گوینده: مرضیه تسلیمیفر
اینی که توی آیینه با چشمای سیاه گود رفته به من زل زده کیه؟ انگار اولین باره که میبینمش بعد از پنج سال… نه، این مریم نیست. یعنی همین چشمای سیاه مریم بود که سعید رو شیفته خودش کرد؟ نگاهم از چشمهام سر میخوره به سمت لبهام. لبهای ترک خوردهام داره خون میاد. دستم رو میبرم زیر شیر آب، میخوام لبهامو بشورم. نگاهم به حلقهام میفته. بعد از پنج سال به زور از دستم درش میارم و با حسرت پرتش میکنم توی روشویی. چی میخواستم چی شد… واقعا چرا اینطوری شد؟ پنج سال پیش با سعید خوشبختترین زن دنیا بودم و امروز با سعید بدبختترین زن دنیا… حالا توی مردابی گیر کردم که هر چی دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم. بوی گند همه جا رو برداشته، حالم از خودم به هم میخوره… بابا راست میگفت: سعید مرد زندگی نیست، چشمای مامان هم همینو میگفت. منم میدونستم اما نمیخواستم باور کنم. بعد از همهی تلخیها فکر میکردم با یک بچه همه چیز درست میشه که اونم… حتی وقتی بیمارستان بودم واسه عیادتم نیومد. سعید بچه نمیخواست، برای همین از مرگ نوزاد به دنیا نیومدهمون خوشحال هم شد. روی همون تخت بیمارستان درست وقتی چشمم به دختر مردهام افتاد تصمیم خودمو گرفتم. همهی بداخلاقیهاتو میتونم ببخشم، سرد شدنت، حتی رفتنت با… اما این یکی رو نه. حتی مرگ بچهمون برات مهم نبود. خستهام، خسته. دیگه نه نایی برای جنگیدن دارم نه راه پس و پیش. برگردم شهرستان پیش مامان بابا چی بگم؟ که سر بارشون بشم؟ که آبروی خانوادهی آبرودارم رو ببرم؟ دیگه تصمیم خودمو گرفتم فقط این تیغ میتونه همه چیز رو درست کنه. می خوام برم پیش بچهام. میخوام فقط یک بار… یک بار بغلش کنم. آمادهی آمادهام. حتی لباس بیرونم روهم پوشیدمِ گره روسریام رو سفت میکنم و تیغ رو میذارم رو رگهام چشامو محکم میبندم چهره مامان، بابا، اکرم، حمید، مسعود یکییکی از جلوی چشام رد میشه و چهره سعید… با نفرت تیغ رو روی رگم میکشم خون فواره میزنه شیر آب رو باز میکنم خون و آب روی حلقهام میریزه. خیلی ترسیدم. نمیدونم باید چیکار کنم. با دست چپم دست راستم رو محکم فشار میدم و میدوم تو راه پله. راه پله پر از وسایله. تازه یادم میفته شهین خانم امروز اسباب کشی دارند. صداشو میشنوم که طبق معمول به کارگرا دستور میده… نمیخوام منو با این وضع ببینه. توی وسایل چیده شده یک آن چشمم به صندوقچهای قدیمی می خوره. درست عین صندوقچهایه که مامان شب عروسی بهم داد. دلم برای مامانم تنگ میشه سریع بر میگردم تو خونه و روسری ام رو دور دستم میپیچم به سمت کمد می دوم و صندوقچه رو بیرون میارم. یادم میاد اون شب یه دل سیر بغل مامان گریه کردم و گفتم فقط دلم برای تو تنگ میشه. چادرنمازت رو از سر در آوردی و دادی به من… گفتی بزارمش تو این صندوقچه. چادر رو از صندوقچه در میارم. هنوز بوی تورو میده. زیر چادر نماز چند تا عوده، عود مریم. از همونهایی که همیشه وقتی دلت می گرفت و ناراحت بودی روشن میکردی و وقتی میپرسیدم چرا عود روشن میکنی میگفتی: «برای ساختن باید سوخت، باید بسوزی تا بتونی خودت رو بسازی، تا بتونی دنیا رو بسازی، باید گر بگیری تا بوی عطرت همه جارو پر کنه.» عود رو آتیش میزنم و سرمو میزارم رو چادرنماز مادر و به سرعود که قرمز شده چشم میدوزم تمام تنم پر شده از بوی عطر گل مریم…