امضای مادر از بالا شروع میشود اول یک خط کوتاه به سمت راست همان مقدار به چپ البته با کمی شیب و بعد دوباره با همان زاویه و طول به راست و دوباره به چپ و بالاخره یک خط سه برابری به راست و یک حری با تشدید روی آن با فونت شکسته تحریری مینویسد.
شاگرد دوم مدرسه شده بودم و جایزه همه مان از کلاس اول تا پنجم سینما بود. ولی مادر رضایت نامهام را امضا نکرد و گفت اجازه نداری سینما بروی.
امیدی بود یا سلیمانی یا نفر، اصلا اسمش یادم نیست ولی کلی روی مغزم رژه رفت که: «از کجا میفهمه. تو ساعت مدرسه میریم و بر میگردیم، گفتن هیچ کس کیف نیاره»
دفتر دیکتهام را گرفت و از روی آن امضای مادر را پای رضایت نامه زد. معلممان گفت هر کس رضایت نامه دارد برود توی حیاط.
آن روزها که من کلاس چهارم بودم یک کاخ جوانانی بود که فیلمهای سینمایی را آنجا میگذاشتند. من آرزو داشتم یک بار یک کاخ ببینم و این فرصتی نبود که بشود از دست داد. آن اتاقهای آینه کاری و پردههای حریر و تخت خوابهای رویایی، این بود که وسوسههای هم کلاسیام جواب داد و در یک روز ابری زمستانی در حالی که رضایت نامه و لقمه نان و سیبم را توی جیب بزرگ کاپشن قرمزم در مشت نگه داشته بودم و ضربان قلبم از هزار تا هم بیشتر بود سوار اتوبوس شدم.
دم در کاخ پیاده شدیم. اما کاخ یک ساختمان سیمانی بی قواره بود با یک سری مرد جوان اسلحه بدست و یک دروازه آهنی سبز بزرگ. این کاخ جوانان یک مرکز فرهنگی بود که قبل از انقلاب ساخته شده بود و بعدها محل استقرار نیروهای کمیته شده بود، کمیته یک نیروی شبه نظامی بود میان گشت ارشاد و نیروی انتظامی الان، بماند به صف شدیم پشت هم، یک ساعتی توی صف ایستادیم همه دخترها خوشحال و مشتاق فیلم بودند اما من به سیاهترین و ترسناکترین اتفاقهای دنیا فکر میکردم. بابا میگفت: «حواستان باشد که اگر به حرف مادرتان گوش ندهید سنگ میشوید»و آن لحظه فقط به سنگ شدن فکر میکردم، چون حرف گوش نداده بودم. به خودم دلداری میدادم که وقتی غروب میروم خانه نمیگویم. از کجا میفهمد. ولی داشت دیر میشد.
بعد از یک ساعت یک گروه پسر بچه دبستانی شر و پر سر و صدا با کلههای کچل در یک صف نا منظم از کنارمان رد شدند و از کاخ جوانان بیرون رفتند و بعد صف ما آرام آرام از یک در کوچک آهنی کرم رنگ وارد یک سالن کاملا تاریک شد. قبل از آنکه نوبت من بشود فیلم شروع شده بود و گربههای عروسکی غول پیکری روی دیوار آواز میخواندند. بچهها بلند بلند حرف میزدند. بعضیها گریه میکردند چون نمیتوانستند کفی صندلی هاشان را باز کنند. بعضیها روی کفی بسته نشسته بودند. بعضی هم که شر و شورتر بودند جا خوش کرده بودند و با صدای بلند جیغ میکشیدند و خوراکی میخوردند. تا من بیایم خودم را پیدا کنم و جایی در آن بلبشو پیدا کنم و بنشینم همه جا یکباره تاریک شد تصویر روشن دیوار سیاه شد و جیغ یکدست دختربچههای دبستانی سقف بلند سالن را پر کرد. در جلویی باز شد و چند نور در حال دویدن وارد شدند مثل یک گله بزغاله که گرگ بهشان زده باشد توی محوطه جلوی سینما دویدیم. اما بیرون سالن هم هوا داشت تاریک میشد و این تاریکی یعنی مدرسه تعطیل شده و ما هنوز آنجا بودیم. منی که هیچ کدام از اتفباباتی که افتاد گریهام نینداخته بود شروع کردم به گریه، هنوز هم همانطور بی صدا گریه میکنم. انگار یک تانکر آب سوراخ شده است نه اینکه هوا ابری و رعد و برقی شده باشد. اتوبوس که پیچید توی خیابان خانلری، دیدم مدیر مدرسه کنار مادرم که کیفم در دستش است دم مدرسه ایستاده. کاپشنم را درآورده بودم با لبه پاکتی آستین مانتو طوسیام صورت خیس و بینی آبریزانم را خشک کردم. مادر نگاهم نکرد فقط منتظر ماند تا ناظم بیچاره مان پیاده شود و مستقیم رفت به سمتش. به ناظممان که رسید با صدایی میان بغض و فریاد پرسید: «رضایت نامه دختر من کجاست؟» و من رضایت نامهی توی جیبم را محکمتر مچاله میکردم.
امضای بابا اما از پایین شروع میشود با یک علامت تیک مانند که تنها در باغ سبز است و بعد خط بالا رفته تا وسط خط اول بر میگردد پایین و بی نهایت رفت و برگشت چپ و راستی نامنظم و دوباره بازگشت به بالا و در نهایت یک نقطه سمت راست بالا میگذارد و بعد اسم و فامیلی کامل که البته با یک فونتی بین هیروگلیف، ثلث و اریال ایتالیک نوشته میشود. میتوانم قول بدهم خود بابا هم توان تکرارش را ندارد. از آن واقعه جعل امضا سه تایتمان، من و برادرهایم محکوم شدیم به گرفتن امضا از بابا. بابا با یک لبخند آرام در حالی که تسبیحش را در جانمازش میگذاشت یا دفتر حسابهایش را میبست و خودکار بیک را از دست ما میگرفت و با لبخند به صورت مادر نگاه میکرد و مجوز امضا را بی کلام از او میگرفت زیر گواهیها را امضا میکرد. البته من دیگر هیچ وقت برای هیچ اردویی و البته مهمتر از همه سینما رفتن رضایت نامهای برای امضا به خانه نیاوردم و همانجا میگفتم والدینم اجازه نمیدهند.
مادر هیچ وقت سینما نرفته یعنی هیچ جا بدون بابا نرفته و نمیرود و بابا هم سینما نمیرود. یادم میآید شنیدهام او هم یکبار فقط با دوستان جوانیاش قبل انقلاب سینما رفته بود و بعد از آن دیگر فقط از آپارات دایی یوسف روی دیوار گچی خانهشان فیلم سینمایی دیده ولی از وقتی ازدواج کرده بودند همان سال ۵۷-۵۸ لبه انقلاب، یکبار به مادر گفته بود سینما جای خانواده نیست و با هم یک حکم همیشگی تصویب کرده بودند که سینما نروند.
گفت بریم سینما، انگار دنیا را به من داده باشند از دیدن خوشحالی و هیجانم خیلی خوشحال بود و بالاخره بعد کلی برنامه ریزی و بالا پایین رفتیم. آن روزها برای آنکه بشود با نامزدت بروی سینما یک امضا که هیچ تا هفده هجده تا امضای دوتایی پایین عقدنامه و سه تا شاهد عاقل و بالغ تایید نمیکردند امکانی نبود. اما ما دو تا که نامزدم بودیم البته همان دوست پسر دوست دختر امروزی ها، چشم سفیدی کردیم و به گمانم گل یخ یا مهمان مامان را نشان کردیم تا یواشکی برویم سینما. آنچنان با هیجان جزییات سینما را نگاه میکردم که مطمینم به عنوان دختری هجده نوزده ساله، خیلی احمق به نظر میآمدم. سالن که تاریک شد و پفک نمکی با آن پاکت زرد و قرمزش تمام شد یک لحظه متوجه شدم دستی مردانه روی انگشتان دستم که روی ران پای راستم است قرار گرفت. قلبم شروع کرد به تند زدن، عین این سمورهای توی فیلمهای حیات وحش با چشمهای گرد شده سرم چرخید سمتش، میدانم که حتما سنگینی نگاهم را فهمید ولی هیچ عکس العملی نشان نداد و بعد آرام آرام شروع کرد به حرکت دادن دستش و نور همینطور روی صورتش بالا و پایین میشد. حالا که فکر میکنم با خودم میگویم خوب شد برنگشت. تصور کنید، یک جفت ابروی پاچه بزی پیوندی سیاه و پرپشت و شتک صورتی جوشها، پراکنده و نا متناسب روی گونه سفید مهتابی پوست روشنم که گاه به واسطه نور پرده، روشن و خاموش میشد با یک جفت چشم گرد و سیاه دریده که از بس گشاد کرده بودمش سفیدی دور نقطه سیاه چشمم از سیاهیاش بیشتر بود. با صدایی بین جیغ و پچ پچ طوری که جز خودش نشنود گفتم: «آقا مصطفی» و این آخرین حرفی بود که به او زدم. باقیش فقط اشک بود چه وقتی بیرون سینما التماسم میکرد که به کسی نگویم چه توی تاکسی که دو نفر را سه نفر حساب کرد و چسبید به پنجره سمت خودش و چه وقتی منیر سادات مادرش نشسته بود و دستم را گرفته بود که: «تو رو خدا بگو چرا نه.» ولی من سنگ شده بودم.
امضای من هم از بالا شروع میشود مثل مادر، بعد با انحنایی ظریف ر میشود و بدون برداشتن خودکار یک ه دو چشم دور ر میکشم و با یک نیم دایره یک ر و ه میکشم و مثل بابا یک نقطه میگذارم بالا سمت راست تا ر اول بشود ز، و زیرش با خط شکسته فامیلیام را به اسمم که همان امضایم است اضافه میکنم.
هنوز بعد بیست و چند سال تا فیلمی از سینمای کودک اکران میشود تنهایی میروم سینما و فیلم میبینم و هر بار که تنهایی از آن ردیف آخر به بچههای قد و نیم قد نگاه میکنم و قند توی دلم آب میشود با خودم فکر میکنم، راستی امضای آقا مصطفی چه شکلی بود. شاید اگر آن روز فیلم را درست میدیدم الان یادم میآمد که مهمان مامان بود یا نه و پسری نوجوان با چشمانی سبز و موهایی طلایی و آب و شانه شده شبیه آقا مصطفی کنار دستم نشسته بود که میتوانستم دستش را بگیرم و حتی ببوسمش و با هم در مورد شخصیتهای فیلم صحبت کنیم.
راستش دیگر نباید از کسی اجازه بگیرم ولی هنوز یک دختر بچه با مانتو طوسی که دستش توی جیبش روی یک رضایت نامه جعلی است یا دختری جوان که اولین گرمی حضور مردی غریبه را در حریمش حس کرده، توی ذهنم منتظر است تا روی صندلی قرمز ردیف آخر چسبیده به در ورودی سینما، سنگ شود.