیدم که باید اتفاق بدی افتاده باشد. اولش چیزی نگفت، فقط حالم را پرسید. گذاشتم خودش موضوع را بگوید. جملاتی را که از زبان حمیدرضا میشنیدم را باور نمیکردم. با خودم گفتم نکند دوباره دارم خواب میبینم مثل همان خواب سرداب و سگ و صدای زوزه. چندبار چشمانم را باز و بسته کردم و با دست چک محکمی به صورت خودم زدم ناگهان با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. هراسان مثل موقعی که در خیابان راه میروی، ناگهان صدای بوق ماشینی تو را به خودت میآورد و ناخودآگاه به سمت صدا سرت را میچرخانی و بعد میبینی که نزدیک بود با ماشینی تصادف کنی اما راننده ترمز میکند و تو زنده میمانی. به سمت تلفن دویدم. خودش بود؛ حمیدرضای واقعی. صدایش گرفته و خالی بود. انگار توی مترو باشی و صدای سوت قطار را از دور بشنوی که دارد نزدیک میشود و همان موقع تلفنت هم زنگ بزند و تو هرکار کنی نتوانی صدای آن طرف را از پشت خط بشنوی. یک سری صداهای جورواجور و خشدار ته گوشت لق بزند تا تو صدای اصلی را نشنوی. با هزار زحمت و زور این صدا را بشنوی که: از صبح دنبال مراسم کفن و دفن مادر هستم. قطار نزدیک شده و دارد میایستد و صدا هم بیشتر میشود. تو دیگر صدایی نمیشنوی. حالا دیگر آنتن نداری و تماس قطع میشود. خودم را به بهشت زهرا رساندم. وقتی آنجا رسیدم و با حمیدرضا تماس گرفتم، گفت که منتظر است جنازه را از مردهشورخانه بیاورند. وقتی همراه جنازه تا سر خاک رفتند، من کنارش ایستاده بودم و همه جا همراهیاش میکردم.
نمیدانستم چطور به او بگویم که من او را در خواب دیده بودم. دیده بودم که بعد از حادثه سرداب او تب میکند و از دست هیچکس هم کاری ساخته نبود که او را از مرگ نجات دهد. دلم میخواست آن موقع مامان زنده و کنارم بود. خودم را بهش میچسباندم، موهایم را نوازش میکرد و از گرمای وجودش غرق لذت میشدم. دلم میخواست گرمای تن مامان به تنم بخورد و هیچ وقت هم تمام نشود. اون دلداریام بدهد و به من بگوید شجاع باشم و حرف دلم را بزنم. غریبگی نکنم و از هیچ چیز هم نترسم.
آن شب کارمان در شرکت دیر تمام شد. تا خواستیم برویم، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. حمیدرضا از من خواست تا خانه برساندم. تعجب کرده بودم. او هیچوقت از این کارها نمیکرد. اتفاقا آن روز هم جمعه بود و ماشین سمند پدرش را آورده بود. ترسیده بودم. نکند انتقام آن موقعها که اذیتش میکردم را بخواهد بگیرد. یا شاید بخواهد مرا را به همان سرداب ببرد و همانجا رها کند. آن صداهای عجیب و غریب سرداب یکهو در نظرم مجسم شد. اینکه وقتی برای آخرین بار خودش از سرداب بیرون آمده بود مثل همیشه نبود. صورتش قرمز شده بود و هذیان میگفت؛ میگفت که یه آدمی توی سرداب بود که سرش شبیه آدم بود اما بدنش شبیه حیوان. میگفت بهش گفته بود که اگه این چیزهایی که بهت گفتم رو بری بیرون واسه همه تعریف کنی، تو هم شکل اون میشی. حمیدرضا وحشت کرده بود. اون حرفها رو هیچ وقت به کسی نگفت اما مریض شد. یعنی الان هم هنوز آن آدمه اونجا هست؟ قبول نکردم سوار ماشینش شوم اما او اصرار کرد. حس عجیب دوگانهای داشتم. وقتی کنارش در ماشین نشستم، مثل وقتی چیزی را بخواهی بخری اما پولی برای اینکه آن را به دست بیاوری نداشته باشی اما یک دوست آن را برایت به عنوان هدیه تولد میخرد و تو را غافلگیر میکند از ته دل خوشحال میشوی، همان قدر خوشحال شدم. اما از طرفی ترسی هم در وجودم رفته بود که بیرون آمدنی نبود.
با خودم گفتم الان فرصت مناسبی است که همه چیز را به او بگویم. همه واقعیت گذشته را. اما انگار که زبانم مثل همان موقع که در سرداب گیر افتادم بند آمده بود، همانطوری شد. حمیدرضا آن شب پیراهن نارنجی و شلوار جین آبی دریا پوشیده بود. بوی عرق تنش را حس میکردم. این بو را از بوی صد تا عطر مردانه بیشتر میپسندیدم؛ بوی همان پنیر ترشیده را داشت. سفرهخانهای نزدیک خیابان بهشتی نگه داشت و به آنجا رفتیم. هردو سفارش آش دادیم. در آن هوای سرد آش خیلی میچسبید. نمیدانستم حمیدرضا راجع به چه موضوعی میخواهد با من صحبت کند. صورتش عرق کرده بود. آش را خوردیم و از سفرهخانه بیرون رفتیم. حالا باران شلاقی میبارید. تا به ماشین برسیم، هردو خیس آب شدیم. حمیدرضا به من نگاه کرد. مقنعهام به سرم چسبیده بود. طوری نگاهم کرد مثل زمانی که توی زندگی با مشکلی روبه رو میشوی و با یک نفر مشکلت را در میان میگذاری و او از سر دلسوزی به چشمانت نگاه میکند و تو در نگاهش غرق میشوی. موهای خودش هم به پس سرش چسبیده بود. انگار میخواست در ماشین حرفهایش را بزند. چند بار از من حالم را پرسید. من با تعجب به او فهماندم که خوبم. حرفش را بزند. او از شرکت و این ور و آن ور حرف میزد الا حرف اصلیای که باید بزند. هوا سرد بود. بخاری ماشین و سپس ضبط ماشین را روشن کرد. نوار چارتار میخواند: «باران تویی به خاک من بزن بازآ ببین که در ره تو من نفسبریده در خزانم»... گفت من این آهنگ را از همه آهنگهای چارتار بیشتر دوست دارم. سرم را به نشانه اینکه با او همعقیده هستم تکان دادم. خودش هم با آنها زمزمه میکرد. فضای یخزده و سردی شده بود. با اینکه بخاری را روشن کرده بود اما احساس کردم بدنم دارد از درون تهی میشود. میلرزیدم مثل کبوتری که وقتی در هوای آزاد در حال پرواز است ناگهان تیری به او میخورد و او روی زمین میافتد و قبل از اینکه بمیرد چند بار بالهایش را تکان تکان میدهد و سپس جان میدهد. نگاهی به من انداخت و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد. همه جا ساکت شد حتی ضبط هم از نفس افتاد. فقط صدای خودش بود که یکریز و مداوم در گوشم زنگ میزد. کلماتی که از زبانش خارج میشد مثل پتکی بود که بر سرم فرود میآمد. هر لحظه میخواستم در ماشین را باز کنم و از آن فضای دلهرهآور و ماسیده رها شوم. اشک در چشمانم حلقه زد ولی نمیخواستم جلویش کم بیاورم و صورت خیسم را ببیند. حمیدرضا زمان بچگی خودش و من را به یادم آورد. به من گفت که من همان بچه سرتقی بودم که در سرداب گیر کرده بودم. خودش را گفت که آخرین بار که به سرداب رفت چه بلایی سرش آمد. گفت تو همان سیمین ندلو هستی که با آن دماغ عروسکی و خوش فرمی که روی صورتت بود همه فکر میکردند چند بار تا حالا عمل جراحی زیبایی انجام دادی. به من گفت که وقتی پیشنهاد ازدواجش را قبول کردم چقدر خوشحال شد. حالا باران بیشتر از قبل به شیشه ماشین میکوبید مثل همان موقع که من انقدر به در سرداب کوبیدم تا حمیدرضا در را برایم باز کرد. گفت اما زندگی خوبی نداشتیم و بعد از پنج سال از هم جدا شدیم. راست میگفت من سیمین ندلو بودم از همان بچههای سرتق که حرف حرف خودشان است. آن اوایل حمیدرضا را میپرستیدم و زندگی خوب و خوشی باهم داشتیم اما خوشیهامان دوام چندانی نداشت. یکباره ورق برگشت و همه چیز دگرگون شد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم حمیدرضا کنارم روی تخت نیست. بلند شدم و همه جا را دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. عکس بچگیمان توی قاب منبتکاری کنار تختمان روی میز بود. آن را برداشتم. عکس خانه باغ مادربزرگ حمیدرضا بود که من و او کنار هم ایستاده بودیم و از ما عکس انداخته بودند. بعد از حادثه سرداب بود که دیگر هیچ اثری از حمیدرضا پیدا نشد. همه شهر را دنبالش گشتیم بعد از آنکه تب میکند و هذیان میگوید گم میشود. انگار همان کسانی که جادو جنبل کرده بودند او را با خود برده بودند. به حمیدرضا نگاه کردم. او هم داشت به من نگاه میکرد. انگشتانش را لای موهای خیسش فرو برد. قطرههای درشت باران محکمتر از قبل پنجره ماشین را نشانه گرفته بودند.