گوینده: میلاد کارگر
بچه که بود، زود به زود با پدر و مادرش به روستا میآمد. نزدیک روستا درست جایی که به راه خاکی میرسید، دستشان را ول میکرد، سنگی بزرگتر از مشتش را میبرداشت؛ لبخند روی صورت کوچکش مینشست. سنگ را نشانشان میداد، یعنی رسیدیم. دنبالش راه میافتادند، توی دلشان کلی کیف میکردند وقتی میدیدند راه را پیدا میکند. مگر میشد خانه آقاجان را پیدا نکرد؟ هر قدر که بچه باشی.
کمی بعد، سختتر شد.
خیابانهای آسفالت، راهشان را به خانه آقاجان باز کرده بودند، اما هنوز هم توی پیادروها قلوه سنگ پیدا میشد.
از همان بچگی معلوم بود نادر هم مثل پدر آدم زندگی شهر نیست. برای همین پدر بی تابیاش را بهانه کرد و به روستا برگشتند.
هر چه نادر بزرگتر میشد، روستا هم استخوان میترکاند. حالا به جای روستا، شهر بود و دیگر از قلوه سنگهای ریزو درشتش خبری نبود. از همه بدتر این که تا قدمهایت میخواست کمی به سنگفرشهای شهر تازه عادت کند، تا کمی رفیق میشدید، تا قلقت دستش میآمد، که چطور بار غمت را سبک کند، میخواستند با یک مشت سنگ بی روح که هیچ چیز از تو و شهرت نمیدانستند و فقط خوش رنگ ولعاب ترند و یک دست، تعویضشان کنند.
مگر چه ایراد دارد؟ سنگفرشها با هم فرق کنند. اصلاً بگذار به شاعرانگی تو و باران حسودی کند، درست همان وقت که صورتت را بالا نگه داشتی تا باران با قطراتش نوازشت کند، همه آب جمع شده زیرش را یک جا روی کفشت بپاشد، بعد تو با تمام وجود، ذره ذره خیس شدن را روی جورابت حس کنی و مورمورت شود. بگذار گاهی زیر پایت لق بزند. انگار صدایت میکند. “آهای یادت هست؟ “، آن وقت دیگر خودت را گم نمیکنی.
ودر آن شب لحظات تلخی رقم خواهد خورد برای تو و قدمهایی که قرار است برای اخرین بار روی رفیقهای چند سالهات برداری و خاطراتت را مرور کنی. وتنها یادگاری هایت از کسانی که با تو یک روز رویشان قدم میزدند، و حالا نیستند، قرار است از بین برود و این اندوه بزرگی برای یک مرد است، که تنها تسکینش همین دلخوش کنکهای کوچک است.
راه میرفت و اصلاً خیا ل نداشت جز صدای موسیقی قدمهایش به چیزی فکر کند. آسمان تاریک بود حتی یک لکه نور هم به دامن نداشت. آدمها بی آنکه نگاهی به هم بیندازند از کنارش رد میشدند. کمی جلوتر مرد جوانی ساکهای مسافرها را داشت با عجله بار اتوبوس میکرد. در نگاه مسافرانی که از بدرقه کنندگانشان به سختی جدا میشدند میشد دلتنگی را با تمام وسعتش لمس کرد، مسافرانی که وقتی به خانه برگردند با همه چیز حتی سنگفرشهای شهرشان هم غریبه اند.
-سلام
دلش نمیخواست ازحال و هوای خودش خارج شود ولی دیگر دیر بود.
پسر جوانی با موهای بهم ریخته که آستینهایش توی مشتش بود و بینیاش را پشت هم بالا میکشیدو موقع حرف زدن روی پاهایش تاب میخورد، رو به رویش ایستاده بود.
-اقا اگه تهران میری چمدوناتو بدین بذارم تو ماشین
+بله! بله بله ممنونم.
آن وقتها برای دور شدن از شهر زمان زیادی لازم نبود. چراقها این قدر زیاد نبودند، که پای دور شدنت بنشینند. یک دفعه خودت را در وسط یک اتوبوس تاریک میدیدی که همه مسافرانش یخ زده از شیشه به ظلمات راهی که انگار تمام شدنی نیست خیره ش.
خفقان اولین حسی بود که بعد از جدا شدن از خانه با تمام وجود لمسش کرده بود.
از کجا شروع شد!؟ از تحمل فشار وزن قدمش روی سنگ فرشهای آن خیابان.
ازکنار دیوار کوتاه ترمینال که بالای آن را با میلههای به هم دوخته بلند پوشانده بودند، آرام راه میرفت. از پشت میلهها اتوبوس پارک شده سید حشمت معلوم بود، که با هر قدم دور میشد. هر قدر از محوطه اتوبوسها بیشتر دور میشد؛ انگار بیشتر از روستایشان فاصله میگرفت، بیشتر بوی شهر میگرفت، بیشتر تنها میشد. از پشت میلهها روستا دورتر بود و دلگیرتر.
دیوار کوتاه ترمینال پابه پای جوی لجنکش کنار خیابان که باران دیگر برایش خاطره کمرنگ بود، راه میرفت.
نادر داشت به سختی روی مرزی که خانه را از او جدا میکرد پیش میرفت. بند ساک، شانهاش را از پشت میکشید و ساک دستیاش را که به دست راست داده بود ناچارش میکرد دست از مقاومت بردارد و به روی زمین بگذارتش، ببیند چند سنگ فرش نوری دور شده و این بار با دست چپ که زودتر از دست راست تسلیم میشد؛ ساک رابلند کند.
آسمان از شبی سرد پر بود. حس میکرد پیراهنش به اندازه بلندی موی تنش از او فاصله گرفته است، گلویش میسوخت. وقتی نفس میکشید انگار با هر دم داخل بینیاش را با تیغ میخراشیدند، مدام با زبانش لبش راتر میکرد، راه میرفت، تسلیم میشد.
انگار این شهر خواب نداشت، و آدمهایش روح.
از کنارش رد میشدند، تند راه میرفتند، هر جا که پیاده رو تاریکتر بود قدم هایشان تندتر میشد. کمی هم ترسیده بود؛ همان وقتی که احساس کرد سایهای تعقیبش میکند، قدمهایش تندتر شد؛ اصلا خیال نداشت ساک را روی زمین بگذارد، در همین لحظه بود که فهمید چرا تاریکی پیاده روها نسبت مساوی با تند شدن قدمهای عابران دارد. کم کم داشت شانهاش به زمین نزدیک و نزدیکتر میشد، که روزنه امیدی به شکل چراغ سوزنی چرخ دستی کنار پیاده رو نمایان شد. خودش را به چرخ دستی رساند، ساکش را زمین گذاشت، در حالی که هنوز ردیف نفسهای تیغ دارش مرتب نبودو پیراهنش نمناک شده بود و قطرات عرق را حس میکرد که روی پوستش سر میخورند. انتظار سایه را کشید، سایه به چرخ دستی رسید ساکش را زمین زد، تند نفس میکشید درحالی که با دست و آستین عرق روی پیشانی و صورتش را خشک میکرد با اضطراب به تاریکی پشتش خیره شد بود. من و او همچون دو آینهی رو به روی هم بودیم بعد از ما این تصور منعکس بارها بارها تکرار خواهد شد. ولی نه ما خود دو تصویری منعکس هستیم.
بوی معطیر روغنی که از روی چرخ دستی بلند میشد ته معدهاش را مچاله کرد.
لای ریشهای مرد پشت چراغ زنبوری، تارهای سفید زیادی دیده میشد. یک کلاه کاموایی روی سرش بود و یک پولیور طوسی برتنش، از همان یقه گردها که سربازان تنشان میکنند؛ آستینهایش را بالا زده بود و شکم نان فانتزیهای کوچک را خالی میکرد و چند ورق خیار شور و گوجه لایش جا میداد و گاهی به ماهیتابهای که شعله کوچک زیرش زیاد بود نگاه میکرد، سوسیس رویش را میچرخاند، بعد سیگار روشن روی لبه چرخ دستی را کام میگرفت و دوباره سر جایش میگذاشت.
چند قدم عقبتر جوان سر تراشیدهای که اورکت خاکستریش هنوز تای اتو را گم نکرده بود، خیره به لقمه خانگی درون مشمای شفاف بین انگشتانش که بوی بیات میداد، انتظار ساندویچی را میکشید که قرار بود، از بین دودو روغن و سیگار مهیا شود.
باد نفس سردش را نثار تن لخت خیابان وآدمهایش میکرد. جوری که مرد پشت چراغ زنبوری مجبور شد، برای روشن کردن سیگار بعدی سرش را بدزدد و دو دست را پناه آتش فندک کند، لرز به تن عرق کرده نادر افتاد. دودستی خودش را در اغوش گرفت. سرش را پایین آورد و به کفشهایش نگاه کرد؛ هنوز از روستا چیزی با خودش داشت، دوست نداشت گل خشک شدهی رویش را تمیز کند. نگاهش درگیر کفشها بود، که چشمش به سنگفرشها افتاد. ماتش برد. رنگشان فرق داشت، مرز را رد کرده بود. آقاجان میگفت: ترس، برادرِ مرگ است. نگفته بود که از خانه دورت میکند. شاید هم مرگ، یعنی این که حساب سنگ فرشهایی که از خانه دورت کرده از دستت در برود.
انگار گم شده بود. دلتنگی دو دستی گلویش را فشار میداد. تنها راه چاره برایش رفتن بود، یکی از خیابانها را تا انتها راه رفت. شاید کمی با سنگفرشها خو بگیرد.
دیگر به پشت سرش نگاه نکرد.
-ترمینال
-ترمینال. وسایلتون جا نمونه
با فریاد شاگرد شوفر که صدایش را توی سرش انداخته بودو صندلیهای خالی را برنداز میکرد به خودش امد.
از اتوبوس پیاه شد،
یقه پالتو را برگرداند، دستهایش را چند باری به بازوهایش سایید، گرمایی که از بازوها به کف دستها چسبیده بود را به صورتش کشید، رفت تا چمدانهایش را تحویل بگیرد. همراه با قرقر چرخهای چمدان به سمت دیوار ترمینال حرکت کرد.
چند قدم مانده به دیوار نگاهش پرت تکه پلاستیکی شد، که با باد میرقصیدو سر به دیوار میکوبید. مثل پروانهای که نور پشت شیشه پنجره را دیده باشد، باد بلندش میکرد و دوباره به زمین میزد، هر بار بیشتر بلند میشد، سرعت سقوط بیشتر بود. باورش شده بود پرواز را. صدای بال سنجاقکی را میداد. که آن روز داخل پشه بند آقاجانش گیر افتاده بود. صدای تقلای سنجاقک وقتی بین دو دستش که با احتیاط به پنجره نزدیک میشد و بعد پرید. ولی حالا پریدنی در کار نبود. نادراین را میدانست ولی آرزو میکرد تکه پلاستیک پرواز کند.
تلفنش زنگ خورد و زود قطع شد.
خم شد تکه پلاستیک را برداشت بالای سطل زبالهای در آن نزدیکی رها کرد.
خواست از جیبش تلفن را بیرون بکشد که با مشتش یک آدامس موزی هم بیرون آمد
از آنهایی که هیچ وقت نتوانست مثل آقاجان با آن دندانهای سفید اریهاش که لبخندش را دلنشینتر میکرد موقع جویدن صدایش را درآورد. میخواست حواسش را پرت کند، ولی همه چیز پرتش میکرد داخل پشه بند آقاجان.
حوصله بحث سر کرایه با رانندههای جلوی ترمینال را نداشت. دنبال اولین مسافر کشی که نزدیکش شد راه افتاد. تنها چیزی که راننده از او شنید ادرس جایی بود که باید میرساندش. سرش را به شیشه تاکسی چسباند. خیابان با همه چراغانیهایش غربت را توی گلوی نادر میریختند.
آقاجان. اقاجان. اقاجان.
قبل از پیاده شدن از اتوبوس سید حشمت، قبل از رسیدن، از دور شهر پر از ستاره بود. ولی او برای چیدن ستارهای به شهر امده بود که در روستا با نیمی از وجودش جا گذاشته بود.
مهشید…
دختر نیمکت سوم کلاس. همه روستا میدانستند، آنها برای هم به این دنیا پاگذاشته اند. غیر از پدر مهشید. آدم بدی نبود ولی روز خواستگاری همان کتی را پوشیده بود که روز جلسه شورا تنش میکرد، با هیچ کس شوخی نداشت، پرسیده بود: آقاداماد خانه دارد، آقاجان گفته بود: خانه ما اتاق زیاد دارد، پرسیده بود: آقاداماد کار دارد، آقاجان گفته بود: امسال زمین حاصلش خوب بود. تا آمده بود باز بپرسد که آقاداماد. . آقاجان امان نداد و گفته بود: مرد حسابی معلوم هست چه مرگت شده!؟ این بچه پای درخت گردوهایت بزرگ شده، نمیدانی چی دارد چی ندارد؟ خدا بیامرزد کربلایی یعقوب را، مگر این خانه از کربلایی برایت نمانده، مگر غیر کشاورزی در این روستا کار دیگری هست، آقاداماد هم یکی مثل خودت، او هم جواب داده بود: احترام شما واجب ولی من دختر به یکی مثل خودم نمیدهم.
تلفنش زنگ خورد
سرش را از شیشه برداشت.
از پشت خط صدایی شنیده میشد. به گنگی صدای خش دار گوینده خبر تلویزیون آقاجان وقتی که باد آنتن را تکان میداد یا همان وقتها که آقاجان خوابش میبردو تا صبح جنگ برفکها پخش میشد.
گوینده خبر آنقدر خش خش کرد که انگار اقاجان حوصلهاش سررفت و خاموشش کرد. دیگر از پشت خط صدایی نیامد.
سنجاقک از میان دو دستش پرید.
آقاجان گفته بود: چقدر بزرگ شدی. وقتی پرسیده بود، چرا؟ جواب شنیده بود: رهایی را فهمیدی.
چشمهایش درشت شده بود تکرار کرده بود رهایی!؟
آقاجان پرسیده بود: وقتی سنجاقک پرید، حالت خوب نبود؟
جواب داده بود: آره. چرا!؟
آقاجان گفته بود گوشهای از روحت را باخودش به آسمان برد.
پرسیده بود آسمان؟ چقدر بالا؟
اقاجان گفته بود: آنقدر که دلت آرام بگیرد.
ته دلش چیزی آرام زمزمه میکرد: کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم.
کاش هیچ وقت از خانه دور نمیشدم.
تلفن دوباره زنگ خورد
-جانم مهشید جان
+سلام بابا کجایی؟ چرا جواب تلفنتو نمیدی؟ نگرانت شدم.
-دارم میرسم دخترم.
انگار باران گرفته بود، از ماشین پیاده شد، ولی سنگ فرشهای خیابان خیس نبود.