چرا چیزی نمیخوری؟ دیگه معلوم نیست کی همچین غذایی گیرمون بیاد. یه کم از این استیک آبدار بخور. نگرانش نباش. هر دومون میدونیم الان وضعش از من و تو بهتره. پس بیخودی غصه نخور. بار اولت که نبود! همه همین کار رو میکنن. یه قلپ از این بخور. خیلی وقت بود مشروب به این خوبی نخورده بودم.
میتونی مشروب سرو کنی؟
ها؟ چی؟ مشروب؟ آره… بلدم.
جلوی دروازه برقی بزرگ ایستاده بود و به ون قرمز رنگ که توی ویلا میپیچید نگاه میکرد. مرد در حالی که مدام روی پنجه پا بلند میشد و ته خیابان را نگاه میکرد، از سر تا پا براندازش کرد.
اصلا حواسش به حرفهای او نبود. محو تماشای درختان چنار و بلوط قطوری بود که دو طرف جاده شنی سر به فلک کشیده بودند. درختان کاج را به شکل حیوانات مختلف هرس کرده بودند. شیر. خرس. گرگ. روباه. یا شاید کفتار بود. آن دور دستها ویلای بزرگ و سفید رنگی با دو ستون بلند و قطور در ایوان آن دیده میشد. درخشش آب استخری هم به چشمش میخورد. مرد همانطور حرف میزد و او بدون اینکه گوش بدهد سرش را تکان میداد. از دور دستها صدای موسیقی و خنده به گوش میرسید.
بخند دیگه! اه! داری اعصابمو خورد میکنی. اصلا خودم میخورم! من رو باش که چقدر واسه خانوم مایه گذاشتم! گفتم سالی یه شب بدون جنگ و دعوا بشینیم و غذا بخوریم. غذای خوب. مشروب خوب. شب خوب. بخشکی شانس! انگار خوشی به ما نیومده. یه نیگاه به خودت بنداز. میبینی؟ صورتت عین گچ سفید شده. هر چند، هنوزم خوشگلی!
چه بچه خوشگل و تپل مپلی! چند وقتشه؟
زیر لب گفت: ۱۰ ماه و ۱۲ روز.
زن میانسالی که پشت پیشخوان بنیاد «فردای روشن» نشسته بود، از بالای عینک با چشمان ریزش به نوزاد و مادر نگاه کرد.
دست در جیب کت خاکستری و کهنهاش کرد و برگه تولد و برگه آزمایش را روی پیشخوان گذاشت.
خب… بذار ببینم… هم سنش درسته، هم سالم و قویه. خیلی خوش شانسی! خانوادههای پولدار عاشق پسرهای تپل و بانمک هستند.
نمکدون کجاست؟ اینجام که نیست. با تو بودم ها! چرا جواب نمیدی؟میخوای امشبم زهر مار کنی؟ حالا که من اینقدر حالم خوبه تو باید عین مرغ مریض بشینی و به میز زل بزنی؟ آخه چه مرگته؟ این روزها همه مردم همین کار رو میکنن. از اولش هم میدونستی آخرش اینجوری میشه. فکر میکنی واسه پولش میگم؟ فکر میکنی من آدم نیستم؟ دل ندارم؟ گور بابای پول! همهاش واسه خودته!
پاکت پول را از زن عینکی گرفت و شمرد. پنج هزار و دویست تا. دوباره شمرد. با این پول میتوانستند اجارههای عقب افتاده را بدهند، قرض هایشان را تسویه کنند و چند ماهی هم غذای حسابی بخورند. نوزاد کوچک داشت پولهای توی دست مادرش را تماشا میکرد. خیلی وقت بود خودش را برای این لحظه آماده کرده بود. بار اولش که نبود. با این میشد سه بار. سه تا بچه. سه تا پسر.
فردا… مردم بنیاد «فردای روشن» را به این نام میخواندند؛ فردا دخترها را قبول نمیکرد. میگفت مشتری ندارند. میدانست بچهها هر جا باشند وضعشان بهتر از خودش است. همه میخواستند بچه هایشان را از این منجلاب بیرون بکشند. گرسنگی و بیکاری نفس آدم را میگیرد. دیگر وقتی برای بچه داری نمیماند. هر کس فقط میتواند به فکر فردای خودش باشد. تنهایی هم نمیشود از این منجلاب بیرون رفت. باید یکی باشد. یکی که دستت را بگیرد و نگذارد تا خرخره توی گنداب فرو بروی. دست آخرش مردن هم دو نفری راحتتر است. ولی با یک بچه؟ نمیشود. بچه که نمیفهمد نداری یعنی چه. نمیفهمد روزی یک وعده غذا چه معنایی دارد. باید سر وقت شیرش را بخورد. پوشک میخواهد. لباس میخواهد. اگر فردا نباشد خدا میداند سر مردم چی میآید. بچهها را پیش خرید میکنند. قبل از زایمان مجانی معاینهات میکنند. آزمایش میگیرند. تا نه ماهگی هم کمک خرجی میدهند. پوشک، شیرخشک، لباس. سر آخر هم که پول خوبی میدهند. با هزار و دویست تا خیلی کارها میشود کرد. برای بچه هم بهتر است.
نوزاد با انگشتان کوچک و تپلش یکی از اسکناسها را از دست مادرش بیرون کشید. سعی کرد پول را از دست بچه بیرون بکشد، ولی ول کن نبود. آخرش هم گوشه پول کنده شد و توی دستش ماند. پشت سر صدای غر زدن زنهای دیگر شنیده میشد. خیلی وقت بود منتظر بودند نوبتشان برسد. یک نفر از آن آخرهای صف گفت:
زن عینکی هیچ حرفی نمیزد. معلوم بود میداند در این لحظه نباید چیزی بگوید که احساسات مادر را تحریک کند. برای بار آخر نگاهی به صورت پسرش انداخت. چشمهای ریز پسرک خمار بودند. پلکهایش داشت سنگین میشد. ولی هنوز گوشه اسکناس را محکم توی مشتش میفشرد. میدانست هر چه بگذرد کار سختتر میشود. نوزاد را خیلی آرام توی آغوش زن پشت پیشخوان رها کرد. چند لحظه پا به پا شد ببیند بچه بیدار میشود؟ خواب خواب بود. نفر بعدی جلو آمد و با تنه نرمی او را کنار زد.
با عجله از دفتر فردا خارج شد. با دستی لرزان سیگاری را که توی جیبش شکسته بود بند زد و روشنش کرد. پک محکمی به سیگار زد و اجازه داد دود توی ریههایش خوب بچرخد. برای یک لحظه احساس عجیبی به او دست داد. احساس سبکی. راه گلویش بازتر شده بود و راحتتر نفس میکشد. وزن بچه را دیگر روی بازوانش احساس نمیکرد و نمیدانست چرا از این موضوع ناراحت نیست. برعکس! احساس میکرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است و بعد از مدتها میتواند یک دل سیر بخوابد. بعد شروع کرد به شماتت کردن خودش. همین چند لحظه پیش توی چشمان پسرش زل زده بود. چطور میتوانست با خیال راحت به خانه برگردد؟ نگاهش به ون قرمز رنگی افتاد که پشت بنیاد پارک شده بود. همانی که بچهها را به خانوادههای پولدار تحویل میداد.
مرد وراج یک دست لباس نیلی رنگ یقه باز به دستش داد. از حرفهایش جسته و گریخته فهمیده بود که سر پیشخدمت است. لباس را که پوشید، احساس کرد دوباره نوجوان شده است. طرح سادهای داشت، اما خوش دوخت بود و کاملا هم چسب بدنش شده بود. سر و صورتش را شست و موهایش را بالای سرش گل کلمی جمع کرد. جلوی آیینه که ایستاد شوکه شد. زن جوان و زیبای توی آیینه با آرایش ملایم و لباسی که سینههایش را برجستهتر نشان میداد به او چشمک زد. دستمال سفید رنگی را روی مچ دست راستش انداخت و با کف دست چپ سینی پر از گیلاسهای مشروب را بلند کرد. با قدمهای خیلی کوچک و محتاط راه میرفت، مبادا مشروب توی سینی بریزد. در تالار را که باز کرد صدای موسیقی کلاسیک و خنده و هلهله مهمانان مثل سیلی توی صورتش خورد. زوجی که دست در کمر هم انداخته بودند از کنارش گذاشتند و مرد در حال چرخیدن یک گیلاس مشروب برداشت. یک دور دیگر هم زدند تا زن بور همراه او هم یکی بردارد.
چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاید. نور تالار خیلی زیاد بود و چشمهایش را میزد. شروع کرد به دوره گشتن و مشروب تعارف کردن. جوانها وسط میرقصیدند و پیرترها دور میزها نشسته بودند. بحثهای سیاسی و اقتصادی و شوخیهای جورواجور به راه بود.
برگشت و دوباره سینیاش را پر کرد. وقتی دید کسی حواسش نیست، خودش هم یک گیلاس را یک نفس بالا انداخت. نفسش بند آمد! مشروب خیلی خوبی بود. به تالار برگشت. دورترین گوشه سالن، پیرمرد خوش لباسی همراه چند نفر دیگر دور میز کوچکی نشسته بودند. پیرمرد بشکنی زد و صدایش کرد. انگار موسیقی و شراب چیزی را توی دل او هم زنده کرده بود. یک حس سرکوب شده و مرموز. احساس میکرد خرامان و آهسته دارد به طرف میز آنها پیش میرود. لوسترهای بزرگ سقف چشمهایش را نیش میزدند. صدای موسیقی و همهمه مثل وزوز زنبور توی گوشش میپیچید. ولی همه اینها وقتی از دهلیزهای تو در توی مغزش که مست شراب بود میگذشتند تبدیل به یک حس غریب و ناشناخته میشدند. حسی که هم از آن لذت میبرد و هم میترسید.
بجز پیرمرد، یک خانم مسن و دو تا مرد میانسال خوش تیپ هم نشسته بودند. خانم مسن دور گردن لاغر و پر از چروکش یک گردنبند الماس سنگین را چند دور پیچیده بود.
خواست مشروب را تعارف کند که پیرمرد یک صندلی عقب کشید از او خواهش کرد کنارشان بنشیند. سینی را روی میز گذاشت و نزدیک پیرمرد نشست.
فکر میکنی شورش بشه؟ بالاخره دیر یا زود قضیه رو میفهمن.
نمیدونم. ولی بعیده. شاید همین الان هم میدونن.
نگاه خیره و سنگین پیرمرد روی سینههایش سنگینی میکرد. ناگهان گرمای دست نرم و گوشت آلود او را روی زانویش احساس کرد. نمیدانست چکار باید بکند. لبخند کمرنگی روی لبان پیرمرد نشسته بود. پیرزن هم انگار اصلا به موضوع بحث اهمیتی نمیداد. از همان ابتدا خیره به او نگاه میکرد.
درسته. ولی تاریخ نشون داده که یه جرقه کوچیک میتونه باعث یه انقلاب بزرگ بشه.
نگرانیت کاملا بجاست. ولی وقتی بفهمن خودشون هم تو سود این پروژه چقدر سهیم بودن، اون وقت دیگه کاری از دستشون بر نمیاد. واقعیت اینه که بدون این پروژه مدتها قبل باید فاتحه دنیا رو میخوندیم! ولی حالا همه چیز داره به سرعت به تعادل میرسه.
مشروب داشت کار خودش را میکرد. عرق از زیر بغلش سرازیر شده بود. دست پیرمرد کم کم داشت زیر دامنش بالا میرفت. خیلی حرفهای و سنجیده رانش را لمس میکرد و گاهی نیشگون کوچکی میگرفت. دو مرد میانسال انگار توی پروژهای که حرفش را میزدند غرق شده بودند و حواسشان به آنها نبود. پیرزن هنوز هم داشت خیره نگاهش میکرد. دست پیرمرد آرام آرام بالا میخزید. برای خودش هم عجیب بود که از کار او لذت میبرد. دلش میخواست همینطور ادامه بدهد و تا آخر راه را برود. از طرفی هم جرات نداشت به آن آدمهای گردن کلفت اعتراض کند. نگاه خیره و جستجوگر پیرزن هم انگار به مغز او رسوخ میکرد. شاید پیرزن هم به دنبال یافتن همین جسارت اعتراض بود.
موسیقی قطع شد و صدای زنانه مردی به گوش رسید که مهمانان را برای صرف شام به سالن مجاور دعوت میکرد. مست شراب و دست هرز پیرمرد بود که با این صدا به خود آمد. با عجله از جایش بلند شد، سینی را برداشت و با قدمهای تند به سالن غذاخوری رفت.
انواع غذاهای مجلل روی میز بزرگی چیده شده بودند و مهمانان نوبتی برای خود غذا میکشیدند. اسم بیشتر غذاها را هم نمیدانست. صدای زنانه باز هم از بلندگو شنیده شد:
سینی به دست کناری ایستاده بود و آن جماعت گرسنه را نگاه میکرد. رقص و مشروب حسابی اشتهایشان را باز کرده بود. همه مهمانها دور میز بزرگ اصلی که وسط سالن قرار داشت نشسته بودند و فقط صدای برخورد قاشق و بشقاب به گوش میرسید. تل غذاهای روی میز کم کم داشت ناپدید میشد. با خودش گفتای کاش این مراسم لعنتی زودتر تمام شود تا سری به آشپزخانه بزند و دلی از عزا در بیاورد. وقتی دید هر کس مشغول کار خودش است یک گیلاس دیگر را سر کشید. سرش حسابی سنگین شده بود. آدمها را کج و کوله میدید. زنی را دید که سر گرگ داشت و گوشت تازه را با دندانهای تیزش پاره پاره میکرد. به ستون گچ بری شده زیبایی تکیه داد و چشمهایش را بست تا این افکار ترسناک را از خودش دور کند.
وقتی پیش غذا تمام شد، پیش خدمتها جلو رفتند و برای مهمانان مشروب سرو کردند. هنوز هم میتوانست رد انگشتان پیرمرد را روی پایش احساس کند. با چشم به دنبالش گشت و او را در سر دیگر میز یافت. هنوز سرو مشروب تمام نشده بود که صدای زنانه باز هم به گوش رسید:
بلافاصله درهای سالن باز شدند و آشپزها چرخهای مخصوص سرو غذا را سر میزها بردند. ظرفهای بزرگ سرپوش دار را روی میزها چیدند و در عرض چند ثانیه ناپدید شدند. دوباره صدای زنانه به گوش رسید:
همراه دیگر پیش خدمتها جلو رفت و هر کدام یکی از درپوشها را برداشتند. همه با هم و یکصدا گفتند: اوووووه! برای یک لحظه احساس کرد قلبش دارد از دهانش بیرون میزند. چشمهایش سیاهی رفت. نمیتوانست چیزی را که میبیند باور کند. درپوش را به سینه زد و به غذای مخصوص سرآشپز خیره ماند.
نوزاد سرخ شده انسان. شکمش را با انواع سبزیجات تازه و خوشبو پر کرده و دوخته بودند. پلکهایش بسته بود. دهانش را هم خیلی استادانه دوخته بودند، انگار که لبخند شیرینی روی لبهایش نقش بسته است. شبیه نوزادی بود که بعد از چند ساعت گریه و زاری به خواب آرام و شیرینی فرو رفته است. پوستش از سرخی برق میزد. دستان کوچکش را در اثر گرما مشت کرده بود. ناخنهایش را کشیده بودند. آلت کوچکش پخته و به یک زایده سوخته و سیاه تبدیل شده بود. دور تا دور نوزاد سرخ شده را با سبزیجات و هویج و کلم بروکلی آب پز تزئین کرده بودند. با نگاهی مات و وحشتزده به سینیهای دیگر نگاه کرد. توی هر کدام یک نوزاد کوچک آماده خورده شدن بود. هر کدام را یک جور پخته و با سلیقه تزئین کرده بودند. هر چه سعی کرد تشخیص دهد کدام یک پسر خودش است نتوانست. همهشان سرخ بودند، با شکم دوخته و آلت سوخته.
سرش گیج رفت و همه چیز جلوی چشماش سیاه و کج و کوله شد. درپوش فلزی از دستش افتاد و با صدای بلند برخورد آن با زمین به خود آمد. همه جا ساکت شد. سرش را که بلند کرد، آدمهایی را دید با سر گرگ، خرس، پلنگ، شیر، کفتار. همه با چشمانی به رنگ خون و دهانهای باز به او خیره شده بودند. دندانهای نیش بلندشان آماده دریدن بود.
سرش را چند بار تکان داد تا شاید از آن کابوس وحشتناک بیدار شود. نشد. فریاد بلندی کشید و به خودش سیلی زد. بی فایده بود. ناگهان برگشت و با تمام قدرت شروع به دویدن کرد و در حالی که پشت سرش صدای افتادن و شکستن چیزهایی را میشنید از عمارت خارج شد.
درختان بلند و قطور مثل اشباح سیاهی از کنارش میگذشتند و میچرخیدند و دور میشدند و بر میگشتند و شاخه هایشان را به دور دست و پایش میپیچیدند و صدای داد و فریاد نگهبانها و پارس سگهای شکاری در هم میپیچید و از دهلیزهای تو در توی مغزش که مست شراب بود میگذشت و مانند صدای قطاری میشد که هر لحظه از روی بدنش خواهد گذشت و درختان کاجی که شبیه شیر و خرس و گرگ و کفتار بودند له له زنان به دنبالش میدویدند و هر لحظه نزدیکتر میشدند و او همچنان میدوید.
واااای!! چیکار کردی با خودت!؟
هنوز چشمهایش سو داشت. تصویر مات و کج و معوج شوهرش را میدید که جلو پایش وسط حوضچه خون زانو زده بود وهای های گریه میکرد. مچ بریده دستش را همچون ماری زخمی میدید که خون قی میکند. تصویر پیش روی چشمانش هر لحظه تاریکتر میشد. انگار خون غلیظی از درو دیوار خانهاش سرازیر شده بود و کم کم داشت همه دنیا را در خود فرو میکشید. تا اینکه بالاخره همه جا تاریک شد. تاریک تاریک. و بعد، از دل تاریکی ماری بزرگ بیرون آمد و او را بلعید.